سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۱۵: داستان رزیتا (۱)

: دربارش صحبت کن .......میخوام بدونم 

ـ چی رو میخواین بدونید؟ همش کثافت.........همش 

: خیلی خوب.........قضاوتو بزار به عهده من......بگو..........شروع کن   

ـ من اینطوری سختمه.......همه چیو واسه اون خانمه گفتم......تو پروندم هست...... 

: میخوام از خودت بشنوم........ 

ـ شما بپرسید 

: اولین رابطت.......از اولین رابطت بگو......... 

ـ اه............گند بود..........افتضاح بود......یه اشتباه بزرگ بود....... 

: چرا؟ 

ـ ادم کثیفی بود..........مثل یه حیوون........خوب.......من چطوری باید بهت این چیزا رو بگم؟؟؟؟؟؟ آخه..........لعنت...........لعنت.........من هنوز دختر بودم........میفهمی که چی میگم؟ 

: منظورت .........بکارت .....؟ 

ـ آره.......پس چی میخوای باشه.......اون لعنتی..........مجبورم می کرد..........مجبورم میکرد.....از یه طریق دیگه رابطه داشته باشیم.........من اصلا بلد نبودم.........خیلی درد داشت.........خیلی...........اونم وحشی بود......اونقدر جیغ و داد میکردم و دست و پا میزدم تا کارش تموم شه............. 

: بهش اعتراض نکردی؟ 

ـ مدام میگفتم درست میشه..........بهتر میشه...........راستشو بخوای میترسیدم.....میترسیدم اعتراض کنم ترکم کنه....... 

:چند وقت ادامه دادی؟ 

ـ ۴ بار..........فقط ۴ بار 

: چی شد که رابطه تموم شد..........؟ 

ـ یه سو تفاهم احمقانه.......فکر کرد با دوستش رابطه دارم.......... 

: داشتی؟ 

ـ نه............نه.................چی فکر کردی؟ من .......من دختر هرزه ای نیستم......... 

: پس چرا اون این فکرو کرده بود؟ 

ـ نمیدونم...........هیچ وقتم نفهمیدم........شاید چون دختر راحتی بودم.....اینطور فکر کرده بود...... 

: چند وقت تنها موندی......؟ 

ـ ۳ روز....... 

: چی ؟ ۳ روز؟ 

ـ واسه اینکه حرصش دربیاد......و تحقیرش کنم....رفتم با دوستش ریختم روهم......... 

: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ 

============================================ 

صدای سیما : آنا......آنا.............لعنتی پاشو........مثل خرس خوابیدی؟ پاشو دیگه......تو قول دادی......... 

خودم: خفه..........من اصلا دیشب نخوابیدم.................نیم ساعت دیگه..........جون من نیم ساعت دیگه....... 

سیما: یا بلندمیشی......یا اب میارم..........کوفت...........ساعت از ۱۰ گذشته........الان دکتر اینا میان.............پاشو.........کلی کار مونده........باید کیک تولدو بپزیم.........پاشو......... 

بلند شدم..............با چشمای پف الود.........بدنی اویزون.................حالم اصلا خوب نبود......تمام شب با کابوس گذشته بود 

خودم: تولد کیه؟؟؟؟؟؟؟ اصلا به من چه .........نمیری سیما 

بالشو پرت میکنم سمتش............ 

سیما: تولد نوشین..........پاشو...........گناه داره........تولد بی کیک دیدی؟ 

خودم: من چکارم....... 

سیما: کیک .........فقط کیکای تو.......... 

خودم:لعنت به من............یه کیک پختم.........تا قیامت باید بشم خر بارکش شماها............برو کنار ببینم............حالا چه مدلی...........میخواین 

صدای جیغ رزیتا: بلاخره پا شد.............آنا.........توت فرنگی............نوشین عاشق توت فرنگی..... 

خودم: مرده شور همتونو ببرن..............خوابمو حروم کردین.............. 

........................................... 

ساعت از ۱۲ گذشته................بچه ها همه تو ویلا در تکاپو و تلاشن.........واسه یه شب به یاد موندنی...............  

همه چی آمادس...........۳ مدل کیک پختم...........مونده تزیین.......... 

بیسکوییت و دسر و شکلات هم آماده کردم.......... 

همینطور که یواش یواش........عقب عقب میرم........خمیده از دریچه فر چک میکنم که کیک ها پف کرده باشن.................به یه مانع میخورم..........بر میگردم..........دیدن شاهرخ............. 

از خجالت سرخ و سپید صاف میشم: ای.........سلام.....شما کی اومدین؟ 

نگاهش اونقدر سرد بود انگار منو ندیده بود.........حتی جواب سلاممو نداد.....یکراست رفت سمت یخچال............یک لیوان اب میوه............یک سره نوشید......... 

هاج و واج نگاهش میکنم...........انگار اصلا بیدار نباشه.............. 

رفتم سمتش............. 

: شاهرخ..........شاهرخ........ 

ـ ها...........هان.........چیه.........چرا داد  میزنی........ 

: خوبی؟  

ـ ها...... 

: میگم خوبی؟ 

ـ من...........من......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اااااااا..............آره.........من خوبم...........تو خوبی؟؟؟؟؟؟ 

بعد رفت.......... 

این دیگه چه مرگشه.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اصلا به من چه ...............به من چه................. 

رزیتا نا غافلی میاد تو اشپزخونه: چه خبره اینجا..........چه بوهای خوبی.......وای........وای...... 

جیغ میکشه باز............ 

خودم: دست به اون بیسکوئیت بزنی دستتو قلم میکنم 

رزیتا: وای...........چقدر خوشگله.......دختر تو محشری باید شوهرت بدیم........وقتشه.........بزار من تست کنم 

یکیشو برمیداره و پا به فرار میزاره........ 

منم به دنبالش ......... 

بچه ها تو سالن ترانه گذاشتن...........یه ترانه شاد 

رزیتا قر میافته تو کمرش...........می ایسته......قر میاد 

منم بدون اینکه بدونم چرا باهاش میرقصم......... 

(اگر عشق یه اشتباس........دوباره اشتباه کن....ژ 

به خاطر منم شده غصه رو از یاد ببر...... 

وقتی تو فکر توام........پیشم بیا بی خبر...... 

به خاطر منم شده تو چشمام نگاه کن 

اگر عشق یه اشتباس........دوباره اشتباه کن 

به حرمت گذشته ها.....دست تو دست من بزار 

بگو هنوز عاشقمی......بی اختیار........ 

......................) یه ترانه باحال وشاد از سهراب تهمینه 

خلاصه من و رزیتا بدون کوچکترین خجالت و شرم و حیا میرقصیدیم....... 

زن و مرد دست میزدن......... 

کلی حال کردیم......... 

نمیدونم چرا رفتم جلوی شاهرخ و جلوش یه قر کامل دادم...... 

نگاهم میکرد ولی انگار نمیدید........ 

اصلا حالت عادی نداشت...... 

محکم کوبیدم به پاش..........۳ متر پرید بالا........ 

خندیدم.........از ته دل............... 

یه قر کامل............برگشتم سمت اشپزخونه............ 

باز رزیتا دنبالم راهی شد 

خودم: ناخنک بزنی پوستتو میکنم...... 

رزیتا: بزار کمک کنم 

خودم: وسایل پذیرایی رو اماده کن........ 

صدای رزیتا که داشت تعداد چنگال ها رو میشمرد....... 

خودم: رزی........ 

: هان...... 

ـ کوفت......ها چیه؟ 

: ها..........اها........بله........چیه؟ 

ـ تو چرا اینجایی....؟ تو چه مرگته؟ 

: من.........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من خودم هیچی........ 

و بعد با صدای بلند میخنده ............ 

ـ باز زر زدی ها..........سر کارم نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: آره......... 

ـ بنال ببینم......... 

: چی شده؟ گیر دادیها.......... 

ـ بر و بچ یه چیزایی میگفتن.......... 

: غلط کردن..........چی گفتن.....؟ 

ـ گفتن دیدنت......... 

: چی؟ ..........دیدن عیبی داره؟ 

ـ با یکی...........با یکی از پسرای گروه.........نکنه به خاطر اونه که اومدی؟ 

: مرده شورشونو ببرن...........من که میدونم کار سیمای ور پریدس........ 

ـ به اون چه..........خودم دیدمت............چه لبی هم ازش گرفتی....... 

رزیتا مثل اسپند رو اتیش پرید: میکشمت.......... 

به خنده افتادم: بابا.........تقصیر من چیه.........تو باغ بودم.......به جون خودم عمدی نبود.....خیلی هم حال کردم...........عشقولانه بود و شیک...............خیلی هم به هم میاین... 

یهو...........رزیتای همیشه خندون..........زد زیر گریه............. 

خودم............دست و پامو گم کردم  

ـ رزی........رزی جونم.......غلط کردم.........گو ه خوردم....اصلا هیچی ندیدم........باور کن هیچکس هیچی نمیدونه...........بابا..........بسه.........گریه نکن.........تو چت شد 

رزیتا بی هوا بغلم کرد و زار زد : آنا..........من زشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

موندم............موندم چی باید بهش بگم............ 

رزیتا یه دختر بالا بلند شیک پوش بود..........خنده از لبهاش دور نمیشد.........با یه چشمک میتونست شهر اشوب کنه............حالا میگفت من زشتم؟؟؟؟؟؟؟ 

خودم: اره.........خیلی...........اونقدر که اگر لز بودم همین الان ترتیبتو میدادم......... 

برق ۳ فاز از سرش پرید ..........ازم جدا شد و گفت: بمیری.........این چه جور دلداری دادنه؟ 

خودم: خره.............هر کی به تو بگه زشت.........یا خودش ملکه زیبایی.........یا عجوزه هزار داماد.......بنال ببینم .........نکنه این کامران بی شرف چیزی گفته.؟ ببین.......ماچ رو گرفته حالا عیب هم گذاشته.............بهش اعتماد نکن..........این مردا رو نباید گذاشت نفس بکشن........همیچینش کن بچسبه به زمین............بهش بگو دهنش بو میده........ 

رزیتا: خفه نشی.......... 

خودم: بنال..............مردم از فضولی.....کامرانو دوست داری؟؟؟؟؟؟بدکم نیستا.........ساکت........یه جوری هم بد نگاه ادم میکنه..........نه اینکه هیز باشه.......ولی.......یه جورایی کنجکاوه......قد و هیکلشم بهت میخوره........بد کسی رو انتخاب نکردی شیطون........ 

باز رزیتا گریه میکنه........فین فین....... 

خودم: بمیری..........بینیتو بگیر.............یه فین گنده بکن..........حالم بد شد 

رزیتا: نمیشه.......... 

خودم: چی نمیشه........بیا اینم دستمال...........فین کن.........فین کن 

رزیتا:آنی میشه خفه شی......فینو که نمیگم............کامرانو میگم.........رامم نمیشه......به هیچ صراطی مستقیم نمیشه......... 

خودم: اه........این بچه قرتی رو میگی؟ خودم ادمش میکنم..........میخوای برم حالشو بگیرم قدرتو بدونه.........از خداشم باشه.............کی از تو بهتر و خوشگلتر.......من مطمئنم......تو و کامران جفتای خوبی میشید...........یه چیزی ته دلم گواه......... 

رزیتا: راست میگی؟ ...............یا سر کارم......؟ 

خودم: سر کاری.............باز زر زدی ها 

رزی: جون من.......فکر میکنی من و کامران به هم میاییم؟  

خودم: کشتی منو............ببین.......نظر منو میخوای..........مخشو بزن.......تورش کن.....یه مدتی باهاش  خوش باش..........خوب بود.......ازدواجه......نبود.........بندازش دور....... 

رزیتا: تو چقدر راحتی......... 

خودم: راحت باش..........بگو چه بی بند و باری...........من ناراحت نمیشم.........زندگی همینه.......منم همینم..........آزاد..........برو باهاش حال کن........... 

صدای گریه رزیتا.............. 

خودم: اه........خفم کردی...........چرا اینقدر وق میزنی..........چه مرگته؟ 

صدای رزیتا : کامران.............کامران........... 

خودم: کامران چی؟  

رزیتا: کامران شوهرمه............... 

و خودم.................... 

با موهای وصل شده به برق.............۳ فاز............. 

=================================== 

نظرات 3 + ارسال نظر
سینا جمعه 27 اسفند 1389 ساعت 08:43 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

این تعجب نداشت
تو قسمت قبل به مخاطب فهمونده بودی این دو زن و شوهرن.

سینا جمعه 27 اسفند 1389 ساعت 08:46 ق.ظ http://khaaen.persianblog.ir

زندگی رویا و نادر و رزیتا و کامران با هم قاطی شده یا من قاط زدم؟!

محسن جمعه 27 اسفند 1389 ساعت 08:59 ق.ظ http://after23.blogsky.com

این خودم چقدر پرته. مگه توی همین مهمونی با این رزیتاهه آشنا شده؟ به نظر نمی رسه.
حالا...
***
نوروزت هزار تا مبارک و پیروز و خجسته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد