سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

کچلوکه اُ و گلو نکن ( کچل خان آب رو گل نکن ) قسمت سوم


 خوب......کجای داستان بودیم بچه های خوب؟؟؟؟؟؟؟؟
رسیده بودیم به سیب توی دست ملک جمشید...
پادشاه اینقدر از دست شاهزاده خانمش عصبانی شد که میخواست دستور بده زودی سر کچلو بزنن و شاهزاده خانمو ببره نشون طبیب بده...چون مطمئن بود دخترش دیوانه شده از بس پسر دیده قاطی کرده بچه.......
ولی وزیر با درایت به شاه گفت: حتما حکمتی پشت این انتخاب هست....باید به شاهزاده خانوم فرصت بدید تا توضیح بده......بعد دربارش تصمیم بگیرید.....
شاهزاده خانم مست و خرامان و شاد....از پیدا کردن کچل خودشو به اغوش پدرش انداخت و خواست تشکر کنه.....پدر ناراحت و غمگین ازین انتخاب شرم اور فقط تحمل میکرد .....بلاخره با ناز و غمزه دخترک جوان دل پدر نرم شد و خیلی ناراحت گفت : حتما دلیل خیلی محکمی داری برای این انتخاب......
شاهزاده خانوم گفت: من همون قدر که به وجود روز وخورشید ایمان دارم به انتخابم مطمئنم........
شاه وقتی دید دخترک تصمیمشو گرفت گفت جوونک کچل رو بیارن....گفت: خوب جوان تو کی هستی ؟ چکاره ای؟از خودت بگو.....
حسن کچل کمی قوز وار ایستاده بود و با حالتی لات وار و گستاخ گفت : خوب من ملک جمشیدم حتمنی ......خوب معلومه دیگه میخواین من کی باشم؟ حسنم....حسن کچل .. و پوست فروشم...
بیچاره وزیران و اطرافیان از ترس شاه جرات نداشتند حتی لبخند بزنن.....ولی لحن کلام حسن کچل همشونو جذب کرده بود و خندان......
صدای شاه: تو اصلا به عمرت ملک جمشیدو دیدی؟ که اسمشو میاری؟
بعد از سر افسوس و تاسف سری تکان داد...تنها کسی که برای خواستگاری دختران زیباروی شاه به سپیدار نیامده بود ملک جمشید شاهزاده سرزمین اورنگ بود......باری......شاه سرزمین سپیدار تسلیم خواسته دخترش شد و دستور داد عاقد بیاد و در یک مجلس خصوصی خطبه ازدواجو بخونه و قضیه رو دزدکی و بی سر و صدا فیصله دادند........
شاه به هر یک از دختران اول و دوم کاخی هدیه داده بود.......اما به دختر سوم یک کلبه داخل جنگل صنوبر هدیه کرد و گفت: از کاخ من همین امشب بروید.......دیگر نمیخوام شما رو ببینم........بروید......
شاهزاده خانم......غمگین و افسرده دست حسن کچل رو گرفت و از کاخ خارج شد......در حالیکه نه خدمی نه حشمی حتی ندیمه هم بهش ندادند.......خودش یکه و تنها......حسن کچل یک خر داشت......شاهزاده خانمو نشوند روی خر....و با خودش برد وسط جنگل صنوبر.......تا خود کلبه.......
با احترام شاهزاده خانمو از الاغ پیاده کرد و اونو به داخل کلبه برد........شاهزاده خانم زد زیر گریه........
ملک جمشید رفت بیرون و با خودش دسته گلی زیبا از سوسنهای سپید و خوشبوی دشت چید و اورد.......غذای گرمی درست کرد و سفره مفصلی برای همسر زیبارویش چید......
شام در سکوت خورده شد...شاهزاده خانم هنوز دلتنگ پدر بود و کاخ.....
ملک جمشید خیلی اروم همه کلبه رو مرتب کرد و اجازه داد شاهزاده خانوم اروم بخوابه.......وقتی مطمئن شد شاهزاده خانوم خوابیده رفت بیرون و راهی جنگل شد ولی قبلش به گلهای سرخ کنار کلبه اشاره کرد......گلها زبان به سخن گشودند....: امر کن ای شاهزاده سرزمین اورنگ...
ملک جمشید گفت: شهبانو امانت دست شما...اگر کسی خاست به کلبه نزدیک شود سد شوید و کورش کنید......
گلهای سرخ: شاهزاده زنده باد....امر همایونی اجرا میشه.....
بعد گلهای سرخ در هم تنیدند و با هزاران چشم مشغول نگهبانی شدند.....
ملک جمشید برگشت سمت جغد دانای بالای درخت و گفت: مرغ حق ....هر چه دیدی برای من بگو......اینجا تو چشم و گوش منی......اگر اتفاقی افتاد به کلاغ بگو تا برام خبر بیاره..... جغد بال گشود و تعظیم کرد.......کلاغ قار قار کنان تایید کرد......گرگ اونطرف تر منتظر ملک جمشید ایستاده بود......
ملک جمشید راهی جنگل شد ..رفت و رفت......
از قضای روزگار شاهزاده خانوم بیدار شد و خودشو تنها درون کلبه دید.....بلند شد و رفت بیرون...
گلها در هم تنیدند و جلوی شاهزاده خانوم رو سد کردند.......شاهزاده خانوم متعجب نگاهشون کرد و پیش خودش گفت : این نمیتونه عادی باشه......حتما کسی این گلها رو جادو کرد....لبخندی زد و شروع کرد به اواز خوندن ..گلها با صدای زیبای شاهزاده خانوم رقصان شدند و یادشون رفت وظیفشونو از هم باز شدند....شاهزاده خانوم از سد اول رد شد و به داخل جنگل رفت......
جغد با صدای بلند گفت : حق....حق.....شاهزاده خانوم گفت: ای جغد دانا بیا و دل منو شاد کن ...نترس ای دانای جنگل......
جغد در سکوت سر چرخوند و نگاهی کرد به شاهزاده خانوم.....
شاهزاده خانوم گفت: تو که نمیخوای من گم بشم؟ میخوای؟ پس راه بهم نشون بده و بگو همسرم از کدام طرف رفت؟
جغد سر چرخوند و هو هویی کرد.......
شاهزاده خانم: ای جغد زیبا.....تو چشم و گوش جنگلی.....دلت که نمیخواد من گم بشم.....راهو به من نشون بده.......جغد سرشو چرخوند و گفت: شاهزاده خانوم به سلامت...من اجازه ندارم.....
شاهزاده خانوم موهاشو باز کرد و به دست باد داد گفت: باشه.....نگو......خودم دنبال همسرم میگردم ولی در اولین فرصت بهش میگم که تو اصلا مراقب من نبودی........من اینجا تنها موندم....میترسم....باید برم پیشش
جغد کمی فکر کرد و پرواز کرد و راهو برای شاهزاده خانوم روشن کرد......
کلاغ میخواست بره و به شاهزاده خبر برسونه...ولی شاهزاده خانوم اونو هم افسون کرد و فریبش داد.......هر 3 تایی راه افتادند در جنگل پشت سر ملک جمشید.....رفتند و رفتند تا به رودخانه خروشان اژدها رسیدند......
شاهزاده خانوم حسن کچلو دید که کنار رودخانه ایستاده......تا خواست صداش کنه.....دید که کچل نقاب رو برداشت و پوستینو از روی سرش برداشت و عریان شد......زیر نور ماه......عضلات ملک جمشید شاهزاده خانومو مست کرده بود.....
ملک جمشید بیخبر از همه جا وارد اب شد برای شنا و ابتنی......
شاهزاده خانم زیرک به کلاغ دستور داد بره و لباس ملک جمشیدو بدزده....ولی کلاغ به سمت گرگ اشاره کرد که نگهبانی میداد....و اونطرف رعد که داشت میچرید.....
شاهزاده خانم خودش دست به کار شد و رفت سمت گرگ.....بیچاره گرگ سفید از دیدن شاهزاده خانوم شوک شد و تعظیم کرد.....
شاهزاده خانوم لباسها رو برداشت و سمت گرگ گفت: هیس....
بیچاره گرگ....بیچاره جغد.بیچاره کلاغ.......کی میتونه به یک شاهزاده خانوم زیبا بگه نه؟؟؟؟؟
ملک جمشید ساعتی ابتنی کرد و شاد و شنگول برگشت به خشکی....یکهو دید لباساش نیست......عصبانی برگشت سمت گرگ و رعد ....گرگ معصوم دستاشو گذاشته بود روی چشماش....صدای اواز خوندن یک افسون گر زیبا از پشت درخت انار......خیلی اروم رفت و خودشو رسوند پشت درخت....دید شاهزاده خانوم داره موهاشو میبافه.....لباسی از حریر سرخ تنشه ....زیر نور ماه...فرشته ها جلوی شاهزاده خانوم تعظیم میکردند ... یکهو شاهزاده خانوم برگشت و ملک جمشید از ترس و حیا حول شد و عقب عقب رفت و افتاد داخل چاله ای پر اب.....
و چون عریان بود خیلی سریع به تنش گل مالید تا شاهزاده خانوم نبینه.....
صدای خنده شاهزاده خانوم : کچلوکه.....او گلو نکن...با دل من بازی نکن.....
بیچاره ملک جمشید.....مگر میشه به شاهزاده خانوم کسی نه بگه؟؟؟؟
ملک جمشید دید نمیشه....وقتشه خودی نشون بده.....به درختا دستور داد حجابش بشن.....درختا برگهاشونو پرده کردند......
صدای شاهزاده خانوم: خوب....وقتشه پرده از راز بردارید ....
جونم براتون بگه عزیزای دلم اون شب بلاخره ملک جمشید راز خودشو گفت و شاهزاده خانم خوشحال از انتخابش گفت که باید به کاخ برن و به پدرش حقیقتو بگه....ولی ملک جمشید گفت که هنوز وقتش نرسیده و باید کمی صبر کنند......بعد از شاهزاده خانوم خواست لباسهاشو بده.......
خنده شاهزاده خانوم بلند شد و گفت اگر به 3 تا سوال من پاسخ بدید .....جای لباسهاتونو میگم.....
ملک جمشید اماده ام....
شاهزاده خانوم: سه دکان تودرتو اولی چرم فروش دومی پرده فروش سومی یاقوت فروش.....
ملک جمشید خیره به چشمان شهلای شاهزاده خانوم نگاه کرد و یهو میوهای زیبای درخت انار بروش لبخند زدند ......به سمت درخت رفت و اناری چید و در دامن شاهزاده خانم انداخت و گفت چرم و پرده و یاغوت...انار.......خوب لباسامو بده....
صدای خنده شاهزاده خانوم این اولیش بود.....هنوز دو تا مونده ....جامی است در او آب خوش و آسوده.بر جای نشسته و جهان پیموده.کشتی بانی در آن به رنگ دوده.خود جامه همی بافد و او باشد عریان.......اون چیه....
ملک جمشید خیره به چشمان زیبا و افسونگر خانومش نگاه کرد و بهش نزدیک شد و اروم بازوهای شاهزاده خانومو گرفت و بهش نزدیک شد و تو چشماش نگاه کرد و گفت چیزی میتونه باشه جز چشمان زیبای شما.......
شاهزاده خانم گفت: نمیشه....تو تقلب میکنی.....
ملک جمشید گفت : به گمونم دیگه به لباسام احتیاجی نداشته باشم شاهزاده خانم چشم دوده ای......
در یک چشم برهم زدن شاهزاده خانمو بغل کرد و به سوی رودخانه رفت.....و باهم وارد اب شدند.....پری های رودخانه بال از بال گشودند و پرده ای از حجاب دور تا دور اون دو عاشق و معشوق کشیدند.....روح جنگل لبخندی از رضایت زد.....
خوب بچه های گلم واسه امشبتون بسه....افرین....
باقیشو فردا شب براتون تعریف میکنم......
خوابهاتون طلایی و زندگیتون رویایی......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد