سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

بوستان ..............


همه ذوق دوران کودکی من....روزهای جمعه بود....روزهایی که پدرم ازون چهارچوب مردانه و خشن تبدیل میشد به یک پدر مهربان و صبور...به قول خواهرها..بابا میشد یک کدبانو .....از اماده کردن صبحانه بگیر ..تا پختن کباب واسه ناهار و رفتن به باغ ....همه چیز به عهده پدر بود .....خانمها دست به سیاه و سفید نمیزدند.....
صبحانه شاهانه و سفره قلمکار قدیمی که پهن میشد روی قالی کاشی در سرسرا....اگر هم تابستان بود یک زیلوی دستباف قدیمی روی تختی کهنه و فرسوده زیر درخت گردو توی ح...یاط پذیرای خانواده میشد......
بشقابهای گل سرخی پر شده از کره محلی و پنیر بلغاری و ایزدخواستی..........
کاسه های مربای البالو و به ...........
صدای بابا : سارا .....بابا بدو برو بوستانو بیار..........
دورترین و محو ترین خاطره من از زندگی .......همین کتاب بوستان قدیمی......
روی پای پدرم مینشستم و او درحالیکه موهایم رو میبوسید برایم از بوستان و گلستان داستان و شعر میخوند...سعدی ...قهرمان دوران کودکی من بود.......
و صدای پدر.....: این دغل دوستان که میبینی ........مگسانند گرد شیرینی.....
زمان تو روز جمعه متوقف میشد......صدای زیبای پدرم که اواز میخوند....
من تو عالم بچگی محو داستانها میشدم.............
داستان مردی که ورشکست شد ........و به پسرش گفت مواظب باش همسایه نفهمه.......پسر پرسید : چرا ؟تاجر گفت که اگر بفهمه خسارت 2 تا میشه...اول خسارت مادی و دوم خسارت اینکه اعتبارمون از بین میره.......و همه متوجه ضعف ما میشوند......و دیگر فرصت جبرانو از دست میدیم..........

وقتی 25 سالم بود بابا هنوز همین داستانو برام تعریف میکرد....بارها و بارها.....
: سارا.....بابا .هیچ وقت از مشکلاتت برای کسی حرفی نزن.......فرصت جبرانو ازت میگیرند....هیچ وقت جلوی کسی سر خم نکن.........
انگار هزار سال گذشته........
انگار هزار سال دور شدم ازون روزها......
بارها این داستانو شنیدم ولی عمل کردن بهش برام همیشه سخت بوده.....
ادمیزاد موقع سختی دلش میخواد برای دیگران درد دل کنه.........
شاید کمکش کنه...شاید نظرات دیگران و همدردی اونها بتونه باری از دوشش برداره....گاهی اوقات تنهایی ..........ادمو میکشونه به مرز جنون......
شاید برای همینه ادمها دوست دارند توی گروه حضور داشته باشند.....ولی......
برخی مشکلات رو نباید توی جمع بیان کرد.......
هم مشکل حل نمیشه.........هم اعتبار و ابروی ادم کمرنگ میشه.....
هم دروازه ورود افراد فرصت طلب باز میشه......
باری.........میام و توی گروه میخونم.........چیزهایی میخونم که بار منفی خیلی زیادی تو خودشون دارند........
کسی نمیتونه مشکلو حل کنه......
ولی بار منفی همه رو درگیر میکنه..........نا امید و بدبین تر از هر روز.......برمیگردیم سر کار و زندگی واقعی....در حالیکه زهر اون ماجرا رو با خودمون حمل میکنیم و هی برای نزدیکان تعریف میکنیم.........
اونا هم سری از تاسف تکون میدن و بدون اینکه بتونن راه حلی مناسب ارائه بدن .....بحث و گفتگو ...اخرشم میرسه به خفقان و فقر و فساد و کوفت و زهر مار.....یک بار منفی که فقط یک خانواده درگیرش بودند.........تا 24 ساعت بعد از بازگو شدنش میشه درگیری ذهنی بیشمار ادم.......
نمیدونم...نمیدونم............ای کاش هنوز کودک بودم روی پاهای پدرم.......فقط داستان گوش میدادم........
ای کاش...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد