سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

تا حالا شیطنت کردید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پدر و مادرتون برای تنبیه کردن شما چه کردند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلا بچه شری بودید یا اروم؟؟؟؟؟؟؟
من کلا ظاهر ارام و متینی داشتم همیشه......حتی در بچگی.......ولی شیطنتهام..همیشه بودند......وگاهی خطرناک.......همیشه یا دستم به اتش زدن یک جا بند بود یا داشتم چیزی رو ذوب میکردم تا چیز جدیدی بسازم...تازه بماند چقدر بچه های هم سن و سالم رو قربانی ازمایشات خودم میکردم....مثلا یک داروی جدید به قول خودم میساختم میدادم بخورن تا ببینم چیزیشون میشه یا خیر؟ ......یا ...دست به قیچی مدل جدید براشون کوتاه میکردم موهاشونو یک وری.....یکبارم پدرم تنبیهم کرد .ازمایشاتم منجر به شکستن دست پسر همسایه شده بود...3 ماه محروم شدم از خوندن کتابهام......و ساختن وسایل جدید و خرید کردن.....پول تو جیبی هم قطع........این بدترین تنبیهی بود که تا اونزمان در حقم شده بود........یادمه دزدکی از کتابهای قدیمی پدرم توی صندوق اهنی زنگ زده انباری بر میداشتم میبردم تو اتاقم و زیر نور چراغ شهرداری که از پنجره میتابید به داخل اتاق ....میخوندمشون.......چه لذتی داشت........وصف ناشدنی........دور زدن تنبیه.........بهترین کتابی که اونزمان خوندم کوهای سپید بود..........کتابی که جلد نداشت....از صفحه 7 شروع شده بود و صفحات اخرشم کنده شده بود....حتی نمیدونستم نویسندش کیه........سالها دنبال اون کتاب و اصلش بودم....ولی پیدا نشد که نشد.......داستان تخیلی از خاطرات یک پسر که تعریف میکرد 3 پایه ها بر زمین حکومت میکنند و با اتصال 3 سیم نقره ای رنگ روی سرشون مردم رو کنترل میکنند.............گویا قرن 20 جنگی روی زمین شده بود......و فضاییها یا همون 3 پایه ها زمینو تسخیر کرده بودند.....این پسر با 2 دوستش از روستای کوچکشان فرار کردند تا در سن 14 سالگی مجبور نباشند در مراسم سیم گذاری روی سرشان شرکت کنند...انها فرار کردند............داستانش عالی بود.........حیف هنوزم نمیدونم اخرش چی شد......بگذریم......سالها گذشت.....بنده شدم 18 ساله......تنبیهات شدند محرومیت استفاده از رایانه.......بعدش تنبیهات جدی تر شدند و شد قطع اینترنت......و من همچنان در حال شیطنت....زیر ابی رفتن و دزدکی رفتن سر وقت سیستم.....حتی وقتی پدرم یکبار گوشیمو ازم گرفت.....یک گوشی یدکی دسته دوم داشتم......چه دورانی بود......لذت محدودیت و محرومیت......حس میکردم نباید تسلیم باشم.....خود بابا همیشه اینو بهم یاد داده بود......یادمه قبل رفتن به دانشگاه گفت: تو اندازه تربیت 10 تا پسر انرژی گرفتی...بابا هر کاری میکنی ...تو دانشگاه دور و بر انجمنها و گروهای سیاسی نچرخ......همون دسته گلهای خودت به اندازه کافی دردسر ساز هست....خودتی و تنهایی.....مراقب باش.......
یادش بخیر....نگرانی های پدر و مادرهای ایرانی تمومی نداره.....بگذریم.....شما از تنبیهات و شیطنتهاتون بگید...........چه اتیشهایی سوزوندید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 27 اسفند 1394 ساعت 06:17 ب.ظ http://www.fatemeh.blogfa.com

چقدر شیطوننننننننننننننننننننننن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد