سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

زبان بی زبانی.......زبان حس


بعضی اوقات خستگی و فشار کاری و زندگی طوری با ادم میرقصند در این صحنه همهمه دنیا .....پاهای ادم کم میاره از همراهی.....دلت یک جای امن میخواد .....جویباری روان و سایه ساری خنک.......دور از همه ادمها.....ولی میدونی در این میدان مبارزه چاره ایی جز ادامه نداری ... با صدای خفه شده در گلو به خودت میگی: هنوز وقتش نشده.....شاید یک روز دیگر.....شاید ...شاید...
به خودت میخندی در ایینه...دلت باد میخواد....تا موهای افشون شده شانه کنه....
روزگار بهت یاد داده چطو...ر روی پای خودت بیایستی و بخندی و برقصی تا دیگران از انرژی وجودت لبریز و شاد شوند.....میخندی به چهره توی ایینه.......
دلت فرار میخواد .... پناهنده دنیایی غیر از دنیای واقعی میشی......تا برای ساعتی هم شده گریزی زده باشی به زیر سایه خنک خیال......
یک پست....یک نما آهنگ.....تو رو میبره به سالهای خیلی دور .......سالهایی که خوندن و نوشتن بلد نبودی.....ولی دفترهایی داشتی سراسر پر شده از تصاویر و خط و خطوط........تو عالم کودکی زبان و خط نوشتاری خودمو داشتم......حتی بعد از یاد گرفتن خوندن و نوشتن.......باز به رمز نقش میکشیدم بر کاغذ...کسی جز خودم رمز نمیدونست.....من زبانم بی زبانی بود......یک نوار کاست سونی باقی مانده از ان دوران گواه زبان من است.....لغاتی بیمعنا...که میخواندم و میرقصیدم و پدرم از سر شوق صدایم را ضبط کرده.....
حال با شنیدن یک اهنگ......بر میگردم ......میچرخم.....میچرخم و میرقصم..نوایی اشنا....میچرخم و میچرخم.......مسرور از به یاد اوردن زبانم.........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد