سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

کچلوکه اُ و گلو نکن ( کچل خان آب رو گل نکن ) قسمت چهارم


 خوب.....کجای داستان بودیم؟؟؟؟؟؟؟ کنار رقص پریا؟؟؟؟؟ کنار رودخانه خروشان؟؟؟؟؟ یک شب رویایی؟؟؟؟؟؟؟
روزها و شبها برای شاهزاده خانوم ...مثل رویایی شده بود که حقیقت پیدا کرده بود.......ملک جمشید بهترین ها روی برای همسرش فراهم میکرد....ازون جایی که قدرت فراوانی داشت و به 4 عنصر تسلط داشت...هر چی اراده میکرد..به 3 شماره در دستانش بود.....
اما بریم سر وقت کاخ شاهنشاهی سپیدار..........
شاه مهربان سرزمین سپیدار در غم رفتن دخترک کوچکش شبانه روز غصه میخورد و اشک ندامت میریخت که چرا با داماد کوچک خوب تا نکرده و اونها رو از خودش رونده.....ولی جرات اینو نداشت که از تصمیمش برگرده و دستور بازگشت اونها روبده.....روز ها میگذشت و شاه هر روز بیمارتر و رنجورتر میشد.....
بعد از مدتی به کل اشتهای خودشو از دست داد و کم کم سوی هر دو چشمش از بین رفت.....طبیبان از سراسر ملک و سرزمین های مختلف برای درمان به کاخ سرازیر شدند..........ولی هیچ درمانی موثر نیافتاد......
تا بلاخره حکیمی از دیار ملک ری گفت: شاهنشاه باید از ابگوشت آهوی 2 ساله دستپخت کسی که خیلی دوستش داره بخوره......تا سوی چشمانش برگرده.....یادتون باشه.....کسی که پادشاه رو واقعا دوست داره باید این غذا رو بپزه........
دامادهای شاه...اماده به خدمت سوار بر اسبان تیزرو..راهی جنگل شدند.....از قضای روزگار....ملک جمشید در جنگل مشغول سوارکاری بود.....با دیدن دامادها به شکل حسن کچل درومد
دامادها از صبح خروس خوان تا غروب هرچقدر گشتند اهویی پیدا نکردند......تا به حسن کچل رسیدند..خسته و حیران و بسیار خصمانه. کمی حسن کچلو مسخره کردند و دست اخر.ازون راه پرسیدند.....
حسن کچل گفت: خوب.ای دلاور مردان... چی شده این فصل سال دنبال شکارید؟
دامادها داستان چشمان شاه رو تعریف کردند.....کچل لبخندی زد و گفت : اگر من به شما اهو بدم...در عوض چی به من میدید؟
هر دوی دامادها خصمانه به او نگاه کردند و گفتند در ازای هر اهو 2 کیسه سیم و زر میدهند......تازه تو چطوری میخوای اهو پیدا کنی؟ ما کل جنگلو گشتیم....
کچل به دامادها گفت سیم و زر نمیخوام....ولی من باید روی بدن شما نشانی بگذارم تا ثابت کنه شما این اهوان رو از من گرفتید.....یادتون باشه...مرد و قولش....
اولش دامادها نمیخواستند قبول کنند...ولی از سر ناچاری و خستگی پذیرفتند....و ته دلشون مطمئن بودند کچل خالی بسته......
کچل رفت پشت درختی تنومند و غیب شد.. خیلی دورتر ظاهر شد سوتی زد و 2 تا اهوی 2 ساله امدند و جلوی ملک جمشید زانو زدند و جانشونو فدای پای ارباب خودشون کردند........ملک جمشید دعایی روی اهوها خوند و ازشون تشکر کرد و به تیری خلاصشون کرد......بعد با قیافه کچل با دو تا لاشه پیش دامادها برگشت
دامادها از سر مکر و نیرنگ میخواستند لاشه ها رو از کچل بدزدند....ولی شاه جوان قویتر بود و هر دو داماد نامردو به زنجیر کشید و به درختی بست....
نشان خودشو در اتش انداخت و بعد روی کمر هر کدامو داغ گذاشت......
داد و هوار و فغان دو تا داماد بی لیاقت به هوا رفت.......
ولی کار از کار گذشته بود.......هر دو نشان ملک جمشید بر پشتشون جلز و ولز میکرد.......
ملک جمشید لاشه های اهوان رو روی زین اسب دامادها انداخت و گفت زود ازین جا دور شید ...دیگه نبینم شما رو.........
دامادها با تاخت و با افتخار به کاخ شاهنشاهی برگشتند........و لاشه اهوان رو بدست زنان خودشون سپردند.....
دختر اول گفت: من ابگوشت درست کنم؟؟؟؟ هرگز......در شان من نیست...
دستور داد به اشپز کاخ خودش که زودی ابگوشتی بپزه و در ظرف اعلایی بریزه تا شاهزاده خانم به کاخ ببره........
دختر دوم تا جنازه اهو رو دید اشکش درومد و گفت: عجب خوشگلم بوده....عزیزم تو شیرمردی و خیلی بهت افتخار میکنم که رفتی شکار.....ولی من نمیتونم ابگوشتی بپزم.....بده به اشپزباشی.......من خودم ابگوشتو به دهان پدرم میگذارم...میدونم خوب میشه.........
دختران در ساعت مقرر به کاخ پدر رفتند و به زور و التماس لقمه در دهان شاه گذاشتند.......ولی شاه بهتر که نشد هیچ......از شدت درد و ناراحتی از هوش هم رفت.....
طبیب دادش به هوا رفت که کی این ابگوشتو پخته....؟ دختران از ترس و نگرانی اعتراف کردند که خودشون نپختند و اصلا اشپزی بلد نیستند......
تا اینجای داستانو داشته باشید....بریم سر وقت ملک جمشید خودمون......
ملک جمشید توی جنگل ایستاد و رفتن دامادهای ترسو رو نگاه کرد........بعدش سوتی زد و یکهو درختان رفتند کنار و دشتی بزرگ پدیدار شد..........سراسر پر اهوهای زیبا و چاق و چله......
گشت و یکی از اهو ها رو انتخاب کرد و ازش اجازه گرفت و جانشو گرفت.....
بردش به کلبه و دادش دست شاهزاده خانم.....داستانو برای همسرش تعریف کرد...شاهزاده خانم......با چشم گریان و دست لرزان وسایل اشپزی رو فراهم کرد و ابگوشتی برای پدر پخت......بالای سر دیگ ابگوشت هی اشک ریخت و هی هم زد......بلاخره خوراک جا افتاد و اونو داخل ظرف مسین ریخت و درشو بست....
ملک جمشید لباس بدلشو پوشید و همراه شاهزاده خانم راهی کاخ شد.....
صبح خروس خان رسیدند به کاخ پدر.....
اولش نگهبانها نمیخواستند اونا رو راه بدن.....ولی به دستور وزیر دانا....دروازه ها باز شد ....چون وزیر میدونست شاه چقدر دخترشو دوست داره......
شاه نابینا......با شنیدن صدای قدمهای تهتغاری....گوشاش تیز شد.......ولی بروی خودش نیاورد......دختر کوچک با چشمان اشک الود پدرو در اغوش گرفت و زار زار گریه کرد.......ولی پدر حاضر نبود دخترکشو ببخشه......
به اصرار وزیر و التماس شاهزاده خانم...شاه یک کاسه از ابگوشتو کمی سر کشید.......اینطوری : هووووررررررتتتتتتتتتت.........
بعد حس کرد این اب چقدر خوشمزس......دوباره هوووورت ....بالا کشید.....خیلی خوشش اومد تا تهشو خورد.......حس کرد چشماش از هم باز شدند.....
اشتهاش باز شده.....یکم بیشتر غذا خواست.......طوری که یک دیگ بزرگ ابگوشتو در یک وعده خورد.......3 روز و 3 شب شاهزاده خانم در کاخ موند و برای پدر پخت و پرستاری کرد.....تا پدر سلامتی کاملشو بدست اورد....
اما بشوید از حسن کچل در کاخ......که از هیچ اتیش سوزوندنی فرو نگذاشته بود.....عزیزای دلم.........تو قسمت بعدی براتون میگم چطوری حسن کچل دامادها رو رسوا کرد.....قسمت بعدی رو از دست ندهید....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد