سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

حال کردن.......دلتنگیهای بچگانه......

نوشتنام وقت و بی وقت شه..........حوصلم بشه......مینویسم........نشه نه.......... 

سر خودمو اینقدر شلوغ کردم که گاهی اوقات یادم میره کجا هستم..........کی هستم.......واسه چی هستم.......... 

این روزا......... 

یا کتاب دستم........ 

یا میل بافتنی........ 

یا سوزن پولک دوزی......... 

گاهی پشت چرخ خیاطیم......... 

یهو میبینم قلمو تو دستم رو بوم نقش میزنم........... 

خلاصه...............اینقدر الکی دور سر خودم میپرم.........که شب میشه......... 

فرداش میرم سر کلاس........... 

دلم خوش هنوز از مدرک تحصیلیم استفاده میکنم......... 

ولی همینکه دخترا دهناشونو باز میکنن.......... 

بیسوادیشون.......... 

سبک سریهاشون.......... 

کوته بینیهاشون............. 

دلمو میزنه........... 

میگم نامردم اگر دیگه تدریس کنم.......... 

دلم بدجور سیگار میخواد 

تو این هوای سرد..........میچسبه ناجور........... 

حالا فکرشو بکن............بازوی یک مرد هم تو دست ادم باشه........... 

وزنتو بندازی روش........ 

روی پل خواجو............ای................چه شود........ 

امروز همش اسمش زیر زبونم بود....... 

یعنی اتفاقی براش افتاده؟ 

شایدم ازدواج کرده 

زیادی بهش فکر کردم.......... 

به جاش یکی از دوستان قدیمی اس ام اس داد که دلش میخواد تو بغلم اروم بگیره........ 

این بی عرضه......از روزی که باهام اشنا شده.....همین ارزوش بوده......... 

کلی کار واسم کرده..........کلی کار براش ردیف کردم........ 

کلی با هم در تماس بودیم........... 

حتی یکی دو تا دوست دخترامو بهش معرفی کردم بلکه بادا بادا مبارکی بشنویم و دعوت بشیمووو...............تهش باز اس ام میده.......... 

: الان که دارم برات مینویسم نمیدونی چقدر دلم هوای اغوشتو کرده.......... 

والو تو دیار ما..............پسرا مستقیم پیشنهاد دوستی میدن......نیتشونم میگن.......تهشم میگن..........ادم میشینه سبک سنگین میکنه........... 

میگه اره........... 

میگه نه............ 

دلایل خاصشو هم داره.......... 

این یارو معطل ...............  

حوصلشو ندارم............سر سری جواب میدم........... 

معلومه حالش بدجور خرابه..........باز ادامه میده............ 

جواب میدم که نه من نوجونم.........نه اون.............حوصله اس ام اس بازی هم ندارم.............حرف دلشو بزنه........... 

بلاخره جسارت میکنه ......: دلت میخواد واسه دیدن من بیایی تهران؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اتیش گرفتم............. 

مردیکه احمق.............. 

بیشعور هنوز یاد نگرفته ............چطوری باید دل یه دختر رو بدست بیاره........اصلا دختر به جهنم............من نمیدونم چی باید بگم 

جواب دادم: اعلی حضرت همایونی درخواست دیگه ای ندارن؟؟؟؟؟؟؟؟ ببینم ..من با شما چه نسبتی دارم یکاره بیام تهران؟؟؟؟؟  

کلی بحث و جدل......... 

تلفن کرد به عذرخواهی که من غلط کردم منظورم این بود من بیام اصفهان.........دلت تنگ نشده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

منم عصبانی تر از قبل............بهش گفتم بره پشت کوه.........از همونجایی که درومده...... 

تو عمرم هیچ وقت مستقیم به کسی فحش نداده بودم........ 

ولی این یکی لیاقتشو داشت........حقش بود.......... 

====================== 

امشب ........... 

فقط سیگار و شراب................بازوی ... ........ 

ای حالی میده 

حالی میده................ 

نظرات 5 + ارسال نظر
آرمین یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 12:37 ق.ظ

سلام. یه بار درمورد یه همچین کسی مطلب نذاشته بودی؟ دکش کردی. این همون سیریش نیست؟

سلام رفیق
ممکنه

آشات یکشنبه 6 آذر 1390 ساعت 12:40 ق.ظ http://www.ashat.blogfa.com

زندگی من شبیه زندگی تو نیست ولی نمی دونم چرا با نوشته هات احساس قریبی دارم !!! شاید احساسات دخترانه ای که مشترک داریم باعثشه شاید ...
میگم اسفند ماهی نیستی ؟!
همیشه به وبلاگت سر میزنم بنویس تا بخونم حتی خوندنش هم تخلیه میکنه منو !!!!!!

سلام رفیق
من متولد امردادم.........حالا چی تو نوشته هامه........خودمم نمیدونم........خوش باشی........و شاد

محسن شنبه 12 آذر 1390 ساعت 10:26 ب.ظ

نه خداییش قشنگ بود.
حال و هواش با قصه های قبلی خیلی فرق می کرد.
در این که آدمای نویسنده ها حتمن موجودیت فیزیکی هم دارند شکی نیست. منظورم کامنت آرمینه که این همون ...... خب همینه. ولی کج و کوله کردنشون قصه رو قشنگ می کنه.
مارکز می گه قبل از نشر کتاب داستانو می دادم مادرم می خوند و همه رو می شناخت و مثلن می گفت:
اه......... عمه ..... هم که اینجاست.
نه گابریل ............ اینو دیگه در مورد خاله ........... باور نمی کنم.

دوسش داشتم. قصه تو.


سلام رفیق
شایدم قبلتر ها هم گفتم..........شاید نگفتم...........حالا میگم
داستانهام همشون یه جورایی حقیقت فیزیکی دارن........ادمهاش اسماشون جاهاشون عوض شده..........یکم پیاز داغشو زیاد کن......میشه داستان...........خوش باشی رفیق

رهگذر یکشنبه 13 آذر 1390 ساعت 07:28 ب.ظ

ای بابا رفیق هی زمینه چینی میکنی که آخرش بری سر بحث شیرین سیگار مارلبورو
منم میخوام
یه نخم به ما بدی
پل خواجو رو خوب اومدی
دلم تنگ شده واسش........

سلام رفیق چه عجب؟

روح اله دوشنبه 14 مرداد 1392 ساعت 03:04 ب.ظ

خیلی قشنگ و همراه با تیکه کلام های دلنشین جذابیت رو به نوشته هات دادید.موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد