سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

شبهای کویر .....قسمت15

بودن در  بیمارستان رو تا حالا تجربه کردید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بیمارستان.............. 

اسمش که میاد بوی الکل تو دماغ ادم میپچه...... 

و صدای ویر ویر .........چرخ برانکارد و صندلی هاش........... 

صدای گریه و التماس......... 

یا روپوش سپید دکترای بی تفاوت ........ 

پرستارهای بد اخلاق........ 

نگهبانی.......... 

با لامپهایی که در سقف تعبیه شدن و اکثر بیماران..........این بخش از خاطرات بیمارستانی رو بیشتر به یاد میارن................ 

آخ................ 

بیمارستان هر بخشش..........داستانی برای خودش...............  

اما بهترین جای اون.........شبهاشه............. 

شبهای بیمارستان...........شباهتی به شب نداره............زندس.........مثل روز........ 

سکوتش مثل موج مرده میمونه............ 

هر لحظه.............منتظری تا صدایی بلند بشه............ 

بیمارستان.............24 ساعت در روز.........7 روز هفته............52 هفته سال..........زنده و پویا...........سر کار............. 

تنها ارگانی که تعطیل نمیشه............... 

بیمارستان.............................  

============================= 

: شیش و بش......... 

_ اه.......تو داری تقلب میکنی......... 

: جر نزن شهرزاد.........جر نزن.........بازیتو بکن......... 

تاس رو تو دستام میچرخونم.........بهشون فوت میکنم...........میندازم........... 

: 2 و 3....... 

جیغ میکشم.............. 

_ تخته رو تکون دادی............ 

پارسا عصبانی و کلافه بلند میشه و محکم پشت گردنمو میگیره............ 

یادش بخیر........سابق بر این که مو داشتم موهامو میکشید....... 

: چی گفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

_ متقلب.........متقلب............ 

با یک حرکت سریع منو میکشه عقب............ 

بدون اینکه توجهی به سرم توی دستم بکنه 

جیغم به هوا میره........ 

: وحشی..................دستم......... 

_ حقته.........حرفتو پس بگیر وگرنه حالیت میکنم کی متقلب.........یالا 

: آخ......آخ..........آقا غلط کردیم..........استاد غلط کردیم..........معلومه که شما مرد پرهیز کار و درستکاری نیستید...........ولی ما غلط کردیم اینا رو به شما یاداوری کردیم............. 

خم میشه و بدون اینکه من انتظارشو داشته باشم گازم میگیره............ 

: بد جنس.........دراکولا........خون آشام......... 

هر دو به خنده می افتیم........... 

به یاد گذشته..........که هر وقت تخته نرد بازی میکردیم...........کارمون به دعوا و فحش و کتک کاری ختم میشد.............. 

هر دو خندان ولو میشیم .............

: نمیری پارسا.........داغونم کردی..........سرم قطع شد.........

_ بزار ببینم.........نه چیزی نشده.........جیر جیر نکن .........

: جیر جیر؟؟؟؟؟؟؟ میکشمت پارسا........میکشمت.........

پارسا به سمت در خیز برمیداره.........و من به دنبالش..........

در باز میشه..........دکتر متکی وارد میشن........

یکی از بهترین های آنکولوژِی........و صد البته استاد برجسته دانشگاه.........

بالش دقیقا روی سر ایشون فرود میاد...........

پارسا مات و متحیر............خشکش میزنه.........

و من............دست به دهان.......مثل مجسمه......

صدای دکتر: خوبه.......تنها تنها بازی میکنید........؟؟؟؟؟؟بی من.؟؟؟؟؟؟

دقایقی بعد............

در محاصره آقایون دکتر..........مثل متهم به قتل مظلوم توی تختم فرو رفتم............

هنوز جملات دکتر متکی تموم نشده بود که دو تا دیگه از همکاران گرامیشونم وارد شدن......

اگر مرد نبودن حتمنی گریه میکردم............

وقتی دکتر جهاندیده که جراح بسیار چیره دستی هم هست نظرات باقی رو تاکید کرد.......

دیگه جایی برای اعتراض من نگذاشت.........

وحشت زده خیره شدم به دهان پارسا............

تا شاید سوالی چیزی........بشنوم.......

ولی سکوتش.......منو مطمئن کرد که از قبل میدونسته........و از عمد منو با بازی سرگرم کرده تا دکترها بیان.............

: استاد.......نه اینکه بخوام تشخیص شما رو ببرم زیر سوال.........نه.......ولی من خودمو خوب میشناسم.......من دیگه نمیتونم..........تحملش رو ندارم...........

_ ببین دخترم........من درکت میکنم ...میدونم.....سخته.....درد اور....این سیکل درمان هر کسی رو از پا در میاره......ولی من بهت ایمان دارم.......به همون اندازه که به طبابت و قدرت تشخیصت اعتماد دارم............تو میتونی....... 

زورکی میخندم.... 

: نه.....اینبار دیگه نه......من فقط فرصت ازتون خواستم.........نه درمان قطعی........نه.....نه......حتی فکرشو نکنید......من کلی کار ناتموم دارم.....حتی هنوز به خانوادم نگفتم........نه......نمیخوام اینطوری.......با این وضع بمیرم..........بهتره.......شیمی درمانی رو تموم کنم و برم دنبال وقت باقیمونده........ 

از من نه گفتن..........از دکتر ها امید دادن................. 

پارسا حتی یک کلمه حرف نزد....... 

داشتم خفه میشدم................. 

ذول زدم تو چشماش............. 

دستامو گرفت...........و محکم فشار داد 

_ حق نداری اینطوری جا بزنی........ 

: نمیتونم......... 

_ غلط میکنی........دیگه هیچی نگو.......کسی از تو نباید نظر میپرسید.......تو رو باید به تخت بست.......... 

اشکام روی گونه هام میقلطه........... 

_ لعنتی..........چرا خدا به شما زنها چنین اسلحه قوی داده.....؟؟؟؟؟؟؟تو فکر کردی با 4 تا قطره شور میتونی دلمو نرم کنی؟؟؟؟؟؟؟ تو از من فرصت خواستی........نخواستی؟؟؟؟؟؟؟اینم وقت........زمان......بهترینها دارن بهت میگن چی به صلاحته.........اونوقت ناز میکنی.....خیلی پر رویی......... 

خندم میگیره: این چطور حرف زدن با یک خانومه.........میدونم تو آخرشم......عزب میمیری.... 

همه میخندن......... 

صدای پارسا: دکتر ........شهرزاد موافق........عمل میکنه...... 

صدای خودم: پارسا....... 

_ هیچی نگو........دیگه نمیخوام صداتو بشنوم.......همین که من میگم..........عمل میکنی.......نگو که میترسی که هیچ کس تو این اتاق این دروغ بزرگ رو باور نمیکنه... 

گیج و ویج رو به دکتر جهاندیده: من.........من....دروغ نمیگم........ 

============================ 

صدای دریا.........................  

صدای هجوم امواج دریا به سمت ساحل............  

خودم............راحت و بی غم..........لمیده بر شنهای نم دار.........  

با بر و بچه ها درست جمعی اومده بودیم شمال...........

_ شهرزاد......شهرزاد......... 

: هان............. 

_ هان چیه......؟؟؟؟؟؟بگو بله..... 

: ها......بهله......بنال........چی می خوای؟؟؟؟؟؟؟ 

_ یه بوس کوچولو......... 

چشمام باز میشن.......تو غروب دل انگیز شمال............... 

شهراد جسور و بی پروا........طلب یک بوسه میکنه............... 

: بچه پررو........ دیگه چی؟؟؟؟؟؟؟

_ چیز زیادی نخواستم.......خواستم؟؟؟؟؟؟؟؟

: چه غلطا....نخواستی؟؟؟؟؟؟؟ فکر کردی اینجا اروپاست یا من مادمازل ماری؟؟؟

_ اوم......یعنی میخوای بگی اهل شیطنت و بوسه های دزدکی و حال کردن یواشکی نیستی.؟؟؟؟؟یعنی تو ته بچه مثبتهایی....... 

: پس چی............هنوز مونده منو بشناسی................ 

هنوز حرفم تموم نشده بود که یکهو شهراد گردنمو گرفت و کشید بالا........ 

تا چشم باز کردم.......... 

لب از من گرفت............ 

اندکی تقلا کردم........... 

ولی چنان بوسه گرم و آتشینی از لبانم گرفت که بی حس و کرخ میون بازوان قوی و عضلانیش مست شدم............ 

ولم کرد........... 

رها روی شنها......................... 

خیر ه..................رفتنشو به سمت ویلا بدرقه کردم............. 

ته دلم چیزی قلقلک شد................ 

چیزی فرو ریخت 

......دلم بودن خواست..............دلم بوییدن........بوسیدن خواست....... 

بلند شدم...........دوان دوان پشت سرش 

:هی........کجا.......بی حیا پسر.......... 

پریدم جلوش........ 

: خیلی بی شرفی.......باید حسابتو برسم......... 

چنگ زدم به یقه لباسش............که نیمی از دکمه هاش بسته نشده بود........ 

و قفسه سینه ستبر و مردونشو هویدا میکرد........ 

داغ شدم............... 

دستش پشت ستون فقراتم............پیچید.............. 

منو خم کرد و دوباره لبانش دوخته شد به وجودم.............................. 

با صدای آشنای پارسا............هر دو از هم جدا شدیم..........  

نه من..........نه شهراد........نمیدونستیم چی باید بگیم.........؟؟؟؟؟؟ 

نگاه پارسا............همه چیز در خودش داشت...........تعجب.......بهت زدگی....... 

بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت: شام آمادس......... 

و رفت ............... 

و من................... 

شرمسار...........پای رفتن نداشتم............ 

و خنده زهرناک شهراد..... 

_ بریم........خیلی گرسنمه..............بریم........ 

======================

پای کوبان میشمارم.......

این روزها.......دل ما هم چون اسمان شهر اصفهان ابری و بادی و بی باران ......مردم را مینگرد. 

خداوند غضب کرده.....درهای رحمتش را بر روی مردم قدر نشناس وطن بسته 

خدای دل ما نیز.........آشفته......... لحظه شمار زندگی من شده.......

با تمام وجود.........رسیدن فصل آخر زندگیم را جشن میگیرم...... 

و در دل ........پای کوبان میشمارم....... 

1...2......3.........4............... 

فقر............

 میخواهم  بگویم

فقر همه جا سر می کشد

فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست

فقر، چیزی را " نداشتن " است ، ولی، آن چیز پول نیست  طلا و غذا نیست

 

فقر، همان گرد و خاکی است که بر کتاب های فروش نرفته یک کتابفروشی می نشیند

 

فقر، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد می کند

فقر، کتیبه سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند

فقر، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود

فقر، همه جا سر می کشد

                 

   فقر، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست…

 

 

                  فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است 

 

                                                                                دکتر شریعتی