سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

کچلوکه اُ و گلو نکن ( کچل خان آب رو گل نکن ) قسمت ششم

خوب..امشب رسیدم به لحظات حساس سرنوشت ساز....رسیدیم به صف ارایی جنگی و دشت پر از سرباز......
کچل پشت سر سپاه با خرش میرفت یکهو پشت درخت سرو پناه گرفت و رعدو صدا کرد......رعد به تاخت میون میدون گرد و خاکی به راه انداخت و ظاهر شد....ملک جمشید رشید خود و لباس جنگی نپوشید....بلکه با یک دستمال ابریشمی که از همسر زیباروش به امنت گرفته بود پیشانیشو بست و شمشیر جادویی خودشو از نیام کشید و به سمت لشکر دشمن تاخت......در چشم برهم زدنی دسته دسته زره پوشهای سرزمین ساهی غرق در خون روی دشت یکی یکی پر پر میشدند.......
صحنه جنگ تا کناره های دیواره کاخ کشیده شد.......دشت غرق خون......تلفات خیلی سنگین بود..در یک لحظه سرنوشت ساز هر دو داماد بی عرضه شاه میان سپاه دشمن محاصره شدند.....ملک جمشید شجاع به تاخت به سمتشون تازید...و چنان شمشیری میزد که کسی به عمرش چنان دلاور مردی ندیده بود....شاه از بالای برج شاهد جنگ عجیب و غریب یک جوان برومند غریبه شد که هیچ زرهی بر تنش نیست.....اینقدر ذوق کرد که شروع کرد از بالای برج تشویق کردنش......دختران کل میکشیدند و قیر داغ بر سر سپاه دشمن پای قلعه میریختند.......یک لحظه ملک جمشید حواسش پرت شد و شمشیر دشمن روی بازوی رعنا ( توجه داشته باشید دخترای عزیز بازوی رعنا جون میده برای گاز گرفته شدن ، اینا درس زندگی واسه ایندتون خوبه ) فرود امد ....اه از نهاد ملک جمشید بلند شد.....پادشاه سرزمین سپیدار براشفت......با سرعت شال کمرش که از جنس ابریشم ختنی بود باز کرد و به دست باد سپرد تا ببره برای ملک جمشید...
ملک جمشید تو هوا شالو گرفت و بست به بازوشو و چنان جنگید هزار سرباز دشمن در لحظه ای روی زمین سپیدار به خاک و خون کشیده شدند.....
صدای هلهله زنان سپیدار....شاهزاده خانم بالای بلندترین برج موهاشو افشون کرد و کل کشید.......
سپیدار پیروز شد....سربازان سرزمین سیاهدار با خفت و خواری عقب کشیدند و فرار کردند........
جنگ تمام شد...شاه از دست دامادهاش حسابی عصبانی شد.....دو تای اولی رو دیده بود محاصره و زخمی و ترسان......سومی که کلا گور به گور شده بود....
شاه عصبانی و غمین دستور داد هر 3 دامادو کت بسته بیارن تو صحن قصر....در ضمن سپرد اون دلاور مردی که باعث پیروزی سپیدار شده بود رو پیدا کنند و بیارند....
سربازان گارد با سرعت تمام شروع کردند به جستجو.....داماد اولو در کاخ شخصیش پیدا کردند که شهدخت داشت زخمهاشو میبست......گرفتند و کت بسته کشان کشان اوردند به صحن.....
داماد دوم رو در کاخ بهاره تو حمام پیدا کردند.....گرفتند و با زور بردند.....اما بشنوید از حسن کچل......کنار جویبار پشت کاخ در حال گل بازی یافتند و گرفتند و به زور بردند........کچل داد میزد: بی انصافا چرا میزنید.....منم کلی جنگیدم مگر ندیدید؟؟؟؟؟؟؟ولوم کنید نامردا.......چی از جونوم میخواین؟؟؟؟؟؟ زورتون به کچل رسیده؟؟؟؟؟؟؟؟
3 تا داماد های خنگول شاه رو در صحن کاخ روی زمین نشاندند.....زانو زده و دست بسته......
شاه و وزیر هر دو ناراحت و خشمگین..امدند.....اول به تمام سربازهای شجاع سپیدار که مردانه جنگیدند مدال دادند و درود فرستادند...دست اخر شاه گفت که میخواد هر 3 دامادو سر بزنه تا عبرتی برای همه بشه......
صدای جیغ و داد و فغان دختران شاه به هوا رفت که ببخشید این نامردان ترسو رو ......ما خودمون ضامنشون میشیم.....
دامادها به دست پای شاه افتادند که شاهنشاه ما هر کاری از دستمون برمیومد کردیم و ازین حرفا...ولی کچل حرفی نمیزد.....
شاه عصبانی تر شد و گفت : خاموش.....باید بدم شیرهای دشت شما رو برای شامشون بخورن.....به شما هم میگن مرد؟؟؟؟؟ هی کچل ؟ تو چی میگی؟ کدام گوری بودی؟؟؟؟؟؟؟
صدای کچل بلند شد : شاهنشاه زنده باشند من داشتم برای سربازان سرمزین گور میکندم به خدا...که جسدشون روی زمین نمونه.....
یکهو شاه عصبانی شد و شمشیر از نیام کشید و چنان در هوا چرخوند و به سمت کچل حمله کرد...صدای جیغ زنان حرمسرا و داد کچل : رحم کنید....مگر گور کنی بده؟؟؟؟ عجب گیری افتادیما.....خوبه شاهد بودید خرم جون نداشت تا میدون بره..
شمشیر تو هوا ایستاد.....
کچل بالای سرشو نگاه کرد دید شاه متعجب خیره داره نگاهش میکنه....
کچل حس کرد یک جای کار میلنگه ناجور....خواست فلنگو ببنده و بکشه کنار...ولی شاه شمشیرو درست روی فرق سرش فرود اورد........پوست دو نیمه شد.....نور تابید......همه چشماشونو لحظه ای گرفتند.....
شاه خیره شد ...بندها گسسته....ریختند جلوی پای شاه.....ملک جمشید فروتن تعظیم کرد.....
شاهنشاه با لذتی سراسر از شوق و ذوق داماد زیباروی خودشو بوسید و گفت: پس تو واقعا ملک جمشید بودی؟؟؟؟؟؟
وزیر گیج و سر در گم امد سمت شاهنشاه و با احترام به ملک جمشید تعظیم کرد...حتی دامادها از دیدن اونهمه شوکت و قدرت تحت تاثیر قرار گرفته بودند....
شاهنشاه گفت: به خاطر ملک جمشید شما 2 نفر رو هم عفو میکنم.....بازشون کنید....ولی شما 2 نفر ازین به بعد باید وزیران ملک جمشید باشید.....یار و باوران هم پیمان با وارث تخت شاهنشاهی......
پسران وزیر تعظیم کردند.......
دختران کل کشیدند و شاهزاده خانم ها چرخان به سمت همسران خودشون سرازیر.....
شاهزاده خانوم خوشگل داستان ما خودشو در اغوش ملک جمشید پرت کرد و بوسه ای دلربا از لبان هوس انگیز همسرش ربود و گفت: چطوری رازت بر پدرم معلوم شد؟؟؟؟؟؟؟
ملک جمشید حیران در حالیکه همسرشو مثل پر قو بلند کرده بود و میچرخوند گفت: شاهزاده دل من ...دلبرک شبهای تنهایی من...بانوی روزهای خوشبختی من....نمیدونم.شاهنشاه منو هم متعجب کرد......
شاه دستور داد سراسر دشتو اذین ببندند و سفیر فرستاد سمت سرزمین 7 رنگ و اورنگ.....تا از شاهنشاه اون سرزمین دعوت کنه برای جشن پیروزی و صد البته یک جشن عروسی شاهانه برای ملک جمشید و دخترش.....
وزیر و پسران و دختران و ملک جمشید همگی چشم به دهان شاه منتظر بودند تا پی به ماجرا ببرند.....
شاه دستی به سبیلای تابیده و مشکیش کشید و گفت: روز نبرد من جوانی یدم از بالا رزمنده و مبارز...که از بد روزگار بازوش زخمی شد....پس شال کمرمو براش پرتاب کردم و اون شالو به بازوش پیچید....وقتی میخواستم کچلو گردن بزنم پر شال من از زیر پوستینش پیدا شد....فهمیدم این اونی نیست که نشون میده...پس نقابشو به ضربه ای دو نیم کردم....
بچه های قشنگم.....گلهای زندگی.....تا 40 روز و 40 شب مردمان سرزمین جشن گرفتند.....میان جنگل ملک جمشید کاخی زیبا برای همسرش ساخت....
و ایندو سالیان سال در صلح و خوشبختی کنار هم زندگی کردند......
دوستان عزیزم....قصه ما به سر رسید....کلاغ به خونش نرسید...
شب و روزتون طلایی........خوابهاتون رنگی....
همیشه به شادی و خوشحالی.......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد