سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

کچلوکه اُ و گلو نکن ( کچل خان آب رو گل نکن ) قسمت دوم


 دختر و پسرای عزیز......دسته گلهای امید.....داستان به کجا رسید؟؟؟؟ به صدای تالاپ و تولوپ قلب شاهزاده خانوم؟؟؟؟ یا فکر پریشون ملک جمشید؟؟؟؟؟
شاهزاده خانم هر روز صبح میرفت بالای برج و منتظر کچل خان داستان ما بود....و ملک جمشید هر روز صبح میرفت برای گلبازی زیر برج کاخ....تا ببینه اون صدای افسونگر ...اون موهای مواج صاحبش کیه.......تا اینجای داستانو داشته باشید بریم سراغ وزیر و ماجراهای داخل کاخ..........
یک روز وزیر با درایت پادشاه دستور داد برای پادشاه هندوانه بیاورند.....در سینی 3 هنداونه مختلف گذاشته بودند.....
شاه حکمت کار وزیرو پرسید....وزیر با دعا و احترام گفت: شاه شاهان زنده باشند.....هندوانه اول زیادی رسیده.....این نشانه دختر اول شاهنشاه ...که سنشون از ازدواج داره میگذره و باید کاری کرد.....هندوانه دوم شیرین و ابدار...و این نشون میده دختر دوم در سن مناسب برای ازدواج.....ولی هندوانه سوم هنوز نارس....پس برای دختر سوم هنوز فرصت هست......
شاه دستور داد تمامی مردان جوان اماده به ازدواج سرزمین سپیدار هست بیایند به کاخ برای دستبوسی دختران شاه.....
دختر اول شاه طبق رسومات سیبی در دست و اونو محکم پرتاب کرد به سمت پسر اول وزیر.........همایون براحتی سیب را گرفت و شمشیر ارتشیان به نشانه احترام بالا رفت..صدا هورا و شادی مردم.......
دختر دوم پادشاه سیب سرخ خودشو به سمت پسر دوم وزیر هوتن پرتاب کرد....صدای هورا و هلهله مردم........
شاه از خوشحالی و ذوق که دخترانش خیلی خوب و با درایت انتخاب کردند دستانشو به نشانه تایید بالا برد ......
و اما شاهزاده خانم قصه ما.......دختر سوم......هیچ سیبی پرتاب نکرد....
ته تغاری پدر.....نازدردانه کاخ.....کسیو انتخاب نکرد...خیلی دلفریب و خرامان سمت تخت پادشاهی رفت و بوسه ای از سر شوق بر دستان پدر زد و گفت: پدر..هیچ کدام ازین جوانها لایق دامادی خاندان سلطنتی رو ندارند......بخت من میون اینها نیست...
شاه خوشحال و سر کیف چون میدونست دختر کوچیکه هنوز برای ازدواج فرصت داره..گفت که ایرادی نداره و دختر کوچک 40 روز فرصت داره که فرد مناسب برای ازدواج رو انتخاب کنه.....و بعد دستور داد برای 2 تا دختر بزرگتر 7 شب و 7 روز جشن و پایکوبی بگیرند و کل سرزمینشو آذین ببندند و میون کل رعایا گفت شیرینی و شربت پخش کنند......مردم سرزمین سپیدار......7 شب و 7 روز .....خوردند و اشامیدند و رقصیدند و همه در شادی خاندان سلطنتی سهیم شدند....همه خوشحال...ولی شاهزاده خانم نگران......دل تو دلش نبود که کچل خان کجا رفته و چرا نیست.......افسرده و بی تاب......میون جمعیت دنبال کچلش میگشت.......ولی کچل نبود که نبود.......کلی خواستگار و پسرهای جوان هر روز با کلی امید میامدند به کاخ و دست از پا درازتر حدود 2 متررررررررررر بر میگشتند......تا رسید به روز چهلم.......
شاه دختر کوچکو فراخواند و گفت : دسته دسته مردان با لیاقت این سرزمینو رد کردی.....اگر انتخاب نکنی......من تو رو به شاهزاده سرزمین چین و ماچین میدم.....شاهزاده خانم زیرک داستان ما پشت چشمی نازک کرد و با ناز و ادا رفت روی پای شاه نشست و دلبرانه گفت: دلتون میاد ته تغاریتونو بفرستید به سرزمین چشم بادامیها؟؟؟؟؟؟؟؟این راه دور....من دلم میخواد تو همین دیار کنار پدرم موهام سفید بشن....من عاشق شما هستم........من حتی یک لحظه تحمل دوری از شما رو ندارم.....
پدر خام و نرم گفت: دخترک زیبا روی من.....فرشته زندگی من....بگو من چه کنم؟
دخترک گفت: شاه سرزمین سپیدار عمرشون طولانی.....به سربازان دستور بدید هر چی پسر تو کوی و برزن پیدا کنن و بیارن....بلکه بخت من میون ایشان باشه.....
به دستور شاه هر پسر جوانی در کوی و برزن میدیدند میبردند به قصر.....و هی شاهزاده خانم میگفت نه.....بلاخره....توی یک مدبخ خانه قدیمی کنار یک تنور بزرگ.....سربازها جوانی دیدند به غایت زشت و بدبو با سری کچل و لباسهای ژنده...با زور و اجبار اونو برداشتند و کشون کشون بردند به قصر
کچل قصه ما دادش به هوا رفت: آی مردم....به داد برسید ...با من چیکار دارید؟ چرا چرت مرا پاره کردید؟ منو رها کنید....
صدای سربازها : ساکت باش....باید تو رو به قصر ببریم
کچل: به خدا من کاری نکردم.....همش 4 تا دونه سیب از درخت باغ شاهنشاهی دزدیدم.....حالا که چی؟؟؟؟ به خاطر سیب این دیار اینطوری قشون میکشند؟؟؟؟
سربازان در حالیکه میخندیدند و مطمئن بودند این اخرین پسر هم رد میشه....کچلو کشون کشون با خودشون بردند به کاخ......
شاهزاده خانم تا چشمش به جمال کچل روشن شد سیب سرخ بزرگی برداشت و پرتاب کرد.....
سیب چرخید و چرخید و چرخید و صاف خورد تو فرق سر کچل......نقش زمینش کرد.....سربازها به خنده..وزیر و شاه متحیر.....
داد شاه به هوا رفت که اشتباهی شده....و گفت دخترش حتمنی نمیدونه داره چیکار میکنه چشم غره ای رفت ....( ازون چشم غره ها که پدرا به دختراشون میرنا....ازونا.یعنی گند زدی دختر با این انتخابت ) شاهزاده خانم برای بار دوم سیبی پرتاب کرد ..درست خورد به پیشانی کچل .....
داد کچل به هوا رفت : تو این دیار چه خبره؟ ادمو به زور میارین تو کاخ تا دختر ترشیده هاتونو به ناف ادم ببندید؟؟؟؟؟ از همین حالا بگم.....من مهریه بده نیستم.....کار هم نمیکنم...شیر بها هم کامل میگیرم.....جهازشم باید مثل جهاز دختر اصفهونیا باشه.......وگرنه من زن بگیر نیستما.....راستی ببینم.....نکنه دخترتون ابله رو باشه میخواهید از سر باز کنید؟؟؟؟ وگرنه منو چه به کاخ شاهنشاهی؟؟؟؟؟؟
داد شاه به هوا رفت که بدید سر این پسر گستاخو از تن جدا کنید.....کچل بی ادب و بی هنر.......
ولی شاهزاده خانم سیب سوم برداشت و روبنده از صورت برگرفت و مستقیم تو چشمای ملک جمشید نگاه کرد و سیبو پرتاب کرد......
چرخید و چرخید و صاف تو دست ملک جمشید فرود امد......
شاهزاده مغرور و صورت زغالی.....کچل و بدبو...سیبو بوسید و به شاهزاده خانوم داستان ما تعظیم کرد.........
-----------------
باقی داستان باشه برای فردا شب بچه های گلم.......شب همگیتون بخیر و شادی و خوابهای رنگی.......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد