سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت اول : یه جای امن...........

دعوتش کرد که بره داخل......... 

دختر مردد ، این پا اون پا کرد............مرد اینبار بی حوصله ، با تحکم گفت :بفرمایید

دختر سعی کرد اروم باشه........در پشت سرش بسته شد......... 

صدای مرد: راحت باش......من برم لباسامو عوض کنم........الان میام......... 

و رفت تو اتاق دیگری 

دختر حواسشو جمع کرد..........با اینکه هنوز شب نشده بود خانه تاریک و سوت و کور بود.........سالن بزرگ پر از اسباب  چوبی و عتیقه..........انگار زمان تو این خونه ایستاده باشه.......... 

دختر تو یکی از مبلهای راحتی فرو رفت.........ته دلش تردید داشت.......نمیدونست کار درستی کرده یا خیر......فقط دلش میخواست زودتر همه چیز تموم بشه..........دلش یه جای امن میخواست.........دلش یه خواب راحت میخواست...... 

.................................. 

مرد به بهانه لباس عوض کردن ......رفته بود پشت در اتاق خواب و یواشکی دخترکو دید میزد............میخواست ببینه در نبودش دختر کاری میکنه.....چیزی بر میداره یا خیر........... 

دخترو دید که تو کاناپه گم شده......از خستگی پاهاشو دراز کرده روی گل میز ........و چشماشو بسته........حتی سعی نمیکنه دورو برشو ببینه...........مرد اروم درو بیشتر باز میکنه......با دقت دخترو نگاه میکنه...........چهره معصوم و بدون آرایش.....موهای مشکی بلندش از زیر اون شال رنگی خود نمایی میکنه..........لباسهای گرونی به تن داره.......و یه انگشتر پلاتین ساده تو دست راستشه.....کفشهای نایک سفید......کیف نلی.......... 

مرد دقیق میشه روی ساعت مچی.........ولی ازین فاصله نمیتونه مارکشو حدس بزنه یا ببینه....... 

با خودش فکر میکنه که چطوری با دختر سر صحبتو باز کنه...........کلافس.........از دست خودش عصبانی........به خودش نهیب میزنه: آخه دیوونه چرا اوردیش تو خونت........؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا به تو چه؟ مگه وکیل وصی ملتی........؟ واسه خودت دردسر خریدی..........اگر دردسر درست کرد چی؟ اگر صبا دروغ گفته باشه چی؟ ای بمیری صبا.........همش دردسر .........عجب غلطی کردم.......اصلا همین الان میرم و بهش میگم دوستام تلفن کردن گفتن دارن میان......اره......ردش میکنم بره............وای نه............صبا منو میکشه............چطوره به صبا تلفن کنم بگم پشیمون شدم.............. 

مرد خسته از فکر کردن...لباسهای راحتی پوشید و برگشت توی سالن...........خواست چیزی بگه .دید دختر خوابش برده............ 

گیج و ویج گوشی تلفنو برداشت و رفت توی حیاط......... 

شماره صبا رو گرفت ..........5 تا زنگ خورد تا خانوم خانوما گوشی رو جواب داد: سلام..........میخواستم خودم بهت تلفن کنم............سالم رسیدین......... 

صدای خشن مرد: سلام................چرا دیر جواب دادی 

صبا: دستم بند بود.........خوب چه کردی؟ مشکلی که پیش نیومد؟ کسی که ندیدتون 

صدای مرد: خدا بگم چی نشی...........ببین........وقتی این ماجرا تموم شه.......من خودم به حسابت میرسم....... 

صبا: وای.....داداشی......نگو این حرفا رو .............دلت میاد......... 

مرد: صبا ........اخه خواهر من....ببین منو تو چه مخمصه ای گذاشتی.........اخه نمیگی اگر یهویی مامان  بابا بیان خونه من........چی بهشون بگم/؟// 

صبا : نفوس بد نزن........اونا سالی به 12 ماه احوالتم نمیپرسن.........حالا یهویی بیان اونجا چیکار؟ فوقش کارت داشته باشن تماس میگیرن..........جون صبا.........تو رو اون توپ بسکتبال نازنینت......هواشو داشته باش.........همش یه هفتس......ابا که از اسیاب افتاد خودم میام دنبالش........... 

داد مرد به هوا میره: یه هفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو که گفتی 2 روز.........صبا به جان خودت میام خفت میکنم......دختر من یه هفته اینو کجای دلم بزارم...........اصلا تو اون سرت مغزیم داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چی فکر کردی با خودت............ 

