سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

کچلوکه اُ و گلو نکن ( کچل خان آب رو گل نکن ) قسمت اول

 
یکی بود...یکی نبود..زیر گنبد کبود...غیر خدای مهربون هیچکی نبود....
در روزگاران خیلی خیلی دور ......تو شهر 7 رنگ و اورنگ پادشاه عادلی زندگی میکرد....پادشاه پسری داشت به نام ملک جمشید.....ملک جمشید جوان قدی داشت اندازه سرو ناز......هیکلی داشت آ ..این هوا ....ستبر و بزرگ...چشماش چشم عقاب.....خلاصه برای خودش پهلوانی بود..رستمی بود...یلی بود...اصلا جیگری بود....دختر کش....یک روز شاه رو کرد به پسرش و گفت وقتشه بری دنبال سرنوش...تت و خودت داستان زندگیتو بنویسی....خودتو برای سفر اماده کن.....
ملک جمشید باهوش...که دست هر چی مرد جذاب زمان خودش رو از پشت بسته بود بار سفر بست.....اسبی داشت چونان رخش....به نام رعد ....وقتی سوت میکشید رعد چونان گردبادی سهمگین در دشت پدیدار میشد......وقتی 2 تا سوت میکشید ...رعد چون دود در افق نا پدید میشد.....
ملک جمشید برای اینکه کسی او رو نشناسه یک سیرابی گوسپند بر سر کشید و لباسهای ژنده بر تن نمود و همراه رعد راهی سرزمین های دور شد......رفت و رفت و رفت .......تا رسید به سرزمین سپیدار ....میانه دشت کنار درختان سر به فلک کشیده سپیدار ....کاخی طلایی رنگ خود نمایی میکرد....شاهزاده جوان کنار جویبار زیبا نشست و کمی اب نوشید...ملک جمشید لباس از تن برکند و پوست سر برداشت و در جویبار مشغول ابتنی و شستشوی تن شد...بیخبر از سیه چشمان خمار بالای برج کاخ.......
شاه سرزمین سپیدار از دار دنیا 3 دختر داشت به غایت زیبا......اما دختر اخری در هوش و ذکاوت سرامد بود...هر روز صبح بالای برج شرقی کاخ طلایی کمند موهای مواجشو بدست باد میسپارد تا مرغکان باغ در مدح زیبایی و ترنم فصل بهاری شاهزاده خانم نغمه سرایی کنند.......
جونم براتون بگه بچه های خوب....اونروز صبح شاهزاده خانم دزدکی از بالای برج ملک جمشید را تماشا میکرد....ژنده پوشی را دید خسته در کنار جویبار شاهنشاهی......اولش میخواست سربازان رو صدا کنه تا گدای بی سر و پا رو بندازن بیرون....ولی ناگهان دید کچل خان پوستین از روی سر برداشت...زیر ان لباسهای ژنده بازوهای مردانه ای دید هوس انگیز......شهبانو لبخندی از سر شوق بر لبانش ظاهر شد...صدای قلبش : تالاپ تولوپ...... خودش نمیدونست چی شده......ولی انگاری دلش افتاده بود.......اونم چه پر سر و صدا......
ساعتی محو تماشای ملک جمشید زمان را گم کرده بود....دست اخر دید که پسرک جوان پوستین بر سر کشید و لباس ژنده بر تن و مقداری زغال بر صورت کشید......فهمید که این جوان نمیتونه یک رهگذر عادی باشه.....وقتی ملک جمشید شروع کرد به گل کردن اب و کثیف کاری بیشتر لباسهایش.......ناخود اگاه از بالای برج داد زد : کچلوکه اُ و گلو نکون......
ملک جمشید ایستاد و دنبال صدا گشت.....بالا ی برج رو نگاه کرد و خرمنی از موهای سیاهرنگ رقصان در نسیم صبحگاهی دید.....
شاهزاده خانم رفت......ملک جمشید ماند با حسی گیج و مبهم ........
=====================
وقتی دختر بچه بودم.....شبهای کودکیم پر بود از قصه ها و افسانه های ایرانی...
خواستم کمی شما رو هم شریک خوشیهای کودکی کرده باشم.....اگر دوست داشتید من ادامه داستان رو مینویسم........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد