سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

کاش ترسو نبودم......

سال سوم ابتدایی رو از یاد نمیبرم...... 

معلمون یه خانم زیبا و دوست داشتنی بود....... 

همیشه وقتی حرف میزد صداش یکم میلرزید........ 

چشمای درشتش ادمو یاد اهو مینداخت....... 

پوست تیره و سبزه........ 

از یک خانواده اصیل بود....... 

مهربان و باسواد....... 

جدول ضربو مدیونشم......... 

ریاضیات و خط خوش......... 

علوم و .............. 

یادش بخیر............ 

اخر کلاس میگفت بچه ها کی بلده داستان بگه؟؟؟؟؟؟؟ 

دستم همیشه دراز بود............ 

شاید خانوم معلم بود که فهمید من میتونم خیلی خوب داستان بگم.....یا خاطره....... 

جمله سازی........و نوشتن اولین انشا ...... 

خانوم معلم........صبور و لبخندش همیشه براه بود........ 

کلاسمون دقیقا کنار دفتر بود..........۳۲ تا دختر شر و شیطون بودیم.......... 

هر روز ناظمو و مدیر تهدیدمون میکردن......... همه میزیدم زیر خنده و جیغ میکشیدیم....

خانوم معلم میومد و میگفت : هیس....... 

همه ساکت میشدیم...........  

انگاری.....شعور ما به هیس خانم بیشتر نمیرسید......  

اخ............. 

خانوم....... 

خانوم معلم.............. 

بعد تر ها شدیم همسایه.......من کلاس چهارمی بودم..........ولی هنوز از خانوم معلم حساب میبردم.......... 

هنوز دوستش داشتم و دلم نمیخواست خانوم از دستم ناراحت بشه......... 

تو کوچه که میدیدمش.......با صدای بلند: سلام خانوم معلم......... 

میخندید و همینطوری که گوشه چادرشو به زور چنگ انداخته بود میگفت : سلام به روی ماهت.... 

بزرگ شدم......... 

پیر شد 

و همچنان...............وقتی میدیدمش.......میگفتم: سلام خانوم....... 

همون لبخند و همون لرزش صدا : سلام به روی ماهت......... 

رفت و امد خانوادگی......... 

روزی که پدر از پیشمون رفت...برای مراسم ختم با همسرش کنارم من بود........ 

بغض کردم........ 

بازم لبخند ..........بازم همون نگاه گرم......... 

صدای قشنگ و لرزانش........... 

تعصیلات عید اومد اصفهان......شوکه شدم.......وقتی دیدم با دختر و داماد و پسر و نوه اومدن .... 

میدونستم بیماره........دو سالی بود با سرطان داشت دست و پنجه نرم میکرد....... 

بغضمو فرو دادم....... 

چشمای اهو........شده بود زرد......... 

پوست درخشان تیره شده بود قهوه ای و پر از چین و چروک و لکه......... 

صدای لرزان ........شده بود بغض......... 

بدن رنجورش..........به زور روبروی من داشت درد رو تحمل میکرد....... 

همش نیم ساعت نشست.... بلند شد و گفت بریم....... 

بغلم کرد و گفت : برام دعا کن...... 

بغض کردم......... 

گفت : حلالم کن....... 

رفت....... 

حتی نتونستم دلداریش بدم بگم نه........خوب میشی......چیزی نیست.......درست میشه... 

بغض.....داشتم خفه میشدم........یاد پدرم........یاد بیماری پدرم......یاد مرگ پدرم.....یاد دردی که کشید......... 

۲ هفته بعد خبر دادن که خانوم معلم تسلیم تیغ جراحان شده رفته اتاق عمل..... 

عصبانی شدم...... 

حس بدی داشتم...... 

کلی دعا کردم 

تلفن کردم .....گفتن حالش خوبه......و دکترها امیدوارن....... 

امروز..........خواهرم تماس گرفته بود.......میگفت خانوم معلم شده پوست و استخوان......... 

نه میتونه حرف بزنه ......نه میتونه غذا بخوره.......وصل به سرم......... 

شده یه شبه ادمیزاد............ 

دکترها قطع امید کردن........... 

همه منتظر تموم کردنشن......... 

حتی نمیتونه بلند شه.......... 

حتی نمیتونه لبخند بزنه.............. 

منتظر نشسته...........تا.................. 

مگه چند سالشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

همش ۵۸ سالشه............ 

بعد از عمری خدمت و پاک زیستن این شده تقدیرش........ 

دارم عوامل سرطانو میشمارم...... 

۱- پ ا را زیت  

۲- امواج ماهواره و موبایل ...... 

۳- سموم شیمیایی...... 

۴- فست فود  

۵- الودگی هوا 

۶- مواد رادیو اکتیو ..... 

۷- گرد و غبار........ 

۸- عوامل روحی......مثل افسردگی....نا امیدی.....عصبانیت.....نگرانی....... 

۹- سیگار و مواد مخدر..... 

۱۰ -و کلی عامل دیگه که میتونست نباشه.......... 

دارم به خانوم فکر میکنم که چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

پدرمو میدونم............ 

ولی خانومو چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

این روزا یه سری بزنید بیمارستانهای مخصوص مداوای بیماران مبتلا به سرطان........ 

وحشتناک شلوغن............ 

از بچه شیر خواره بگیر تا پیرزن ۸۰ ساله....... 

فقیر و غنی.......... 

این روزا احساس میکنم ایران شده چاه فاضلاب............. 

بوی تعفن همه جا رو گرفته............ 

داریم توی کثافت فرو میریم............. 

کو خوشیمون؟؟؟؟؟؟؟ 

کو صدای خنده هامون؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

کو چشمای امیدوار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

کو زندگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

شدیم بله گویان ابله............ 

شدیم ....................... 

کاش ...............ترسو نبودم.............. 

نظرات 5 + ارسال نظر
رزیتا پنج‌شنبه 19 خرداد 1390 ساعت 04:26 ب.ظ http://rose-aabi.blogsky.com

رفتم تو فکر!
بهم سر بزن!

آرمین پنج‌شنبه 19 خرداد 1390 ساعت 08:32 ب.ظ http://nagoftehaa.mihanblog.com/

وقتی میبینم یه نفر داره میمیره ولی اصلا دوست نداره بمیره خیلی ناراحت میشم وقتی به چشم های این آدما نگاه میکنی غم واقعی رو میبینی با زبونه بی زبونی دارن میگن آی مردم آی خدا من نمیخوام بمیرم .
ولی وقتی آدمایی رو میبینم که عاشق مرگن خوشحال میشم . آدمایی که میدونن دارن به مرگ نزدیک میشن ولی هیچوقت لبخند از لبشون ترک نمیشه . چشماشون میگه آهای مردم خبر دارید؟ من دارم میمیرم . من دارم از این قفس خلاص میشم من میخوام پرواز کنم.
یه دوست داشتم . جانباز جنگ بود . آزاد زندگی میکرد ...همیشه همه زندگیش برای بقیه بود هیچوقت برای خودش نمیخواست . الکی خوش بود .مشکل قلبی و اعصاب داشت . میگفتم چرا پرهیز نمیکنی ؟چرا به فکر خودت نیستی؟ میگفت من ۲۰ سال اضافه عمر کردم باید تو جنگ میمردم میگفت تو جنگ آدمایی دیدم که هزار برابر من زرنگ بودن ولی نتونستن زنده بمونن من که از همه پخمه تر بودم. میگفت همین الانشم به خدا بدهکارم .میگفت وقتی مرگ رو به دفعات از نزدیک ببینی دیگه مردن برات جالب میشه دوست داری امتحانش کنی. البته این دوست هنوز زنده ست.
بعضی وقتا آدمها انقدر راحت میمیرن که نمیشه اسمشو مرگ گذاشت شاید رفتن کلمه بهتری باشه. سر یه شوخی ساده
زنجان که بودم یه شب تو خابگاه دو نفر با هم شوخی بدنی میکردن میگم شوخی بدنی در حد هول دادن .دو تا دوست در حین گفتن و خندیدن بودن اون یکی برای شوخی هولش میده اونم سرش دقیقا میخوره به پایه تخت دو طبقه .دقیقا اونجایی که نباید بخوره. طرفم جا به جا تموم میکنه. قتل عمد محسوب شد و اون یکی هم قصاص کردن . دوتا جوون سر هیچی مردن

سلام رفیق
میدونی خود مرگ نیست که واسه ادمها وحشتناک.........حاشیه و نوعش ادمها رو گریزون میکنن........
من اگر جای خانوم معلمم بودم......بلافاصله بعد از تشخیص میرفتم دور دنیا رو سیر میکردم........خوش میگذروندم......
میخندیدمو به هیچ دکتری اجازه نمیدادم برام تز بده و نمیشدم موش ازمایشگاهی مقالاتشون.......
خانوم میدونست بیماریش علاجی نداره بازم متوسل به جراحی شد حالا زمین گیر شده و درد میکشه.......که چی؟؟؟؟؟ یک سال بیشتر بمونه؟؟؟؟؟
من نمیتونم اینو بپذیرم.......
این یه نعمته که بدونی کی میمیری...........
کارهای نکرده رو انجام میدی و ناتمام ها رو تمام........
کاش ادمها ازین نعمت بهره میبردن

محسن جمعه 20 خرداد 1390 ساعت 07:54 ق.ظ

یه وختی یه ایمیلی میچرخید که:
آیا به یاد می آورید:
پارسال اسکار نقش اول زن و مردو کی گرفت
پیرارسال جایزه نوبل رو کی گرفت .
.............
خب طبیعیه که آدم یادش نمیاد. حتا یه عشق فیلمی مثل من باید فکر کنه که کی پارسال اسکار گرفت.
ولی بعدش نوشته بودکه:
بهترین معلمت رو یادت میاد
بهترین دوست
...........
معلمای آدم یه جورایی خوب و بدشون یاد آدم می مونه. خداییش بداشون خیلی کم بودن. خیلیاشون خوب بودن.

حتا اگر 58 سالش نبود بازم از تو بزرگتر بود و کم پیش میاد که زودتراز آدم نمیرن.
می میرن.
معلما زودتر از دانش آموزاشون می میرن.

توی پاسخی که به آرمین دادی دیدم که نسخه ی سفر خارج برای خانم معلمت پیچیدی؟
معلم و سفر خارج؟
کسانی که می تونن سفر خارج برن منتظر این حال و روز نمی شن. اونی هم که نمی تونه دیگه براش فرقی نمیکنه.

سلام رفیق
شما درست میگید
۱- این خانوم معلم من......یکی از بهترینهاست......
میتونست به این حال و روز نیافته اگر خودشو دست پزشکان بی وجدان نمیداد.....
۲- حالا سفر خارج نه.........همین ایران گردی.......ایران گردی نه.....اصلا بره دهاتی ......جایی .باغی دورو بر شیراز.......حالشو ببره.........چرا ما اینقدر باید زندگی رو سخت بگیریم که اینوطری لوله امون کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه..........اگر من به این روز بیافتم..............
بی پولم که باشم.......
پای پیاده راهی یه دهات اطراف زادگاهم میشم..........
میرم و با دستام شیر گاو میدوشم و با بزغاله ها بازی میکنم و سبزی میکارم و هر روز کلی پنیر و ماست تازه میخورم.....و تو کوه و دشت اونقدر جیغ میشکم و اواز میخونم ....حنجرم هم سرطانی شه.......
تمام کارهایی که آروزشونو دارم.....انجام میدم........
احتمالا تلفن میکنم به یکی از دوستان خوبم و بهش میگم میخوام باهاش باشم..........و احتمالا اونم جفت شاخاش سبز میشه و ماتش میبره و میگه: شوخی میکنی؟؟؟؟؟
منم بهش میگم میخوام حالشو ببرم........پایه ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میدونی رفیق.........
فقط دونستن خبر مرگ میتونه خیلی از کارها رو مجاز کنه......
چون دیگه فرصتی نداری بخوای چک و چونه بزنی.........
باری........
خانوم معلم من.........الان زمینگیره.........یک ابسیلون این ور اون ور نمیشه............زخم بستر گرفته...........امروز با دخترشون داشتم میتلیدم.........دختر بیچاره از خستگی داشت از پا در میومد.......
در شهرستان رسمه وقتی کسی داره میمیره ملت از غریب و اشنا و ۷ محل اینور و اونور قشون کشی میکنن........میرن دیدنش تا خداحافظی کنن............حالا تصور کن........
خانواده بیمار.......باید مدام سینی سینی چای و شربت بیارن و برای تک تک مهمانها مراحل درمان و همه چیزو توضیح بدن........
یک یکشون پا میشن و اخی اخی کنان اشک ریزان.....با خانوم معلم بیچاره من بای بای میکنن........
حالا کی نیست بگه : بابا این زندس.........هنوز نمرده
والا غیرتا.........شما بودی از زیر سنگ پول جور نمیکردی بزنی بیرون ازون شهر و دیار..........
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آرمین جمعه 20 خرداد 1390 ساعت 11:17 ق.ظ http://nagoftehaa.mihanblog.com/

ای گفتی. منم الان بهم بگن یه سال دیگه میمیرم همین الان پا میشم چمدونامو جمع میکنم. هرچیم پول داشته باشم میزنم به عشق و حال . وقتی بدونی قرار نیست به سن پیری برسی پس دیگه پس انداز معنی نداره همشو باید به سرعت خرج کرد

حرف دل منو زدی رفیق

وفا شنبه 21 خرداد 1390 ساعت 02:38 ب.ظ

اسارت...
کاش منم میتونستم مثل تو بنویسم،لااقل اینطوری آروم میشدم.کاش ترسو نبودم کاش ترسو نبودیم.
کاش.................
از دستش دادم برای همیشه .بازم میبینمش ولی دیگه هیچوقت مال من نیست مال خودخودم.
میشه ایمیلتو واسم بفرستی؟احساس میکنم روح آرومی داری وشاید بتونی منم آروم کنی!

سلام
به من خیلی ها گفتن که صبورم.....ولی مطلقا اروم نیستم....بدترین ادم کره خاکی رو پیدا کردی
برای رسیدن به ارامش.......
ارامشو خودت باید به دست بیاری
خوش باشی رفیق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد