سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

کچلوکه اُ و گلو نکن ( کچل خان آب رو گل نکن ) قسمت پنجم


 تو کاخ میون اشراف زادگان داستان زمان ایستاده ؟؟؟؟؟ تا برسیم به امشبو و داستانو ادامه بدیم دختر و پسرای گل و نازنین.......
حسن کچل تو کاخ برای خودش ازادانه میگشت و سر به سر اشپز و قناد و نقاش میگذاشت.....کلا از سر ارایشگر برمیداشت و روی سر نجار میگذاشت......
پشت لباس تلخک رو میکشید و در میرفت........کل کاخ به ستوه امده بودند.....پناه بردند به وزیر دانا که بیا مارو از دست این دیوانه نجات بده..کچلمون کرد.....صدای خنده وزیر بلند شد...ته دلش از حسن کچل خوشش میامد....یک چیزی تو وجود این جوان بد ریخت و قیافه و بدبو جذبش میکرد.....ولی نمیدونست چی...گفت بگیرند و بیارنش.....به قولی میخواست بلایی سرش بیاره یادش بره سر به سر مردم بگذاره......
حسن کچلو برداشتند و اوردنش وسط صحن اصلی کاخ گذاشتند و رفتند...
وزیر با مهربانی به حسن کچل نزدیک شد و ازش خواست تا باهاش همراه بشه...کچل با هیجان راهی شد و هی اتیش میسوزوند.....مثل کودکی 5 ساله بالا و پایین میپرید.....سیب میچید و می نداخت تو دامن بانوان کاخ و دنبال طوطیهای کاخ میگذاشت و جیغ زنان حرمسرا رو به هوا میبرد.....
وزیر خنده کنان گفت: بعد از مدتها کسی خنده و شور و ذوق رو به این کاخ برگردوند...ولی جوون..تو هر کسیو میتونی فریب بدی....ولی منو خیر.....یالا بگو ببینم......داستان زندگی تو چیه؟ کچل لبخندی زد و گفت : خوب من ملک جمشیدم......
صدای قهقهه وزیر تو سرسرا پیچید و گفت : عجب موجودی هستی تو.....اصلا ملک جمشیدو میشناسی؟ میگن تو یک دستش اتیش و تو دست دیگرش اب.....تو هر نفسش درختا شکوفه میدن و تو هر حرکتش گندمزارها میرقصن.....هر شب اب طلا میخوره و نان سر سفرش از برلیان......کاخ مرمرش وسط سرزمین 7 رنگ محصور با زمرد و یاقوت.......تخت شاهنشاهی پدرش از سرزمین بدخشان اورده شده و بیشتر از 20 تا شیر نر زیر تختش اماده به دریدن دشمنانش جلوس کردند......تو کجا و ملک جمشید کجا؟؟؟؟ رعد اسب ملک جمشید خودش افسانس......حتی شنیدم نگاه کردن مستقیم به ملک جمشید ممکنه ادمو کور کنه........
صدای خنده کچل : پس تو الان باید کور شده باشی........
صدای خنده وزیر: عجب....شاهزاده خانم رو با این لودگیت فریب دادی..ولی منو نمیتونی خام کنی.یادت باشه سوگلی این کاخ شده همسر تو......و من نمیزارم خار به پای این خاندان بره....اگر روزی بشنوم اشک شاهزاده خانوم رو دراوردی میدم با پوست سرت به دروازه شهر اویزونت کنند تا لودگی و پرت گویی از یادت بره.....چقدر بدبویی؟ کجا بودی تو ؟؟؟؟؟؟
صدای خنده کچل : زیر سایه شما در رودخانه شاهی گل بازی میکردم.......
وزیر دستی به محاسنش کشید و دستی زد....خدمتکارا زودی بشکه پر از ابی اوردند و دسته ای حوله...و چند تا بانوی کاخ با لباس سفید رنگ حاضر شدند.....مردها افتادند دنبال کچل تا بگیرند بندازنش توی بشکه و حمامش کنند....صدای داد و بیداد کچل.....آی خدا...اینجا دیگه کجاست؟ من به اب حساسیت دارم.....تمام تنم لپر لپر میزنه...ایشششششششش..........به من دست نزنید...اتیش تو دستم خاموش میشه.......بهتون اخطار میدم....اگر منو تو اب بندازین کور میشید.....
و عین میمونها از در و دیوار کاخ بالا میرفت و خدمه دنبالش....
وزیر اون پایین به این شلوغ بازی کچل میخندید و دامادها هر کدام از یک وری سرک کشیده بودند تا ببینن چه خبره......
همایون گفت: اره پدر .بگیرید این لجن بدبو رو ....کل کاخو به گند کشید.....
اون یکی داماد گفت: امیدوارم هر چه زودتر اتیش با این اب خاموش شه و دل ما خنک.......
کچل رفت بالاترین نقطه کاخ پناه گرفت و داد زد : به یک شرط حمام میکنم که 2 تا همریش هم با من بیان و حمام کنند....اصلا میرم تو حمام شاهی و اونجا حمام میکنم.....صدای وزیر بلند شد : یالا پسرا....لباسا رو بکنید و باجناقتونو ببرید حمام شاهنشاهی...منم میام سرکشی.. بیچاره دامادها یکهو یاد اون داغهای وحشتناک روی پشتشون افتادند....برگشتند و نگاهی به کچل بلا به جون گرفته کردند و گفتند: پدر به سلامت باشند.....ما تازه از زیر دست دلاک امدیم بیرون و خسته و کوفته ایم.....حالا که میبینیم.....این کچل خان زیادم بدبو نیست...باشد یک روز دیگر......
وزیر دانا بهشون شک کرد....نگاه بین پسرها و کچلو دید.و حس کرد چیزی این وسط اشتباه...خواست پاپی شود که صدای داد و بیداد دسته ای از درب غربی کاخ بلند شد ...به داد برسید..به داد برسید.....
کچل برگشت و به دوردستها نگاه کرد و سیاهی لشگری چشماشو گرفت....
ای دختران زیبا رو و ای پسران سرو قامت ...بشنوید که وقتی شاه سرزمین سیاه دار از نابینا شدن شاه سرزمین سپیدار خبردار شده بود...فهمید بهترین وقته برای حمله به این سرزمین نورانی.....پس لشگری بزرگ تدارک چیده بود و به تاخت به مرز های سرزمین سپیدار یورش اورده بود.......مردم سرزمین از ترس و هراس به سمت کاخ سرازیر شدند و در زیرزمینهای امن کاخ پناه گرفتند.....
شاه دستور داد به لشکر که هر چه زودتر اماده رزم بشه.....
دامادها هر کدام شمشیری جواهر نشان از شاهنشاه گرفتند و کلاه و خود و زره جنگی به تن کردند و سوار بر اسبهای جنگی راهی میدان شدند......اما بشنوید از کچل که با یک خر دراز گوش و اسلحه ای شکسته داشت میرفت به جنگ....وزیر به خنده افتاد و شاه کم مونده بود اشکی به خاطر دخترش بریزه...برای دامادها ارزوی موفقیت کرد و وقتی نوبت کچل شد شاه گفت : برو و به خاطر دخترم زنده برگرد....وگرنه اگر به دعای من بود که میگفت بری که برنگردی.....اخه این چه مرکبی؟؟؟؟ این چه سلاحی؟؟؟؟؟؟
کچل خندید و گفت : با همین الاغ و همین شمشیر شکسته 1000 تا سربازو سر میبرم.....به شرافت ملک جمشید قسم.....
صدای خنده وزیر و شاه....هر دو مطمئن بودند این پسرک سخت دیوانه است و شاهزاده خانومو طلسم خودش کرده....با این لودگی....
صدای شاه : از خودت مایه بگذار.....ملک جمشید کجا و تو کجا کچل ؟ میگن موی ملک جمشید هر روز هزار تا پری تو اب رودخانه مروارید میشورند و هزار تا شانه میکنند و هزارتا پری میبافند......
صدای کچل: پس ملک جمشید برای خودش مو کمندی هستا......
صدای خنده لشگر.....همگی لباس رزم به تن و راهی شدند.....الاغ کچل از پی همه....صدای شاه : دست کم تلخک نفرستادیم جنگ .....کچل هست رزمنده رو بخندونه....
دختران پشت سر همسرانشون دعا کردند و دستمال به باد سپردند....
شاهزاده خانوم نگران رفت بالای برج شرقی و داد زد : کچلوکه من پیروز برگرد....
در کمتر از ثانیه دشت سیاه شد از 2 لشکر......گرد و خاک سم اسبها رفت تا به ابرها رسید......
خدای جنگ ازون بالا برای سربازان خودش دعای پیروزی و خون بیشتر میخوند...نفس در سینه همه حبس شده بود......همه منتظر دستور جنگ از سوی شاهنشون بودند.....
واسه امشب داستان بسته...باقیش بمونه واسه فردا شبتون.......
خوابهاتون رنگی و ارزوهاتون براورده.....دعاتون سرشار از امید و شادی......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد