سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

خیلی............

هر روز......... 

هر روز............. 

مثل دیروز............ 

مثل فردا............ 

میام..........میشینم.......... 

مینویسم................. 

ولی پست نکرده صفحه رو میبندم......... 

نوشته هام مثل خودم نا خونده میمونن......... 

مثل مرغ پر کنده............... 

به خودم میپیچم............ 

و از خودم میپرسم: من چی میخوام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

داستانها از من فراری شدن............. 

منم از اونها............. 

انگار واقعیت نمیتونه داستان باشه........... 

چقدر دلم یه خلاف با حال میخواد.............. 

چقدر دلتنگم............. 

با اینکه حالوم خیلی خوبه......... 

دیروز رفتم کمند........... 

میون کتابها وکو و ولو شدم.............. 

دلوم میخواست کف زمین پهن بشم و بخونم........ 

تند تند ورقها رو قورت میدادم....... 

آقای ش اومد سمتم: اینا توصیه منه واسه تعطیلات.....ببر بخون...... 

۶ جلد کتاب ..............به این هوا........... 

گفتم اهل خوندنم..........نگفتم اهل خود کشی با کتاب با جلد وزیری هستم که........... 

یک یکشونو باز میکنم............ 

تند تند............ 

برگهاشونو قورت میدم........... 

این خوبه 

این نه........ 

اینو میخرم......... 

نه ازین خوشم نمیاد............ 

وایییییییییییییییییییییییی.................این چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

لبخند شیرین ولی دلتگ آقای ش: مهمون ما.........ببر........نمیخواد حساب کنی..... 

تعارفات تومنی ۱ زار.........تراولهای قرمز رنگ......... 

چقدر دلوم سیگار و چایی دبش میخواد............ 

یهو یادوم افتاد به کتابی که یه دوست عزیز بهم توصیه کرده بود...........هر چی گشتم اس ام اس رو پیدا نکردم...........اسم کتاب رو یادم نمونده بود.......... 

مهم نیست........بعدا میام میخرم......... 

تندی پله ها رو میام پایین.......... 

خستم......... 

باد سیلی میزنه تو گوشم......... 

عاشق بادم...............مخصوصا باد سادیسم......... 

تو خیالم سیگارو میزارم روی لبهای ملتهبم............... 

و خیال میکنم دودشو میسپارم به باد............ 

تند تند ......................... 

باد بیداد میکنه.............. 

ولی من خیس عرقم.............. 

سوار اتوبوس که میشم...........یکی از کتابها میافته................ 

خم میشم برشدارم............ 

میبینم شعر.......... 

کی اینو برداشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خدایا...............پاک قاط زدم.............. 

خودمو مرتب میکنم.......... 

کتابو باز میکنم 

برگها رو قورت میدم................... 

کلمات رو میبلعم............. 

چرا صورتم خیس...........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

تو این خشکی چشم...........اشکو لازم داشتم که به سلامتی بارید.........  

عینک دودی ..........پرده آبروم میشه........ 

اروم اروم اشکامو قورت میدم............... 

خیلی زود پیر شدم........... 

خیلی زود از دیوار بالا رفتنو فراموش کردم......... 

خیلی زود دست از بازی کشیدم............ 

خیلی زود.و.............................. 

خیلی..................

نظرات 2 + ارسال نظر
آرمین دوشنبه 29 اسفند 1390 ساعت 12:45 ق.ظ http://nagoftehaa.ir

میبینم که مینویسی

روح اله چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 10:02 ب.ظ

سلام.رفیق خیلی کتاب میخونی افرین.یکمی به ما هم یاد بده چطور علاقمند بشیم به کتاب خونی.

اقتضای جان چو ای دل آگهی ست هرکه آگه تر بود جانش قویست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد