سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 26: اولین بوسه..........

قسمت 26:اولین بوسه......
موهامو فر کردم و صورتمو گریم....برای یک تماس تصویری اسکایپ تقریبا خودمو خفه کردم.....شاید دنبال بهبود رابطه بودم.شاید دنبال اغوا گری.....ساعت 11 ضربه نواخت...تلفنم ویبره رفت...با هیجان رفتم سمت سیستم و اسکایپو فعال کردم..اومد روی خط .....زیاد حالش میزون نبود.....بیحال و بیرمق و رنگ پریده....ولی اومده بود...
خودم: سرما خوردی؟
خودش: اره.یکم....زیاد خوب نیستم......ولی درست میشه...اوم.خوشگلک چطوری؟ این لباس چه بهت میادش.....
خوشحال از اینکه ظاهرم جذبش کرده کمی یقمو کشیدم پایین تر....شنیده بودم چاک میان 2 کبوتر عاشق برای دلبری کردن خیلی قوی عمل میکنه.....
خندید و دستشو زد زیر چونش.....خیره شد به تصویرم.....باید میگذاشتم لذت ببره.....
صداش : خیلی خوبه.....خیلی....دوستش میدارم.....
بوس براش فرستادم......گرفت گذاشت روی قلبش......
خودم: نمیگی دلم برات تنگ میشه دیوونه؟ چرا اینطوری منو خودتو محروم میکنی؟
صداش : میبینی که خوبم جواب میده این محرومیت......
خودم: کوفت.....این توجیهاتت تو حلقم......
خودش : جووونننننننن....نفرمایید خانم.نفرمایید........
خودم: یعنی باید تا عید صبر کنم برای دیدنت؟؟؟؟؟
خندید و گفت : بستگی داره...
خودم: به چی؟
خودش: به اینکه چقدر دختر خوبی باشی.....
خودم: من خوبم.همیشه خوب بودم...تو یهو پسر بده داستان میشی.......جنی میشی...
سرفه خشکی کرد......
خودم: ابلیمو و نمک بخور......
خودش : قرص خوردم.......
خودم: تو اخرش میمیری........
خودش: هممون اخرش میمیریم...........
خودم : موضوع سر نوع مرگه........
خندید و گفت : پاشو.....میخوام درست و حسابی ببینمت..........
خودم: میدونی هنوز از دلم درنیاوردی.هنوز دلیل این کارای احمقانتو نگفتی ......هنوز عصبانیم.......هر وقت راضیم کردی به چیزی که میخوای میرسی......
صداش : باج گیریه؟
خودم: بیشتر دلم میخواد بهش بگی درخواست.......خواهش میکنم عزیزم.........
خودش : خوب دروغ بهت نمیگم دلیل محکمی وجود داشت برای سرد شدنم......
خودم: سکس؟ یا تکراری شدن؟
خودش : هیچ کدام.......
شوکه شدم......خیره شدم به صفحه.....دنبال حس چشماش بودم از پشت تصویر.....
خودش: عین گربه شد چشمات........براققققققققققق
خودم: من کاری کردم؟
صداش: شاید
ذهنم عقب گرد کرد......یعنی چیکار کردم یادم نمونده.....
خودم: خوب تو مهمونی من هر کاری کردم که عالی باشم.مادرت حرف زدن؟ بگو چیکار کردم؟
صداش : تو هنوز دوستش داری؟
خودم: هان؟ کیو؟
صداش : همونی که میدونی.....مگه چند بار تو عمرت عاشق شدی؟
نفسم به شماره افتاد .....پشت ستون فقراتم تیر کشید......چیزی ته دلم خالی شد......
خودم: چی؟ کسی چیزی گفته؟ اتفاقی افتاده؟ چی شد یاد اون افتادی؟
صداش : جواب منو بده.......دوستش داری؟
خودم: خدای من.این چه سوال احمقانه ای میپرسی.......معلومه که نه........داستان من و اون سالهاست تموم شده.....تو که تو جریانش بودی.....
صداش : من تو جریانش نبودم......فقط برام یکمیشو گفتی.......هیچ وقت کامل نگفتی...
خودم: بیخیال...بسه.اینا مال گذشتس.چی شده یاد اون افتادی؟
خودش: داری دروغ میگی
خودم: پرت نگو....برای چی دروغ بگم......من دیگه دوستش ندارم.حتی بهش فکر هم نمیکنم....چرا باید فکر کنم.؟؟؟؟؟ اون راه خودشو انتخاب کرد...الان زن و بچه داره.چرا فکر میکنی من هنوز درگیرشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کسی حرفی زده؟؟؟؟؟؟
خودش: پس چرا هنوز عکسشو داری؟
خودم: هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعا شوک شدم...متعجب.....شاخام سبزیده بود.....
صداش : خودتو به اون راه نزن.......
خودم: باور کن نمیدونم داری از چی حرف میزنی..عکسش؟؟؟؟؟؟ چرا باید عکسشو داشته باشم؟؟؟؟؟؟نمیفهمم......
سرفه هاش خشک تر شدن.بلند شد رفت.......
خودم مات و متحیر این ور خط......این داره چی میگه؟ صداش کردم چندین بار.....
برگشت با یک لیوان اب جوش .....
صداش : چه خبرته...اومدم
خودم: مثل بچه ادم بگو چه مرگته.....این چه بازی جدیدیه سرم دراوردی...عکس چی؟ کشک چی؟ اعصابمو داری میریزی بهما.......
پوزخندی زد و گفت : چه خوب بازی میکنی.....باورم نمیشد به من دروغ بگی......
دیگه عصبی شدم : به کی قسم بخورم نمیدونم از چی حرف میزنی.....
خیلی خونسرد گفت : از عکس تو کیفت......
خودم : کیفم؟ عکس تو کیفم؟؟؟؟؟؟
با سرعت کیفمو برداشتم و روی میر خالیش کردم و گفتم: کجاش؟ کو؟ تو کیف پولم؟ تو جیباش؟ هوم؟ کدام عکس ؟
صداش : مشنگ.....این کیفو که نمیگم....کیف مخملتو......همونی که تو مهمونی باهات بود....همونی که گفتی مال مادرت بوده....خوشگل مجلسیه ...
هاج و واج بلند شدم رفتم تو کمد...کیف مخمل مشکی بالای بالا داشت چشمک میزد.....به زور اویزون شدم از در کمد و بلاخره ورشداشتم.....اوردم بازش کردم خالیش کردم گفتم: کو؟ کدام عکس؟ کجاش؟
صداش: جیب مخفیش...اون که داخلشه...پشت ایینه.....
برای اینکه بهش ثابت کنم اشتباه میکنه خیلی سریع تو جیب پشت ایینه رو چک کردم و یهو.....خشکم زد.....دقیقا برق 3 فاز منو گرفت......دردناک و شدید و عمیق.....
یک عکس کهنه قدیمی.....که مرور زمان روش نقش و نگارم انداخته بود....یک عکس با دنیایی از خاطره.....به کل فراموش کرده بودمش.......که اصلا وجود داره....
سالها بود آلبوم خاطرات من......پاره پاره...ریز ریز....رفته بود گوشه سطل آشغالی....
عکس تو دستام خشکید.......
با صداش به خودم اومدم.....: واقعا انگار نمیدونستی......
خودم: خدا لعنتت کنه.به خاطر این منو یک ماه زجر کش کردی؟
صداش : خوب .....واقعا میخوای باور کنم نمیدونستی؟
خودم: اصلا یادم نبود این باقی مونده.این اینجاست......لعنتی......یک ماه به دهن من و خودت زهر کردی به خاطر این؟؟؟؟؟؟اصلا کی اینو دیدی؟
صداش : خوب.....خودت کیفتو دادی دستم.....تلفنت زنگ خورد....خواستم جواب بدم..اتفاقی دیدمش....آخه کیف جالبیه....قدیمیه ولی مدرن..شیک....یکم دلم خواست ببینمش......باور کن قصد فضولی نداشتم....
خودم: جون خودت...چه پسر خوبی.میمردی همون شب میگفتی؟ .....منو باش..هزار تا فکر از سرم گذشت...گفتم چی شده.....بمیری.....عوضی
خودش: هی هی.....یواش یواش.....بدهکارم شدم؟؟؟؟؟؟ تو عکس معشوقه سابقتو میگذاری تو کیفت من باید کتکاشو بخورم؟؟؟؟؟
خودم : من باید تو رو بزنم فکتو بیارم پایین....یک ماه با روح و روان من بازی کردی.....خودتو نگاه کن....مثل ادمای مفلس شدی.اویزون و داغون....که چی؟؟؟؟؟ به خاطر یک عکس؟؟؟؟؟؟ باز من.....اینستاگرام و 327 تا عکستو خوب تحمل کردم.......بدنامی ما خانوما در رفته.....والا تحمل ما بیشتر......
خودش: خیلی خوب......باشه...قبول.....میگم یادت نبوده....تو چشمام نگاه کن و بگو دوستش نداری.....باور میکنم......
خودم: تو تو چشمام نگاه کن و بگو مرالو دوست نداری......منم باور میکنم......
دادش: داری چیو با چی مقایسه میکنی؟ اصلا اینا ربطی بهم ندارن.....
خودم: جدا؟؟؟؟؟؟ اتفاقا ربط هم دارن.....
خودش: ندارن.....من و مرال بهم رسیدیم.....حسرتی میونمون نموند....ما با هم به سنگ خوردیم.....عشقی بینمون نموند...خیلی وقته مرال فقط یک دوست عادیه برای من......ما دیگه باهم کاری نداریم.....ولی شما دو تا....شما ماجرای عشقتون هنوز پر تب و تاب...حتی همین حالا عکسشو دیدی.چشمات و بدنت بیحال شد....هنوز تشنشی.تابلو....منکرش نشو..
خودم: میدونی خیلی بیشعوری؟
خودش : اره.ممنون......تو چشمام نگاه کن و بگو هر چی بینتون بوده تموم شده
خودم: مگه برات مهمه؟؟؟؟ اصلا به تو چه.....روابط من به تو چه ربطی داره؟ تو که گفتی این رابطه بین ما هیچ محدودیتی برای ما ایجاد نمیکنه....نباید مالک هم باشیم...هیچ حس و عاطفه بینش نیست...چی شد؟؟؟؟؟ حالا یهو عشق قدیمی من شده خار چشمات؟؟؟؟
خیلی نافذ و خونسرد گفت: جواب سوال منو بده.....دوستش داری؟؟؟؟؟؟
خودم به وبکم نزدیک شدم و گفتم : نه...حتی ازش متنفرم نیستم...بود و نبودش برام یکیه...
بعد عکسو جلوی چشماش پاره کردم ریختم تو سبد کاغذ باطله ها.....
نگاهش کردم و گفتم : خیالت راحت شد؟؟؟؟؟ دلتون اروم گرفت.....؟ میدونی کی داره دروغ میگه؟ تو....تو رسما به خودتم داری دروغ میگی.....
ولو شد روی صندلیش.....اب گرمو اروم اروم خورد و بعد گفت: پاشو میخوام هیکلتو ببینم......
خودم: خیلی هرزه ای..میدونستی؟
صداش : تو منو به خاطر همین هرزگیم دوست داری.....نداری؟
خودم: کی گفته دوست دارم؟؟؟؟؟
خندید و گفت : اوم.....4 شنبه میبینمت.....
خودم: اصلا فکرشم نکن که من بخوام بیام تهران....اونم این اخر سالی....
خودش: بیا دنبالم ...
خیره شدم بهش.....: میایی اصفهون؟
خودش: پاشوووووووو
---------------------------------------
روی زمین ولو شدم.....خیره میشم به سبد کاغذا....خیلی وقته ازش خداحافظی کردم....
دستم بی اختیار تیکه پاره های عکسو برمیداره و کنار هم میچینه.....
زمان برمیگرده.....با سرعت.....با سرعت.....
صدای خنده و جیغ و فریاد بچه ها تو باغ .....
خودم : وای سرم رفت....یواش....من فردا امتحان زبان دارما.....
کلی مهمون داشتیم....عصبی و کلافه برگشتم تو سالن ....بابا داشت با کتابهاش ور میرفت و یکیو انتخاب میکرد....
صدای بابا : تاریخ تحولات یا پسر شمشیر ؟
خودم : هیچ کدوم بابا....امروز نوبت تاریخ تمدن ویلدورانت.....
بابا : انتخابت حرف نداره دختر...چی شده کلافه ای؟
خودم: فردا پایان ترم زبانمه.....خیلی بچه ها سر و صدا میکنن..نمیتونم تو باغ درس بخونم.....
صداش : عزیزم.....مهمونن......شما برو تو ساختمون اونوری....منم بهشون میگم یواشتر بازی کنن.....
بی حوصله گفتم : خیلی لوسشون میکنی بابا....اینا بچه نیستن...زلزلن.....
میرم سمت انباری....تنها جای دنج و سوت و کور ساختمون....
باید درس بخونم...تاریک و خنک....کلید پریزو چند باری زدم ولی روشن نشد...چی شده؟ لامپ سوخته؟ ااااااههههههه.این شانسه من دارم؟
چهار پایه میارم میزارم ببینم لامپو چه مرگشه....دقیقا لحظه ای که لامپو پیچوندم .چون شل شده بود....یهو یکی گفت: روشنش نکن.....
چنان هول کردم که پاهام لرزید و چهار پایه از زیر پام در رفت..بین زمین و هوا منو گرفت..قشنگ تو بغلش سقوط کردم.....
صدا گومپپپپپپپپ چهار پایه.....
صدای بابا : چی شد؟
خودم: هیچی بابا.....چیزی نشد....هیچی نشد.داشتم لامپو درست میکردم.....
خودم تو بغلش خشک شده بودم....خیره تو تاریکی...میتونستم برق چشمای ماشی رنگشو ببینم.....
خیلی اروم : میشه....؟
خودش : ببخشید....
از تو بغلش اومدم بیرون.....
خودم: اینجا چیکار میکنی؟
صداش : از سر و صدای بچه ها اومدم اینجا....سرم درد میکرد.واسه خواب....
خودم: تو لامپو دستکاری کردی؟
خودش: اره....کلیدش اتصالی داره.هی الکی روشن میشد.....
خودم: خوب برو ....من میخوام درس بخونم....برو خونه بی بی ....اونجا بخواب....
خودش: چه پر رو.....خوب تو برو اونجا....من اول اومدم اینجا...تازه بی بی تو نه بی بی من.....بچه پر رو.....
خودم: ووییییی......داداشای تو باغو گذاشتن رو سرشوناااااااا.....تازه دو قورتو نیمتم باقی؟ من فردا امتحان دارم....بروووووووووو
خودش: قرص برو خوردی؟ حالا که اینطوری شد نمیرم..همینجا میخوابم....تو هم هر کاری دلت خواست بکن.....
خودم : بخواب.به جهنم.....منم چراغو روشن میکنم.میخوام درس بخونم....با صدای من بخواب....
همینکارو کردم.بلند بلند لغاتو میخوندم.....15 سالم بود....تازه میخواستم برم دوم دبیرستان....امتحانهای پایان ترم.....مهمونای جنوبی زودتر اومده بودن شیراز.....
صداش : سر سام گرفتم....یکم یواشتر بخون.میمیری؟
خودم: پاشو برو خونه بی بی.....
یک جوون 20 ساله با قد و بالای بلند و بسیار جذاب....موهای مشکی فر و اون چشمای سبز ماشی دل هر دختری تو طایفه رو میلرزوند....سوای تیپ و قیافش خیلی سکسی حرف میزد..یک متانت خاصی داشت....کلا میدونستم کشته مرده زیاد داره....ولی برای من اهمیتی نداشت.....به چشم یک سوژه خوب برای اذیت کردن یا چلزوندن میدیدمش...از کل کل کردن باهاش لذت میبردم....کفری کردنش اسونترین کاری بود که بلد بودم.....
صداش : بی سواد....بلد هم نیستی درست بخونیشون....ببینم اصلا بلدی 4 تا جمله حرف بزنی؟
محلش نگذاشتم.....عصبیم میکرد....بلندتر میخوندم....
اومد کتابمو گرفت شروع کرد با لهجه خوشگلی خوندن....2 ساعتی باهم زبان خوندیم....خیلی عالی بود.بابا دوباری امد بهمون سر زد و میوه اورد....و کلی تشویقم کرد که افرین....و بعد جناب رو ازشون تشکر کرد که داره بهم زبان یاد میده....
بابا رفت....درسم تقریبا تموم شد....کلی ازم پرسید و همشو خوب جواب دادم..بلند شدیم باهم بریم تو سالن پیش بابا....یهو چراغ اتصالی کرد دوباره اینبار خاموش شد....پام خورد کنار جعبه های کنار دیوار....
جیغ جیغم به هوا رفت....نشست ببینه پام چیش شده...پامو گرفت و ماساژش داد که چیزیش نشد....صبر کن ببینم.....
بلند شد گفت چیزیش نشد...
خودم: نه.دردم گرفت....انگشتم شکست.....
خودش: نشکسته..بزارش زمین...یکم راه برو....
لنگ زدم....گرفت منو.....
خودش: خیلی لوسی....ناز نازی.....
خودم: خودتی....لامپو تو خراب کردی.....این اتصالی نداشت.....
خودش: از دستت....میگم خراب بود....
با هم رفتیم تو سالن.....
صدای بزن و بکوب خانواده....
عمو سبزی فروش .....بله....سبزی خوب داری؟ بله....
یکی ضرب گرفته بود.....یکی میخوند....باقی دست میزدن.....
صدای خنده و جیغ و داد
ما هم قاطیشون شدیم.....
هنوز حس بچگی تو وجودم موج یزد صاف رفتم نشستم روی پای بابا......
همینطور که موهای بلندمو نوازش میکرد گفت : خسته نباشی بابا..خوب یاد گرفتی؟
خودم: هوم....بدکی نبود.....
صدای جناب : خیالتون راحت من همه چیو بهش یاد دادم....
خودم: خودم بلد بودما.....
جناب : اره جون خودت....
بابا بازومو فشار داد که یعنی مودب باش دختر....
دلم میخواست برم بزنم تو سرش....اون موهای فرفریشو بکشم..
شب دوباره رفتم تو انباری درس بخونم....یکم دلشوره داشتم....چراغو به زور درستش کردم....نشستم به حفظ کردن لغات و دوره نکات گرامری....
صداش تو گوشم پیچید : خنگ شدی...بسه.....خودم: تو چرا اینقدر فضولی.....
خودش: سرم رفت....صدات کل ساختمون پیچیده....
خودم: به تو چه....دارم درس میخونم.اینجا هم خونه ماست.....مهمون ناخونده و اینهمه مدعا.....
خندید و اومد نشست گفت بده من....یکبار دیگه ازت بپرسم بزاری بخوابیم.....
خودم: بعد سالی و عمری اومدی شیراز همش خوابی.....
لغت به لغت ازم پرسید.....
همشو بلد بودم.....
خودش: بریم بخوابیم دیگه...دیر وقته....
دستمو گرفت و بلند شدیم.....هیچ وقت به ذهنم نمیرسید حسی بهم داشته باشه پسر متکبر فامیل.....حس خاصی بهم دست داد..مثل لرزشی تو بدنم.....یا سرد شدن دلم.....یا خالی شدنم.....کل بدنم مور مور شد.....
خیره شدیم بهم.....
ترسیدم....خجالت کشیدم...چشمامو دزدیم.....
بلند شدیم....رفتیم سمت در....درو باز کرد....نگاهی بیرون کرد و یهو چراغو خاموش کرد.....منو برگردوند.....و لبمو بوسید.....
همه چی اینقدر سریع و عجیب اتفاق افتاد انگار یک لحظه.....یک ان بود....ترسیدم.وحشتزده....ولی نمیدونم چرا اعتراضی نکردم.میخواستم بزنم تو گوشش....که صدای بابا رو از تو سالن شنیدیم.....
هر دو به شدت ترسیدیم.....
منو محکم بغل کرد....پشت در قایم شدیم...عین دو تا گناهکار.....صدای قلبمون رو میتونستیم بشنویم....داشت میامد تو دهانمون.....
میشنیدم بابا داره به ننه جون سفارش میکنه فردا واسه مهمونا فسنجون درست کنه ....
یکم که گذشت اروم شدیم....صدا نمیامد....یعنی رفته بودن؟؟؟؟؟
خیره شدم بهش.بوی عطر تنش.....نرمی دستاش....بزرگ بودن قفسه سینش.....
همه وجودم میخواست تو بغلش بمونم
چونمو گرفت اورد بالا.....
اروم لبمو به لب گرفت
تسلیم تسلیم.....
اروم از لبای هم نوشیدیم.....خیلی اروم.....اولین بوسه عمرم شیرینترینش بود....شاید پر احساس ترین بوسه.....فراموش ناشدنی.....