سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر .....قسمت ۹

اتاق با حالیه.......روشن.......تهویه مناسب.......با امکانات کامل 

پارسا با دو تا کیسه پر از خوراکی وارد میشه....... 

یخچال رو پر میکنه........... 

بدون اینکه حرفی بزنه 

: دکتر..... 

ـ برات همه چی گرفتم........اینم گوشی.....با یک سیم کارت اعتباری.......وای به روزت اگر خاموشش کنی.........شمارشم جز خودم کسی نداره........بهانه درنیاریها...... 

: پارسا....... 

ـ حرف پرستارت گوش میدی.........غذاتم میخوری......سیگارم گفتم اگر دستت دیدن.....خدمتت برسن...... 

: رفیق 

بر میگرده......خیره نگاهم میکنه.......ازون نگاه های که به قلبم خنجر میزنه........ 

ـ اولش یکم سخته........ممکنه دچار سرگیجه.تهوع ......بی اشتهایی.......حتی افسردگی بشی........ولی نترس.......همش دو روزه.......بعدش همه چیز عادی میشه........ 

میاد سمتم......... 

نزدیک نزدیک 

ـ خودم هستم.....شبها هم میام پیشت.....اکثر اوقات اینجام.....خیالت راحت.......نگران هیچی هم نباش........کل هزینه دوره درمانتو پرداخت کردم........نقد........باهات حساب میکنم.......تا اخرین قرون.....با بهره.......خوبه؟؟؟؟؟؟ 

: از دستم هنوز ناراحتی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ در ضمن..........شهراد تلفن کرد....... 

مجسمه میشم.........خیره نگاهش میکنم........ 

ـ حالتو پرسید........نگرانت بود.......در حال انفجار......گفت اصفهان.......گفت میخواد تو رو ببینه...... 

: اون وقت تو چی جوابشو دادی؟ 

ـ گفتم که اوضای روحیت مناسب نیست........و باید بزاره واسه یک وقت دیگه......... 

: بهش بگو برگرده........ 

ـ به من ربطی نداره........ولی.......چی شده؟؟؟؟؟؟؟ ببین.......صغری کبری نچین.....راست و پوستکنده بگو......مشکل چیه؟؟؟؟؟؟؟ مطمئنا به خاطر بیماریت نیست که میخوای ازش جدا بشی......... 

: بی ربط هم نیست........ولی اصل کاری نیست....... 

ـ بگو........ 

: قبلش بگو .......از دستم ناراحتی؟؟؟؟؟؟ 

ـ ناراحت...........؟؟؟؟؟؟؟؟؟  تو بگو عصبانی.......تو بگو دیوونه...........تو پوست خودم نمیگنجم........ از اینهمه شاه کارهای پی در پی جناب عالی.......

: متاسفم..اگر مجبور نبودم.............هیچ وقت نمیومدم........ 

ـ مجبور.............میدونی اگر جای شهراد بودم.........اونقدر میزدمت که نتونی بشینی....حد اقل تا یکی دو روز....... 

میخندم......... 

خودشم خندش میگیره......... 

ـ هنوزم سنتور میزنی؟؟؟؟؟؟  

نگاهی به جعبه سنتورم میکنم: آره.......تو هم هنوز میخونی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه زیاد.........کسی نیست برام سنتور بزنه ........بی نوازنده....حسش نیست......... 

سرمو میندازم زیر 

: میدونم چی میخوای..........اگر دلت خنک میشه.......اعتراف میکنم.....انتخابم اشتباه بود..... 

ـ دلم اینطوری خنک نمیشه........باید بری سرتو بکوبی به درخت....... 

قهقهه میزنم....... 

: آخ........دلم لک زده بود واسه بگو مگوهات....... 

ـ اره.......منم دلم تنگ شده بود..........خوب........تفره نرو........شروع کن.....مشکلت با شهراد چیه؟؟؟؟؟؟معتاد شده؟؟؟؟دیونگیش عود کرده؟؟؟؟؟؟دست بزن داره؟؟؟؟؟؟ پول در نمیاره؟؟؟؟؟؟ 

میخندم........... 

میرم سمت پنجره............  

: عاشق شده.......... 

سکوت..............سکوت خیلی سنگین......... 

ـ باید برم......اگر به چیزی احتیاج داشتی به پرستارها بگو......سفارشتو کردم......کیومرث و خانمش هم میان بهت سر میزنن........ 

: بابت همه چی ممنون........... 

ـ تا شب...... 

=========================== 

بر میگردم........۱......۲........۳.......۴....... 

: استاد.....استاد............یک لحظه....یک لحظه ........فقط چند دقیقه  

ـ تکلیفتو معلوم کن.........لحظه رو میخوای؟؟؟؟؟؟یا چند دقیقه؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: دکتر ...شما...شما....... 

ـ پیر شدی دختر..........نفسات به شماره افتاده 

: مشکل سن من نیست......مشکل اینه که استادم قهرمان دو......دو سرعت....و قدرت 

میخنده  ............. حالا دردت چیه؟؟؟؟؟؟ 

: درد بی درمون............احتیاج به مشاوره دارم........کمکم میکنید؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ خوب..........دارم میشنوم 

: فردا کلی کار دارم.........کارای عقب افتاده........کلی سفارش مشتریام رو زمین مونده.........چطوری باید به استادم بگم نمیتونم باهاش برم تهران.......واسه سمینار؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ ببینم...این کاری که میگی چیه .اینقدر پتکش کردی تو سر ما....تو چه کاره ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: اختیار دارید استاد...پتک چی...من خیاطم........ 

میایسته........میخ میشه 

متعجب میپرسه: خیاط......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی چی خیاط؟؟؟؟؟ 

: خیاط استاد.......خیاط یعنی اینکه کسی که لباس میدوزه ......... 

ـ ممنون بابت معنیش.......اتفاقا نمیدونستم خیاط به کی میگن؟؟؟؟ جدی گفتی یا بهانه داری جور میکنی ......از زیر مسئولیت شونه خالی کنی؟؟؟؟؟ 

: نه استاد......انواع لباسهای مجلسی......ضخیم دوزی....نازک دوزی.......دوره طراحی هم گذروندم......من بهترین مزون رو تو یزد دارم.....اینم کارتم.....خانوم بچه ها خواستن.......بهشون بفرمایید تخفیف ویژه هم بهشون میدم...... 

ـ فعلا که نه خانمی هست........نه از بچه خبری....... 

: خوب.....به خواهر یا مادرتون...... 

ـ خواهر ندارم.........مادرم هم عمرشو داده به شما...... 

کلافه گفتم: بدید به دوست دخترتون.......... 

: اوم............اینو خوب اومدی........ 

کارت رو گذاشت تو جیبش..........و گفت: با اینهمه درامد و کار.....واسه چی پزشکی میخونی؟؟؟؟ 

: واسه اینکه من ذاتا پزشکم.......... 

ـ فکر نمیکنی.........یکم اغراق میکنی؟؟؟؟؟؟؟ 

: نه...........من به دنیا اومدم که به دنیا خدمت کنم........و بهترین راه..........طبابت.........ولی شغلم این نیست........بلاخره منم باید نون سر سفره خودم بزارم........وگرنه پزشکی که شغل نیست 

طوری نگاهم کرد انگار داره به سقراط یا ارسطو نگاه میکنه 

ـ شاگرد هم داری یا تنهایی کار میکنی؟؟؟؟؟ 

: دو تا دختر جوون کمک میکنن 

ـ خوبه.......پس بهشون بگو کارای رو زمینو جمع کنن........چون تو باید فردا با من باشی 

: دکتر............اما........... 

ـ نمیشه.......... 

: استاد ...........خواهش میکنم

ـ .......اینقدر چونه نزن.........وگرنه نمرت از ۱۵ بر میگرده رو ۱۱......... 

: استاد.........التماستون کنم چی......راضی میشید؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ اوم..........شاید ......یکم..........ولی نه.........دلم برات تنگ میشه.....این سفر بدون تو.........اصلا.......لطفش به وجود شماست........لباس گرم هم بردار..........هوا سرد....... 

دلم میخواست جیغ میکشیدم............. 

موهای پارسا رو هم میکندم.............. 

عقب عقب رفتم........... 

دیوونه...............پسر ترشیده دیوونه.............. 

زبونم دراوردم...... 

و ناراحت و دمغ برگشتم به مزونم.......... 

ساعت ۹ شب پارسا تلفن کرد و گفت میاد با آژانس دنبالم........تا با هم بریم راه اهن....... 

------------------------------- 

تهران...........تهران...............  

تهران شهر مخفی کاری.......ریا کاری..........اختلاف طبقات........شهر بچه های گل فروش......شهر ادمهای خواب...........

شهری که فقط شب میشه تحملش کرد.............

شهراد رو دوباره اونجا دیدم........ذوق زده خودشو به من رسوند 

: چقدر خوشحالم باز میبینمتون..........چقدر این لباس بهتون میاد....... 

ـ ممنون...... 

: خیلی برازنده شماست.....صادقانه بگم.......تیپتون فوقالعادس....... 

میخندم........تو عمرم هیچ مردی چنین راحت و بی پرده ازم تعریف نکرده 

شهراد به دلم مینشست.....هر بار منو میدید کلی از صفاتمو میشمرد........... 

گرم دستمو فشار میداد 

عمیق نگاهم میکرد.............و کوچکترین تغییرات از چشمانش دور نمیموند........ 

به تمام معنی..........یک جنتلمن بود.......به موقع تعارف میکرد..........به موقع حرف میزد......گوش میداد.......لبخنداش با غرور و اعتماد به نفس امیخته .........و ........ 

و.................. 

و.................... 

یک دستگاه تمام عیار خر کنندگی بود.............. 

استاددر دراز کردن گوش دخترانی چون من........تشنه احترام و قدرت و تعریف........ 

وجود شهراد تو اون سمینار.....خیلی خوش ایندم بود.......... 

خیلی زیاد................. 

========================================= 

صدای در............ 

برگشتم ببینم کی اومده تو اتاقم 

یک دختر بچه.....مضطرب........ترسیده........پشت پاراوان قایم شد 

بلند شدم ....... 

: هی ..سلام .خانوم کوچولو 

دستشو گرفت جلوی بینی و دهانش و گفت: هیس 

و بعد کمین کرد.......... 

صدای رفت و امد توی سالن......... 

بخش کناری.........بخش کودکان بود......کودکان مبتلا به سرطان 

لبخندی زدم..........رفتم و کنارش روی زمین نشستم و گفتم: چی شده؟ 

گفت: هیس 

پچ پچ کنان گفتم: چی شده؟ 

پچ پچ کنان گفت: اون خانمه میخواد موهامو ببره.......

بغض کرد 

کم مونده بود گریه کنه....... 

بغلش کردم.......تو بغلم گم شد........ 

کوچولو بود.........از نظر اندامی ظریف و نحیف به نظر میرسید........ 

گفتم: من شهرزادم.......اسم تو چیه؟ 

اروم گفت: پارمیدا 

: چه اسم قشنگی........پارمیدا خانوم اجازه میدی من برم بیرون سر و گوش اب بدم بهشون بگم برن طبقه پایین که تو رو پیدا نکنن..بعد درو قفل کنم...کسی نیاد تو.....من کلی میوه تو یخچالم دارم.....با هم میتونیم مهمونی بگیریم....... 

ذوق کرد.........  

از اتاق اومدم بیرون.....و به یکی از پرستارا گفتم که کوچولو  تو اتاق من........ولی باید صبر کنن.خودم میارمش تو سلمونی........ 

پرستار: باشه خانوم دکتر.....پس من به مادرش میگم........ 

برگشتم............با پارمیدا مهمونی گرفتیم.......و کلی بخور بخور....... 

دست اخر موهای بافته شده خودمو به پارمیدا نشون دادم و گفتم: منم امروز باید برم موهامو بزنم........ 

: اخ....موهات که خیلی خوشگله.......چرا اخه.مگه تو هم مثل من مریضی؟میخوان خوبت کنن؟

ـ آره.....میدونی.......چند وقت دیگه.....دوباره موهام در میاد.......تازه از اینم خوشگلتر میشه.....  

: راست میگی؟؟؟؟ 

ـ دروغم چیه؟؟؟؟؟ تازشم......خانوم پرستار.....قول داده برام یک کلاه گیس خوشگلم بیاره............. 

کلی با پارمیدا حرف زدم....۶ سالش بود.......خیلی خوشمزه صحبت میکرد........بسیار باهوش و جذاب........... 

باورم نمیشد این کوچولو چنین مشکلی داشته باشه........ 

بلاخره از خر شیطون پیاده شد......... 

بغلش کردم و با هم رفتیم بیرون 

مادرو پدرش نگران پریدن جلومون....... 

پارمیدا از بغل من پایین نرفت.......چسبید...... 

ازشون خواستم اجازه بدن پارمیدا رو خودم ببرم سلمونی........ 

گفتن باشه....... 

با هم رفتیم توی اتاق مربوطه.......خانوم پرستار جوون و خوش اخلاقی ایستاده بود 

بهش گفتم: خاله پرستار........اول سر منو بزن...........چون من میخوام زودی برم پیش اقای دکتر........حالمو خوب کنه......من برم خونمون....... 

بیچاره پرستار مردد نگاهم.....کرد...... 

پارمیدا رو گذاشتم روی نیمکت.....نشست...... 

خودم نشستم روی صندلی و گفتم: شروع کنید 

پرستار اروم کنار گوشم: خانوم دکتر مطمئنی؟ 

اروم گفتم: معلومه.........چه این.......چه شیمی درمانی.......اینو ترجیح میدم 

جلوی چشم مادر و دختر....و دو تا پرستار دیگه........موهامو از ته زدم............ 

گیس موهامو تو هوا تکون دادم: پارمیدا جونم ببین چه خوشگل شدم 

پارمیدا هم موهاشو زد........... 

و مامانش بهش قول داد براش کلاه گیس بیاره............ 

با کله کچل برمیگردم تو اتاقم..........راحت و سبک............. 

کیومرث و همسر نازنینش همزمان میخوان بیان بیرون............. 

: وای....شهرزاد جونم........ 

بغلش میکنـم وای چه دلم تنگیدت بود سحرناز جونم.......  

صدای جیغ سحر: موهات.....موهاتو....... 

میخندم: جون سحری چرند نگو میزنم تو سرت صدا غاز بدی.........چه امروز......چه ۱۰ روز دیگه.........حالا بگو ببینم.......تو اصفهان سراغ داری برام موهامو کلاه گیس کنن.؟؟؟؟؟ 

گیج و ویج............گیسمو تو دستاش میگیره 

صدای کیومرث: اوضاتون خوبه؟ 

ـ ازین بهتر نمیتونه باشه...........کلی شرمندم کردین.......... 

کیومرث لبخندی میزنه........ 

وقتی از پیشم میرن..........دنبالشون اروم میرم تو سالن......... 

میرن به سمت اسانسور....... 

متوجه حضور من نیستن........ 

صدای سحر: شهراد ببینه دیوونه میشه..... 

کیومرث: به قول پارسا..........پاک دخترک قاط زده.....  

سحر: حقم داره به خدا......هر کی رو بگی باورم میشه......شهرزادو هنوز.....وای......

============================================ 

دلم هوای سیگار کرده 

یواشکی.......میرم طبقه اول.......بعدش میخوام برم تو محوطه باز....... 

بیماران.....همراه ها.........همهمه........بوی تعفن...بوی دارو........بوی مواد ضد عفونی کننده..... 

میرم بوفه: یک بسته سیگار لطفا......ماربرو  

مرد پشت پیشخون......اشاره میکنه به تابلو 

درشت نوشتن سیگار کشیدن ممنوع....... 

......

شبهای کویر .....قسمت ۸

با پارسا رفتیم یک رستوران با حال 

شام خوردیم.........تمام مدت به شوخی و شیطنت گذشت........ 

بلاخره سر صحبتو باز کرد: شهرزاد........چی شده؟ 

لبخند رو لبام خشکید: دلم واسه داداش خوبم تنگ شده بود........مشکلیه؟؟؟؟؟؟ 

ـ اولا.....من برادرت نیستم.......تا ابد هم نمیشم........دوم.....تو ادمی نیستی که دلتنگ کسی بشی...... 

: تو ادم نمیشی........واسه همین کاراته ترشیدی.....دخترای مردمو هی میچزونی.........هنوزم بلد نیستی با یک خانوم محترم چطوری برخورد میکنن........ 

ـ شهرزاد.......خودت خوب میدونی.......عادت ندارم به یاوه گویی........زبون بازی و فریب کاری......قربون تصدق هم نگو.....اسمشو نیار........اینا تو گروه خونی شهراد......حالا بنال ببینم چته........انگار مرده از تو گور فرار کرده شدی  

سیگار روشن میکنم 

چشماش گرد میشن 

ـ ترقی هم که کردی........دودی هم شدی؟؟؟؟؟؟

: بودم.......فقط ندیده بودی 

ـ خوبه.....اینم خودش کاریه.........منتظرم............ 

کیفمو باز میکنم..........نتیجه نمونه برداری رو میزارم جلوش.......... 

بر میداره..........میخونه............ 

تکیه میزنه به صندلی........یا بهتر بگم ............وا میره........ 

: کمکم میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟ 

سکوت میکنه 

: نه اهل زبون بازی هستی..نه اهل چرند گفتن.....میدونم که امید زیادی نباید داشته باشم........ولی فرصت میخوام........اونقدر که بتونم یک سری کارهامو تموم کنم.........میتونی این فرصتو برام جور کنی.........در ضمن.......هزینه درمانشم ندارم........یعنی دارم.....ولی نقد نیست.........یک خونست.......که باید بفروشم........ 

ـ شهراد کجای این ماجراست 

: هیچ کجاش.......... 

ـ بس کن.........داری پرت میبافی.......شهراد میدونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: اره......میدونه 

ـ میدونه و تو رو تنها گذاشته خودت بیایی اصفهان.......؟؟؟؟؟؟؟؟ از شهراد بعید......اصلا نمیتونم باور کنم.......اون بیچاره رو چیکارش کردی 

:ترکش کردم 

جالب..........اونقدر که از شنیدن این جمله تکون خورد..........خوندن نتیجه بیوپسی ناراحتش نکرد 

ـ چی؟؟؟؟؟؟؟چیکار کردی؟؟؟؟ 

: ترکش کردم........امروز دادخواست طلاقم تنظیم کردم........وکیل گرفتم...........حالا خیالت راحت شد؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه.........کم کم داره باورم میشه یک چیزیت شده........مشکلت تنها این غده نیست.......تو پاک قاط زدی.......... 

: ازت یک چیزی خواستم......جوابش یک کلمس......ازت مشاوره خانوادگی نخواستم......... 

ـ جدا.......هنوزم یک دنده و ابلهی.........یک دختر خر........یک طویله........... 

: جواب.......... 

ـ معلومه که......نه........کاری از دست من بر نمیاد........ 

پول غذا رو گذاشتم تو بشقاب........... 

بلند شدم............صدام نکرد................ 

یکدفعه یادم افتاد برگه بیوپسی رو میز جا مونده........برگشتم که برگه رو بردارم......... 

زودی تاش کرد گذاشت تو جیبش:  کاری از دست خودم بر نمیاد........ولی ترتیب بستری شدنتو تو میلاد  میتونم بدم.....فردا صبح اماده باش میام هتل دنبالت........کله خر ..... 

خندم میگیره............تو اوج عصبانیت........... 

نگاهش اتیشم میزنه.............. 

چشماش اتیشم میزنه................. 

بر میگردم..............بر میگردم............ 

========================== 

تو جمع...تازه وارد بودم............پارسا دعوتم کرده بود........کارمون از کل انداختن و لج و لجبازی تو بیمارستان..........به بیرون و مهمونی و پارتی رفتن کشیده بود 

پارسا دعوتم کرد به یک مهمانی باحال تو اصفهان......... 

دیدن دوستانش.............و معرفی شدن به اون جمع 

: بچه ها...........با خانوم دکتر آینده......شهرزاد زندگانی اشنا بشید...... 

همه گیلاساشونو به افتخار من بالا بردن.................و به سلامتی سر کشیدن 

: شهرزاد....کیومرث و شهراد که معرف حضورت هستن 

هر دوشون ریسه رفتن از خنده........... 

شهراد راننده همون ماشین باحال بود..........و کیومرث نفر سوم......... 

دست هر دوشونو محکم فشردم........... 

شهراد خیلی گرم تحویلم گرفت. 

ـ نمیدونید چقدر خوشحالم باز میبینمتون........نشد اون روز از خجالتتون در بیایم....... 

: خواهش میکنم.........رفیقتون حسابی ما رو تا حالا شرمنده کردن......عوض شما.......... 

صدای خنده مردها................. 

صدای خنده مردها 

صدای خنده...........................  

ـ افتخار رقص بهم میدید؟؟؟؟؟؟؟ 

شهراد خوب میرقصید.......خیلی خوب.........زبون گرمی هم داشت.........

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا با شهراد ازدواج کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

=================================== 

 با صدای تلفن بیدار میشم 

: بله 

ـ صبحتون بخیر........ببخشید بیدارتون کردم....ولی دکتر سراج منتظر شما هستن.....گفتن حتما بیدارتون کنم....... 

ـ میتونم باهاشون صحبت کنم 

: بله....... 

------------------ 

ـ صبح خانوم تنبل بخیر.......من نگفتم میام دنبالت....... 

: مرده شورتو ببرن........خوابم میاد......... 

ـ جمع کن وسایلتو......من این پایین تصفیه حساب میکنم.....زود باش......باید بریم...... 

----------------- 

ساعت ۸ ضربه مینوازه......... 

با ترس.......از ماشین پیاده میشم............از این بیمارستان خاطره خوبی ندارم....... 

آخرین بار که توش بودم فقط بخش رادیو تراپیش راه اندازی شده بود........هنوز ساختمان اصلی ساخته نشده بود............ 

حالا......۱۱ طبقه جلوی چشمام بود.......یک بیمارستان مجهز و عالی........بهترین در خاورمیانه.......و بی شک ..........یکی از بهترینها در جهان....... 

پارسا.....مثل همیشه سریع.......... 

تقریبا میدوم دنبالش........... 

دکتر ستوده........پرونده رو با دقت مطالعه کرد.........و دستور کارها رو داد........تیم پزشکی...... 

صداشو شنیدم که به پارسا گفت: دکتر خودتم هستی....... 

و صدای پارسا: نمیتونم کیومرث.......نمیتونم.......... 

ـ چی شده؟؟؟؟ شهراد کدوم گوریه؟؟؟؟؟ 

: نمیگه.......منم نمیخوام بپرسم........ 

ـ باهاش تماس نگرفتی...........با شهراد 

: نه......... 

ـ من بگیرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: نمیدونم........نه.....یعنی......نمیدونم......شهرزاد اگر میخواست بهش میگفت...... 

ـ بس کن مرد.......من امروز تلفن میکنم بهش 

: کیومرث.........دارن جدا میشن...... 

ـ چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: هنوز خودم گیجم......... 

در میزنم..........وارد اتاق میشم 

مردها صاف و صوف میشن 

صدای کیومرث: شهرزاد...........خوبی دختر؟؟؟؟؟؟؟ 

گفتم: شما رو دیدم خوب شدم........ 

میخنده....: نگران هیچی نباش.......یکی از بهترین اتاقها رو برات اماده کردن.......همه چیز برات محیا.......... 

: امیدوارم بتونم جبران کنم 

ـ میتونی......حتما...........من به این راحتی نمیگذرم.........باید جبران کنی 

هر ۳ میخندیم............ 

و من..........درونم ................. 

دلم جیغ میخواد ...........فریاد................

============================ 

شبهای کویر .....قسمت ۷

ته سیگارمو میسپارم به زاینده رود........

کی و چطوری سر از اصفهان دراوردم.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فقط اینو یادمه که اولین اتوبوسی که داشت حرکت میکرد رو سوار شدم..........

حالا تو اصفهانم......شهری که خاطرات خوبش حک شده بر قلبم........

باید کجا برم؟؟؟؟؟؟؟؟

خودم هم نمیدونم..........فرار بدون برنامه.........همیشه اینطوری زندگی کردم.......

با برنامه جلو اومدم ...........نزدیک هدف.........یکهو بی برنامه پا به فرار گذاشتم.......

باید رفت

کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خانه دوست.........خانه دوست...........

یعنی هنوز جایی در دلش دارم؟؟؟؟؟؟؟

میرم سمت تاکسی

راننده: خانوم.....مقصد بعدی کجاست؟؟

_ عباس آباد.....

جلوی خونه باغ قدیمی که هنوز بافت قدیمی خودشو بین اینهمه برج و آپارتمان حفظ کرده متوقف میشیم.........

با تردید پیاده میشم........از راننده خواهش میکنم صبر کنه تا ببینم صاحبخونه هست..نیست.....

آخ.............درختای چنار.........چقدر دلم برای اینجا تنگیده بود

حالم خوب نیست...........

احتیاج دارم به حمام گرم و جای نرم..........

زنگ میزنم.......منتظر میمونم........کسی جوابمو نمیده.......نگاهی به ساعت میکنم.....

ساعت 9 شب........شاید بیمارستان باشه.........

مردد و گیج میمونم پشت درهای بسته.........

حالا باید برم کدوم بیمارستان؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا از کجا باید بفهمم کجا امشب ..........

اصلا هنوز اصفهان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گیج و ویج سوار تاکسی میشم

_ نبودن؟؟؟؟؟

: منو برسونید هتل عالی قاپو.......

شبهای اصفهان..........اصفهان رو باید توی شب دید...........تو شب باید عاشق اصفهان شد....

با صدای آقای محترم به خودم اومدم

_ به هتل ما خوش اومدید.......آقای زمانی خانوم رو به اتاقشون راهنمایی کنید........

وارد اتاق دلبازی میشم.........نمای خوبی داره از شهر اصفهان........

حمام میکنم......حوله پیچ روی تخت خواب ولو میشم...........

صدا ها تو گوشم میپیچه

صدا ها............

بر میگردم........ بر میگردم........... بر میگردم.................

===========================

با پشت دست یک ضربه کوچولو مینوازم به درب اتاق 

_ بفرمایید 

: اجازه هست استاد؟ 

_ هوم....بله......بفرمایید.امری بود؟ 

: خودتون فرمودید بعد از کلاس بیام تو اتاقتون..... 

_ آ............بله........بله............راستی اسمتون چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: من....من......شهرزاد زندگانی..استاد....... 

_ چه اسم جالبی داری.....بهت میاد........خوب.........بشینید...... 

: نه....ممنون ........همینطوری راحتم....... 

_ من ناراحتم.......بشین........ 

اونقدر جدی گفت ........که وحشت زده........نشستم........ 

زیر لب داشتم ورد میخوندم که ماجرای صبح تاثیری روی رفتار و کردارش با من نداشته باشه.مخصوصا روی نمرات من..... 

_ خوب.....خواستم بیایی اینجا....چون میخوام از این به بعد کنارم باشی.......... 

برق از چشمام پرید..........خیره شدم تو چشماش...........: هان......ببخشید..چی؟؟؟؟؟ 

_ اوم...منظورم اینکه میخوام از همین امروز هر جا میرم دنبالم بیایی..........مثل یک دستیار.......لحظه به لحظه...........چه برای ویزیت بیماران.......چه تو اتاق عمل........هر جا من میرم شما هم میایید...........متوجه منظورم شدید 

گیج..........مثل کامپیوتری که هنگ کرده گفتم: آقای دکتر من ........یعنی شما دارید بهم پیشنهاد میکنید من........ 

_ پیشنهاد نیست..........دستوره....... 

چشمام گرد شد........: دستور........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! 

: ازون جایی.........که شما مهموننوازی خودتونو به من و دوستانم ثابت کردید........منم میخوام لطفی در حق شما کرده باشم.........و باید بگم کل این دوره..........دوره جراحی منظورمه.....بستگی به عملکرد شما داره.......و باید خدمتتون عرض کنم......کوتاهی مساوی با یک نمره ناپلئونی خانوم.......... 

با دهان باز: ا......ا.......استاد........من توضیح میدم براتون.........در ضمن .....من واقعا متاسفم.......ولی.......ولی این دو تا چه ربطی به هم داره 

_ ربطش منم.........خوب........الانم میخوام برم ویزیت بیماران..........یالا.دفترچه همراه داری.؟؟؟؟ باید از این به بعد هر چی من میگم یادداشت کنی

: استاد......من .من......پس کارای خودم چی؟؟؟ اصلا......شاید شما شب بخواین بمونید بیمارستان....... 

_شما هم میمونید.............هر جا من هستم....تو هم باید باشی.....اعتراضی داری میتونی بری حذف کنی......... 

داشت قلبم میومد تو دهنم.......... 

: استاد من میدونم از دستم ناراحت هستید......ولی شما یک جنتلمن هستید بهتون نمیاد اهل تلافی کردن باشید........ 

_ چرا......خوبم میاد.........منم یکی مثل خودت........از کل انداختن لذت میبرم........ 

چشمکی حوالم کرد...........و اونقدر از نزدیکم رد شد که میتونستم صدای ضربان قلبشو بشنوم.......اروم کنار گوشم زمزمه کرد؟: میدونی تو یزد.....سزای کل انداختن با استاد دانشگاه چقدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

رنگم پرید..........یخ زدم......... 

_ یالا.........عقب موندی..........حواستو جمع کن...........نمره تو از صفر شروع میشه.....البته من ادم دلنازکی هستم.........التماسم کنی........شاید هر بار یک نمره ای بهت دادم.........یالا...... 

----------------------- 

روزگارم تقریبا خاکستری شد......... دنبال استاد راهی بخش شدم....... 

تقریبا میدویدم...........چون ایشون خیلی سریع حرکت میکردن......... 

توی راه برام شروع کرد به توضیح دادن  

_ میدونی گماشته به کی میگن؟؟؟؟؟؟ 

: نه 

_ به تو....... 

: ببخشید....... 

_ آهان..........سوادشو نداری.........نمیفهمی......من کاری میکنم بفهمی.....پدر من افسر عالیرتبه ارتش بود........سربازای تازه وارد همیشه باید دنبالش میافتادن.......و کارهایی که میگفت میکردن.........به این سربازا میگن گماشته.......منم خون پدرم تو رگامه.....پس راه اونو میرم...........یادت باشه.......... 

: ببخشید...من .....من......... 

_ بدو.........کارامون مونده 

نفهمیدم کی شب شد............نگاهی به ساعت کردم.......11 بود..........هنوز تو بیمارستان بودم......... 

: دکتر اگر اجازه بدید من برم........ 

_ اوم........شام خوردی؟؟؟؟؟؟؟ 

: با شما بودم.....شما خوردید؟؟؟؟؟؟ 

_ اگر این زبونت میگذاشت نمرت امروز تا 4 اومده بود بالا........حیف....حیف....... 

: من برم دکتر؟؟؟؟؟؟؟ 

دیگه کلافه بود و خسته.............کلی بیمار دیده بودیم........تازه منو با خودش تو اتاق عمل هم برده بود........... 

_ خیر.......دوچرخت که شکسته....گرچه نشکسته بودم نمیتونستی با دوچرخه بری.......پس با هم میریم........ 

: زحمتتون نمیدم....... 

_ بزار ببینم دوستان کجا گیر افتادن 

کم مونده بود جیغ بکشم.............گیر یک ادم زبون نفهم و بی مخ افتاده بودم.........همینم مونده بود تو یزد این با دوستاش منو برسونن خونه............فردا میافتادم سر زبون 

: استاد.........من میدونم نیتتون خیر......ولی در یزد این کار درستی نیست......من خودم تاکسی میگیرم......... 

_ ببینم..........اینجا تو یزد........چطوری دوچرخه سواری میکنی؟؟؟؟؟؟ اونوقت استادت میخواد تو رو برسونه میگی بده؟؟؟؟؟؟  

: اجازه میدید جواب شما رو بیرون از بیمارستان بدم؟؟؟؟ 

_ چطور........ اینجا چشه؟؟؟؟؟ 

: چیزیش نیست......منتهی داخل مرزهای بیمارستان رابطه من و شما استادی و شاگردی.......بیرون..........من میتونم راحت جوابی مناسب سوالتون بدم......... 

_ آهان...................گرفتم..........گرفتم 

اروم اومد ور گوشم و زمزمه کنان گفت: دیگه رودستت نمیخورم.....مواظب خودت باش.......کابوس میدونی مثل کیه؟ 

: نه 

_ مثل منه.......من از این به بعد میشم کابوس..........حالا میتونی بری........ولی فردا صبح راس ساعت 6 بیمارستان باش 

: 6......... 

_ نمرت شد 2........ 

:منظورم اینه 6 صبح باید چکار کنم؟؟؟؟؟؟وظیفم........ 

_ لیست میکنم میدم دست پرستار بخش........فردا صبح ازشون بگیر.......... 

-------------------------------------------------  

صدای تلفن ....... 

از خواب میپرم........ 

: بله..... 

_ ببخشید خانوم....آقای سراج منتظر شما هستن....... 

برق 3 فاز از سرم پرید.......پس یادداشتمو دیده...... 

هیجانزده: اومدم........بهشون بگید الان میام پایین 

لباس پوشیده نپوشیده ..........ارایش کرده نکرده...........بدو بدو میرم پایین...... 

نفس عمیق.......نفس عمیق..........شهرزاد خودتو کنترل کن 

نفس عمیق............. 

بشمار..........1..........2...........3............. 

از مسئول رزواسیون میپرسم که ..........اشاره میکنه به سمتش......... 

توی مبل فرو رفته......... 

می ایستم پشت سرش............ 

سر میچرخونه: با دوچرخه اومدی یا تنها........؟؟؟؟؟؟؟ 

میخندم..........بغض گلومو فشار میده........اشکمو نمیتونم کنترل کنم........... 

بلند میشه.............در آغوشش میگیرم: اومدم باغ.....نبودی......فکر کردم از اینجا رفتی 

_ میرفتم هم بی خبر نمیزاشتمت........ 

محکم بغلش میکنم........تو بازوهاهاش گم میشم......... 

وقتی نگاهش میکنم یکهو یادم میاد که: اخ...ببخشید یادم رفت سلام 

می پوکه از خنده : هیچ عوض نشدی......چه خبر........حالا جدی جدی تنها اومدی؟؟؟؟ 

سکوت میکنم.......... 

_ چی شده؟ 

: حوصله شنیدن داری؟ 

_ واسه تو همیشه.............میخوای اتاق تحویل بدی بریم باغ........ 

: فعلا نه......دلم نمیخواد باعث سوتفاهم شه دوستی ما.......... 

خندید 

_ سوتفاهم.........تو همیشه نگران آبروتی.....همیشه........بگو....همینجا میشینیم......تا خود صبح ور میزنیم.........جلوی چشم مردم..........تا هیچ کس فکر بد درباره ما نکنه 

: شام خوردی........؟؟؟؟ 

_ با تو بودم.....شما شام خوردی؟؟؟؟؟؟ 

از ته دل خندیدم.......... 

==================================

شبهای کویر .....قسمت ۶

درد دارم.......دردی که درکش نمیکنم........ 

مچاله.......کنار ساحل.........شاهد طلوع خورشیدم........ 

دریا هم منو پس زد.... 

چیزی درونم فریاد میزنه..........یه ......یه چیزی که.......از بیانش عاجز شدم....... 

دلم میخواد به زمین و زمان...........به دنیا فحش بدم............ 

به خودم..........به همه وجودم............. 

دلم میخواد نفرین کنم................. 

درد مار پیچ........ستون فقراتمو دور میزنه.........چمبره میزنه روی همه وجودم....... 

فشارم میده......... 

اونقدر که حس خورد شدن .....استخوانهامو........با همه وجود میفهمم....... 

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا  با شهراد ازدواج کردم.......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

مزه شوری زیر زبونم.....دستمو میکشم به بینیم......... 

خون............. 

با آب دریا صورتمو میشورم............. 

با بیچارگی و استیصال...........خودمو میرسونم به ویلا....... 

خاموشی.......سکوت........خبر از خوابی سنگین میده....... 

میرم توی اتاق خواب..........شهراد مثل کودکی ۷ ساله لحاف رو دور خودش پیچیده......هیکل زیبا و مردونش از هر زمانی بیشتر منو صدا میکنه.......... 

دیوونه وار....گرد تخت طواف میکنم......کنارش میشینم....بو میکنم........بوی تنش مستم میکنه.....بازوهاشو لمس میکنم......... 

میچرخه........چشمای مهربونش باز میشه: کجا رفته بودی؟؟؟؟ 

ـ کنار ساحل.....دارم میرم واسه صبحانه خرید کنم....چیزی نمیخوای؟؟؟ 

: نه......منو ساعت ۹ بیدار کن........ 

میبوسمش.......... 

آخرین بوسه............. 

ـ شهراد 

: ۹.....خواهش میکنم 

ـ باشه....خداحافظ...... 

وسایلمو جمع میکنم........ 

روی تکه کاغذی مینویسم: من رفتم.... برای همیشه.....دیگه نمیخوام وبال گردنت باشم......میتونی آزادانه بدون ترس به هر کجا که دلت خواست بری و سرک بکشی......به احترام اندک محبتی که روزی تنها دلیل پیوند دلامون بود...........دنبالم نیا..... 

================================= 

۳ سال قبل   

: ببخشید خانوم....بیمارستان صدوقی از کدوم ور؟؟؟؟؟؟؟ 

بر میگردم.........تا جواب صدا رو بدم........یک ماشین شیک و آخرین سیستم....آهنگ بلند و شاد....۳ تا مرد ۳۰ تا ۴۰ ساله ..........نیش تا بناگوش باز.......... 

دیدن همچین ادمهای الکی خوشی....با این تیپ و سر و وضع.......اونم تو شهری مثل یزد........خیلی بعید بود..........  

انگاری اونقدر حواسم پرت تفکرات شده بودم درخت به اون گندگی رو ندیدم........... 

صدای جیغم.........آخ.........مادر جان.........شهید شدم 

شهید دید زدن مردای با حال............. 

فقط یادمه مردها پیاده شدن......... 

صدای یکیشون:خانوم چیزیتون شد؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ آخ..... 

: خانوم خوبید؟؟؟؟؟ 

به زور خودمو از توی شمشادا کشیدم بیرون.......... 

همینکه برگشتم..........آقایونو دیدم که حتی سعی در خودداری از خندیدن نکردن....... 

هر ۳ تاشون به خنده افتادن........ 

منم عصبانی........... 

بلند شدم ولی آخم به هوا رفت...........بنابر عادت همیشگی یک چند دوری چرخیدم و آخ و اوخ کردم.........و بعد چشمم به دوچرخه نازنینم افتاد: وای...... 

صدای یکی از آقایون ملبس به کت و شلوار قهوه ای...بسیار جذاب: من واقعا معذرت میخوام خانوم.....حالا خوبید.......اگر اجازه بدید من کمکتون کنم..... 

خیلی گستاخ چرخیدم و گفتم: کمک کردید .....فیلم کمدی هم که دیدید.........همین خیابونو تا انتها برید...دست راست بپیچید........به میدون که رسیدید........باید برید دست چپ.......بیمارستان تابلو.............بفرمایید........ 

مردها به زور نیششونو بستن............ صدای همون آقاهه: خانوم من که عذرخواهی کردم...از عمد که حواستونو پرت نکردیم........ 

نمیدونم چرا کرمم گرفته بود..........از عمد گیر دادم........ 

که یکهو صدای غریبه یک مرد و ماشین اشنای پلیس: ببخشید مشکلی پیش اومده........؟ 

 رنگ اون مردای الکی خوش........با اون دک و پوز سفید شد...... 

مرد قهوه پوش: سلام.....این خانوم دچار حادثه شدن......خواستم کمکشون کنم.......... 

یکهو عصبانی شدم.......: دچار حادثه شدم؟؟؟؟؟؟؟؟ ببینم یعنی میخوای بگی از عمد خودمو کوبیدم به درخت؟؟؟؟؟؟؟ 

رنگ به رنگ شد.......... 

نگاهی پر از شیطنت بهش کردم........... و چرخیدم سمت آقا پلیسه: چه خوب شد اومدین.....این آقایون ورود ممنوع اومدن.........تازشم جلوم پیچیدن........میبینید که........خدا رحم کرد چیزیم نشد.........ولی ببینید ........دوچرخم شکسته........... 

برگشتم و یک چشمک بهش زدم........ 

داغ کرد............داغ............ 

برگشت و گفت: خانوم محترم چرا پرت میگید؟؟؟؟؟ من کی پیچیدم جلوی شما........ببینم.......کجای این خیابون ورود ممنوع؟؟؟؟؟؟؟؟ 

صدای پلیس: خانوم درست میگن اینجا ورود ممنوع...گواهینامه و کارت ماشین لطفا......خانوم ....اگر موافقید بیایید کلانتری........اگر شکایتی دارید اونجا رسیدگی میکنیم... 

مردها افتادن به دست و پای من و آقا پلیسه...........که یک جوری قضیه رو جمع کنن.......... 

: خانوم محترم......ما تو این شهر غریبیم.....من تابلوی ورود ممنوع ندیدم......خواهش میکنم خانوم.....من تمام خسارت دوچرختونو میدم......خواهش میکنم.........

نمیدونم چرا........ ولی احساس غرور بهم دست داده بود......سوار بر خر مراد......از عجز و وجز آقایون مست خوشی..........با عشوه به سمت پلیس چرخیدم و گفتم: از کجا معلوم که خودمم چیزیم نشده باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخ.....سرم.....سرم منگه.......

دوزاری اقا پلیسه افتاد.اروم در حالیکه گواهینامه رو چک میکرد گفت: بله.......شما درست میگید...بفرمایید اقایون.......تو کلانتری تکلیفتون معلوم میشه.......... 

دیگه مردا بیچاره وار دورم حلقه زدن........هر کدوم یک چیزی میگفتن........ 

حتی یکیشون گفت: من خودم شما رو تا ۱۰۰ سالگی تضمین میکنم.......من خودم دکترم... 

کلی حال کردم.......  

یک نگاه به ساعتم کردم و دیدم باید برم..........و داره دیرم میشه....... 

با یک حالت سریع دور از چشم اقا پلیسه........بغل گوش مرد شیک پوش قهوه ای گفتم: میدونی تو یزد سزای خندیدن به یک خانوم محترم چقدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

دیگه کم مونده بود منفجر شه: اگر دلت خنک میشه میخوای برم سرمو بکوبم به درخت؟؟؟؟؟؟؟ 

خندیدم........مثل فاتح جنگ.........بلند گفتم: جناب سرهنگ..........من شکایتی ندارم......  

صدای اقا پلیسه بسیار لطیف و شاد..........فهمیدم درجشو خیلی بالاتر از اونی که بوده گفتم: خانوم مطمئنید؟؟؟؟؟؟ ممکنه اسیبی دیده باشید ؟ 

:راستشو بخواین.........  مهم این بود که اقایون متوجه اشتباهشون شدن........ منم دلنازک.....نمیتونم ببینم کسی اینطوری التماس کنه.......

مطمئن بودم اگر اون ۳ تا منو جایی گیر بیارن حتما نکشن کتک میزنن.........تا سرحد کشت...... 

قضیه سر هم اومد.........ولی یک جریمه باحال سر دستشون گذاشت........... 

منم با نیش تا بناگوش باز رو کردم بهشون و گفتم: به یزد خوش اومدین 

==================================== 

ساعت ۸ رسیدم بیمارستان..........با سر و وضع خاکی و دوچرخه داغون....... 

چند تا از دانشجوها رو با فیگور خنده که دیدم قیافه گرفتم........اخم کردم........نیشا بسته شد...... 

دوچرخه داغون و بیچارمو گذاشتم سر جاش و بدو بدو رفتم و خودمو رسوندم به مورنینگ........ 

به موقع رسیدم......... 

احساس کوفتگی داشتم.....بعد از مورنینگ ........داشتم میرفتم تو بخش که صدای مینا توجهمو جلب کرد: شهرزادی.......... 

این دخترو از اهالی محترم اصفهان علاقه عجیبی به استفاده ی آخر اسم بخت برگشتگانی چون من داشت.............. 

با بی میلی جواب فضول خانوم دادم 

: ای........شنیدم امروز مثل کتک خورده ها اومدی 

ـ به لطف چند تا ادم مودب بله......... حال فرمایش 

: هیچی بابا....چه تلخی دختر.....یخته نمیشه باهات شوخی کرد...... 

ـ کردی.....باقیش.؟ 

: ای...تو اخرشم میترشی.......یکی منم که میخوام تو رو واسه برادر نازنینم .......اینطوری هی نیشگون بگیر....... 

ـ مینا........کلی کارام رو زمینه........بچه هام رو بارن.......جون اون داداش کچلت این موهای ما رو ولش کن....... 

صدای خنده مینا: خره......من خوبیتو میخوام......حالا چه خبر؟؟؟؟؟ 

ـ خبرا که دست شماست.........ما اینجا چه کاره ایم؟؟؟؟؟؟؟ 

: اییییییی.........حواسمو به کل پرت کردی.........شنیدی جانشین دکتر مهدوی هم اومد؟ 

ـ نه.....کیه؟؟؟؟؟ 

: هنوز که خودم ندیدم......ولی بچا میگن خیلی با حاله...همچین جوون و خوش تیپس.....در ضمن حلقه هم نداره.......... 

ـ ای خاک بر سر تو و اون بچا.........از همین الان معلوم چه میخواد بشه تهش 

: زهر مار........بسکه بی خاصیتی.......سلیقه نداری........دارم میگم یارو جوون....... 

ـ ول کن بابا......خفم کردی......من به چی فکر میکنم....تو کجا رو سیر میکنی .......بیچاره شدیم رفت........یارو حتمی ازین عروسک کوکی های دست نشوندس........از فردا کل بیمارستان به هم میریزه........... 

: نه بابا..........خیلی باحاله.....تازه از فرنگ برگشته.....تازشم میگن ازون جراح درست و حسابیاس......... 

ـ درست و حسابی بود نمیومد یزد..........میموند تهرون.........میگی نه...........حالا ببین...... 

=================================== 

ساعت ۲ کلاس داشتم........دلم هوای دکتر مهدوی رو کرده بود...........دلم نمیخواست سر کلاس این استاد جدیده برم..خاطرات بسیار خوبی با دکتر مهدوی نازنین داشتم.......ولی باید میرفتم......چاره ای نبود........... 

با بی میلی..........رفتم و ردیف اخر کلاس نشستم........ 

دختر و پسر همه حاضر شدن.......... 

منم شروع کردم به نقاشی کشیدن........کارم بود........هر وقت حوصله کلاسی رو نداشتم.....نقاشی میکردم......... 

همهمه بود..........واسه همین متوجه ورود استاد نشدم......... 

ولی با صدای اشنا و رسایی..........چشمام گرد شد.......سرمو اوردم بالا و با کمال تعجب............از ترس اب دهانمو فرو دادم......... 

آقای شیک پوش قهوه ای.............با نیش باز و بسیار جذاب...........با دندونهای ردیف که چون صدف از دور بهم چشمک میزدن........ 

: سلام.........من پارسا سراج هستم......دکتر سراج.......و امیدوارم دوره پر باری با هم داشته باشیم....... 

گوشام یک خط در میون میشنید..........سرم گیج و ویج میرفت........... 

چرا من احمق...........صبح یک لحظه به اون مغز فندقیم خطور نکرده بود که ۱ ٪ ممکنه اقایون استادهای جدید باشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

داغون.......خودمو ریز کردم و یکجوری خواستم دور از دیدش باشم........ 

ولی یارو بدجنس........یک به یک اسامی رو خوند........و با دقت سوالاتی تخصصی هم پرسید.... 

اسم منو که خوند...........همچین مثل موش.......موش اب کشیده........بلند شدم........ 

نگاهش روم موند: آ............... 

یکم مکث کرد و بعد سوالی پرسید که برق از چشمام پرید.......سوالش درباره یک خانوم تصادفی بود.....با علایم خفیف سر درد و کوفتگی........باقیشو نمیشنیدم............داغ کرده بودم...... 

اب دهنمو فرو دادم و به زور جواب سوالشو دادم و احتمالات رو یک به یک سنجیدم........ 

خندید.................و گفت: اوم.......بفرمایید........ 

================================ 

چه زود دیر میشه...........چه زود ..............دیر میشه......................... 

 

 

شبهای کویر .....قسمت ۵

دستام بی حس شدن........ 

خودم نیستم.........ولی بازم تظاهر میکنم به بودن...... 

درد نیش میزنه به جونم.....ولی بازم تظاهر میکنم به زندگی........ 

صدای خنده بر و بچه های قدیمی.........توی ویلای استاد........ 

با خنده و شیطنت.........مثل همیشه سر به سرشون میزارم....... 

صدای سیروس ........سر میچرخونم....... 

غافل گیرم میکنه.........و با یک حرکت سریع منو میچرخونه........ 

سابق بر این ما پارتنر رقص هم بودیم.........قبل از اینکه من با شهراد آشنا بشم........ 

قبل از اینکه ازدواج کنم 

احساس خوبی بود......خیلی خوب.......... 

یک لحظه فراموش کردم که زنم.......و تعهد دارم........ 

برای چند دقیقه دردم فراموشم شد........... 

و انگار همه چیزو یادم رفت........ 

صدای آهنگ.........رقص..........مستی......... 

به سلامتی گیلاسها رفت بالا...........یک نفس سر کشیدم......... 

سیروس هیجانزده بغلم کرد و گفت: هیچ عوض نشدی.......... 

میخندم.......... 

: نبودی............راستشو بگو............کجا رفته بودی.؟؟؟؟؟؟؟ 

همه بچه ها..........با دست و سوت و کل کشیدن...........شروع کردن به دلقک بازی........ 

انگار نه انگار.............که اکثرمون یا ازدواج کرده بودیم...........یا پدر و مادر شده بودن......... 

سیروس: بزار.........ترانه.....ترانه من........... 

خانوم قلمی و زیبایی به سمتمون اومد..........تا خرخره نوشیده بود..........و حسابی مست کرده بود......... 

کلی قربون صدقه هم رفتن و جلوی چشمان من و مابقی حضار لباشون چسبید به هم........ 

این از سیروس با اون همه غرور و اعتبار بعید مینمود............ 

ولی ترانه...............همسر ش............بدون اندک خجالتی.......لبای همسرشو خورد........ 

من سوتی کشیدم: بابا...........عشاق نوین......... 

خنده سیروس: شهرزاد ترانه همسرم..........ترانه...شهرزاد یکی از دوستان باحال ...و همکار بسیار عزیزم............ 

ترانه رو محکم در آغوش کشیدم..........و بهشون تبریک گفتم......... 

تو همین هیری بیری.........خواستم شهراد رو به ترانه معرفی کنم..........سر چرخوندم....... 

دیدم شهراد نیست............. 

از بر و بچ پرسیدم............گفتن رفت سمت محوطه باز........... 

از سیروس اینا عذر خواستم و رفتم دنبال شهراد.......... 

دیدمش................ 

داشت با تلفن حرف میزد..........خواستم صداش کنم.........دیدم بهتره برم و غافلگیرش کنم 

هوای دریا بدجور مستم کرده بود...........تو این تاریکی و هوای لطیف........... 

چی بیشتر از بغل شهراد میچسبید؟؟؟؟؟؟؟ 

یواشکی رفتم تو باغ............. 

نزدیکش که رسیدم...........صداشو به وضوح شنیدم........داد میزد: تو میگی من تو این شرایط چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟هان.........تو اصلا میفهمی چی داری میگی؟؟؟؟

نمیدونم طرف چی گفت که شهراد از جا دررفت و گفت: هیچ غلطی نمیتونی بکنی.... 

و گوشی رو قطع کرد......... 

عصبی بود..............خیلی زیاد................  

صبر کردم....تا کمی اروم شه 

همینکه خواستم برم سمتش........دیدم داره شماره میگیره 

باز ایستادم..... 

صدای شهراد: ......گوشی رو بردار.....میدونم خونه ای.........جان شهراد بردار اون لعنتی رو.........باور کن.....نمیتونم........شهرزاد اینجا وبال گردنم شده......کاری نمیتونم بکنم......تکون بخورم.......همه متوجه نبودنم میشن........ور دار گوشی رو عزیز دلم.........آخه من چطوری بهت بگم ........ 

انگار طرف گوشی رو برداشت.......چون شهراد صداش اروم شد و شروع کرد به قربان تصدق طرف رفتن...... 

یخ زده بودم............حتی نمیتونستم عکس العمل نشون بدم......... 

چطور باید به خودم میقبولوندم کسی که پشت خط زن نیست 

و اگر زن.......چرا شهراد باهاش اینقدر صمیمیه.......... 

داشتم بالا میاوردم............. 

تکیه زدم به درخت کنار دستم.......... 

شهراد کلی بوس هم فرستاد و خداحافظی کرد.........ضمن اینکه بهش قول داد یکسری بهش بزنه......... 

و برگشت به سمت ویلا 

من موندم 

تو تاریکی 

تو سیاهی 

توی توهم 

توی خیالات 

تو شک و یقین......... 

توی......................... 

اق زدم.........هر چه خورده و نخورده بودم بالا اوردم........... 

از درد مثل مار زخمی به خودم پیچیدم.......... 

یک مدتی همونطوری ایستادم 

بعد به زور برگشتم تو ویلا 

رفتم تو دستشویی..........سر و صورتمو شستم...........رفتم طبقه بالا......و۲ تا قرص خواب خوردم  و خوابیدم.......... 

============================ 

انگار بیدار بودم 

شهراد رو دیدم که سایه شده بود...... 

دور 

هر چقدر تلاش میکردم بهش نمیرسیدم.......... 

خوردم زمین 

از خواب پریدم............. 

درد داشتم............. 

شهراد کنارم دراز کشیده بود........... 

ویلا ساکت.............. 

من حتی از بچه ها خداحافظی نکرده بودم............ 

همه رفته بودن............ 

=================================== 

چرا شهراد رو انتخاب کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا با شهراد ازدواج کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

شهراد واقعا منو دوست داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

حرفای امشب........... 

حرکات مشکوکش تو این ۶ ماه اخیر................ 

حرصی که از رفتار زننده خانوادش خوردم.............. 

صورتم خیس اشک................بلند شدم رفتم پایین 

استاد هم خوابیده بود 

رفتم کنار دریا 

تو تاریکی 

صدای دریا شبها قشنگتره........... 

حس کردم..........دیگه هیچ اشتیاقی برای ادامه دادن و مبارزه ندارم........... 

اب زیر پاهامو خالی کرد............ 

به خودم که اومدم................فقط اب بود.........بی حرکت موندم...........تا اب کار خودشو بکنه............... 

=========================

شبهای کویر .....قسمت۴

چشم.چشم........دو ابرو.........دماغ و دهن .........یه گردو......... 

........کوچولو تو بغلم با هیجان به خط و خطوط خیره مونده........ 

اسمش نغمه .......۵ سالشه......و با این سن کم........دچار مشکلات جسمی زیادیه.... 

تو بغلم نشسته و نقاشی میکشه........ 

دست و پاهاش هم از حالت طبیعی کوچکترن.........ولی با این حال...... 

نغمه زیبا......بسیار با هوش و جذاب........ 

براش شعر میخونم.......داستان میگم..........تا خوابش ببره....... 

پدر و مادر نداره.........از بهزیستی اوردنش........ 

وقتی اروم اروم میخوابونمش روی تخت.........صدای شهراد از پشت سر غافلگیرم میکنه..... 

بر میگردم: هیس.......تازه خوابش برده  

شوکه میشه.........مثل بچه ها صداش میاد پایین

ـ ای......ببخشید......همه بیمارستان رو زیر پا گذاشتم........اینجا چکار میکنی؟؟؟؟ 

: بیا ببینش......خوشگل نیست.؟؟؟؟؟ اسمش نغمه.......۵ سالشه.....ولی بزنم به تخته....خیلی باهوشه.........ملوسکو ببین......... 

شهراد میاد بالای سرش دستی به سر و صورتش میکشه........خم میشه و بوسش میکنه..... 

ـ چقدر مامانیه.......مشکلش چیه؟؟؟؟ 

: بریم بیرون تا بهت بگم....... 

وقتی ماجرای نغمه رو شهراد شنید خیلی ناراحت شد..........تو فکر فرو رفت........ 

: حالا چیکارم داشتی؟؟؟؟؟؟ 

ـ وای از دست تو.........اینقدر این ور اون ور میپری کلا یادم رفت........زود باش........دکتر سلیمی تلفن کرد گفت تا یک ساعت دیگه مرتاض........ 

نفسمو حبس کردم.........: شهراد..... 

اروم بغل گوشم وز وز کرد: نه بیاری........دست و پاتو میبندم.........میندازم رو دوشم میبرمت........میدونی که از حرفم بر نمیگردم............ 

خندم گرفت به فیگورش: کی خواست نه بیاره.......فقط........فقط....... 

ـ فقط چی؟؟؟؟؟؟؟ 

مثل بچه ها معصوم شدم : یکم میترسم......درد داره؟؟؟؟؟؟؟؟ 

صدای خنده شهراد تو راهرو پیچید.........: کوچولوی من........عروسک من.......خودم پیشتم.....قول میدم که هواتو داشته باشم........حالا زود باش....... 

: بزار به بچه ها بگم........دکتر تمدن بفهمه نیستم عصبانی میشه..... 

ـ نیازی نیست بگی.........ترتیب کارهاتو دادم.........با دکتر هم صحبت کردم....باقی کشیکاتو هم خریدم....... 

: چیکار کردی؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ گفتم بحث نکن........ما حرفامونو زدیم.......نزدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: شهراد.........همش............. 

ـ همه کارهات هماهنگ شده.......شما الان رسما فارغ التحصیل محسوب میشی.......دفاع مونده.......که اونم ترتیبشو میدم......حالا بریم.......... 

: شهراد قول دادی........من....... 

یک لحظه صورتش سرخ شد..........ترسیدم......از خشم شهراد ترسیدم.........گفتم: باشه....بریم.......فقط تو عصبانی نشو.........  

خندش گرفت ارومی گفت: جذبه رو دیدی؟؟؟؟؟؟؟

============================== 

وقتی بدونی چی در انتظارت........و مراحل درمانو بارها و بارها......روی بیماران مختلف دیده باشی......... 

وقتی توی بخش خون.........شاهد مرگ صدها بیمار مختلف باشی....... 

وقتی خانواده های مختلفو ببینی........که در عذاب و رنج به سر میبرن.......... 

وقتی ببینی بیماری که حتی نمیتونه غذا بخوره......و مجبور میشن از راه لوله گذاری غذا بهش بدن....... 

وقتی زنی رو میبینی که سعی میکنه.........با کلاه گیس پوست سرشو مخفی کنه........ 

یا ارایشی که میچکه......... 

وقتی ......................... 

همیشه به اینده امیدوار بودم..........همیشه با شوق و عشق به دنیا نگاه کردم 

مراقب تمام اعمال و کردارم بودم 

ولی اگر خواست خدا اینه 

تسلیمم..........شاید باید منم اینا رو تجربه کنم..........تا بهتر بتونم به مردمی که هر روز کنار منن.........کمک کنم.............  

===========================  

با کمک شهراد لباسامو عوض میکنم..........روی تخت دراز میکشم و میشمرم....... 

۱------۲---------۳---------- 

صدای دکتر سلیمی: چطوری خانوم دکتر....... 

لبخندی ............زورکی............عالی........عالیم دکتر .....شما خوبید؟؟؟؟؟؟ 

: روز فوق العاده ایه.........شما چطوری شهراد خان؟؟؟؟  

ـ خوبم استاد....ممنون که اومدین...... 

: وظیفس پسر جون........شهرزاد دختر خودمه....خوبه خانوم..........مشکلی که نداری؟؟؟؟؟؟شروع کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟ 

نفس عمیقی میکشم....... 

صدای شهراد : آمادس.........منتهی از آمپول میترسه....... 

صدای خنده مردها........و خودم: یکی طلبت خان والا.........دکتر شوخی میکنه........من فقط..... 

: نگران نباش..........اولش ممکنه یکم اذیت بشی........ولی خیالت راحت....خودتو بسپار دست من......... 

چشمامو میبندم............۱............۲...............۳.............. 

ـ آخ........ 

سوزش اولین سوزن.............. 

شهراد کنارمه...: خوب....یادته...اولین بار که تو پارک دیدمت.........با کله رفته بودی تو درخت کاج.؟؟؟؟ اونم با چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یک دوچرخه کوهنوردی...........

یک لحظه ذهنم برگشت به عقب.........خندم گرفت: آها..........منظورت همون روزیه که از عمد پیچیدی جلوم........من بیچاره پرت شدم تو درخت کاج؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: ببین خوشگله.........اون دفعه هم بهت گفتم........بازم میگم....تقصیر خودت بود؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ جدا..........نه بابا.........کم نیاری یک وقت..........من اگر رضایت نداده بودم که ولت نمیکردن...... 

یک دفعه جیغم به هوا رفت..........درد طوری پیچید که نتونستم سکوت کنم......... 

پشت سرش فورا عذرخواهی کردم........ 

صدای دکتر سلیمی: الان دیگه تموم میشه......اینجاش درد داشت فقط......... 

بی حال شده بودم............با اینکه بی حسی  تزریق کرده بودن...........ولی........ 

شهراد ادامه بحثو گرفت: همون روز فهمیدم تو زن زندگی منی....... 

پوزخندی زدم ...............جلوی خودمو به زور گرفتم.......که دم نزنم....... 

شهراد ادامه داد: نمیخوای بگی حس تو چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: به شانس خودم لعنت فرستادم.......که همه رو برق میگیره.......ما رو چراغ نفتی..... 

صدای خنده دکتر سلیمی....: امان از دست شما خانمها... .....اینم از این.........تموم شد..... 

وا رفتم............

: شهراد خان.....اینو چکار کنم بدم آزمایشگاه پارس......یا میفرستی تهران...... 

ـ شما چی میگید؟؟؟؟؟ 

: کار دکتر حسینی عالیه.......زودم جواب میده.......خودت زحمتشو بکش ببر آزمایشگاه......منتهی چون تهران دستگاهاشون مدرنتر.....بگو نمونه رو دو بخش کنن......یکیشم بفرست تهران.......که جواب اونا رو هم داشته باشیم........ 

============================= 

التماس نمیتونم بکنم............... 

خودمو کنترل میکنم...............ضعف نشون نمیدم.......... 

نباید شهراد متوجه ناراحتی من بشه......... 

میخندم........خودمو شاد و امیدوار نشون میدم 

میخندم .........توی دهن هر چی حماقت میزنم.......... 

با شهراد راهی تهران میشیم.............جای نمونه برداری درد میکنه........ 

ولی دردش به اندازه درد استخوانهام نیست.......... 

سکوت میکنم.......خودمو میزنم به اون راه 

انگار که عصبی ندارم......... 

شهراد به مادر و پدرش نگفت که میریم تهران........ 

در عرض ۲ روز .....۱۵ پزشک مشاوره میکنن.........به اتفاق نظرشون به شروع درمان در اصفهان 

اونم فقط به خاطر بیمارستان میلاد.........که جدیدترین........و مجهزترین سیستم رادیوتراپی رو داره.........و بهترین بیمارستان تخصصی کشور برای درمان سرطان....... 

چشمامو میبندم..........۱.........۲.............۳............. 

=================================== 

صدای منشی : بفرمایید....... 

لنگ لنگون.......شانه به شانه شهراد وارد اتاق پرفسور حکمتیا ن میشیم.......... 

پیرمرد.........با ذوق و احترام به استقبالمون میاد........... 

: چطورید بچه های من........ 

شهراد دستشو میبوسه............ 

و من گرم پذیرای آغوش بازش میشم.......... 

سکوت........... 

سکوت............ 

پرفسورو ۶ سال میشناسم..............  

افتخار شاگردیشو دارم.......زندگی عجب حکمی زده....... 

چشماشو میدوزه به یرون پنجره.....دستی به محاسنش میکشه: عجب.......عجب........خوب دخترم.......اوضاع روحیت چطوره......خودت چی فکر میکنی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ من......تسلیمم.........هر چی خواست خدا باشه.......اینم یه امتحانه.......یکم درد داره.....ولی تهش خیره......... 

لبخند شیرینش..: غیر از این میگفتی.......تعجب میکردم.......خوبه....خیلی خوبه......این چند روز برید شمال.............یک آب و هوایی عوض کنید.........عروسی دکتر زمانی.........منم دعوتم.......با هم میریم...........وقتی برگشتیم...........جواب نمونه که اومد........اونوقت تصمیم میگیریم چکار کنیم................اگر لازم بود.......با یکی از دوستانم در آلمان تماس میگیرم........بری المان..........ولی دلم روشنه..........راهش سخت هست........ولی روشنه...... 

========================== 

میشمارم.........۱...........۲............۳.................۴...............۵............ 

صدای جیغ و داد اطرافیان 

صدای کل کشیدن و دست زدن 

عروسی به اوج خودش رسیده 

عروس و داماد مثل نگین روی انگشتری میدرخشن........ 

داماد از دوستای نزدیک شهراد..دکتر زمانی......و عروس هم دانشگاهی من........ 

چقدر دلم سیگار میخواد........چقدر دلم صندلی میخواد برای نشستن......... 

شهراد اجازه نشستن نمیده......... 

دور بعدی هم میرقصیم......... 

دیگه نمیتونم.......از ته دل دعا میکنم شهراد پاش پیچ بخوره......... 

صدای اهنگ .........  

.........میشمارم.......۱..........۲............۳................۴................۵......... 

شبهای کویر .....قسمت ۳

چشمامو میبندم 

میشمارم 

۱........۲..............۳ 

صدای دکتر: من به شهراد میگم...........امشب میام خودم بهش میگم........ 

ـ بدتر میشه استاد........بدتر میشه........ 

: دختر جون........بیشتر از این نمیتونی صبر کنی....... 

ـ خدای من.........اصلا نمیدونم باید چکار کنم.......این هفته مادر و پدرش میان........لا اقل تا ۱ شنبه صبر کنید........بعدش یکاریش میکنیم..........بزارید اینا بیانو و برن......... 

: نه.......دیگه بیشتر از این نباید صبر کنی........لا اقل این هفته باید نمونه برداری انجام بشه....... 

ـ حرفشم نزنید.........من اخر هفته ۱۰ نفر مهمون دارم.........نمیتونم که با این وضع ازشون پذیرایی کنم........... 

============================= 

چقدر دلم سیگار میخواد 

چقدر دلم .................. 

به پهنای صورتم.........اشک میریزم...........وقتی لا جون..........سراسر درد میرسم خونه 

صدای خنده شهراد و چند نفر دیگه توجهمو جلب میکنه.......... 

امشب ۳ شنبه است.............نوبت شهراد..........با دوستاش جمع میشن  

من امشب کشیکم...........اومدم خونه تا لباس عوض کنم..........بعد برم بیمارستان....... 

اروم رفتم طبقه بالا......... 

لباسامو زود عوض کردم......... 

و برگشتم پایین.......... 

صدای شهراد: چیزی شده برگشتی خونه؟؟؟؟؟؟ 

ـ سلام 

: سلام بر روی ماه نشستت......چیزی شده؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه فدات شم.........اومدم لباس عوض کنم......دوش هم بگیرم.....دارم میرم.......شما خوش باشید............ 

: حالت خوبه شهرزاد؟؟؟؟؟ ببینمت.........گریه کردی؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه........نه.......من خوبم...... 

جلومو گرفت...........بغلم کرد: وایسا ببینم........چشمات چرا خون شده پس......؟؟؟؟؟؟ 

: از بیخوابیه.........جون من ولم کن........دیرم شده........الان صدای هم کشیکیم بلند میشه..... 

ـ غلط کرده......اصلا کی گفته اینهمه به خودت فشار بیاری....... 

: جون شهرزاد ول کن.........همش ۲ هفته مونده.........تو رو مقدسات........گیر نده...... 

ـ تا این دو هفته تموم شه..........دل من خون شده 

: خدا نکنه......حالا بزار برم...... 

ـ بوسم کن 

: بیا لوس من.........بیا فدات شم 

یک بوس کشدار......... 

=====================================  

سفر میکنم به گذشته........... 

چی شد که با شهراد آشنا شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

آخ خدا جونم............که خیلی دوست دارم 

که هر چی بوده لطف تو بوده 

=================================  

آخر هفته دردناکی داشتم............از هر نظر 

مادر شهراد.............درد و ورمای ۱۰۰ ساله خانوادگیشونو از چشم من میدید 

به رخ میکشید 

نداشتن پدر تحصیل کرده و کارگر زاده بودنمو............. 

نداشتن دک و پوز و پرستیژ............نداشتن درخچه خانوادگی........... 

هر چیزی در من.........مساوی بود با سرکوفت 

حتی جلوی دوستان شهراد...........توی چک چک.............بهم رحم نکرد....... 

و تا میخورد و جا داشت..........جلوی اونا و همسر ها و دوست دخترهاشون تحقیر کرد 

به وضوح جوری برخورد میکرد که من پسرشو تور کردم.......... 

غافل کردم........ 

دندون رو جیگرم میگذاشتم............تحمل میکردم 

درد تا مغز استخونمو میسوزوند.............. 

تنها دلیلی که حرفی نمیزدم شهراد بود 

شهراد تا عصر جمعه هیچی نگفت ........ولی وقتی مادرش جلوی دوست صمیمیش خیاط بودن منو به رخم کشید و تحقیرم کرد نتونست جلوی خودشو بگیره و گفت: راستی شهرزاد....مادرم یک خاله داره......پیر شده ها.........ولی بزنم به تخته از هر انگشتش هنر میباره........زمان خودش یک تنه ۳ تا بچه یتیمو با خیاطی بزرگ کرد 

از شدت ترس چشمامو سمت مادرش نچرخوندم............میدونستم الان قیامت میشه 

صدای مادر شهراد: بله.....خاله جان شیر زنی هستن برای خودشون........ولی مادر .......خاله خانوم کارگاه داشتن......۳ تا کارگر زیر دستشون بودن..... 

شهراد کوتاه نیومد: اولش که این نبود......خودشون بار ها گفتن با یک چرخ دستی اهل بوق بوقک شروع کردن..........خدا بیامرز شوهرش که قمار باز............کل زندگی رو باخت و بعدش پای بساطش جون داد.........اینطور نبوده مادر من.............. 

دلم فرار میخواست 

واسه اینکه بیشتر از این قاطی بحثشون نشم.........رفتم سمت بچه های دیگه..............تا کمک کنم وسایلو جمع کنیم برگردیم یزد 

رفتم  و آخرین شمعی که داشتم روشن کردم و دعا کردم...........نذرمو ادا کردم.......... 

برگشتم....... 

نگاه مادرشوهرم تنمو لرزوند.......... 

هیچی نگفتم........... 

برگشتیم................. 

شب باز مادرشوهر گرامی فرصت از دست نداد 

یک لحظه فکر کردم..........مادر شهراد که خودش پزشک ........کلی کبکبه داره.......مدعی فرهنگ و طبقه بالا..........چطور به خودش اجازه میده..........با حرفاش دل ادمو زخمی کنه........ 

بازم حرفی نزدم..............دیگه برام عادی شده بود حرفاش.......... 

پذیرایمو کردم............. 

=============================== 

۱ شنبه................همینکه مادر شوهر و پدر شوهرم رفتن........... 

بی حال و مثل مرده از گور فراری.........راهی مطب دکتر شدم 

از درد به خودم میپیچیدم.........صدای دکتر: باید بستری بشی...... 

ـ فقط ۲ هفته مونده تا تموم کنم.......یک کاریش بکنید 

: دختر جون........نکنه فکر کردی من معجزه میتونم بکنم.........چقدر لجبازی...... 

ـ سر پایی نمونه برداری کنید.......نیازی نیست به خاطرش بستری شم......... 

: آخه 

ـ خواهش میکنم.........خواهش.........همینکه درسم تموم شه........قول میدم هر کاری شما بگید بکنم........ 

: شهراد رو گفتی بیاد اینجا 

ـ نه......راستش......خیلی خستس........این چند روزه از پا افتاد  

دکتر غر غر کنان گفت: خودم بهش میگم...... فردا صبح تو بیمارستان مرتاض دکتر سلیمی برات نمونه برداری میکنه.....اینطوری کسی تو صدوقی هم نمیفهمه مشکلتو..........خوبه؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ یک دنیای ممنونم.........امیدوارم بتونم جبران کنم.......... 

========================== 

دکتر سحابی شب اومد ..........وحشت زده نگاهش کردم.......... 

با چشم بهم اطمینان داد که همه چیز ردیفه .......... 

شهراد شاد و خوشحال استاد رو در اغوش کشید 

رفتم توی اشپزخانه........تا وسایل پذیرایی رو فراهم کنم 

صدای دکتر: دخترم زحمت نکش..........من باید برم.........خانوم منتظره......شب جایی دعوت داریم 

..............وقتی رفتم تو سالن 

دیدم مردها رفتن توی کتابخانه 

دهانم خشک.............وحشت زده .............دقایق رو میشمردم....... 

رفتم پشت در گوش وایسادم........ 

صدای استاد: ببین شهراد...میدونم قدرتشو داری......میتونی...... 

ـ خودش میدونه؟؟؟؟؟ 

: خوب........بهش تا حدودی گفتم.......خودتم میدونی........با هوش تر از این حرفاست که بشه فریبش داد.........ولی .... 

ـ ولی چی دکتر؟؟؟؟؟؟؟ 

: تا نمونه برداری نشه نمیتونم قطعی جواب بدم........ 

ـ بگید....... 

: زیاد نمیشه امیدوار بود.........  

صدای افتادن شهراد روی راحتی رو شنیدم............میتونستم حالشو تصور کنم 

: شهراد جان.............مرگ و زندگی دست خداست......من هنوز هیچی نمیدونم......ترتیب همه کار ها رو دادم.........فردا بیارش بیمارستان مرتاض......اگر بتونی راضیش کنی بستری بشه........بهتره....... 

==================================== 

زندگیم یک شبه تبدیل شد به جهنم.......... 

شهراد...........عصبانی بود 

حتی نتونست تظاهر کنه 

خشمشو سر گلدون و بشقابا خالی کرد 

وقتی اروم شد............ 

فقط نگاهم کرد 

گفتم: هنوز چیزی معلوم نیست......همه چی درست میشه.......باید امیدوار بود 

سعی کرد اروم باشه .........بدون اینکه حرفی بزنه 

رفت تو کتابخونه............و درو بست 

رفتم حمام 

زیر دوش حمام............کلی گریه کردم 

احساس میکردم تنها شدم 

حس میکردم ازدواجم با شهراد اشتباه بوده 

حس میکردم کل مسیر طی شده غلط بوده............ 

به حال خودم زار میزدم 

که چرا به جای اینکه منو امیدوار کنه و دلداری بده 

عصبانیه.................. 

مگر من تقصیری داشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اونقدر گریه کردم که بی حال شدم................ 

خودمو به زور تا تخت خواب رسوندم 

خیس و لخت.........روی تخت ولو شدم 

رو تختی رو دور خودم پیچیدم............خوابم برد 

از شدت درد.............از خواب پریدم........ 

درد کلافم کرده بود..............دوباره گریم گرفت....... 

تنها بودم............... 

شهراد کنارم نبود.............. 

یک لحظه یاد آخرش افتادم 

یاد اینکه چه عاقبتی انتظارمو میکشه................. 

و یکهو حرفای مادرشوهرم............تو گوشم جیغ کشید.......  

بیشتر داغ کردم............ 

این که اولشه........شهراد اینطوری رهام کرده..........وای به اخراش.......... 

وای به شیمی درمانی...........وای به موهای نداشته 

وای به بدن سوخته زیر پرتو درمانی......... 

وای به پوست و استخونم.............. 

وای به بی اشتهایی...........به درد............ 

وای..........از تزریق مورفین...............وای........... 

احساساتم.............بدجور فوران زده بود 

فکر اینکه باید برگردم خونه خودم........... 

فکر اینکه باید همین اولش غرور خودمو حفظ کنم............... 

فکر اینکه از اولشم نباید خر میشدم........... 

نباید با شهراد ازدواج میکردم................ 

با بدبختی و درد بلند شدم 

ساعت ۳ صبح بود........... 

چمدون بزرگ به زور از زیر تخت کشیدم بیرون 

لباسامو ریختم توش............ 

شروع کردم به جمع کردن........یک نامه برای شهراد نوشتم و از همه چیز عذرخواهی کردم............ 

به هر بدبختی بود چمدونا رو بردم تو ماشینم....... 

از شدت درد خم شدم......... دیگه اشکی برام نمونده بود 

یکم صبر کردم تا حالم جا بیاد 

تا در ماشینو باز کردم .........صدای شهراد: خانوم این موقع صبح کجا تشریف میبرن؟؟؟؟؟ 

ـ بیدار شدی؟؟؟؟؟ ببخشید.......تو برو بگیر بخواب.........فردا کلی کار داری......من میرم خونم.... 

: خونت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ اره عزیزم.......برو بخواب.......سوار شدم 

شهراد با سرعت اومدم طرفم.......تا خواستم درو ببندم........پرید سوئیچ ماشینو برداشت و با سرعت رفت در حیاطو بست.......... 

عصبانی و کلافه............در حالیکه از درد به خودم میپیچیدم...........پیاده شدم 

: شهراد...........بزار برم........شهراد........ 

ـ رفت. ............داخل.......... 

دنبالش رفتم: خره............بزار برم............میخوای تا کجا به این بازی احمقانه ادامه بدیم......هم خودت میدونی.........هم من..........آخرش گند...........کثافت........بزار همین الان که سر پام برم........بزار خاطره ای که از من داری..........همین طوری باشه......... 

صدای سیلی................سوزش سیلی سنگین شهراد 

برق از سرم پرید................. 

تو این ۳ سالی که با هم ازدواج کرده بودیم...............تو این ۵ سالی که همو شناخته بودیم...........حتی یک بار شهراد سرم داد نزده بود...........چه برسه به سیلی........ 

چشمامو بستم..........صورتم داغ بود..............درد داشتم............ 

زیر پاهام خالی شد.............. 

خودش بیشتر ناراحت شد..............اومد سمتم به دلجویی........... 

حولش دادم............ 

به زور بغلم کرد 

تو بغلش شروع کردم به دست و پا زدن...........به صورتش چنگ زدم............ 

محکمتر بغلم کرد.............. 

بی حال شدم 

گریم شده بود هق هق 

بلندم کرد...........بردم توی اتاق خواب...........لباسامو یکی یکی دراورد....... 

بی حال شده بودم...........درد داشتم............ 

دستش گذاشت روی شکمم........آخم به هوا رفت............ 

صدای شهراد: شهراد بمیره.........قشنگم......... 

======================================== 

شبهای کویر ....قسمت ۲

چمپاتمه زده بودم.....دلم میخواست برم گم شم..... 

دلم میخواست فرار کنم.... 

تازه درای رحمت به روم باز شده بود..... 

چه شانسی من دارم.......چه شانسی..... 

صدای درب حیاط 

......صدای ماشین ........... 

شهراد امشب چقدر زود برگشته!!! 

خودمو جمع و جور میکنم...... 

بدو بدو........میپرم تو دستشویی......صورتمو شسته نشسته.... 

یک میکاپ مسخره......... 

نباید ضعف نشون بدم.......باید قوی باشم..... 

میشمارم......۱.....۲.......۳........ 

صدای شهراد: عروسک من.......یوهو.......کوشی ...من اومدم......من ماچ میخوام...... 

میپرم جلوش و جیغ میکشم: چرا زحمت کشیدی......چرا بیشتر نخریدی؟؟؟؟؟ 

ـ بچه پررو........سلامت کو؟؟؟ 

: خوردم........ 

تو بغل گرمش گم میشم.......یه بوسه ابدار و خیس....... 

مثل همیشه: نمیری شهراد.....چقدر پچلی پسر 

ـ ماچ به همین کثیف کاریاش میشه ماچ......وای دخمره ...من خیلی گشنمه .......شام چی داریم؟؟؟؟؟ 

: گشنه پلو با خورشت هوس...... 

ـ وای........من عاشق خورشتشم......منتهی نمیشه پلوشو عوض کنیم.......مثلا بزاریم بغل پلو...خواب پلو......... 

: نه........همون که گفتم......زود باش.......تا لباساتو بکنی و دست و صورتی صفا بدی........سفره انداختم........ 

ـ من تصدق اون پنجولات......بو که نمیاد...نکنه جدی جدی میخوای امشب تو رختخواب شام بدی؟؟؟؟؟؟؟ 

میخندم........ 

سفره سنتی میچینم...........هر وقت که میخوام خبری بهش بدم اینکارو میکنم....... 

نازبالش و متکا و سفره قلمکار......... 

کلی تدارکات و شام مفصل........ 

همینکه وارد سالن میشه هیجانزده سوت میکشه 

ـ ببین خانم ما چه کرده..........وای شهرزاد.........خدا تو رو از من نگیره........همینکه میام خونه خستگیام میریزه ........ 

میخندم: این چه جورشه.........ریختن خستگی چیه بابا؟؟؟؟؟؟ صیغه جدید ؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ الهی من فدات شم.....اگر تو هم جای من بودی و روزی  شونسد ساعت باید میشستی چرندیات یک مشت در و دیوونه و مازوخیست و سادیسم و مانیا و فوبیا و ..............گوش میکردی اوضات بهتر از من نبود........ 

: امروز خیلی بد بود؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نپرس..........داغونم به جون خودت........۳ تا بستری کردم........یکی از بیمارام نزدیک بود با گلدون بزنه تو فرق سر منشی بیچارم......... 

: وای........گناهکی خانوم صبوریان......چیزیش که نشده؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه خدا رو شکر........رسیدم........جلو طرفو گرفتم........عجب.......ولی به نظرم یک مدتی خانوم صبوری نیادش.........بدجور زن بیچاره قالب تهی کرده بود......... 

: تقصیر خودشه.....اگر با اقا رحمت بحث نکرده بود ......تنها نمیشد که از بیمارا بترسه...........حالا میخوای چکار کنی.؟؟؟؟؟؟ 

ـ هیچی .....اگهی میدم فردا یک منشی قلچماغ میخوام این هوا......... 

دستاشم باز کرد...........از هم..........یک ادم گنده تصور کرد 

خندم گرفت....... 

ـ امشب تلفن میکنم به مش رحمت.......فردا بیاد.......خانوم صبوری هم اگر حرفی زدن......باید قید اومدن به مطبو بزنن........ 

======================== 

چطوری بهش بگم.....؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چطوری نتیجه آزمایشو بزارم جلوش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خدای من.............  

=================== 

شام خورده نخورده..........چشم میدوزم به دهان شهراد....... 

لقمه هاشو میشمارم که چه با اشتها میخوره........ 

شهراد ۱۰۰۰ تا بخش داره........که ۹۹۹ تاش شادی  و شیطنت........ 

تو وجود شهراد دو چیز رو نمیشه دید..... 

اولیش غم ..........دومیش هم نا امیدی 

همیشه واسه همه چی راه حل داره.............. 

پس نباید نا امید باشم.......... 

باید بهش بگم................ 

باید باهاش رو راست باشم............. 

شامش که تموم شد ..........تندی ظرفا رو جمع کردم....... 

مثل همیشه کمکم کرد............. 

ظرفا رو با هم شستیم و خشک کردیم......... 

از اشپزخونه که اومدم بیرون پس گردنمو و گرفت و گفت:کوجااااااااااااااااااااااا.؟؟؟؟؟؟؟ 

: دسشویی.......میخواین شما هم بفرمائید؟؟؟؟؟ 

از خنده ریسه رفت..........بغل گوشم زمزمه کرد: اوم.......بدم نمیاد....... 

برمیگردم و با خنده گوششو میگیرم: بی ادب....... 

بغلم میکنه.......... 

لبامون دوخته میشه به هم........ 

دوباره بغل گوشم وز وز میکنه: بریم لا لا......... 

: چرا اولش با هم یه چایی .چیزی .......نخوریم.......حرف نزنیم.....مسابقه فوتبال تماشا نکنیم.....بعدش نوبت اتاق خوابم میرسه...... 

اروم و خیلی شهوتی کنار گوشم وول میخوره طنین صداش: اونم به جاش.....ولی الانی دلم تو رو میخواد روی تخت.......بعدش میایم میشینیم فوتبال میبینیم........... 

منتظر جوابم نمیمونه.................بغلم میکنه......... 

با اینکه دختر قد بلند و سنگین وزنی هستم.........ولی واسه شهراد مثل پر قو سبک محسوب میشم......... 

تا به خودم میام رو تخت خوابم............ 

نمیشه منصرفش کرد....... 

به شدت بهانه گیر شده..........هر وقت روز سختی پشت سر میزاره.......دلش هوای تنمو میکنه........ 

به قول خودش تا یه لقمه از نعمت سینهای نرم و خشگلم نخوره و خودشو سیراب شهوت نکنه نمیتونه به چیزی غیر از این فکر کنه............. 

می قلطم روی تخت......... 

پامو میگیره و میکشه: کوجا..........وایسا با هم بریم............. 

میخندم.......... 

گم میشم تو وجودش........... 

============================= 

چطوری باید بهش بگم..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

۱۰۰ بار با خودم پس و پیش کردم......تا طوری بهش بگم که یکهو قاط نزنه.......... 

از حمام که اومدیم بیرون.........حوله پیچ میشینیم جلوی تلویزیون......... 

صدای زنگ تلفن.......... 

خودش جواب میده.......... 

مادرشه......... 

بی تفاوت بلند میشم میرم تو اشپزخونه تا خوردنی بیارم............. 

صداشو میشنوم: شهرزادم خوبه.......سلام داره خدمتتون........شهرزاد........نه....کی؟؟؟؟ شاید.....من بی خبرم.........ما تو کار شما خانما دخالت نمیکنیم..........پدر چطورن؟؟؟؟ خودتون ....کی؟؟؟؟؟؟؟؟ اره هستیم........نه جایی نمیریم...........حتما...........حتما......... 

وقتی میام داخل سالن با خبر اومدن مادرش به یزد منو شوکه میکنه 

ـ مادرم اینا اخر هفته میان.........به صفیه خانوم بگو بیاد کمکت خونه رو جمع و جور کنی.....غذا رو هم از بیرون سفارش بده......... 

: قدمشون روی چشم.........ولی عزیزم......... 

ـ نمیخوام چیزی در این باره بشنوم.........ببین.......همش ۳ روزه......تحملشون کن........خواهش میکنم.........میدونم مادرم هم گنده دماغ.......هم ایراد گیر..........ولی نمیتونستم بگم نیایین.......روز شنبه سمینار داره.......خواهش میکنم تحملش کن...... 

: من که حرفی نزدم.........فقط .......جمعه خودت با بچه ها قرار چک چک رو گذاشتی........ 

ـ وای.........پاک یادم رفت..........مهم نیست.....اتفاقا بهتر............مادر اینا رو هم با خودمون میبریم...........دیگه وقت نمیکنه بشینه به جونت غر بزنه........ولی جون من..........وسایل خیاطیتو جمع کن...........بهونه دستش نده.............. 

ناراحت میرم توی اتاق............. 

اشکم به زور قورت میدم................ 

شدیدا احساس تحقیر شدن و تنهایی میکنم.......... 

سنگینی سایه شهراد.........اشکامو زودی پاک میکنم......... 

بغلم میکنه............. 

ـ معذرت میخوام......اصلا گور همشون..........هر کار دلت خواست بکن............بزار مامانم هر چی دلش میخواد بگه..........تو که پوستت کلفت شده.........بعدش بیا و منو بزن دلت خنک شه......... 

چرا این مرد اینقدر خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

محکم بغلش میکنم 

میزنم زیر گریه 

از ته دل اشک میریزم............. 

نقطه ضعف شهراد مثل تمام مردای دیگه اشک........... 

دست و پاشو گم میکنه............. 

ـ من فدات شم.......اصلا همین الان میرم تلفن می کنم میگم برن خونه باغ.......میگم تو نیستی.........اخر هفته باید بری میبد........باشه/؟؟؟؟؟؟؟؟ دیگه گریه نکن..........جون من 

: گریم واسه اونا نیست که........فقط دلم گرفته........همین 

ـ من قربون اون دلت برم.........چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟بزار ببینمش.........بزار دلتو ببینم........ 

با وقاحت حولمو میزنه کنار.........سینه بلورینم میافته بیرون............ 

مثل اینکه تا حالا اصلا ندیده باشه .............عین بچه ای که شکلات دیده باشه.........ذوق زده میگه: میشه اینو یکم خانوم براتون بخورم..........شاید سنگین شده رو دلتون.......تنگش شده.....بزار ببینم....... 

بی حس میشم زیر بغلش............... 

================================== 

صبح با صدای زنگ شماته دار............عین مرغ پر کنده بیدار میشیم........... 

دلم فقط میخواد تو بغلش بخوابم ساعتها.............. 

بهونه گیری میکنم 

ـ ناناسی.......دخمری......بزار پا شم...........به جون شهرزاد اگر دیر برسیم کار جفتمون تمومه......پا شو .......خوشگل من........... 

بدو بدو..........صبحانه خورده نخورده.............خودمونو میرسونیم بیمارستان........شهراد منو میرسونه میره سمت درمانگاه......... 

مورنینگ صبح........... 

اسم مورنینگ میاد مو به تن اکثر دانشجوهای پزشکی و رزیدنتی سیخ میشه........ 

حالم خوب نیست...........درد اذیتم میکنه........باید بهش میگفتم 

باید زودتر درمونو شروع کنم............. 

چرا بهش نگفتم............. 

برنامه بخشو نگاه میکنم............امشب کشیکم............فردا شب هم باید بمونم تا بتونم جمعه رو اف کنم........این اخرین بخشه............بعدش من فارغ التحصیل میشم.......... 

شهراد میگه نیازی نیست طرح برم..........میگه باید مث خانمای خوب........بشینم تو خونه.........یا نهایتش واسه ادامه تحصیل بخونم........... 

باور نمیشه ۷ سال به این سرعت تموم شد............ 

آرزوی دکتر شدن............آرزو نبود برام فقط...........هدف بود........... 

چه دورانی پشت سر گذاشتم.......... 

زندگیم داستانه خودش........... 

حالا که داشتم نفس راحت میکشیدم.............. 

درد میپیچه زیر دلم.............اشکم درمیاد.............. 

زودی خودمو جمع و جور میکنم................. 

صدای دکتر تمدن: به به.......خانوم دکتر.........احوال شما.........بابا شما کجایید........ستاره سهیل شدید؟؟؟؟؟ سر و سنگین شدید؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بر میگردم...............: اختیار دارید.......ما هر جا هم باشیم زیر سایه شماییم........خوبید استاد......؟؟؟؟؟؟؟ 

============================ 

روی تخت تو پاویون دراز کشیدم..............صدای تلفن: انترن عفونت بیاد اورژانس.......... 

روپوشم میپوشم ........ 

وقتی وارد اورژانس مردان میشم..........صدای شلوغی ........... 

پیرمرد شیرین سخن و با نمکی روی تخت نشسته.........کلی زن و مرد هم دور تا دورش.......... 

میخندم و میگم: چه خبره اینجا............میخواین بگم خواجه حافظم بیاد.........دور پدرو خالی کنید........یکم بتونه نفس بکشه........... 

همه میخندن....... 

ـ سلام. پدر جون......خوبید؟؟؟؟؟؟........ 

پیرمرد با گرمی جواب سلاممو میده......و میگه: عزراییلم رسیده خانوم دکتر ......چیزیم نیست..... 

صدای گریه پیرزن کنار تخت............صدای هم همه ......: خدا نکه بابا........این چه حرفیه..... 

میخندمو و میگم: خوب...ببینم پدر جون......خبریه؟؟؟؟؟ نکنه دلت هوای حوریه بهشتی کرده میخوای بچه های به این خوبی رو ول کنی بری...........یا شایدم حاج خانوم بهت سخت گرفته میخوای سر به سرش بزاری...........؟؟؟؟؟؟؟ 

بیچاره پیرمرد.........سر خ و سپید..: نه خانوم دکتر.......این چه حرفیه....حاج خانوم تاج سرمه.......حوری کجا بوده؟؟؟؟؟؟؟ 

میخندم........پیرزن با چشمای براق و شفافش طوری به شوهرش نگاه میکنه انگار میخواد همون لحظه بغلش کنه........... 

ـ چند سالته حاجی؟؟؟؟؟  

: ۸۷ سال دختر.......... 

ـ بزنم به تخته بهتون نمیادا........شغلتون چیه پدرم؟؟ 

: کارگاه فرش بافی دارم.......کارگر دارم فرش میبافن........خودم دیگه نمیبافم...... 

ـ سیگارم میکشی حاجی؟؟؟؟؟ 

: میکشیدم........ترک کردم 

ـ چند وقته؟؟؟؟ 

: ۱۰ سالی میشه....... 

ـ ووی...........چه خوب.......میگم سر حالید......حالا پدر جان اجازه میدی معاینتون کنم.؟؟؟؟؟؟ 

به صدای ریه هاش گوش کردم..........ضربان قلبشو چک کردم.........فشارشو........ 

پروندشو کامل کردم و لیست آزمایش و عکس و اکو.......... 

صدای پسر حاجی: خانوم دکتر: حال پدرم چطوره؟؟؟؟؟؟ مشکلشون چیه؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ سلام......حالتون خوبه؟؟؟؟؟ 

بیچاره ......از شدت خجالت سرخ شد: سلام خانوم دکتر ببخشید به خدا.........از بس هول کردم نمیدونم چکار باید بکنم..........پدرم خیلی سر حاله......نمیدونم یه هویی این چند وقته چشون شده.......همش سرفه.......هی گفتیم ببریمشون دکترا..........قبول نکردن.........گفتن سینه پهلو.........خودش خوب میشه.......امروزی هم یکهو از حال رفتن............خودمو  نمیبخشم اگر چیزیشون بشه....... 

ولوله افتاد..........یکی دختره میگفت.......ادامشو زن حاجی گرفت........تا بغضش ترکید.......اون یکی پسر......... 

گیج و ویج برگشتم سمت حاجی: پدر جون....میشه یک دستی رو سر منم بکشی............ 

پیرمرد برگشت سمتمو و خندید 

ـ پدر جون.....به امید خدا ۱۲۰ سال عمر کنی...........اجازه میدید من برم دستور کارو بدم دست پرستارتون........پی کارتونو بگیره..........من وقتی جواب آزمایشتون حاضر شد باز میام معاینتون میکنم..........و دستور بستری شدنتون تو بخش رو میدم... 

: اجازه ما هم دست شماست......خانوم دکتر حالم خوبه ها.....نمیشه برم خونم........جواب ازمایشا رو هم پسرا می ایستن میگیرن........... 

ـ من دورتون بگردم پدر........بدی از ما دیدی میخواین زودی برین؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: نه دختر.........فقط نمیدونم چرا..........دلوم اینجا قرار نداره.....همچین باید شب تو جای خودم باشم تا خوابم ببره........... 

میشینم لبه تخت..........دست پیرمردو میگیرم میزارم تو دست خانمش.......و ادامه میدم 

ـ امشب رو قدم رو چشم ما بزارید .......اینجا باشید تا من مطمئن شم.......که حالتون خوبه و چیزیتون نیست........تحملمون کنید............من قول میدم بهتون بد نگذره........میگم تلویزیون هم تو اتاقتون بزارن........مسابقه کشتی هم که میزارن..........کشتی گیرم که بودین تو جوونیاتون........مگه نه......... 

 پیرمرد میخنده و میگه: از کجا فهمیدی دختر.......... 

ـ اختیار دارید ....مگه میشه گوش شکسته پهلوونی رو دید و نفهمید.......... 

میخنده: همین امشبو فقط......... 

: امشب رو به خاطر من............ولی فردا صبح..........استادم باید نظر بده......که ادامه درمان چطور  باشه............. حالا اجازه میدید من برم.؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

از همه خداحافظی میکنم و میرم سمت پرستار....... 

صدای دختر بزرگ حاجی: خانوم دکتر......دستم به دامنتون........ 

میخندم: چرا اینقدر اشفته ای شما......ببینمت............. 

ـ وای........نگید خانوم دکتر.......پدرم تاج سرمونه.....نباشه میخوام زندگی نباشه........ 

: نترسید.....خوب میشن......... 

ـ مشکلش چیه خانوم دکتر....... 

: مطمئن نیستم..........ولی به گمونم سل.......نترسید......درمون میشه........... 

یه نیم ساعتی هم به در د و دل دخترک گوش کردم.........واسه کل خانواده ازمایش نوشتم که برن تست بدن واگیر نکرده باشن........خیال همشون راحت شه......... 

هنوز پامو از تو اورژانس بیرون نگذاشته بودم..........یه بیمار دیگه اوردن....... 

قمر در عقربی شد اوضام............ 

وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ بعد از ظهر بود.......... 

شهراد تلفن کرد که نمیتونه واسه ناهار بیاد پیشم..............پرسید برنامه کشیک چطوریاس...... 

گفتم فردا شب هم میمونم بیمارستان.......... 

ناراحت و پکر.......گفت که چطوری دو شب رو سر کنه.............؟؟؟؟؟ 

یه فکری کرد و گفت: شهرزاد......شب شام از باگت میگیرم میام پیشت 

: نکن این کارو اقای من.......اینجا کلی انترن مجرد هست.......گناه دارن به خدا 

ـ غلط کردن.........دم دربیارن بیچارشون میکنم........خوب برن ازدواج کنن.........من میخوام بیام پیش زنم.........جرم که نکردم............شب میبینمت......... 

========================== 

زندگی ...........اصلا زندگی خیلی عجیب غریبه........... 

معلوم نیست به کدوم سازش باید رقصید 

یک زمانی.........آرزوی اینو داشتم که یک شب بتونم بدون شنیدن سر فه های خشک پدرم بخوابم........ 

چند سال بعدش.......... یک شب بدون درد برای مادرم شد ارزم 

زندگی واسه من همش حسرت بوده.......... 

ولی حالا............حالا که تو اوج خوشی.........میخوام شبامو تو بغل همسرم طی کنم...... 

همش باید بترسم............از عاقبتی که در انتظارم......... 

واسه خودم نگران نیستم 

واسه شهراد که دارم بال بال میزنم............. 

شهراد.........بیچاره شهراد............ 

============================== 

شبهای کویر ...قسمت ۱

(این بخشی کوتاه از یک داستان طولانی است)  

==================== 

درد رسیده به استخون 

گیج و منگ تو بغلش .........روی اهنگی که معناشو نمیفهمیدم میرقصم......... 

شهراد متنفره از اینکه کسی به حالمون ترحم کنه......... 

متنفره از اینکه کسی متوجه ضعف و درموندگیمون بشه 

به سختی نفسهامو کنترل میکنم 

به سختی تظاهر به شادی و بی دردی میکنم 

ارایش صورتم خیلی تابلو  

ولی نمیدونم چرا شهراد اصرار داره که عالیه.......... 

یک دور دیگه میچرخیم....... 

خودمو میکشم بالا ..کنار گوشش زمزمه کنان التماس میکنم..... 

: دیگه نمیتونم..... 

ـ چشماتو ببند.......خودتو بسپار دست من...نمیزارم بیافتی 

میدونم که دستاش قویه........میدونم میتونم بهش تکیه کنم........... 

اهنگ عوض میشه....... 

صدای جیغ و داد اطرافیان 

صدای کل کشیدن و دست زدن 

عروسی به اوج خودش رسیده 

عروس و داماد مثل نگین روی انگشتری میدرخشن........ 

داماد از دوستای نزدیک شهراد........و عروس هم دانشگاهی من........ 

چقدر دلم سیگار میخواد........چقدر دلم صندلی میخواد برای نشستن......... 

شهرا اجازه نشستن نمیده......... 

دور بدی هم میرقصیم......... 

دیگه نمیتونم.......از ته دل دعا میکنم شهراد پاش پیچ بخوره......... 

صدای اهنگ ......... 

================================= 

ماجرا ...........ماجرای تمام زندگی من از هیچ شروع شده........... 

حالا که تو اوج........روی قله شادی هستم....... 

خدا یکجورایی شوخیش گرفته 

اولش با دردای کوچولو و ریز شروع شد 

به خودم گفتم: هیچی نیست........دل دردای ساده......ناراحتی معده...... 

کم کم مشکل جون گرفت و زندگیمو مختل کرد.......جوری درد میپیچید تو وجودم که بی حال میشدم......... 

ترس و تردید رو گذاشتم کنار ..........رفتم پیش یکی از بهترینهایی که میشناختم...... 

صدای دکتر ........و کلماتی که اون روز هوای اون اتاق سپید رو برام سنگین کرده بود 

: همیشه جای امید هست...... 

نمیدونستم باید چکار کنم 

کل مسیر مطب تا خونه رو تو عالم هپروت سپری کردم......... 

من کلی برنامه داشتم برای ایندم............ 

کلی انرژی ............کلی شوق........... 

من خود زندگی بودم......... 

این دیگه چه جور امتحانیه......... 

رسیدم خونه 

جلوی ایینه قدی.........خودمو محک زدم.........هنوز خیلی مونده بود تا زوال 

پس هنوز میتونستم امیدی داشته باشم به پیروزی......... 

صدای دکتر: خوشبختانه زودی اقدام کردی.......... 

چشمامو بستم.........شمردم..........یک......دو.....سه 

============================