سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت ۱ : امان از دست این دل ...

سلام دوستان

تلاش کردم ادامه شبهای کویر رو بنویسم.........ولی چون این داستان رو بداهه مینویسم....و از قبل در ذهن نقشه ای براش نداشتم وسط کار ..........گیر افتادم......

چون باهاش زندگی نکردم و درک درستی از افراد توی داستان ندارم......

بدترین قسمت اینه که نمیدونم چطوری از این وضعیت خودمو نجات بدم......

بخش بزرگی از داستان برام خوشایند نیست........

و نه میتونم حذفش کنم........نه.............خلاصه هچل هفتیست........

ولی شاید اگر یک مدتی روی اون وقت بزارم و تصور کنم..........درست بشه...........

ولی برای اینکه شما خواننده های عزیزم رو راضی کنم........یک داستان دیگه در وب قرار میدم که اینو خیلی وقت پیش نوشتنشو شروع کردم.........و بخشی ازون بر اساس حقیقت زندگی یکی از دوستانمه........

باری..........هنوز تموم نشده.........ولی فکر کنم ازون خوشتون بیاد.........نظر یادتون نره

============================

چشمامو بستم......میتونستم صدای جاده رو بشنوم.......داشت ازمون خداحافظی میکرد...

همه تو خواب ناز......به اینده نا معلوم فکر میکردن.......

گهگاهی.......راننده سی دی پخش رو عوض میکرد............خواننده این اهنگ کیه؟؟؟

اهان........کشته مرده سیاوش قمیشیم......

(( من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم......الکی بگم جدا شیم.....

تو بگی که نمیتونم

من فقط عاشق اینم.......بگی از همه بیزاری.....

دو سه روز پیدام نشه.......ببینم چه حالی دارم.....

من فقط عاشق اینم.....عمری از خدا بگیرم.......اونقدر زنده بمونم ...تا به جای تو بمیرم....

من فقط عاشق اینم.......روزایی که با تو تنهام........

کار و بار زندگیمو بزارم برای فردا.........

من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافم.......بشینم یک گوشه دنج.......موهای تو رو ببافم....

عاشق اون لحظه ام که...پشت پنجره بشینم......حواست به من نباشه.......

دزدکی تو رو ببینم.......

من فقط عاشق اینم............عمری از خدا بگیرم.......اونقدر زنده بمونم ...تا به جای تو بمیرم....

من فقط عاشق اینم............عمری از خدا بگیرم.......اونقدر زنده بمونم ...تا به جای تو بمیرم....))

...........لحظه شماری میکنم اتوبوس توقف کنه........دلم هوای سیگار کرده.......

بدجور قاط زدم.......سرم پر از افکار پریشون.........

یکم این دنده اون دنده میشم..........ولی خوابم نمیبره..........

با خودم حرف میزنم.........تو دلم

: آخه دختر.......تو رو چه به این سفرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آبت نبود.....نونت نبود؟؟؟؟؟؟ سفر درمونی چه صیغه ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چشمامو باز میکنم..............

خوبی اتوبوسهای رویال اینه که صندلیهاش مثل صندلی های هواپیماست........ادم میتونه روش راحت و اسوده مانور بده........

بغل دستیم یک خانوم میان سال شیک پیک.......خواب خواب...........

روز قبل دقیقا تو همین ساعت من پشت مونیتور سیستمم.......داشتم چت میکردم......

و اصلا به اومدن به این سفر فکر نمیکردم.........

نمیدونم چرا وارد این بازی مسخره شدم....نمیدونم .....چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدای بزرگ..........

ساعت از ۳ صبح گذشته........

به خودم تلقین میکنم که خستم و باید بخوابم......

: بخواب دختر خوب.........بخواب خانوم کوچولو.........بخواب نازنین......

پلکام سنگین شدن.......سقوط میکنم............سقوط............... تو گذشته ...

.........................

صدای فریاد داداش بزرگه : آنا.........آنا...........مگه دستم بهت نرسه.....کاری میکنم مرغای اسمون زار و زار گریه کنن برات.........وای به روزت...........

صدای بسته شدن درب سالن........مطمئن...از اینکه رفته......یواشکی از تو کمد دیواری اتاق خواب بابا و مامان اومدم بیرون.........

بدو بدو......رفتم تو اتاقم که لباس عوض کنم..........بزنم به چاکم.......

صدای مامان: کجا؟؟؟؟؟؟

مجسمه شدم.......

: باز چه اتیشی سوزوندی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ـ هیچی به خدا مامان جون........

: قسم نخور دختر.....اگه کاری نکردی چرا آرمان مثل اسپند رو اتیش بالا پایین میپرید.......؟؟؟؟؟؟

ـ من چه میدونم.......اون همیشه همینطوریه

: آنا........

ـ به جون خودم ........

: از دست شما......

.........مامان غر غر کنان..........رفت سمت اشپزخانه.....صداشو میشد شنید.....

: پیرم کردین........این خونه صاحاب نداره.......اگر پدرتون بود شما اینقدر ول نمیشدین....ایندفعه بیاد بهش میگم......دیگه خستم کردین.......

لباسامو میپوشم.....روسری حریر سر میکنم.......آرایش کرده نکرده...میرم پیش مامان.....

از پشت کمرشو بغل میکنمو و میچسبم بهش .......

شروع میکنم به قربون تصدقش رفتن:الهی من پیش مرگتون شم........الهی من خاک پاتون شم.......کی گفته شما پیر شدین؟؟؟ هر کی گفته حسودیش شده به مامان خوشگل من..

: چی شده ورپریده.......باز چی تو اون سرته؟؟؟؟؟چی میخوای؟؟؟؟؟

ـ وا ..مامان.......به من نمیاد یکم خودمو واسه مامانم لوس کنم........قربون چشم و ابروش برم؟؟؟؟؟؟

: نه ........نمیاد.........چی میخوای؟؟؟؟؟

ـ اه.........بشکنه این دست که نمک نداره............

:الهی.........

ـ ا.........مامان.........

: چیه؟؟؟؟؟؟؟مامان مامان میکنی؟؟؟؟

ـ مامان.........

یکهو چرخید..........

کی میتونست از زیر نگاه تیز و برنده مامان فرار کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

صاف شدم.......

: خوب؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ـ مامان...........خوب......راستش.....بچه ها دوره گذاشتن..........اگر نرم خیلی ضایعس........همه هستن..............

: هان........دوره........کیا هستن؟؟؟؟؟؟

ـ همه...........

: همه یعنی کیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ـ خوب.....نسرین..........مونا......شیرین.........آرمیتا........تازه ترانه اینا هم میان..............یه ۱۰ ....۱۲ نفری میشیم.................

: خونه کی؟؟؟؟؟؟

ـ شهناز.........مامان.........تو رو خدا........نگو نه........اون دفعه که سرما خورده بودم..........سری قبلشم نزاشتین برم...........به خدا زودی میام.......قول میدم...

: نه.............

ـ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

: اول اینکه این دخترا همشون یک مشت قرتی و لات و الواتن.........دوم ....امشب خاله خانوم اینا میان........سوم اینکه......امروز به اندازه کافی آرمانو عصبانی کردی......سر شب بیاد ببینه نیستی...........آتیش به پا میکنه..........

ـ اه..........مامان.....اولا..........دوستای من لات و لوت نیستن.....خیلیم امروزی و ماهن......دوم.....خاله خانوم اینا به من چه ربطی دارن........نهایتش ساعت ۱۰ که برگشتم میبینمشون دیگه..........در ضمن..با وجود شما........آرمان جرات نمیکنه حرفی بزنه.......

: نه بابا.........چه راحت.............واسه خودت میبری و میدوزی.........از کی تا حالا خانوم تا ۱۰ شب تنهایی تشریف میبرن میهمونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جواب آرمان رو هم خودت باید بدی؟؟؟؟؟؟خاله خانوم اینا هم واسه من که نمیان مهمونی .................واسه خاطر تو.........نکنه یادت رفته......راشید هم میاد......................

سر جام خشکم زد............

ـ وای.............مامان.......من ۱۸ سالمه...........دانشجوی این مملکتم.......یعنی اینقدر بدبختم نمیتونم تنهایی برم مهمونی..........آرمان هم خودم فردا صبح جوابشو میدم........

: آنا........کل ننداز..............برو لباساتو عوض کن زودی بیا کمکم کن حوصله جر و بحث ندارم.....

ـ مامان........

: همین که گفتم......

ـ ببخشید...........ولی من میخوام برم مهمونی.........سعی میکنم ۹ خونه باشم.........

: من اجازه ندادم..........

ـ خیلی خوب..........تلفن میکنم به بابا............اون حتما اجازه میده..........خداحافظ.........

داشتم کفشامو میپوشیدم مامان جلومو گرفت..........: ساعت ۸ خونه باش......وای به روزت....نیومدی خودم میام دنبالتا.......میدونی که فقط حرف نمیزنم......

پریدم بغلش کردم : الهی من فدای تو مادر خوشگلم بشم.........قول شرف.......سر ساعت ۸و نیم خونم.........

: گفتم ۸........

ـ مامان.......تو رو خدا.........اینا فردا کل دانشکده رو پر میکنن که من بچه ننم.....

: ساعت ۸ و نیم..........

صدای جیغم.......مامانو بوسیدمو سوییچ ماشین آرمانو برداشتم........

: وای.....صبر کن ببینم......آرمان بیاد ببینه ماشینشو داری میبری روزگارتو سیاه میکنه.....

ـ مامانم........چه بخوام.........چه نخوام..........حسابمو که می خواد برسه.........حالا چه فرقی میکنه یکم بیشتر یا کمتر........حالا مامان.........تیپم خوبه.؟؟؟؟؟؟؟؟

: بچرخ ببینم........

قری دادم تو کمرم..........

صدای خنده مامان: عین ماه......برو فدات شم......

.............................

تازه گواهی نامه گرفته بودم.......دانشجوی ترم یک ادبیات زبان انگلیسی..........

هر ماه........با بر و بچه های دانشکده..........دوره داشتیم............همه به هم قول داده بودیم........از دوران دانشجویی نهایت لذت و استفاده رو ببریم..........

وقتی رسیدم خونه شهناز اینا............ساعت از ۵ گذشته بود..........

هیجانزده...خودمو تو ایینه بغلی ماشین دید زدم..........

خیلی ذوق و شوق داشتم........این برای اول بود تو جمع بچه ها شرکت میکردم........

در که باز شد..........سوتی از سر تعجب زدم...........

خونه شهناز.........خونه نبود...........باغ بود........یا بهتر بگم......یک قصر کوچولو وسط یک باغ ........تازه باهاشون دوست شده بودم...........و برام خیلی مهم بود میونش مطرح باشم........

شهناز خودش اومد استقبالم.......

وارد سرسرا که شدیم................شوکه شدم..........صدای آهنگ و موسیقی گوش خراش......

و دخترا و پسرایی که تو هم وول میخوردن........

یک لحظه ذهنم عقب گرد کرد.........که مامان گفت خودش میاد دنبالم اگر دیر کنم......و از بخت بد........مثل همیشه نشونی خونه رفیق جدید رو ازم گرفته بود..........

بدجور نگران شدم..........مردد که برم تو یا نه..........

شهناز دستمو گرفت و منو با خودش برد تو یک اتاق ...........که اگر میخوام لباسامو عوض کنمو ارایشمو تجدید کنم......

صدای سلام و احوالپرسی چند تا از دخترای دانشکده............

ما بقی رو نمیشناختم.........همه قیافه ها عجیب و غریب...........مثل لباساشون..........

مونا تو اون جمعیت خودشو بهم رسوند و جیغش به هوا رفت : وای........دختر ......بلاخره مامانت گذاشت بیایی.....؟؟؟؟؟؟؟؟ چه خوشگل شدی

تو دلم به خودم فحش میدادم........که مامان بیراه هم نگفت......و اینا زیادم ادم حسابی نیستن........

مونا لباسش ..............بیشتر شبیه مایو شنا بود که یک دامن قر قری بهش وصل کرده باشن......

کم کم......باقی بچه ها رو هم دیدم و سلام و احوالپرسی کردم..........

آرایش ها از صورتاشون میچکید..........

تو اتاق مانتومو دراوردم.........روسری رو هم گذاشتم تو کیفم........

مردد........برگشتم تو جمع.........

خیلی شیر تو شیر بود........هر کی هر کی رو پیدا کرده بود و داشت میرقصید........

یکی دو نفر سینی بدست شراب و شربت تعارف میکردن.........

جمع زیاد سالمی به نظر نمیرسید.........

شهناز ازم خواست خوش بگذرونم..........یک گیلاس شراب سرخ داد دستمو ازم عذرخواهی کرد و رفت استقبال باقی مهمونای تازه وارد.........

به ناچار رفتم سمت باقی چهره های اشنا...........

هنوز خودمو میون جمع پیدا نکرده بودم که یک پسری ریقو و بسیار اویزون.......دست مونا رو کشید......و طوری همدیگرو بوسیدن که من از شرم چشمامو دوختم به سرامیکای سپید کف سالن...........

اونا رفتن واسه رقص

باقی هم........

خجل و شرمسار........ایستادم کنار.........

نگاهی به ساعت کردم........دلم میخواست خیلی زود اونجا رو ترک کنم.......ولی ترس از حرف بچه ها داشتم..............میدونستم از فردا کل دانشکده پر میکنن.......سریهای قبل کلی بهم لقب بچه ننه....سوسول.......و نازک نارنجی رو داده بودن.........

به ناچار تصمیم گرفتم یکم دیگه تحمل کنم......و ساعت ۶ بزنم به چاک.......

هنوز تو افکارم گم بودم که یکی بهم سلام کرد.........

سر چرخوندم.........

یک پسر ۲۰.....۲۲ ساله.......تیپش عادی بود و خدا رو شکر خر مهره و زنجیر اویزون خودش و لباساش نکرده بود.........

یک ساعت بعد...........من و امیرحسین........دست در دست هم.......میرقصیدیم.......

...........................

امیر حسین..............۳ سال از من بزرگتر بود.........دانشجوی سال سوم برق و الکترونیک.......پسر باحالی بود.......ساده.....شیک و بسیار دقیق.........

نمیدونم ..........ولی تو اون جمع که هر کی هر کی بود............من و امیر........خیلی بهم میاومدیم.........هر دو ساده........و هر دو دنبال یک جای دنج برای نشستن و حرف زدن....

ساعت ۷ ضربه نواخت.............دیگه حوصله موندن و شنیدن اون صداهای گوش خراشو نداشتم........به امیر پیشنهاد دادم اگر دلش میخواد با هم بریم یک رستورانی جایی....چون تا ۸ ..۸ و نیم وقتم آزاد........

با کمال میل پذیرفت..............از شهناز خداحافظی کردیمو و زدیم بیرون..........

-----------------------------------------------

صدای داد شوفر راننده: خانم ناصری.......خانوم ناصری......

به خودم تکونی دادم.........چه خوابی........

صدای خانوم کنار دستیم: اه.........عجب غلطی کردم حرف این دکترو قبول کردم.......کمرم چوب شد..........چقدر صندلیهاش مسخرن.....

از جام بلند شدم........ساعت ۵ صبح بود........

پیاده شدم........... زور سرما سیلی زد تو صورتم........

نگاهی به دورو برم کردم.....تابلوی رستوران شهرزاد..........برام اشنا بود

این جاده غریبه نبود برام.....سیگارمو روشن کردم......مرد و زن ......از هر دسته و رسته تو این اتوبوس پیدا میشد......

پک محکمی به سیگارم زدم.......دودشو توی دهنم چرخوندم........اروم اروم دمیدم بیرون.......

افکارم مشوش بود.....جدای از همه سعی کردم خودمو پنهون کنم.....

صدای دکتر: آناهیتا......کجایی دختر......میخوام با بچه های گروه اشنات کنم........یالا دختر.....بجنب......همه توی رستوران منتظر تو هستن.....

پشت سر دکتر راه افتادم........چرا به حرفش گوش کردم.؟؟؟؟؟؟؟؟چرا به این سفر اومدم.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ته سیگارمو پرت کردم روی اسفالت پیاده رو..........دکتر با پا لهش کرد و گفت : قوانینو که میدونی؟؟؟؟؟

_ نه......

: گم شدن ممنوع

خندیدم........دوشادوش دکتر وارد اون رستوران شدم..........

بر و بچه ها همه میزها رو اشغال کرده بودن..........

دکتر منو برد سمت میز کنار پنجره ......2 خانم و 3 اقا نشسته بودن......صدای دکتر : بچه ها .........آناهیتا......آناهیتا بچه ها.......

با لبخند جواب نگاهاشونو دادم.........

دکتر گفت : ازین به بعد شما 6 تا گروه شماره 5 هستید.......اخرین گروه.....تا فرصت هست با هم اشنا بشید.......

با اکراه نشستم......صدای دکتر : این دختر ما یکم خجالتیه....هواشو داشته باشین.....

بعد چرخید سمتمو و گفت : قرارمون یادت نره.......

بچه ها یک به یک خودشونو معرفی کردن....دختر بغل دستیم اسمش سیما بود...به نظر خونگرم و خوش مشرب میومد.....

....نفر دوم آقای احمدی بود.....یک مرد میانسال 40 ساله ....که همسفر دیگش خانمش بود.....هر دو از اینکه به این سفر اومده بودن احساس رضایت میکردن.....

نفر چهارم سراج خان بود که اونم انگاری از سیما بدش نمیومد......میموند اخرین نفر......شاهرخ.......یه جورایی ساکت و تو خودش بود......چیزی که برام جالب توجه بود دستاش بود...

یکم بیشتر توجه کردم متوجه شدم یکیش مصنوعیه......

صدای شوفر راننده که بلند شد........مثل قرقی از جام پریدم....

جاده..........جاده........یه حس خوب بهم میده..........زندگی بهم میده.......و اینکه هنوز میتونم ادامه بدم........

==========================================================

حال و حوصله ندارم.....داغم....دستام داغن....دلم دریا میخواد.....آزادی.......یخ....سرما......داغم.....

از جام بلند میشم...میرم به سمت آب سرد کن اتوبوس...همه به نظر خوابن....ولی دکتر داره کتاب میخونه....

یک کلاه عجیب و غریب بالا سرشه.....که چراغ داره......انگار معدن چی ها........خندم میگیره....دلم میخواد آب سرد رو بریزم روی سرم.........ولی نمیشه

صدای آرام و پچ پچ گونه دکتر: نمیتونی بخوابی؟

_ خیلی هوا گرمه

: هوم.......

_ میتونم کنارتون بشینم

: نه....

_ هان؟؟؟؟؟

: برو و سعی کن بخوابی.....به بستنی فکر کن...

عصبانی و کلافه......خواستم اعتراض کنم......ولی نگاه سردش منو برگردوند روی صندلی خودم....

چشمامو میبندم.....به بستنی فکر میکنم....

من دلم میخواست الان بستنی بخورم....: آقا دو تا آب هویج بستنی

_ من سنتی میخورم.....

: آقا ببخشید یکیشو سنتی بزارید....

_ ا....صبر کن ببینم.....شیر موز بستنی هم دارن....آقا لطفا شیر موز بستنیش کنید

: خودتم نمیدونی چی میخوای.......

_ ای.......خوب هوس کردم دیگه....امیر.....امیرک......امیرو.......امیران....

: جان امیر......دلبند...

_ هنوز از دستم ناراحتی؟؟؟؟

: خر.......

_ خودتی..........

: نبودم که اسیر تو نمی شدم.......

_ جان آنی......چی دربارم فکر میکنی؟؟؟؟؟؟؟

: هوم.......راستشو بگم

مشتاق چرخیدم سمتش و گفتم: بگو

_ هیچی.......من اصولا اصلا درباره تو فکر نمیکنم.......

پکر شدم......انگار آب سرد ریخته باشن روم....لیوان شیر مور بستنی رو گذاشتن جلوم

ولی اشتهام برای خوردنش کور شده بود........

یکم خوردم ولی باقیشو ول کردم

امیر مثل همیشه جورمو کشید......نه اینکه شکمو باشه.....خوش نداشت پولی که بابت چیزی پرداخت میکنه دور بریزه.......

ساکت از کافی شاپ اومدیم بیرون.......

امیر گفت: من عصر کلاس دارم...نمیتونم بیام سمینار....ولی میرسونمت......

خیلی سرد گفتم: نه ممنون....خودم تاکسی میگیرم....بنزینت حروم میشه......

بعد سریع خداحافظی کردم و ازش دور شدم......

حتی صدام نکرد.........یا حتی نازمو نخرید........انگار خودشم بدش نمیومد هر چی بینمون بوده تموم شه......

سوار اتوبوس شدم....حتی نگاه نکردم ببینم کدوم مسیر.....افسرده و داغون مناظر بیرون رو تماشا میکردم....

آدمها.......دختر و پسرها.......تا به خودم اومدم ........دیدم پارک جمشیدیه هستم.......

امان..........امان..........امان از دست این دل...........که هر چی میکشیم ازوست......

نظرات 4 + ارسال نظر
سینا یکشنبه 12 دی 1389 ساعت 06:12 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

میدونی تا نیمه های داستان رو خوندم اما به خودم گفتم نکنه وسط این داستانم رهام کنی.
ببخش نتونستم تا آخر بخونم.
اخلاقم بهتر بشه میام میخونم

محسن دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 12:47 ق.ظ http://after23.blogsky.com/

میدونی این رسم الخط منو مجبور میکنه که تند متن رو بخونم. خیلی تند. بارها امتحان کردم که آروم بخونم نتونستم. مجبورم متنو ببرم توی یک ادیتور و نقطه هاشو بندازم و بعدش بخونمش. البته اینو خوندم و مثل همه ی پستای شبیه این دوستش داشتم ولی تند تند خوندم. دوست ندارم چیزایی رو که دوست دارم تند بخونم.

سینا دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 10:11 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

خوندمش رفیق و مثل همیشه مجذوب قلمت شدم
منتظرم بخونم دنبالشو
دست به قلم شو
من قلم تو رو داشتم زمینش نمیذاشتم.

سینا دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 10:13 ب.ظ http://khaaen.persianblog.ir

خونمش رفیق و مثل همیشه مجذوب قلمت شدم قلمی جذاب و دوست داشتنی
مشتاقانه منتظرم دنبالشو بخونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد