سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 25: هزار سال

قسمت 25 : هزار سال......
انگار هزار سال فاصله دارم از خودم.....هزار سال......خیره میشم به سر چشمه......آب زرد بدرنگ و بسیار کم عمق....نشان از یک خشکسالی کهنه و وحشتناک میده......
صدای مشتی: خانوم مهندس داره این قنات خشک میشه.....باید مقنی بیاریم......
خودم: امیدی هست؟ فکر میکنی آبی مونده؟
صداش : امید به خدا....امید به خدا.....
چقدر این روزا از شنیدن این جملات خسته شدم......
خیره میشم به تیکه پاره های ابر..تو اسمون... دریغ از یک قطره بارون درست و حسابی.......
دلم خواب میخواد.یک استراحت طولانی.....دلم ارامش میخواد و فرار......شاید یک بغل گرم و نرم.......
گوشیمو برای هزارمین بار نگاه میکنم....خبری نیست.هیچ خبری نیست......
صدای خواهر بزرگه تو گوشم مثل ترانه پاپ میمونه شایدم کلاسیک.....یک جور ارامش همراه هیجان..شاید هم ترس. ...و من برمیگردم سمتش
صداش : بهت نگفتم خانواده داره.....قشنگ معلوم بود.اصیل..آقا و بسیار محجوب....وای خیالم دیگه راحت شد .میرفتی تهرونا...این قلب من همچین میزد.میخواست از جاش در بیاد تا برمیگشتی......حالا خیالم راحت شد....وای چقد دلم برای صفورا خانم اینا تنگ شده بود...چقدر خوب شد که اومدن.دیدارها تازه شد....ببینم شما که هنوز دوستید ؟ اره؟؟؟؟؟؟ رابطتتون در چه حاله؟
خودم: خوبه.میخوای چطور باشه؟
همینطور به سمت کارگاه میریم......یکم این پا اون پا میکنه و بلاخره میگه : پس چرا نیامد با خانوادش؟
خودم : آجی......چند بار میپرسی؟ فکر میکنی حرفم عوض میشه یا دلیل بهتری پیدا میکنی؟ گفتم که کار داشت.....اخر سال .....خودت میبینی کار ما هم قیامت....اهههههههههههههه
صداش : باشه ...حالا مگه چی شده؟ چرا سرخ شدی.....خوب گفتم نکنه میانتون شکراب شده......اخه اخیرا اصلا ندیدم باهات تماس بگیره......
خودم: مگه قبلا میدیدید؟
صداش : وای ......خوب قبلنا شما رابطتتون مخفی بود.....من خبر نداشتم
خودم: ما روشمون تغییری نکرده...همونه....قرار نیست چون حالا دوستیم و خانواده ها رفت امد میکنن همدیگرو خفه کنیم...هفته ای یکبار از سر جفتمونم زیاده.....
عصبی ازش دور میشم در حالیکه تقریبا دارم داد میزنم : میشه کاری به کارمون نداشته باشید؟؟؟؟؟؟؟
صدای خواهرم از پشت سر : مادرش خیلی نگران......منم.....
خودم: ممنون......نگران نباشیدددددددددددددد
میدوم...میخوام ازش اینقدر دور بشم که صداشو نشنوم....عصبیم...خیلی عصبیم....وقتی میرسم به کارگاه به پهنای صورت اشکام جاری....شانس اوردم کسی نیست....کارگرا همشون تو باغ مشغول کاشتن نهالها هستن....
رابطمون شده در حد چت و تلفنهای بسیار کوتاه...چیزی که بعد از آشنایی با خانوادش اصلا انتظارشو نداشتم......فکر میکردم همه چیز به سمت صمیمیت و علاقه بیشتر میره.....ولی رسما بهم ثابت کرد بهش امیدی نداشته باشم.....هر بار یک بهانه شیک داره برای نبودن : سرم درد میکنه...خوابم میاد.دوستام دارن میان...میخوام برم پیش بچه ها....دارم روی برنامه شبکه کار میکنم.....دستم بند.....عزیزم میشه بعدا صحبت کنیم؟؟؟؟ اصلا حس و حوصلشو ندارم......
این اخری از همش بهتر و صادقانه تر هستش.....
دستگاه سوکسله از دستام افتاد....صدای خورد شدنش تو گوشهام میپیچه..اعصابم خورده...خودم به خودم بد و بیراه میگم : اخه بی شعور......ابله..احمق.....چند بار از یک سوراخ گزیده میشی؟؟؟؟؟؟ مرد؟؟؟؟؟؟مرد جماعت همینه...یک موجود خودخواه عوضی که تو رو وسیله و ابزار میدونه برای پیشرفت و رسیدن به ارامشش.....چرا دوباره بهش اعتماد کردی؟ چرا دوباره به یک مرد اعتماد کردی؟؟؟؟؟ اینبار که دیگه وقیحانه خودش از اول گفت من ادم مزخرفیم.....دیگه بهانه ای هم نداری برای توجیه خریتت....کی میخوای عاقل باشی؟؟؟؟؟ این مرد برای تو مرد خوبی نیست.....داره روحتو میخوره.داره نابودت میکنه.....
جارو کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟ فکرم درست کار نمیکنه.....چندین بار دور کارگاه میچرخم تا جارو رو پیدا میکنم .دقیقا همونجایی که اول بودم.....
صدای تلفنم....تقریبا شیرجه رفتم سمتش......خودشه.خودشه.خود بی شعورشهههههههه
خودم : بله...
لحنم سرد عاری از هرگونه احساس و عاطفه یا اشتیاق بود.....انگار با یک غریبه میحرفم.....
صدای گرمش : عزیزم.خوبی؟ ببخشید نتونستم بهت جواب بدم...تو جلسه بودم....چیکار داشتی؟
خودم: ببخشید دستم بند...اگر وقت کردم بعدا تماس میگیرم....بای.....
قطع کردم بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه......
رسما وارد جنگ شدم.....اجازه نمیدم با من اینطوری برخورد کنه...من اینقدر هم آسون و دست یافتنی نیستم براش.....لعنتی....لعنتی....قرار نیست این رابطه یک طرفه باشه...
متمرکز میشم...نفس عمیق..یک قول..یک قول....یک قول به خودم : بهش فکر نکن..به این ایکس ایگرگ بیشعور سکسی فکر نکن......روی کارت متمرکز باش.....
تلفنمو گذاشتم روی سایلنت...همه چیو تحریم کردم.....فقط کار کار کار.....یک لیست بلند بالا از کارهای نیمه تمام یا عقب افتاده نوشتم..حتی کارهایی که مربوط به من نبود.مثل یک ربات شروع کردم به انجامش......در حدی که حتی خواهرا متوجه شدن یک اتفاقی افتاده.....
صدای خواهر وسطی : اوم..امروز بریم سینما؟ یکم تنوع لازمه....خیلی خسته شدیم این چند روز
خودم: کارام مونده
صداش : خوب اخر هفته دعوت شدیم تهرانا...نمیایی؟ این یکیو که حتما پایه ای؟
خودم: شما برید بهتون خوش بگذره....من کار دارم
صداش : از دستش عصبانی هستی که با مامان باباش نیامده؟؟؟؟؟؟
خودم : پرت نگو......
صداش : ..یک چیزی شده....دعواتون شده؟ بحثتون شده؟ یک جوری شدی این چند وقت.....چرا نرفتی تهران این اخر هفته؟
جوابشو نمیدم...ازش فاصله میگیرم.از اینهمه سوال.از اینهمه کنجکاوی بی مورد
از خودم میپرسم : چرا نرفتم ؟؟؟؟؟؟
ذهنم پرواز میکنه به روز سه شنبه .خودمو تصور میکنم تو اتاقم پشت تلفن
خودم: عزیزم...فردا شب میام تهرون....
خودش: تهرون چه خبره؟
خودم: میخواد چه خبر باشه؟ میام پیش تو......دلم تنگ شده....
خودش: عزیزم....ما تازه باهم بودیم....نه اینکه فکر کنی دلم تنگ نشده....شده.ولی نه اونقدری که بخوام این اخر هفته باهات باشم.....بزار هر وقت شد بهت بگم....تازشم میرم شرکت...شبکه جدید رو باید بیارم بالا....
گیج و مبهوت جوابشو میدم : میتونی یکم بهانه جور کنی یا دروغ بگی به جای اینهمه حس بدی که بهم میدی......
صداش : دروغ بگم میفهمی میگی چقدر مزخرفم.....راست هم بگم باز غر میزنی....عزیزم..ما با هم توافق کردیم...نکردیم؟؟؟؟؟ تو همه شرایطو میدونی....بهتر نیست انرژیمونو صرف بحثای الکی نکنیم؟؟؟؟؟
مثل یک خانوم رفتار میکنم...خانومانه..به روی خودم نمیارم که دارم زیر بار فشار له میشم..به روی خودم نمیارم که به وجودش و به بازوهاش و به حمایتش نیاز دارم...به روی خودم نمیارم که از شدت نیاز به سکس دارم بالشمو گاز میگیرم....خانومانه و نجیبانه هر حسیو درونم سرکوب میکنم....تا شاید یک روز شازده حس نیازش بیدار شد و گوشیشو برداشت و تماس گرفت و با جملات گرم و نرمش دلمو اروم کرد......
چقدر دلم فرار میخواد.....دلم تمام کردن میخواد....داره همه احساساتم درونم میخشکه.....درونم خشکسال.....درونم بارون میخواد...اسمون دل من ابری براش نمونده......هزار سال از خودم فاصله دارم.....هزار سال.....
صدای گوشیم...دینگ دینگ.....اس ام اس اومده....خودشه : عصبیم ...خیلی بهم ریختم ...
جوابی ندادم
دینگ دینگ : چقدر خوبه که حداقل در وجود تو اون غریزه اینقدر خالص و زیاد بوده که تونسته یک جاهایی از اینکه مثل باقی بشی متوقفت کنه و همونجوری یک دست و بی توقع و ازاد راحت با من بمونی و یک وقتایی خودتو ، ذهنتو و نیازتو و روحو و روانتو با من تخلیه کنیو و اروم راحت بخوابی و بعدش حس بدی نکنی ....خوشحالم که هستی.....
بازم جوابی ندادم
دینگ دینگ : میدونی تو هم برات ساده نبوده و نیست و خیلی جاها دچار حس های داغون و دخترونه شدی ..درونت به هم ریخته ...جنگ شده.....من میفهمم
اینا رو میدونم...با اینحال خوشحالم که تا همینجاشم موندی و یک چیزی درونت اونقدر اتیشش قوی بوده که تونسته باز جلوی وسوسه احساستو و هورمونهاتو که میخواستن مثل همه بشیو گرفته .....
حداقلش اینه که درونت پذیرفته با من یکی دچارش نشی و حتی اگه میخواستی مثل همه زنهای دیگه رفتار کنی...با من یکی بتونی جور دیگه ای باشی و واقعی باشیو بعدشم قضاوت نکنی و حس بد نگیری.....
این کاریه که میکنی و من بروت نمیارم ...اما واقعا سخته .....چون در وجود دخترا این قضیه خیلی زود تغییر میکنه و همه میشن مثل هم ....پس میدونم که کار سختی کردی و ممنون که هستی .......
باز هم سکوت میکنم.....توضیحاتش کافیه و من نیازی ندارم بهش چیزی اضافه کنم
دینگ دینگ : منی دارم اینو بهت میگم که با کلی ادم در تماسم و همه رو تحلیل میکنم.....تو تنها کسی هستی بین تمام ادمهایی که باهاشون برخوردم که تونستی اینطوری بمونی ..کسانی بودن که به ظاهر در شروع رابطه کاملا درک میکردنو همفکر من بودن ....هیچ کدام بیشتر از چند ماه دووم نیاوردن .....تو تنها کسی هستی که تونستی از این دیوار احساسات ادمهای معمولی و مثل هم شدن ، دستکم در مورد من رد بشی و این کارت کار بزرگی بوده.....چون مجبور بودی برای هر لحظه موندن و تحمل کردنش با روان و ذهن و هورمونهای زنانه و عرف ارزشهای تعریف شده اجتماع که تو خونمون رفته بجنگی و هیچ مبارزه ای سخت تر از مبارزه با درون و ذات نیست.....ممنون ازت ....خواستم بدونی اینا رو درک میکنم .....هر چند معمولا من بیانش نمیکنم.....آدم خوبی نیست در بیان .....ولی میخوام اینو بدونی من میفهمم داری چیکار میکنی و تو رو تحسین میکنم....
بازم جوابی ندادم.....فقط خوندم و خوندم......
دینگ دینگ : خوبی تو ؟
جواب دادم : خوبم
دینگ دینگ : از دستم ناراحتی؟
خودم: تو چی فکر میکنی؟
دینگ دینگ : بهت حق میدم.....و خودم از دست خودم ناراحتم.....بهت قول داده بودم که هیچ وقت ناراحتت نکنم.....و الان همش پشت سر هم گند میزنم.....ولی باور کن عمدی نیست.....من واقعا بهت نیاز دارم.....موضوع من و تو یک دوستی ساده نیست...سکس نیست....واقعا اینا نیست....من لب تر کنم براحتی میتونم نیاز جنسیمو براورده کنم......ولی تو تنها کسی هستی که نیازهای روحی منو در کنار جسمم میفهمی و تامین میکنی.....تو برام خیلی با ارزشی ..میفهمی؟؟؟؟؟ متوجه میشی منظورمو؟؟؟؟؟
خودم : متاسفانه میفهمم......
دینگ دینگ : شب گوشیتو سایلنت نباشه....تلفن میکنم....و میخوام در دسترس باشی.....
خودم: داری به من دستور میدی؟
دینگ دینگ : بهتر اسمشو بگذاری درخواست....ولی میشه بهش دستور هم گفت ....فعلا
گیجم.....
گیجمممممممممم
دوستم داره؟؟؟؟؟
دوستم نداره؟؟؟؟؟؟؟؟
دوستم داره؟؟؟؟؟؟؟؟
دوستم نداره؟؟؟؟؟؟؟؟
کجای این رابطه گیر داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا از یکی شدن با من میترسه....در حالیکه ما یکی هستیم.....چرا؟
هزار سالللللللللللللللللللل از خودم فاصله دارمممممم