سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

دلم برای اینجا تنگ شده بود


ده سالگی وبلاگم مبارکککککککککک

هستم....

جام رو دوباره و سه باره براش پر کردم...مثل ابر بهاری اشک میریخت و هی نفرین میکرد...حرف میزد.....حرف میزد.....
یاد گرفتم بشنوم ولی عبور کنم....اجازه ندم درونم پر بشه.....ولی دوستم برای شب سوم مهمونم بود و برای شونصدمین بار داشت همون حرفا رو تکرار میکرد و از بد روزگار بغض کهنش هم بلاخره پوکید.....سیل پشت چشماش سرازیر.....خواهرام هم حتی نمیتونستن ارومش کنن....هر 3 ساکت و خموش گهگاهی نوازش کنان فقط و فقط برای شونصدمین بار حرفاشو میشنیدیم.....
دلم عجیب سیگار میخواست....تلفنم ویبره رفت....اون یکی دوست قدیمی بود...گفت : سارا مشاور خوب تهران سراغ داری؟
گفتم: بسم الله چی شده؟
این یکی هم پشت گوشی زد زیر گریه.....
اون یکی دوستم داشت اشکاشو پاک میکرد.از لحن کلام من گوشاش تیز شد ....
(ع) پشت تلفن شروع کرد به غر و لند و گریه زاری و نالیدن از دست دوست پسرش.....
من هاج و واج ..خیره مونده بودم به جام شراب.....
صدای این یکی دوستم : سارا بهش بگو اگر اونم میخواد بیادش ...دور هم عزاداری عمومی اعلام میکنیم......
وسط گریه و زاری این دو تا من و لیلا باهم پوکیدیم از خنده....این دو تا هم به خنده.....
فحش و بد بیراه....یکی به پدر و مادرش.و دیگری به دوست پسر و ناپدریش....
بلند شدم رفتم روی پشت بام و حسابی با دوستم حرف زدم دلداری دادم خندوندم....و تلاش کرد راه درستو بهش یاداوری کنم....با یک دوست قدیمی دیگر تماش گرفتم عکس دوست پسرشو برای دوستم فرستادم آمارشو دربیاره...
وقتی خداحافظی کردم برگشتم پایین..اون یکی دوستم داشت میخندید همراه لیلا....لیلا هم موفق شده بود ارومش کنه....
دیگه شراب نمیتونست ارومم کنه....دلم عرق میخواست اونم دو اتیشه آباده.....
دلم مست کردن میخواست.......
یکم ترانه و یکم حرکات موزون....و بعد تبدیل شد به جیغ و خنده و مجلس سور و سات دخترونه.....
صدای تلفن.....
ییهو تو ذهنم پیچید : متنفرم از صدای زنگ گوشیم.......
(آ) بود اون یکی دوستم.....یکم صحبت و یهو درد و دلش باز شد......
اینا چشون شده؟؟؟؟ تو یک هفته کل دوستام باهم یادشون افتاده دنیا داره به آخر میرسه؟؟؟؟؟؟
به خانم دکتر زیبا هم دلداری دادم....و تلاش کردم بخندونمش.....به زمین و زمان و از جمله مردها مقادیر شیکی بد و بیراه گفت و بعدش از یار خیلی قدیمیش که گمش کرده بود اسم اورد...و اینکه گند زده باهاش تماس گرفته...
دیگه واقعا کارم از شراب و عرق و سیگار داشت میگذشت.....
دلم میخواست داد بزنم سرش بگم تو دیگه چرا؟؟؟؟؟؟ تو که خودت هزار بار میدونی....تو دیگه چرا؟؟؟؟؟
ولی یادم افتاد دختره.یادم افتاد فرقی نداره 20 سالت باشه یا 35 سال....یا حتی 60 سال.....وقتی دختری دلت به یک صدای گرم خوش میشه...دستای نرم یک مرد میتونه یخ وجودتو آب کنه......فرقی نداره چقدر بهت زخم زده...همینکه تو چشمات خیره میمونه و میگه دوستت داره....نیشت تا بناگوش باز میشه.....یادت میره خیانتهاشو....
داد نزدم....از پشت تلفن آغوشمو برای این دوست باز کردم تا پناه بیاره و برای یک ساعت شده ولو آروم بگیره.....
انگار دارم پر میشم از حرفاشون....یک یک دوستانم از دختر تا پسرشون انرژی کافی برای ادامه ندارن....تک تکشون داغونن....
اون یکی پسره....اونم مقادیر مشابهی بد و بیراه داره نسبت به دوست دختر سابقش که حسابی تیغش زده و الانم کارشو تو خطر قرار داده....به عنوان یک دوست کلی سفارش و نصیحت باهاش اینکارو بکن ارومش کن....
لیلا بهم میخنده.....میگه سارا بهتر نیست روانشناسی هم بخونی؟؟؟؟؟ تو بری تو کار مشاوره از کل ایران برات میانا......
عجیب دلم سیگار میخواد....یک کاغذ سفید لوله میکنم شکل سیگار میگذارم گوشه لبم.....کوفتی نثار لیلا گناهکی میکنم.....بلند بلند میخنده و میگه دلت درد میکنه....هی بهشون مجال میدی حرف بزنن..
دوستم برمیگرده بالا...رفته بود طبقه پایین...صدام میکنه : مامانم تلفن کرد..میگه برگردم....گفتم دیگه پامو نمیزارم تو اون خونه...
برمیگردم نگاهش میکنم....بزودی دکتراشو دفاع میکنه..خوشگله....و مهربون...ولی دلش پر درد....
میگم: کلید بدم بری ویلا؟؟؟
صداش : نه....امشب میمونم فردا برمیگردم....چیکار کنم؟؟؟ پیرن ....تف سر بالای زندگی منن....من بمیرم اینا نمیمرن.جون به عزاییل نمیدن....داد میزد و دوباره قات زد....
جامشو پر میکنم و میگم بیا....بیا بیخیال دنیا..بنوش و برقص و شاد باش....به تف های سر بالای زندگی باید خندید....
میرقصم...به خودم فکر میکنم.به خودم و یاری که خودم ازش خواستم دیگه نباشه... قلبم فشرده میشه....یکبار دیگه تو میدون زندگی بازنده من شدم....باید رقصید....باید رقصید...من هنوزم انرژی زیادی دارم برای ادامه دادن و یاد گرفتن...من هنوزم خوشبختم....پس گور بابای هر چی مشکلات .......من هنوزم هستم و ادامه میدم....

تلفن 2

ویر ویر ویر....
گوشیو نگاه میکنم اسمش....
: جانم...
_ خوبی؟
: من عالیم .....
_کجایی؟
: باغم ....کارگرا اومدن بالا سرشونم......
_ قرار بود دیشب خبرم کنیا...
: بابت؟
_ آنی.......خیلی خوب..باشه.بهت حق میدم.هنوز از دستم عصبانی هستی....و خوب حقم داری....من از دلت در میارم.بهم اجازه بده ....من قول میدم جبران کنم..یا بزار بیام...یا خودت بیا...24 ساعت..قول میدم همه چیز مثل روز اولش بشه...
: فایدش چیه؟
_ باز شروع شد....نکن اینکارو
: فایدش چیه جبران کردنت.وقتی مرتب همون اشتباهتو تکرار میکنی...داری کل احساس و وجود گرممو مثل کوه یخی میکنی.....میفهمی؟ یا خودت زدی به اون راه؟ من ربات نیستم...بفهم..من ربات نیستم بهش برنامه بدی همونی که میخوای رو برات انجام بده.......من ادمم...حس دارم...واکنش نشون میدم......
_ ما حرفامونو همون روزای اول زدیم. دعواهامونو کردیم.....قرار بود این رابطه یک رابطه شاد باشه با خوشگذرونی بدون هیچ احساس و عاطفه اضافه...یادت رفته؟ قبول کردی.....تو منو میشناسی...من اهل هیچ کدوم ازینا نیستم....من دنیای خودمو دارم....میفهمی؟ یا باز باید برای هزارمین بار توضیح بدم....
: دروغ میگی.......
_ چرا باید دروغ بگم؟؟؟
: برات مهمه.اون اینقدر برات مهمه که روز اول سال هستش..ولی من..من در حد رباتهاتم نیستم.....حتی بهم نگفتی ....حتی دعوتم نکردی.....من هیچی نیستم....بعد اینهمه سال دوستی و شراکت حتی در حد همون دوستتم نیستم......تو یک موجود خودخواهی....من رباتت نیستم هر وقت دلت خواست صداش کنی و نخواستی خاموش بزاریش گوشه دکور زندگیت....
_ وایییییی...وای......وای.....من دعوتش نکردم.....من نمیخواستم بیادش...کار خودش بود.خودش با مادرم تبانی کرده بودن...وقتی واسه تحویل سال رفتم دیدم انجاست...به کی قسم بخورم روحم خبر نداشت......نمیخواستم ناراحت بشی..نمیخواستم اصلا بفهمی....چه میدونستم عوضی بازی در میاره تو صفحش اعلام میکنه کدام گوری بوده......چه میدونستم تو مثل مامور دو صفر هفت هی زندگیشو میپای.....اونم فهمیده...اونم دستش اومده چطور تو رو بچلزونه....اینکارو خوب داره میکنه....و تو هم خوب داری این وسط منو اتیش میزنی.....
سکوت...یک سکوت طولانی...نفسهای عمیق...
صداش : آنی....نکن...خواهش میکنم.بهت التماس میکنم نکن.منو میشناسی....من یک ادم خودخواه عوضیم که کنار تو هیچ جوره بازی نمیکنم...خود خود خود واقعیم رو داری میبینی....بزار همینطور ادامه بدیم....ما کنار هم شادیم....
خودم: اون میخاد برگرده تو زندگیت.اون دوستت داره.....
صداش: اون فقط یک دوست....هیچی بینمون نیست جز دوستی....خودشم میدونه نمیتونه برگرده......من نمیخوام.نه با اون نه با هیچ زنی من نمیخوام زندگی کنم.....اصلا برام اینا مفهوم نداره.....تو چرا اینقدر حساس شدی....اصلا درکت نمیکنم....چرا حسادت میکنی.؟ مگه از اول قرار نبود بین ما هیچ حسی نباشه تا این حسادت و مالکیت ایجاد نشه...تو داری میزنی زیر قولت....
خودم: من قول دادم....سرشم موندم...ولی من ادمم....تو زندگیم فقط تویی و روراستم....اگر کمبود حس و عاطفه دارم ...اگر این رابطه لعنتی داره بیچارم میکنه تحملش کردم...دو وجه زندگی برای خودم نساختم.....با تو یک نیاز بعد برم دوستای عادی بیارم سر سفره هفت سین وجه دیگه زندگیمو تامین کنم....بفهم که تو داری گند میزنی....میاد خونت دکورتو عوض میکنه عکس میزاره......میاد خونت اشپزی میکنه عکس میزاره...و تو لایک میزنی.....تو زیر پستاش عکساش حمایتش میکنی.....این بیشتر از یک دوستی عادی..میفهمی؟ نه تو برادرشی .....نه اون خواهرت....بفهم...اون هنوز عاشقته...و نمیتونه دل بکنه..رسما داره جار میزنه و تو هم این اجازه رو بهش میدی......چون احساسات من....وجود من مهم نیست....مهم نیست من ببینم ناراحت بشم....چون من احمق از اول پا به پا اومدم گفتم باشه.....گفتم قبول......لعنتی این تو هستی که جلاد زندگی من شدی....یکبار بکش راحتم کن......هر روز هر شب؟؟؟؟؟؟ بعد میگی دوستی عادی؟؟؟؟؟؟ پس باقی وجه زندگیتم برگردون به همین دوست عادی....بکنش یکی.....راحت شو.....تنوع گراییت داره کار دستت میده شازده.....
صدای دادش: میشه تموم کنی این بحث احمقانه رو ؟؟؟؟ کی بهت گفته هی بری صفحشو چک کنی که زجر بکشی.....چند بار ازت خواستم از زندگی شخصی من دور بمونی.....منم تو زندگی شخصی تو نیستم....اصلا برام مهم نیست.میخوای با هر کسی برو بگرد دوستای عادی داشته باش.....برای من فقط و فقط لحظه بودن باهات مهمه....همه این رابطه زیباییش شادابیش تو لحظه بودن....دلم نمیخواد نگرانت باشم.....دلم نمیخواد بهت تعهدی بدم....دلم نمیخواد هیچ جوره حس مالکیت روی تو داشته باشمم....دلم نمیخواد کنار تو حس کنم یک مرد کاملم.....و تو همه اینا رو بهم میدی....تو یک زن مستقل و قوی و باهوشی....بینهایت عالی هستی....کنارت نیازی نیست کامل باشم....بینقص باشم....تو منو همینطوری قبول داری.....یا بهتر بگم داشتی.....حالا داری مثل زنای دیگه میشی...میخوای مرد باشم.....میخوای یکی باشم.....و تو یکی بشی برام.....بفهم......تو یکی هستی....تا اخر عمرم یکی هستی.....هیچ زنی رو نمیتونم پیدا کنم تا اینجا با این اخلاق گندم جلو بیاد....ولی ....من ...نمیتونم مرد زندگیت باشم....چون نمیخوام..نمیخوام دوباره برگردم تو همون جهنمی که ازش درومدم.....صبح بلند شم و تکرار وتکرار و تکرار زندگی با یکی....عمرا اگر بخوام اون یک نفر تو باشی......تو هیچ وقت نباید برای من تکراری بشی.....اون؟؟؟؟؟ تو دردت اونه؟؟؟؟؟ اون یک موجود تکراریه.....وجودش برام مفید....میاد اشپزی برام میکنه دکورمو تمیز میکنه محبتشو میکنه میره و برای من تمومه....با یک لایک یا کامنت تشکر میکنم...تمام رابطه ما همینه.....حالا اون میخواد خودشو بکشه....بیشتر ازین نیست.....بود من جدا نمیشدم....اصلا نباشه بره....من ناراحت نمیشم....ناراحت میشدم طلاق نمیگرفتم....من همچین ادمی هستم.....یک عوضی بی روح.....ولی همین عوضی بی روح .....همین خودخواه بیشعور...نمیخواد ای اتفاق با تو هم بیافته....دعوتت نکردم....چون میدونستم با مادرم مشکل داری اذیتت میکنه....نمیخواستم درگیر بشی با خانواده ای که همشون عوضین....تو ربات نیستی.....تو برام حکم گنجیو داری که نمیخوام با دیگران توش سهیم بشم....نمیخوام تو چشم باشی..نمیخوام نشونت بدم....نمیخوام تکراری بشی شیرینی وجودت تموم بشه.....من زودی از همه چی سیر میشم.....خودتم میدونی...خودت با همه این شرایط کنار اومدی.....خرابش نکن.....
سکوت......
خودم: خستم....دلم خسته شده....وجودش زیادی پر رنگ شده و من اصلا نیستم..گاهی وقتا حس میکنم حتی در حد دوست هم برات نیستم دیگه.....هیچیو بهم نمیگی.....مثل راز شدی.....من خیلی چیزا رو از دیگران میشنوم....چیزایی که من باید بدونم و دیگران میدونن ....من نمیدونم.....چرا؟ حتی جواب سوالاتمو مبهم و بی ادبانه جواب میدی.....
صداش : من یک غلطی کردم اونشب...جوابتو دادم.....نمیدادم الان اینقدر دراز نشده بود......
خودم: گرمم کن....گرمم کن....ازت هیچی نخواستم.هیچ وقت....ولی اینبار میخوام....گرمم کن....یا بزار برم....
صدای خورد شدن یک چیزی..... و باز ...باز .....
سکوت میکنم تا حسابی خورد کنه......
عصبانیتش که فروکش میکنه تو گوشی داد میزنه : چطوری گرمت کنم؟؟؟؟ ازم چی میخوای؟ میخوای در حد زنهای دیگه بخوامت؟ میخوای باهام بیای زیر سقف و بعد 3 یا 4 سال بگم برو؟؟؟؟؟ اینو میخوای؟ اینطوری میخوای بهت گرما بدم؟؟؟؟ یک اسم تو شناسنامه؟؟؟؟
خودم: نه....خودت میدونی اینو نخواستم و نمیخوام....ولی سردم....بیحس شدم....
نفس عمیقش ...سکوت.....
صداش : بهم فرصت بده....باید فکر کنم..اصلا بهم ریختم.......حالم خیلی بد شده....
دلم لرزید .نگرانش شدم.....ترسیدم از ناراحتیش...یک لحظه پشیمون شدم.....
ولی یادم افتاد به صدای اون عوضی که راحت تو زندگیم جولون میده.....
گفتم: خودت راه گرم کردن منو بلدی..میدونی مثل دیگران نیستم .....ولی گرم کردن من هم متفاوت..اگر واقعا برات مهمم....اگر واقعا گنج زندگیتم....پس بهم انرژی بده...گنجتو حفظ کن....چون یک روزی میاد میبینی نیستم.....ازم یک تیکه یخ مونده که کاری نمیتونیش بکنی......من سر جامم.....راهشو پیدا کردی.....بیا و گرمم کن.....چند روز وقت میخوای؟
نفس عمیقش ....بعد 4 تا جمله ابدار .....ازونایی که لوپ ادمو سرخ میکنه....داغ میکنه.......
صداش : خودم تماس میگیرم.....مراقب خودت باش...میبینمت
خودم: تو هم....بای
............................................
پ.ن :خیلی جاها آدم میدونه داره راه اشتباهو میره....میدونه تو جهنم......ولی با اگاهی باقی میمونه.....چون ادمی امیدو داره....امید به ساختن تغییر و ارامش.....و با همه سختی بازم تحمل میکنه.....ادمی تا زمانی که دلش گرمه و امیدوار ادامه میده......ولی یک جایی ادمی سرد میشه...و راه رو رها میکنه......مردها موجودات خوبین....ملوسن و نسبت به ما زنها ازاد اندیش ترن...محدودیت فکری و جسمی کمتری دارن.....برای همین خودخواهانه تر عمل میکنن......ولی یادشون میره.....اگر قلب یک زن سرد بشه.....دیگه تو جهنم همراهیشون نمیکنه...زن وقتی سرد شد رها میکنه...رها کنه دیگه هرگز برنمیگرده......برعکس مردها......مرتب ازین شاخه به اون شاخه میپرن و دل میبندن و دل میکنن و هی برمیگردن.....و نمیدونن اگر زنی برگشته یعنی اصلا سرد نشده.....کاش مردهای ملوس اینو میفهمیدن....زن مورد علاقشونو سرد نکنن.....و زنی که براشون تکراری هی با حمایت گرم نگاهش ندارن......

تلفن 1

_خوبی؟
: ویلام .خوبم....
_حوصله نداری انگار...خسته ای...؟
: نه خوبم ....
_ هوم...ناراحتی؟
سکوت میکنم......
صداش پشت گوشی : تو منو میشناسی...نباید روز بعد از اینکه باهمیم چیزی از من بپرسی یا بخوای....خودت میدنی چقدر بیرمق و بیتفاوت و بی انرژی میشم.....بعد خودت میخوره تو ذوقت دلخور میشی......
بازم سکوت......
صداش: عزیزممممممم...
قبلتر با شنیدن این جمله های قشنگ پرواز میکردم و کیف....الان عین سنگ شدم
صداش : عزیزم......
خودم: هوم؟
صداش : دلم برات تنگ شده.واسه دستات...واسه صدات.....خواهش میکنم یک چیزی بگو......اصلا بیا بغلم ببینم
چرا داره اینطوری میکنه؟ بهش نمیاد...به وجود سردش نمیاد....
خودم: فکر میکردم دوستیم...فکر میکردم یک دوست خوبم برات......
صداش: آنی میشه بس کنی
خودم: قبلن راحت بودی باهام.هر چی میخواستی میگفت.چت شده؟ چی عوض شده؟ چرا دیگه نمیتونم یک دوست برات باشم؟؟؟؟؟
صداش: میدونی از بحث کردن بدم میاد.خواهش میکنم تمومش کن.....
خودم: خستم...میخوام بخوابم.....
صداش : آنی .....عزیزم ...چرا اینطوری میکنی....ما بینمون همه چیز عالیه...
خودم: نه اسمی.نه رسمی..نه هدفی.نه اینده ای....ما چی بینمونه.؟؟؟؟؟؟
صداش: چرا اینقدر داری دست و پا میزنی رابطمنو در حد روابط عادی بکشی پایین؟ اسم میخوای؟ یعنی میخوای من بشم یک دوست پسر ؟ تو بشی دوست دختر؟ که بعدش روی هم تعصب داشته باشیم هی گیر بدیم اخرش اینقدر گند بزنیم که با کلی نفرت قهر کنیم و کات؟؟؟؟ اینو میخوای؟؟؟؟؟
خودم: یعنی یک برنامه ریزی و اینده نگری همش ختم به این چیزاس؟
صداش: اره همشون همینه.....همه فکر میکنن باید عاشق بشن ازدواج کنن تهش یک چیزی باشه....ولی این درست نیست.من این راهو قبلا رفتم...لعنتی من تجربشو دارم.....چرا نمیخوای گوش کنی.رابطه ما همینطوری عالیه.....
خودم: نه عالی نیست..اگر کامل بود تو یک دنیای دیگه کنارش نداشتی...تو چند وجهی شدی.....
صداش: وایییییییییییییییییییییی........پس بگو ....بازم اون بحث....اون برام یک دوست عادی...ما هر چی بینمون بوده تموم شده......اره سال تحویل پیش ما بود چون جز خانوادس.....اینو بفهم....مثل خواهرات...مثل برادرت.....اونم خانواده منه.همین.....یک دوست قدیمی.نه چیز بیشتر.....
خودم: مطمئنی؟؟؟؟؟؟ ولی ظواهر که چیز دیگه ای نشون میده
داد زد...طوری داد زد که ترسیدم......
: زنننننن...زن.....شما زنها ادمو دیوونه میکنید.....خودتون نقشه میکشید همه کاری میکنید بعد کاسه کوزه ها سر ما مردا میشکنید.....اگر ظاهری هست از طرف اونه....باشه.....منو تو نمیشناسی؟ چیزی که تموم شده تموم شده....برای من اون یک دوست عادی...اصلا من اگر میخواستم مونده بودم.....خواهش میکنم اینقدر زندگی شخصی منو شخم نزن....کی اینطوری شدی تو....میگی دیگه سابق نیستم باهات.اره نیستم....چون تو عوض شدی.مدام سوالای بیربط میپرسی.به من بی اعتماد شدی....من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم.هیچ وقت....بفهم اینو...بفهم برام متفاوتی از همه دیگران....تو بخشی از زندگی من هستی که هیچ کسی نمیتونه باشه....پس لطفا یگه این بحثو ادامه نده.....
سکوت میکنم......
صداش : دلم برای دستات تنگ شده عوضی.....دلم بغلتو میخواد....و اونوقت نشستی برای من چه فکرایی میکنی.....بس کن ...بس کن....
سکوت......
صداش: آنی.....
خودم : نمیدونم.....
صداش: من بیام یا تو میایی؟ خواهش میکنم...یک روز.یک روز ...
خودم: نمیدونم بزار برنامه هامو جمع جور کنم
دادش: اخه کی تو نوروز تو تعطیلات کار میکنه ؟ بعد به من گیر میدی....
خودم از ته دل میخندم.....
صداش: خبرم کن دیوونه....
خودم: مراقب خودت باش.....
پ.ن: عکس اسمون آبی یک روز خوب در .....

جم

چند سالی میشد سوار اسب نشده بودم...تندر آخرین اسب پدرم که تو سن 25 سالگی فوت کرد و کل خانواده به خاطرش ناراحت بودن.....بعد ازون منم دیگه درگیر دانشگاه و کار و رفت امد بین شهرها بودم.....بلاخره تو اصفهان یک باشگاه خوب پیدا کردم و یک استاد خوب.....گفتم به صورت درست و حسابی ادامه بدم و خودمو برای مسابقات اماده کنم......
جم اولین اسبی بود که باهاش پریدم...ساعتها میدوید و میپرید و خیس عرق وقتی گردنشو نوازش میدادم یالهای خوشگلشو افشون میکرد...
اسبی که بارها ازروش افتادم....یکبار از عمد موقع پریدن در حالیکه دستام پشت سرم بود برای تمرین و دستار رو نگرفته بودم با سرعت بالا پشت مانع ایستاد و من با سر خیلی شیک از روی گردنش صاف سقوط کردم اونور مانع......
بلند شدم و برگشتم سمتش....میتونم قسم بخورم برام پوزخند زد و سر تکون داد....
اسب بدقلقی بود...سرکش و بسیار سریع...وقتی دلش نمیخواست سواری بده جفتک مینداخت....گهگاهی 4 نعل میتاخت و بعد یهو استپ میزد و من به خاطر اینکارش بارها تا سقوط پیش رفتم.....
موقع پرش همیشه دیوانه وار میپرید .هر چی موانع بلند تر جم هیجانش بالاتر میرفت.....
یکبار بعد از 4 ساعت سواری و پرش من میخواستم برش گردونم تو اصطبل....با چنان سرعتی از کنارم رد شد نتونستم کنترلش کنم دستم بین اسب و حصارهای اهنی گیر افتاد...حس کردم 4 تا انگشتم الانس جدا بشه......برای اولین بار بهش لگد زدم تا بره اونور......شوک برگشت نگاهم کرد و با گردنش زد بهم.....یعنی هی چه خبرته ؟؟؟؟؟؟ من اول باید برم......
با چشمای درشت مشکیش با ادم حرف میزد.....و همیشه یک پوزخند شیرین کنار لبش بود.....یعنی هی من سوسکت میکنم.....
از شلاق لونژ بیزار بود....بالا سرش میگرفتم سرشو میاورد بالا.یکبار بدجور سر زد...اگر کلاه نداشتم احتمالا الان از اسمونا براتون داشتم مینوشتم...
مربی سوارکاریم مرتب میگفت شلاقش بزن...رامش کن.....و من هرگز به خودم این اجازه رو نمیدادم....شلاقو رو گتر و چکمه و پای خودم میزدم...صداش ازارش میداد....حرکتشو تند تر میکرد یا پرششو با دقت بیشتری انجام میداد....ولی گاهی اوقات گوش میخوابوند.....وقتی گوشهاش برمیگشت میدونستم تا منو زمین نزنه ول کن قضیه نیست.....
یکبار زمینم نزد.هیجان زده گفتم یوهو بلاخره امروز رام بود....سرمو برگردوندم سمت استادم و داد: استاد پرشمو دیدید؟؟؟؟؟
صدای داد استاد: سارا بپا.....
دیر شده بود ......با سر رفتم تو شاخ و برگای درخت های کنار مانژ ....و تپ افتادم از اسب.....چون جم سرعتشو بالا برد و من کنترلو از دست دادم....
من نقش زمین داشتم میخندیدم.... جم شیهه میکشید....و صدای استاد : پاشو....زود....
و نعره ای که سر جم کشید : بچه پروووووووو
و شیهه......جم میخندید..میتونم قسم بخورم از عمد منو کشوند سمت درختا....
بلند شدم و کلی ازش اونروز کار کشیدم...وقتی تموم شد خیس عرق بود.....و من میخندیدم....
موقعی که رسیدم خونه فهمیدم گردنم و کتفم زخمی شده....پشتم کبود بود...
جم به اندازه 3 اسب انرژی ادمو میکشید....سرعت بالا..قدرت زیاد.و پرشهای هیجانی...وقتی کارمون تموم میشد من رسما صدام در نمیومد....گردنشو میگرفتم تو اغوشم..بوسش میکردم....و نفسهاشو گوش میدادم....
هویج خوردنش از همه خنده دار تر بود....هویجو دستمون میگرفتم ...من و خواهرم....گیجش میکردیم..یکی از من میگرفت..یکی از خواهرم.....کروپ کروپ کروپ.عاشق سیب بود....یک اسب پرخور توپولو محسوب میشد...
ولی خوش اندام.....من همیشه میگفتم استاد این اسب دموی....
و استاد: اسبها صفراوین.....
اولین اسبی بود که داروهای گیاهیمونو مخصوص برای اسیب پوستیش درست کردیم.....و 3 روزه خوب شد..بعد از درمان گوشش دیگه هر وقت من و لیلا رو میدید خودش میامد سمتمون....گردنشو میگذاشت روی شانه هام....و حس میکنم اگر میتونست گوشمو گاز میگرفت....من که رسما گوششو گاز میگرفتم...
اسب جوانی بود....خیلی جوان.اسبا تا 30 سال هم عمر میکنن.....و جم همش 8 سالش بود...بزودی 9 ساله میشد.....
یک اسب تازه نفش زیبا با رنگ خرمایی ....و پیشانی سفید .....
استاد میگفت جم شیطنت هم کرده و یک پسر هم از خودش داشت....
یکی از کارهای مورد علاقش بازی کردن بود....روبروش میایستادم و سرمو تکون میدادم.اونم همون کارو میکرد....سمشو زمین میکوبید و یالهاش اینور اونورش میافتاد.....وقتی غشوش میکردم خوشش نمیومد از غشو کردن من...شاید زیادی براش بیحال بود..نمیدونم بارها گردن میچرخوند میزد بهم....گاهی اگر جلوش حرکت میکردم میزد پشت کمرم و منو حول میداد....
چهارشنبه پیش لیلا سوارش شد....حال جم خوب نبود...حال من هم....نمیتونستم روی اسب بشینم...به اصرار استاد سوار میستوری خواهر جم شدم.....
صدای تاپ.....لیلا رو همون اول راه جم پرتابش کرد تو هوا و بعد افتاد روی زمین.....من روی میستوری وحشت زده برگشتم...سابقه نداشت جم کسیو اینطوری پرتاب کنه...لیلا با خنده بلند شد..صدای استاد: حرفه ای افتادیا....
جم لبخندی نداشت...نگاهش پر تاسف و پوزش بود انگاری
لیلا بغلش کرد و گفت تقصیر خودش بوده و بوسش کرد....
استاد بهش گفت: بچه پر رو ....
برشگردندن تو اصطبل....تا استراحت کنه...دستش درد میکرد....
.کار و کار و کار....روز شنبه با استاد صحبت و پوزش به خاطر کوتاهی در رفتن باشگاه..احوال دست جم رو پرسیدم....گفت که جم مریض شده دلش درد میکنه....نگرانش شدم....با لیلا کلی کتاب های مختلفو بررسی کردیم .....چندین گیاه و نسخه های مختلف.....
تلفنی هی به استاد میگفتم...تشکر میکرد و میگفت جم حالش بهتر.....روز بعد میگفت بدتر....
به خاطر مشغله و سفر های کوتاه وقت نشد بریم باشگاه.....
دیروز استاد گفت : جم حالش خوبه....خیلی خوب.....
و من با خیال راحت رقص کنان به لیلا گفتم جم خوب شده....
امروز رفتیم باشگاه.....
جم تو باکسش نبود....برگشتم سمت کارگرا : جم کجا بردید؟ نکنه اونوره؟؟؟؟
و قیافه درهممشون....
هنوزم یادش میافتم بغض میکنم...
اشکام همینطوری میخواد بباره.....
مرگ یک ادم یک حرف ولی مرگ یک حیوان اصلا قابل تحمل نیست....وقتی سوارش میشی روحتو باهاش تقسیم میکنی....با اسب ادم یکی میشه....موقع پرش باید بهم اعتما کنید...اسب و سوارکار ....و من تمام مدت روحمو بخشیشو در کنار روح جم گذاشته بودم.....هربار یک پرش خوب یا یک رکورد عالی....من میپریدم روی گردنش محکم فشارش میدادم.....
هنوزم بوی بدنش....نرمی موهاش.....بلندی یالش.....
وقت نشد درست حسابی باهاش عکس بگیرم......کی فکرشو میکرد یک اسب 8 ساله اینقدر زود دنیا رو ترک کنه؟؟؟؟؟
فکر میکردم حالا حالا ها قراره با من بپره.....
من اهل این کارا نبودم.هیچ وقت از عکس گرفتن خشم نمیومد و نمیاد....ولی اینکه با یکی از زیباترین اسبایی که تا حالا سوار شدم عکس درست حسابی نگرفتم...دلمو سوزوند.....
حس میکنم بخشی از وجودم سوخت....خالی شد...شاید چون یکی از معدود دلخوشیهایی بود که زیر بار اینهمه فشار داشتم و به خاطرش تحمل میکردم و لبخندم محو نمیشد.....
جم واسه ما خانواده محسوب میشد....خواهرام هم جم رو خیلی دوست داشتن....
باورم نمیشه دیگه نیست....
برگشتم سمت استاد .زیر عینک دودی اشکامو پنهون میکردم.....استادم از من حالش بدتر بود...اینکه یک اسب جوونتو به خاطر هیچ از دست بدی .اونم اسبی که خودت شاهد بدنیا اومدنش بودی...بزرگش کردی..تربیتش کردی....
چقدر دلم میخواست بغلش کنم واشکامو بریزم....چقدر مرد بودن سخته....گناهکی منو داشت دلداری میداد.....ولی کافی بود برگردم و بغلشون کنم فکر کنم زار میزد....
دلم برای جم خیلی تنگ شده....برای پوزخنداش...برای چشماش....برای گوشهاش....همیشه به استاد میگفتم جم مال منه....اخرش میخرمش میبرمش باغ...میخندید و میگفت همین حالا مال خودت...ببرش.....
کاش اورده بودمش.....شاید الان زنده بود......
خدایش بیامرزد.....

تولد

یک سال دیگه هم گذشت.....

تولدم مبارک.....

روز اخر ...........

بی بی همیشه میگفت : یک جوری زندگی کن که امروز روز اخر زندگیته....
هیچ وقتم به حرفاش گوش نکردم......نمیدونم شاید از بس تقصم یا لجباز یا حتما باید خودم سرم به سنگ بخوره......تا بفهمم تجربه قدیمیها حتی تو این دنیای مدرن هم گوهری ارزشمند.......
امروز وقتی از خواب بیدار شدم..گفتم امروز روز اخر زندگیته....قراره اخر شب بمیری....حالا چیکارا دوست داری بکنی؟؟؟؟؟؟
نگاهی به لیست بلند بالای کارای روز 3 شنبه کردم..قرارها...جاهایی که باید میرفتم....تماسهایی که باید میگرفتم....
همش کاری درسی خانوادگی..... یک ساعت بعد از ظهر از مشاورم وقت گرفته بودم...لطف کرده بودم به خودم برای این یک ساعت..........
دلم برای خودم سوخت....روز اخر عمرم باید اینطوری باشه؟؟؟؟؟ چقدر مسخره...
به خودم گفتم اگر واقعا روز اخر بود میخواستی تا اخرین لحظات بدوی؟؟؟؟؟
جلوی ایینه خودمو دید زدم..خطوط ریز چین چروک دور چشمام....
با ارامش و متانت یک ساعت تمام به خودم و صورتم و بدنم رسیدگی کردم....تو حمام با صدای بلند اواز خوندم.....تو اشپزخانه با یک ترانه 6 و 8 رقصیم و یک صبحانه شاهانه درست کردم.....
امروز روز من بود....روز اخر من.......
از تصور اینکه فردایی دیگر نیست هیجانزده به همه جا خیره شدم....رنگها....بوها....صداها....همه چیز انگاری شفاف تر بودن.....قشنگ تر بودن.....
از خونه که زدم بیرون دیدم چقدر اسمون بیرمق خوشگل شده....یا چقدر حتی هوای گرم خشک کوفتیش امروز برام نوازش گر....
برای اولین بار با همسایه مزخرف روبرویی ایستادم و سلام و احوالپرسی کردم..بیچاره کلا کوپ کرد....من همیشه باهاش بر سر اب ریزهای بیهودش جنگیده بودم و حالا امروز مثل دوستی قدیمی داشتم باهاش حال و احوال میکردم..بنده خدا خجالت زده شلنگ ابو بست و خیلی با احساس گناه گفت : خانم مهندس داشتم باغچه رو اب میدادم.زبون بسته ها خشکیدن .....
میخندم.....امروز چقدر همه چی عالیه......
کارامو سر وقت و موعد بدون درگیری تموم کردم....یک ناهار بسیار خوشمزه با یکی از دوستانم خوردم....و عصر با چهره بشاش و شاد رفتم پیش مشاورم....
تا منو دید گفت : به نظرم تو بشین منو انرژی بده امروز.....
پوکیدم از خنده.....
سرشبی رفتم باشگاه تا ببینم سانسهای مخصوص بانوان چه ساعتی....ویبره گوشیم....
صدای اهنگین و قشنگش : سلام...
_ سلام عزیزممممممم
صداش بند رفت ....یک لحظه سکوت و بعد گفت : خوبی؟
خودم: ازین بهتر میشه جون دل؟؟؟؟؟؟
خودش: مطمئنی؟ چیزی شده؟؟؟؟؟
خودم: مگه قراره چیزی بشه؟؟؟؟؟ اینکه من خوبم بده؟؟؟؟؟ من همیشه خوبم.این چیز عجیبیه؟؟؟؟؟
خودش: نههههه....یعنی....راستش.....نه عالیه که خوبی....اوممممم
خودم: کاری داشتی ؟
خودش: هان.؟؟؟؟ نه....یعنی راستش میخواستم بدونم خوبی؟ مشکلی نیست...همه چی مرتبه؟؟؟؟؟
خودم : تو خوبی؟؟؟؟؟
خودش: دیوونه....راستش نه...خوب نبودم ولی الانی صداتو شنیدم به کل مودم عوض شد....چقدر خوبه تو هستی....
یک لحظه عالی....ازون لحظه هایی که دلم میخواست میشد گرفت اسیرش کرد تو قاب و همیشه ازش بهره برد.....یک سکوت خوشگل میون دو نفرمون.....
صداش : دیگه ناراحت نیستی؟
خودم: مگه من ناراحت بودم؟؟؟؟ کییییییییی؟ کجا؟؟؟؟؟؟
صدای بلند خندش....و صداش : عاشقتم...عاشق خنده هاتمممممم
بغض تو گلوم.....چند وقت بود بهم نگفته بود اینو؟؟؟؟؟؟؟؟
یاد حرفای دوست عزیزی افتادم که میگفت این خیلی بده که دوستا بهم نگن از میزان علاقشون....و اینکه خودش به عشق روزی بیست بار نگه نمیشه.....
بغضم از سر شادی بود یا شوک....؟؟؟؟؟
باورش کنم یا نه....؟؟؟؟؟
سکوت کردم....و تمام وجودم لبریز شد ازون حس شاد......میخوام هرطور شده تو ذهنم بسپارمش لحظه لحظشو....حتی ادرس و کروکی خیابونی که توش بودم....
صداش : الوووو
خودم: جونممممم
صداش : باید برم الانی....بعدا بحرفیم؟؟؟؟؟
خودم: برو جونم....مراقب خودت باش.....
صداش : اوم.....فقط یک چیزی....
خودم: هوم.....
صداش : هیچی ....مراقب خودت باش..
خودم: باشه ....برو جونم انگاری دارن صدات میکنن....
صداش : میگم.....
خودم: هان؟؟؟؟
صداش : اینکه دیشب گفتی برنامه اخر هفته رو.....اینو اصلا میخواستم بهت بگم..
خودم: خوب....
صداش : نیا....این هفته نیا....میدونی....
خودم: چیو؟؟؟؟؟
صداش : میگم یک وقت بیایی و یهو همه چی قاطی بشه....نمیخوام این رابطه خراب بشه..نیا....بزار دوری کدورتامونو کمرنگ کنه....خودم هفته دیگه میام..باشه؟؟؟؟ خواهش میکنم بگو باشه.....
اگر بود و چهرمو میدید ..میفهمید حال درونمووو که چقدر خوبم.....
خودم: شما هر وقت دلت خواست بیا ...اصلا هر چی شما بگی..شما امر کن....
صداش : خیلی مراقب خودت باش....
خودم: باشه...تو هم....
درست عین دختر بچه های 18 ساله بالا پایین میپرم از ذوق و دور خودم میچرخم.....کلا بچه درون من زیادی زندس بعضی وقتا....
2 تا خانم دارن رد میشن ....و من با خنده براشون دست تکون میدم با لوپای سرخ سوار ماشین میشم..سرمو میزارم روی فرمون و سعی میکنم لحظه لحظشو یادم بمونه.....بعد خیلی باغرور تو ایینه خودمو چک میگم : خرههههههه یک وقت نگی دوستش داریا........
عجب روز اخر شیرینی....حالو شبی برم یک دست مفصل برقصم و اواز بخونم..اگر فردا صبحی بیدار شدم....ببینم واسه اخرین روز عمرم چیکار باید بکنم......
اخرین روز زندگیم عالی بودددددددد

کلی علامت سوال....

عصبانیم.......گیجم.شادم.....و حس بلاهت و حماقت رو باهم دارم

دوستش دارم؟؟؟؟؟؟؟؟

این سوالی که روزی هزار بار از خودم میپرسم.......

قدش.هیکلش......رنگ پوست بدنش.......حتی چشماش.......

هیچ کدامشو دوست ندارم........هیچ کدامش با من و هیکلم متناسب نیست........

حسی بهش ندارم.......حتی به صداش.......

از اولم نداشتم........

سالهاست دوستمه........سالهاست دوستشم......

کلی دروغ بهم گفتیم و کلی حقیقت..........

زیر و بم همو میشناسیم....

غریبه نیستم باهاش اونقدری ازش میدونم که وقتی ناراحته بتونم باعث ارامشش باشم.......

من خیلی بیشتر ازش میدونم تا اون از من........

یک زمانی فکر میکردم براش اینقدر جذابم که منو بخونه و دربارم بدونه......

ولی الان که یک جورایی بعد اینهمه سال نزدیکیم میبینم اصلا منو نمیشناسه......و نمیخواد هم بشناسه.......

کل این رابطه صرفا یک رابطه ...........

هربار بهش میگم منو با حرفا و کلمات فریب میده........

کاش اینکارو نمیکرد چون من از بعد جسمانیش راضیم ......دستکم اون حقیقی ....راست.....و و دروغی توش نیست.......

ولی وقتی سعی میکنه منو تو رابطه جدی و مهم جلوه بده عصبی میشم.......

چون براش مهم نیستم........

چند وقتی همه بحثامون تکراری شده جوابهام.........

همه جوابهاش عین همن........

یک مدتی اروم میشم و بعد دوباره حس میکنم ناقص.......این رابطه ناقص.........

چقدر احساس تنهایی میکنم...چقدر تنها هستم.......

یک ملکه یخی هستم تو کاخ یخی......روی تخت تنهایی خودم........

کلی سوال دارم..........کلیییییییییییییی

دوستش دارم؟

دیگه برام مهم نیست دوستم داره یا نه.........

دارم از خودم میپرسم چرا تو رابطه ای هستم که هیچ حسی بهش ندارم............نه نفرت نه عشق........

این بی حسی باعث و بانیش اون بوده...........

برای تولدش کلی برنامه ریخته بودم.......

فیلم......عکس.....سوپرایز و پخش زنده........حتی میخواستم تو این حجم کاری برم پیشش........

هدیه ویژه که باید سر وقت میرسید دم در خونش.........

ولی اینقدر شیک پشت تلفن نظرشو نسبت به هدیه و سوپرایز شدن بیان کرد........که ترجیح دادم همه چیو کنسل کنم.......

هیچ وقت نمیفهمه اینقدر برام مهم بوده.......

هیچ وقت حسمو نمیفهمه.......

مثل همه .مثل دیگران اونم در خاموش کردن حسم خیلی خوب عمل میکنه

فقط به خاطر اینکه یک موجود ترسو و ابله ........برای اینکه میترسه اگر درگیر احساسات یک زن بشه........

و من چه احمقم که برای مدتی به همچین موجودی اهمیت دادم.......

دلم سیگار میخواد...درد دارم شدید......اینقدری که دلم میخواد قلبمو از جاش بکشم بیرون بندازم دور تا از دردش راحت بشم.......

اوایل نزدیک شدنمون بهم مرتب میگفت دوست دارم....انی دوست دارم......

و من باور نمیکردم........

میدونستم چرت میگه.......

ولی اینقدر گفت که دلم نرم شد........

با حرفاش جادوم کرد........

و بعد از 3 ماه دیگه جملات قطع شدن......نحوه کلام تغییر کرد........

6 ماه صبر کردم برای شنیدن دوبارش........

ازش غیر مستقیم پرسیدم

: اگر پسری به دوست دخترش اوایل دوستی هی بگه دوستش داره..بعد دیگه نگه.....معنیش چی میتونه باشه؟؟؟

_ من تو رابطه های احساسی خوب نیستم........جواب این سوالو نمیتونم بدم

چندی بعد پشت تلفن سوالو به طریقی دیگر پرسیدم......

: دوستم با دوست پسرش به مشکل برخورده...پسرو اوایل هی بهش ابراز علاقه میکرده الان خیر......یعنی دیگه براش مهم نیست؟؟؟؟؟؟؟؟

_ ببین همه چیز تو رابطشون مرتب؟ پسرو ساپورتش میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و من موندم چی جوابش بدم.......ایا واقعا پسرو ساپورتش میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همینطوری گفتم اره.....

گفت: خوب دخترو احمقه......به خاطر یک جمله داره رابطه رو خراب میکنه......ما مردها تو برنامه مغزیمون جایی برای این جملات نیست....ما رو سرد میکنه...مگر چی بشه ازشون استفاده کنیم.........اگر رابطه خوبه گیر نده.....چون بیان اون جمله بیان کننده حس نیست.......حس واقعی

................

خستممممممممممممممممم

اندازه دنیایی خستممممممممممممممم

دورم

هزار سال ازش دورم

هزار سال

و نمیدونم چه اصراری میکنم این هزار سال فاصله رو کوتاه کنم

...............