صبا: وای چقدر جیر جیر میکنی........یه بار من یه کاری ازت خواستم.......همچین میگه یه هفته انگار یکسال........بابا دختره رو اگر پیدا کنن تیکه بزرگه گوشش...منم که نمیتونم ........منو میشناسن اول از همه میان سر وقت من.........تو یه هفته نگهش دار..........تا منو و بر وبچه ها ترتیب رفتنشو بدیم............ 

مرد: تو زده به سرت......اصلا به ما چه ..........اخه خواهر من .........میدونی جا دادن به یه دختر فراری  جرمه؟؟؟؟؟؟ اگر بفهمن..........اگر خانوادش بفهمن.........پدر منو درمیارن.......... 

صبا: نمیفهمن.............تو اگر تابلو بازی درنیاری هیچ کس نمیفهمه......همش یه هفته..........جون آبجی.........تو رو خدا.........جبران میکنم.....همین یه بار........... 

مرد: صبا......باشه........ولی تو رو جون عزیزت  با اینا دهن به دهن نشو........نری باهاشون بحث کنیا.........گیر بدن بهت روزگارتو سیاه میکنن.......... 

صبا: خیالت راحت.........مطمئن باش........مگه خل شدم....ببین این چند وقت سراغم نیا........تلفن هم نزن........کاری داشتی یه اس ام اس پرت و پلا بفرست .........خودم باهات تماس میگیرم........ 

مرد : دیوونه........فقط بزار این ماجرا تموم بشه...... 

صبا: من برم دیگه..........مواظبش باش.........هی ...ناراحت نباش .........اون دختر خیلی خوبیه........بای 

تماس قطع میشه......... 

مرد بر میگرده داخل...............دخترو میبینه مچاله شده .............دلش میسوزه........میره و یه پتو میاره........... 

نگاهش روی صورت دخترک میمونه..............که چه معصوم خوابیده 

نظرات 6 + ارسال نظر
رفیق دوشنبه 18 شهریور 1392 ساعت 05:49 ب.ظ http://ramk.blogfa.com

سلام رفیق
همیشه حرفات منو مجاب می کنه تا اخرشو بخونم
داشتم همه ی مطالب وبلاگمو پاک می کردم
یهو رسیدم به آخرین باری که ازت خبر داشتم .
هیچی دیگه فک می کردم این وبلاگتم مثل بقیه حذفوندی
اخه بی وفا لامصب نمی شد بیای احوال بپرسی ؟
من خداروشکر بعداز یه عمر بدبختی کارشناسی ارشد قبول شدم
امروز صب از ثبت نام برگشتم
شما چه می کنی ؟

فرید سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 12:26 ب.ظ




تا بعد...

رفیق سه‌شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 11:46 ب.ظ http://ramk.blogfa.com

رفیق من همیشه به یادتم .
ممنون از لطفت .

آرمین چهارشنبه 27 شهریور 1392 ساعت 06:45 ب.ظ http://nagoftehaa.mihanblog.com/

ایول بابا. قلم ت تو حلقم

سلام رفیق قدیمی......چه خبر>؟چه عجب..........میگفتی فرش قرمز پهن کنیم...........خوش اومدید

محسن شنبه 30 شهریور 1392 ساعت 01:17 ق.ظ http://http:/sedahamoon.blogsky.com

ینی بگی شانس بیارن تا یه هفته کسی نیاد سراغشون؟
پسره سر کار نمی ره؟ یا دانشگاهی ....... چیزی.......؟
نکنه دختره خودشو به خواب زده که همین که پسره خوابید خونه رو جارو کنه بره؟
یا نکنه یهو پسره خر شه یه خاکی توی سر دختره بکنه؟

والو.........چی بگم رفیق....همینطوری نشستم هی نوشتم.......اینم به خاطر یکی از دوستانم بود که گفت دوست دخترشو برده خونه داداشش 3 روز قایم کرده از دست پدر و برادرای دخترو .........البته داداش زن داشتا.........پیش زن داداش دخترو امانت بوده.........ولی حالو ما اومدیم یکمی داستانو عوضش کردیمو اب و تاب دادیم.......

...زندگی یعنی ... جمعه 5 مهر 1392 ساعت 02:41 ب.ظ http://maral-m-i-s.blogfa.com/

میشه هر وقت قسمت بعدیشو گذاشتین منو خبر کنین...............

سلام رفیق.........سعیمو میکنم بنویسم.........نوشتم خبرت میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد