سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 21 : پوم پوم...

قسمت 21 : پوم پوم .....
صداش تو گوشم ترانه دلنشینیه که دلمو نوازش میکنه.... منتظر نشستم تا اماده بشه...یک ترانه قدیمی رو زمزمه میکنه....با دقت ته ریش جذابشو میزنه......
صداش : الان تموم میشه جونم....یکم دیگه......
خندم میگیره....بدنامی ما خانمها در رفته.....من ارایشگاه هم رفتم و برگشتم..آقا از صبح خونه بوده دقیقه اخر یادش افتاده سر و صورتی صفا بده ......
خودم: راحت باش .......ولی ساعت 7 .....با توجه به ترافیک سنگین اون منطقه تا 9 هم نمیرسیم جونم......
به صورتش کرم میزنه و با ارامش ماساژ میده .....
صداش : بهتر...سر شام میرسیم کسی زیاد گیر بهمون نمیده......عزیزم به نظرت کدام لباسو بپوشم؟؟؟؟؟؟؟
خودم: برات 3 دست رو انتخاب کردم گذاشتم روی تخت...هر کدامو خواستی مناسب ......با لباس من هماهنگ.......
حوله به کمر برمیگرده تو اتاق خوابش......
صدام میزنه : کراوات چی بزنم؟؟؟؟؟؟
خندم میگیره....هنوز هیچی نشده مثل بچه ها باید همه چیزشو براش مرتب بزارم...شایدم دلش میخواد یکمی خودشو لوس کنه..بعید میدونم ندونه کدامش مناسبشه......با هیجان میرم سمتش......تو کمدو چک میکنم و 3 تا کراوات در میارم....
کت مخمل کبریتی سورمه ای رنگ همراه شلوار سفید کتان رو انتخاب کرده....برازندشه.....عالی....پیراهنشو مرتب میکنم و دکمه سر استین ها رو میبندم براش.....
خودم: بتاب......
دستاش باز میکنه و میگه : روشن شو ای عالم هستیییییییییییی.......
خودم: ای جونننننننننننن.اتیشم زدی خورشید..میشه بچرخی حالا.......من ببینم همه چی مرتبه یا نه.......
خیلی شیک و اراسته چرخید..کفشای چرم مشکی و جوراب سفید .همه چی عالی.......مونده کراوات .....
یک کراوات زرشکی ابریشمی......دفعه قبل براش هدیه اوردم....هیجان زده میگه : این عالیه....اوم .برام ببندش.....
خودم: چه مدلی ؟
صداش : ساده گره بزن......
خیلی با دقت کراواتشو میبندم ......
عطر dark man ......خودم براش میزنم....همه چیز عالی و تکمیل.....ساعتشو میبنده و منو بو میکشه......
خودم: چیه؟؟؟؟؟؟
صداش : تا حالا بهت گفتم خیلی خوشگلی؟؟؟؟؟؟؟
لوپام مثل دختر 14 ساله گلگون شد..لبامو جلوی آیینه غنچه میکنم.بوسه ای برای خودم میفرستم و میگم : نه...نگفتی......
گفت : میدرخشی عزیزم....بعد گردنمو بوسید......حس بسیار شیرین.....شاید هم گرم......اره حس با طعم وانیل ......
کمک کرد شنلمو بپوشم...و خودش پالتوشو برداشت و راهی شدیم...
وقتی رسیدیم ساعت 8 و نیم بود.....
صداش تو گوشم : دیدی زیاد هم دیر نشد.......راستی...هر چی مامانم گفت از این گوش بشنو..ازون گوش بفرست بیرون.....کلا رسالت مادر من تو این دنیا چلزوندن ادمهاست....باشه جونم؟؟؟
خودم: نگران نباش......من ناراحت نمیشم.....مادر دیگه.....حق داره هر حرفیو به من بزنه......
صداش : قول بده..قول بده بدل نمیگیری...من تا بتونم هواتو دارم...ولی اینقدر سیاست داره که وقتی نیستم نیششو فرو کنه جونم......
خودم: وای....مطمئن باش....قول میدم ناراحت نشم....فکر نمیکنم به این بدی هم که بگی باشه......
با خنده و شیطنت گفت : ای جان.... راستی.....سعی نکن حاضر جوابی کنی....بدتر میکنه....سکوت خیلی بهتر جواب میده.....
یکم ترسیدم.....یعنی مامانش میخواست چیکار کنه و چی بگه اینقدر اخطار میداد؟؟؟؟؟
باغ خوشگلی بود....نم نم بارون روی سنگفرشای قدیمی حس خوشایندی ایجاد میکرد.....دلم میخواست تو باغ قدم بزنم......به جای رفتن به داخل عمارت...بهش گفتم
خیلی جدی گفت : ارایشت خراب نشه زیر بارون؟
خودم: خیلی شب خوبیه......یکم....فقط یکم....
صداش : اخر شب میریم پیاده روی .....قول میدم...باشه؟؟؟ حالا بریم تا مامان اتیشی نشده......
از یک در چوبی کوچک وارد راهرویی طویل شدیم...کسی استقبالمون نیامد....یکم به نظر سرد و خالی میامد....وسایل چوبی قدیمی....شمعدانیهای 7 شاخه دو طرف راهرو....بوی عطر و عود خاصی میامد.....نمیدونم چی بود.....ولی خوشایند بود...
صداش : عزیزم شنلتو بده...شالتو هم....
بعد با پالتو خودش گذاشت تو یک کمد لباس بزرگ.....
خودم: مرتبم؟ خوبم؟ ارایشم خوبه؟
صداش : بینظیری...بریم جونم.....
دستمو گرفت....با هم وارد سر سرای اصلی شدیم..تا به خودم اومدم میون کلی مهمان گیر افتاده بودم....دستشو محکم گرفتم...انگار میترسیدم از گم شدن....روبوسی و احوالپرسی....چند نفر داشتن وسط میرقصیدن.....یک سری تو مبلا فرو رفته بودن....بعضیا هم دسته دسته و گروه گروه ایستاده بودن.... یک پیرزن نقلی با یک عینک ته استکانی خودشو تر و فرز رسوند بهمون....با گویش خودشون شروع کرد با شازده روبوسی کردن و حرف زدن و حسابی بغلش کرد...شازده روی هوا بلندش کرد و یک دور چرخوندش...معلوم بود چقدر دوستش داره....پیرزن سمت من چرخید و با همون گویش خودشون چند کلمه رو هی تکرار میکرد....میتونستم بفهمم ....یک چیزایی درباره چشم و ابروم میگفت و اینکه نمکی هستم...بغلم کرد....خیلی گرم بغلشو پذیرفتم....به فارسی بسیار شیرینی گفت : خیلی خوش امدی دخترم....خوش امدی..
خودم: شما باید نانا باشید....
خیلی نخودی خندید و گفت : منو میشناسی....؟
گفتم: مگه میشه نشناسم.....؟ خیلی از شما تعریف شنیدم....تقریبا به شما حسودیم شد
هیجان زده کوبید به بازوی شازده و گفت : ای شیطون.......
نانا پیرزن ملوسی که شازده رو بزرگ کرده بود و دایه عزیزش بود...... شازده تو دنیا به گمونم فقط نسبت به نانا حسی واقعی داشت....و شاید گهگاهی دلتنگش میشد .....
با چند نفر دیگه هم احوالپرسی کردیم و شازده منو بهشون معرفی میکرد....برخیشون گرم و برخی کنجکاوانه میامدن سمتمون و صحبت میکردن....با دیدن برادر شازده یکمی دلم اروم گرفت.....خیلی گرم دستش دور کمرم حلقه زد و گفت : بسیار زیبا....اروم بغل گوشم گفت : زن داداش مراقب دختر دایی های من باش..چشماشون شور.. خندم گرفت...صدای شازده : هیشش...زشته صداتو میشنونا...چرت چرا میگی؟
صدای داداشش : مگه دروغ میگم....من جاتون بودم نمک به خودم وصل میکردم.از ما گفتن....
شیطنت این پسر منو سر ذوق میاورد.....
صدای شازده : مامان بابا کوشن.؟بزرگترا؟؟؟؟؟؟
داداش : برو اتاق اصلی.اینجا سرد بود....ترجیح دادن برن اونجا....اینجا مجلس جووناس...برید تا دادشون به هوا نرفته.....
تو مسیری که پشت سرش میرفتم مرتب با ادمهای مختلف اشنام میکرد...فامیل درجه یک و درجه 2 یا دوستان خانوادگی...واقعا سالن سرد بود...ولی همه جامی شراب بدست داشتن کم کم قر میدادن.یک نفر میخوند.....و چند نفر ساز میزدن.....همینطور سر انگشتی 50 نفری گرد هم اومده بودن......
نا نا همراهمون اومد.....زودتر از ما وارد اتاق شد ....درب چوبی منبت کار بسیار زیبا جلب توجه میکرد....همه چیز خیلی ظریف و هماهنگ چیدمان شده بود....وارد شدیم...مادر شازده اومد استقبالمون....روبوسی سرد و روی هوا.....خیره شد بهم و یک لحظه گیج ویج نگاهم کرد و گفت : من شما رو قبلا جایی ندیدم؟؟؟؟
نمیدونستم این سوالش خوبه یا نه؟ ..انتظار جمله دیگری رو ازش داشتم.....شاید انتقاد یا تعریف.....گفتم: نمیدونم.... شاید
ولی خداییش برای من چهرش اشنا نبود.....یک خانم جا افتاده تقریبا 60 ساله...موهای بلوند شده افشون دور گردنش...قد متوسط و اندامی کمی فربه....پوستی سفید و لباسی مشکی گیپور به تن.. جدی و اصیل....زیبا بود....در این سن و سال همچنان جذاب و لوند به نظر میرسید....رفتارش با پسرش خیلی سرد و خشن بود ..که چرا دیر کردید....چرا خودت تماس نگرفتی صبح....و کلی گلایه دیگر.....
یکی یکی به بزرگان فامیل معرفی شدم....دایی بزرگه خیلی مرد شوخ طبع و مهربانی بود....برعکس خواهرش زبان شیرین و صدای ارامی داشت.....تو چهرش میتونستم شازده رو ببینم......راست میگن حلال زاده به داییش میبره.....فرقش تو سن و سال بود و موهای بلند سفید رنگش...به همراه ریش و سبیل پرفسوریش.....خیلی گرم احوالپرسی کرد ....برای تعطیلات سال جدید برگشته بود ایران...و مهمانی رسما به افتخار ایشون بود.....مادر شازده با افتخار از برادرش تعریف کرد که ایشون یکی از جراحان حاذق هستند و .... همینطور ادامه داد ... انگار خیلی برای مادر خانم مهم بود خانوادشو درست و حسابی بهم معرفی کنه.....
صدای شازده : بابا کوشش؟
مادر خانم: الان میادش.....
حس میکردم مثل گوشت قربونی هی دست به دست میچرخم...هنوز از اشنایی با یکیشون خوشبخت نشده بودم با نفر بعدی احوالپرسی میکردم....انگار زمان ایستاده باشه.....کم کم داشت ازین وضعیت حالم بد میشد..مخصوصا که مادر خانم براحتی یک زخم زبونی به پسرش و من میزد... یک جورایی به وضوح نارضایتیشو از همه چیز به رخ پسرش میکشید.....همون لحظه به خودم گفتم : از من خوش نیامده.عمرا بتونم جایی تو دلش داشته باشم......
یکم بعدتر دیگه اینقدر رفتارش تند شد که تو دلم گفتم : به جهنم...همون بهتر..کی قراره دیگه اینا رو ببینه...بیخیال دختر...تحمل کن......یکی دو ساعت دیگه تموم میشه و تو هیچ وقت دیگه نمیخوای وارد مجلسشون بشی.....
هنوز گیج و ویج میزدم....نمیدونستم جایگاهم کجاست و چی باید بگم....شازده هم تقریبا جلوی اکثر حرفای مادرش سکوت کرده بود.....
یکم ادم تو رفتار مادر و پسر ریز میشد میفهمید واقعا شازده به کی برده.....ولی با دیدن پدرش به کل حرف ذهنمو پس گرفتم.....
یک آقای توپولی و متوسط....دستمو فشار داد و خوشامد گفت ...رفتارش سرد جدی و بسیار اصولی بود....چشمای مشکی رنگ نافذش خون تو رگهام منجمد کرد...این نگاه چقدر آشنا بود.....سوالا شروع شد.....وسط بزرگترا جفتمون گیر افتاده بودیم...انگار میخواستن در بازه زمانی کوتاه همه چیو از ریز تا درشت گزارش بدیم.....
از تحصیلاتم تا کار و اصالت و همه چیز پرسیدن....مادرش خیلی مصر بود همه چیزو با دقت و با جزییات بدونه.....و همچنان عقیده داشت چهره من براش آشناست....
یکباره پرسید: گفتی شیرازی هستی؟
خودم: بله..
برگشت سمت همسرش و گفت : به نظرتون چهرش آشنا نیست؟
بعد سمت من چرخید و گفت : پدر شوهرم شیرازی بودن.....گفتم شاید تو مهمانی جایی..سفری به شیراز دیده باشمت.....
خودم: شاید.....
پدر شازده خیره شد تو چشمام و یهو گفت : گفتی فامیلیتون چیه؟؟؟؟؟؟
دوباره خودمو معرفی کردم....یکم ترسیده بودم.انگار اتاق بازجویی منو اورده باشن......شازده اونور دستش بند دایی جانش بود.....
صدای پدرش توجهمو جلب کرد که اسم پدرمو اورد ...ازم پرسید که باهاشون نسبتی دارم؟؟؟
پیش خودم فکر کردم زیاد مهم نیست.خیلی ها بابا رو میشناختن...فامیلی منم تابلو.....
گفتم : دخترشون هستم....
یک لحظه پدرشازده قفل کرد...خیلی مات نگاهم کرد و بعد با صدای رسایی گفت: شما دخترشونی؟ دختر جناب سرهنگ؟
و چند تا نشانه دیگر داد.....
من هم تایید کردم که بله من اخرین دخترشون هستم....
انگار فنر از جاش پرید و بازومو گرفت و گفت خدای من....چقدر بزرگ شدی...چه خانم شدی.....چقدر شبیه مادرتی.....انگار سیب از وسط نصف شده....
به کل لحن کلامش تغییر کرد.....گرم شد...انگار هزار سال منو میشناسه...با زبان خودشون به همسرش گفت : که من دختر فلانیم......شناختی؟ برای همین قیافش آشناست.....دختر نرگس بانو .....
صدای ضربان قلبمو میتونستم بشنوم...گیج و ترسیده میون این دو نفر....دلم شازده رو میخواست.....من پس چرا نمیشناختمشون؟؟؟
مادر شازده : وای عزیزم.....من هی میگم چهرت آشناست....الهی .....
بغلم کرد.....جوری بغلم کرد که شوکه شدم.....تا چند دقیقه قبل من براش حکم یک مزاحمو داشتم که باید لهش میکرد..یهو چنان گرم بغلم کرد انگار دخترشو داره به آغوش میکشه.....
مونده بودم چی بگم....نگاهش کردم و خانم به خودش اومد و همینطوری که سعی میکرد جلوی احساساتشو بگیره گفت : پوم پوم.....
من دیگه واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم.....پوم پوم یعنی چی؟؟؟ تو فرهنگ لغت مغزم دنبال معادلش میگشتم.....
مادر خانم شازده رو صدا کرد ..خیلی با هیجان صداش کرد.....باقی هم توجهشو جلب شد که چی شده.....اینا شروع کردن به زبان خودشون حرف زدن.نصفشو میفهمیدم....بیشترشو نه.....صدای شازده که چی شده ؟
و بعد از مادرش میپرسید سرهنگ کیه؟
مادرش به سمت من اشاره کرد و گفت : این پوم پوم...پوم پوم تو..یادت نیست....؟
من و شازده خیره به هم.....
و من : پوم پوم کیه؟ پوم پوم کی؟؟؟؟؟؟؟؟
شازده : پوم پوم من؟؟؟؟؟
و صدای خنده مادرش .....
و خودم به خودم : اینا دیگه کین؟؟؟؟؟ نه سردیشون معلومه نه گرمیشون.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد