ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
این روزها......این روزها که میگذره..........من هر روز از خودم دورترم و از همیشه به خودم نزدیکتر
دلم میخواد مثل قدیمها که راحت مینوشتم
بنویسم
خیلی برام سخت شده
اینقدر خودمو مشغول کردم که فراموش کنم خودمو............
زندگی و جدی بودنشو...............
تصور میکنم که دارم تغییرات اساسی ایجاد میکنم
ولی میدونم همش یه دروغ بزرگ...............
این روزها ...................
از همیشه دورترم............
این روزها.........................
آرزوهام تموم شده...............
ارزوها که تمومی ندارن مطمئنید ارزوهاتون تموم شده شاید دیگه از جنگیدن به خاطر ارزوهاتون خسته شدید.اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شاید.............نمیدونم..........
من این نقطه هارو دوست می دارم!!!!!
من هم شما رو دوست میدارم......
این روزها میگذره . به روزهای بعد امید داشته باش
چشم حتما.........ما که امید داریم یه روزی یه جایی یکی باهام تماس بگیره بگه میاد اصفهون یه سری به این رفیق قدیمیش بزنه خانوم دکتر........دیگه تحویل نمیگیرید ..........
می دانستم که چیزی ننوشته ای. این را که دیدم یاد سهراب سپهری افتادم: همین جوری:
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد وقتی از پنجره می بینم حوری، دختر بالغ همسایه، پای کمیاب ترین نارون روی زمین، فقه می خواند.
فقه می خوانی؟
به نظر من فقط حوریان باید دلشان بگیرید و نتوانند بنویسند.
سلام رفیق
انگار استعداد نوشتنم خشکیده........ولی در حال ابیاریشم...