سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

صدای ذهن:قسمت اول.....

سعی میکرد صورت نحیف و ظریفشو زیر روسری مشکی رنگ مخفی کنه........ 

ولی با تمام احتیاط و ترس از لرزش دستها و چشم کبودش میشد فهمید داستان زندگیش چیه....... 

داشت با خودش حرف میزد.........به وضوح میشنیدم.........داشت حرف میزد......بیصدا...... 

: حالا اینم وقت اومدنه؟؟ این زنیکه خونه زندگی نداره این موقع  اومده؟؟؟؟؟ اصلا به من چه.....اینا از ما بهترونن......صاحاب ندارن........همه که مثل من بدبخت و توسری خور نمیشن....نگاش کن......لباساشو...دستاشو......چقدر سفید.....شرط میبندم تا حالا ظرف نشسته............چی میگم.......زده به سرم......این خانوم ظرف بشوره؟؟؟ این شبا نون طلا میخوره........حتمنی کلی هم خدم و حشم داره........کاش بهش بگم کارگر نمیخواد؟؟؟؟؟ آره بزار بهش بگم........شاید بخواد......اگر بخواد چی میشه....خدا جونی یعنی میشه..........فرجی بشه و کارگر بخواد.......حالا گیریم و خواست........اگر کریم قبول نکرد چه خاکی تو سرم بریزم.؟؟؟؟؟ اصلا نمیخواد......نمیگم.......الهی دستت بشکنه مرد.....ببین چه به سرم اورده.....اگر دستم میشکست چیکار میکردم.......؟؟؟؟؟ خدارو شکر حالا که نشکسته.......دفعه دیگه دستشو رو بچم بلند کنه.......به خدا میکشمش.........می کشمش.......... 

زن همچنان بیصدا حرف میزنه......ذهن شلوغی داره........خیلی شلوغ.......مدام ازین ور به اون میپره........حرف میزنه.........و سعی میکنه صورتشو زیر پوشش حجاب مخفی کنه........ 

ـ خانوم....... 

دوباره صداش میکنم 

ـ خانوم...... 

: ها......چیزی گفتین خانوم؟ 

ـ کجایی.... ؟؟؟؟؟؟ 

: همین جا......ببخشید...چایی میخوری براتون بریزم.؟ 

ـ نه بشین......خانوم محسنی شما رو معرفی کرده.......من یکم عجله دارم.......چند وقته میتونی امادش کنی؟؟؟؟ 

: خانوم دورتون بگردم.....این مدلی که شما میخواین...کار یه روز دو روز که نیست......یه ۱۰ روزی طول میکشه تا ببافم....... 

ـ جه خبره......تولد خواهرم ۵ روز دیگس.....میخوام واسه ۵ شنبه آماده باشه.....نصف دستمزدت الان میدم........نصفشو موقع تحویل......اگر بتونی سر موعد بهم تحویلش بدی......یه چیزی هم روش میزارم.......چطوره........ 

زنه من من میکنه........و باز بیصدا تو دلش حرف میزنه....... 

:۵ روزه...اخه چطوری ...بگم دخترای صغری بیان کمک.....اره.....۵ روزه بهش میدم..... 

ـ چیکار کنم؟؟؟؟ قبول میکنی یا برم؟؟؟؟؟ 

: باشه..باشه....... 

از خونه زن میزنم بیرون........بدون اینکه زن چیزی درباره کارگر ازم بپرسه........هنوز داره با خودش تو دلش بی صدا حرف میزنه........... 

میتونم صداشو از ۱۰۰ متر اونطرفتر هم بشنوم..........فقط کافی بهش فکر کنم....ولی نمیخوام......سوار ماشین میشم.......... 

صدا ها........... 

مدتهاست میشنوم........... 

از وقتی به یاد دارم...........با من بوده......قدرت شنیدن صداهای بی صدا......... 

یکی از کنار ماشینم رد میشه....... 

یه مرد کوتاه و جو گندمی .........داره به خودش بد و بیراه میگه 

بیتفاوت میخوام حرکت کنم که یهو صداش وجودمو میلرزونه  

میچرخم.........مرد میپیچه تو کوچه در حالیکه داره تو دلش به خودش بد و بیراه میگه ........ 

صداش : میکشمش..........میکشمش.........امروز میکشمش......... 

پیاده میشم........ 

سعی میکنم مرد رو تعقیب کنم......... 

تعقیب که نه.......دارم میدوم.........وسط کوچه سنگی زیر پاشنه کفشم در رفت.......خوردم زمین.........آخ......... 

مرد ایستاد......... 

هنوز تو دلش داره با خودش حرف میزنه........ولی قاطی تر ........بدتر....... 

نگاهم میکنه ولی انگار منو نمی بینه........برمیگرده  

تو دلش داد میزنه: خود خدا هم بیاد من میکشمش........ 

داد میزنم: آقا.......آقا..........خواهش میکنم......اقا میشه کمک کنید........فکر کنم پام شکسته..... 

ذهنش اشفته و در هم........ولی صدامو میشنوه......... 

میایسته دوباره بر میگرده .........مردد شده...... 

مستاصل نگاهش میکنم.......: خواهش میکنم........ 

مرد بر میگرده: خدا.........لعنت.....مجبورید ازین کفشا بپوشید........حالا من چیکار کنم؟  

: میشه کمکم کنید بلند شم؟  

ـ بزار ببینم..........اگر پات شکسته باشه بهتر بلند نشید........ببینم..... 

: آخ...........پام....... 

ـ نترس.........چیزیش نشده...استخوانت که سالمه....... 

: شما از کجا میدونید؟ 

ـ پاتون نشکسته......من بهتون قول صد در صد میدم....فقط رگ به رگ شده......این کفشا مزخرفن.....بزارید ببینم.......خونتون کجاست؟ 

: بدشانسی منو ببین...........اومده بودم اینجا دیدن یکی از دوستام....نبود.....حالا هم این پا....من کلا بد شانسم.......خیلی بد شانس......... 

مرد یکم پامو ماساژ میده.........کفشمو در میاره.....با مهارت خاصی عضله مچ و پامو معاینه میکنه....... 

ـ اتفاقا خوش شانسید......که پاتون اسیب جدی ندیده.....خیلی خوب.....میخواین براتون ماشین خبر کنم برگردید منزلتون یا خونتون همین نزدیکیهاست؟ 

: نه خونم دوره........خودم ماشین دارم.....میشه کمکم کنید تا ماشینم برم...... 

ـ فکر نمیکنم با این پا بتونید پدال گاز رو بگیرید..... 

: وای جدی؟ شما از کجا میدونید.........نکنه دکترید؟  

با شیطنت چشمک هم زدم...... 

مرد نگاهشو زودی چرخوند سمت دیگه و گفت: نخیر خانوم.......درسته پاتون نشکسته........ولی بهتره روش فشار نیارید..... 

ـ باشه...فشار نمیارم....ولی میشه کمکم کنید تا ماشینم.....برم........خواهش میکنم.....تلفنم تو ماشینه.......میخوام بگم یکی بفرستن دنبالم........ 

: استغفرالله........... 

ـ خواهش میکنم....هان....نترسید دین خدا اشتباه نمیشه.......خواهش میکنم...... 

مرد کمی اروم شده...........تو دلش دیگه سر خودش داد نمیزنه........به جاش داره درباره انواع جراحات پا کتاب ذهنشو ورق میزنه........ 

عجب............. 

چه زود ذهنش فریب خورد........ 

با کمک مرد بلند میشم......... 

شانه به شانه..........لی لی کنان............تا ماشین....... 

: خوب کدوم ماشین شماست؟ 

ـ اون مشکی ......اره........ممنون......خیلی لطف کردید.. 

: خواهش........ 

ـ یه لحظه اجازه بدید..... 

در ماشینو باز میکنم........ و با سرعت کارتمو از کیفم درمیارم...... 

ـ بفرمایید........این کارت منه.... 

: آآآآآآآآآآ.......این واسه چیه؟  

ـ باهام تماس بگیرید......خوشحال میشم باز ببینمتون.....شاید بتونم جبران این کمکتون رو بکنم....... 

: ممنون خانوم ولی من زن دارم......... 

یهو .........ذهنش دوباره عصبانی شد...........شروع کرد به حرف زدن : عوضی........بیعرضه..........میکشمت......... 

ـ مگه من گفتم ندارید......... 

اشاره کردم به حلقه دستش......... و ادامه دادم: شما مردها فکرتون بیماره........من گفتم جبران کمکتونو بکنم.....به خودتون گرفتید چرا  ؟ 

: معذرت میخوام.......استغفرالله.......دوره زمونه بدی شده خانوم.......قصد بدی نداشتم....نیازی نیست جبران کنید........وظیفم بود........ببخشید من دیگه برم....... 

ـ آقا........حداقل اجازه بدید به یه چای یا قهوه دعوتتون کنم........اینطوری خیلی بد.........من خودمو مدیون میبینم....... 

: زودتر تلفن کنید یکی بیاد کمکتون........داره تاریک میشه..اینجا هم محله خلوتیه......امنیت نداره.......نگران نباشید حلال کردم......خوب شد....... 

ـ خیلی خوب.........باشه.....ولی یکم دیگه هم صبر میکنید؟ من تلفن کنم.....ببینم میان دنبالم یا نه........اگر نه که یه تاکسی خبر کنم.......میترسم تنها بمونم اینجا....... 

مرد بازم مردد موند......... 

: باشه.........بفرمایید....... 

الکی شماره میگیرم...........یه شماره همیشه خاموش مال خودم ......... 

ـ الو........سلام......کجایی الان؟ اها.........من خوردم زمین پام پیچ خورد.......تو محله همون بافنده که صبح گفتم....پشت میدون امام........میتونی بیایی؟؟؟؟؟ من نمیتونم بشینم پشت فرمون......... 

یه صدای زن : دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است.......... 

منم ادامه میدادم............ 

ـ ببین......کیا.....من نمیفهمم.......من واجبترم یا مادرت؟ لعنتی میگم پام پیچ خورده؟ خیلی خوب.......باشه......به جهنم.برو..........یه کاریش میکنم...........به تو چه......یه غلطی میکنم.....نترس .....ماشینتو نمیدزدن.......... 

بعد گوشی رو با لج قطع میکنم به اصطلاح و اشکای دروغینمو پاک میکنم......... 

مرد مردد .......: خانوم حالتون خوبه؟ 

ـ هان؟ اره.......یعنی نه........مرتیکه احمق....... 

: بله خانوم.؟ 

ـ آه......ببخشید....اون یه عوضی......کثافت فکر میکنه نمیدونم.....داره میره دنبال الواطی و خوش گذرونیش........بهونه مادرشو میاره........انگار نه انگار زنش گیر افتاده.......مردتیکه هرزه..... 

.................................... 

صدای ذهن مرد.............اروم و متین........... 

اشکامو پاک میکنم........ 

ـ ببخشید........یه تاکسی تلفنی نزدیک سراغ ندارید؟  

: اوم......میخواین من شما رو برسونم؟ 

  ............................................. 

خودم................شاد از اینکه چیزی که میخواستم شد........ 

ـ اخه زحمتتونه............ 

: چه زحمتی؟ من کاری ندارم الان میام میرسونمتون.....بعدش خودم بر میگردم.........سوار شید..... 

............................... 

از زمانی که متولد شدم........خیلی چیزها با من به این دنیا اومد......یکیش شنیدن بود.......قدرت شنیدن ذهن ادمها.........و دومیش............نیرویی بود که دیگران براحتی بهم اعتماد میکردن........... 

باید رفت............... 

این یه داستان دیگس........ 

یه صدای دیگه 

یه................پیام دیگه........ 

سوار ماشین میشم............... 

================================ 

ادامه دارد.........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد