سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

بدون انرژی..........

خشمگینم.......خشمگین و عصبانی با کلی حس بد درونم........

حس یک زن ابله رو دارم که مونده تو کارای احمقانش.........2 روز دست به هیچ کاری نزدم.......

بیحال و خسته و بدون انرژی ...........

رفتن......

دیوار......پنجره...در......

مونیتور و یک فنجان قهوه تلخ.........

سیگار خاموش کنار توده ای از کاغذهای کاهی.........

عکسهای یادگاری روی دیوار........

گذشته .حال و اینده........

خستگی های چند ساله

به رفتن فکر میکنم

به فرار..........

به دور شدن

به زندگی جدید

به شادی.........

......................................

موسیقی بی کلام.........تلاشی بی ثمر......

خنده های ریاکارانه.......

تظاهر به داشتن دلی خوش........

یک شکلات از بهر افسردگی های گاه و بیگاه

صدای گربه گرسنه در خیابان................

باید رفت

خونه بی بی........

یادش بخیر......بچه که بودم همیشه خونه بی بی بودم....مادبزرگمو میگم...یادش بخیر.....یک خونه باغ خوشگل با 5 دری و تابستانی و زمستانی و بهارنشین....گوشواره و دیوارای گچ بری شده... درختای بلند سرو و گردو.....درختای تاب خورده بادوم.......گیلاسای رقصون تو باد........صدای بلبل و مرغ حق.....صفایی داشت اون روزا........نیازی نبود کسی تو چله تابستون کولر روشن کنه...........نیازی نبود کسی به بچه ای بگه هیس .کمتر صدا کن.....چرا اینقدر میدوی...........ما اینقدر میدویدیم و بازی میکردیم تا... جونمون دربیاد.........از خستگی دسته دسته با سر و صدا میدویدیم تو سر سرا......بی بی با اون عصای خوشگل چوب گردوش.....میومد به استقبالمون.... تو دست هر کدوم از ما یک مقدار نخود چی کشمش و بادوم و پسته میریخت و میگفت: بخورید باهوش بشید.....بخورید بلند بشید......بخورید بزرگ بشید.....اروم و قرار نداشتیم......پسر عموهام از دیوار راست بالا میرفتند.......پسر داییم روی مبلا شیرجه میزد.........خودم از روی حصار پله ها سر میخوردم میامدم پایین.......دختر داییم جیغ میکشید......خواهرام دادشون به هوا.........خونه مادربزرگ از صدا میلرزید.........ولی کسی بهمون نمیگفت بیش فعال........کسی سرمون داد نمیزد........یا اگرم داد میزد صدای بی بی میپیچید: بچن.....باید شیطونی کنن بزرگ بشن....حوصله نداری پاشو برو تو 5 دری..........همیشه بی بی هوامونو داشت..........بی بی کل خانواده بود......یادش بخیر..........اون روزا خانواده معنی داشت.........ایرانی بودن معنی داشت..........آواز بابام .....که گلستان سعدی میخوند..........خنده های نوعروس عمو کوچیکه.........هیچ کس از کسی نمیترسید........چشم هم چشمی نبود.......همه با هم خوش بودن........همه همزبون........هوا اینقدر گرم نبود.......ولی دل ها خیلی داغ و گرم واسه هم میتپید.....یک خونه بود........کلی ادم توش.........کنار هم دلاشون خوش.......چه زود بزرگ شدیم بی بی.......چه زود از هم دور شدیم بی بی....چه زود از ایرانی بودن خسته شدیم بی بی...........خونه ها شدن قوطی کبریت............هوا گرم..........دل ها سرد.........تا کسی صدای شیطنت یک بچه میشنوه.....دادش به هوا میره بی بی........که این بچه بیش فعال......بی بی کجایی از بچه های فامیل دفاع کنی........کجایی مجبورشون کنی بدون و برقصن و شادی کنن..........یادش بخیر...............این روزا.......با این گرما......دلم هوای اون خونه باغو کرده.......دلم هواتو کرده......یادش بخیر بی بی......
-----------------------------------------
دوستان شما هم از خاطرات دوران کودکیتون بگید......از خاطراتی که توش ادم حس ایرانی بهش دست میده.......از شادی و جیغ و فریادتون.....از رقصیدن و جشن و پایکوبی ........دوست دارم یکم یادمون بیافته چی بودیم و کجا بودیم......نه خیلی دور......که همین زمانی که به دنیا اومدیم تا حالا......بزارید یکم حال و هوا عوض بشه......بریم تو سرزمین گل و بلبل واقعی.......دور از اینهمه وقایع تلخ..........

غار تنهایی مردانه........

نمیدونم کجا بود خوندم..زنها موقع ناراحتی و غم میرن توی چاه...و انتظار دارند مرد بیاد بالای چاه وایسه هی باهاشون حرف بزنه .....تا حالشون خوب شه....ولی مردها موقع ناراحتی میرن توی غار....و ترجیح میدن کلا کسی مزاحمشون نشه تا خودشون از غار تنهایی بیان بیرون...حالا زن بخت برگشته باید وایسه دم در غار...و صداشم در نیاد...
خیلی سخته....خیلی سخته....
اقایون باور کنید دم در غار ایستادن اونم ساکت خیلی سخته...
خانمی که ساکت وایسه..ذهنش شروع میکنه به حرف زدن
بهش میگه: حالا ببین چی شده؟ ی...عنی چه مرگشه؟ نکنه مشکل کاری داره؟ یا درسی؟ یا کسی اذیتش کرده؟
خلاصه ذهن شروع میکنه رگ گردن خانم رو فشار دادن....که تو نباید بی تفاوت و ساکت باشی...باید ازش بپرسی...
حالا طرف تو غار....جلوس کرده مگه میاد بیرون
حس دلسوزی و نگرانی..جاشو میده به کنجکاوی و فضولی....
ذهن میگه : یالا دختر...برو چکش کن....ببین چی کار داره میکنه؟ با کسی دیگر حرف میزنه؟ نکنه یکی بهتر از تو پیدا کرده باهاش درد و دل میکنه و حرفاشو به اون میزنه سکوتشو واسه تو اورده ..یکهو حواس قاطی پاطی میشه.....
حس شک و تردید: اره....بیشرف زیر سرش بلند شده....حتمنی پای یک دختر وسط...حالا چه شکلیه؟ که این اینطور به خاطرش رفته تو غار...
بعد حس بدبختی: خاک به سرت کنن دختر....ببین ...جواب محبت و عشقی که گذاشتی وسطو بگیر...خاک به سرت که اجازه میدی یک مرد بهت خیانت کنه..بازیت بده..کم کم حس کینه و نفرت و انتقام رشد میکنه: پدرتو در میارم...بزار بیایی بیرون از غار...میدونم چیکارت کنم...روزگارتو سیاه میکنم...ترکت میکنم...عاشق میشی ؟ میری تو غار؟ به من میگی به تنهایی نیاز دارم؟
یکهو حس خشم غلیان میکنه و زن با هیجان میپره دم در غار که بیاد بیخ تا گوش سر مرد رو ببره...که مرد با موهای سیخ شده و ژولی پولی...سرشو میاره بیرون و میگه : گشنمه ...شام چی داریم؟زن خسته و دلتنگ میگه: عزیزم خوب شدی؟ بهتر شدی؟ واست قورمه سبزی پختم( تو دلش داره میگه یک وجب روغن هم روش)
مرد: نه..بیار تو اتاقم
زن : باشه جونم..به روی چشم ( تو دلش میگه: میخوام صد سال سیاه حالت بهتر نشه..مگه من کلفتم ..بیار تو اتاقم....دیگه چی؟)
خلاصه خانم شامو میبره واسه اقاهه...با کلی احتیاط و بیچارگی ازش میپرسه : عزیزم به چی فکر میکردی؟ مرد همونطور شلخته : به هیچی....
یعنی وقتی زن از تو غار مرده شور برده مرد میاد بیرون ..حقش نیست بزنه هر چی غار و جزیرس خراب کنه؟؟؟این سناریو روزی هزار بار تکرار میشه...
بین هزاران جفت...ولی هرگز مردی نمیخواد یاد بگیره که بابا...یک خانم ساکت رو بکاری پشت در غار...یعنی خطر...یعنی بدبینی....یعنی وحشت و ترس از تنها شدن...طرد شدن...یعنی نابودی رابطه
من هنوز فلسفه غار مردانه رو با بدختی تحمل میکنم.....و تا حالا ندیدم مردی ازین فلسفه مستثنی باشه......باور کنید چاه ما خانما خیلی بهتر......بعد میان مردا میگن شناخت زن سخته...شما مردا خون به جگر ادم میکنید.....
والااااااااااااااااااااااا.....
اقایون ....من دوست دارم بدونم وقتی تو غارید به چی فکر میکنید؟
روی چه حساب و ضمانتی ما خانومها باید پشت در غار بمونیم؟
یکم از خودتون بگید....شناختن مردها خیلی سخته

یادش بخیر......

یادش بخیر.....دانشگاهو میگم...روزی که وارد دانشگاه شدم یک مانتو پوشیده بودم تا زیر قوزک پا....اونزمان مد بود......مانتوهای بلند و گشاد......کم کم جو عوض شد و مانتو ها اب رفتند .خدا رو شکر......ولی من همیشه با حجاب مشکل داشتم....یعنی روسریم یا وسط سرم بود......یا دور گردنم.......حتی یکبار باد شدید وزید و روسریم اصلا نبود......یادمه لشکری از اقایون حاضر در صحنه پریدن تا روسری رقصان منو تو هوا بگیرن.......و البته یکیشون قهرمان شد و روسریمو بهم تقدیم کرد...منم با یک لبخند ملیح ازشون تشکر کردم و خیلی خونسرد کشیدم روی سرمو رفتم......
مدتها این حجاب عجیب و غریب من باعث نگرانی خانوادم شده بود......پدرم همیشه ادم سختگیری بودند.....ولی برای شخص خودشون....و همیشه میگفتند هر کس باید خودش باشه و تظاهر نکنه.....ولی سر این روسریهای کوتاه و موهای شلختم که همیشه دور گردنم وکو ولو بود یکم احساس نگرانی کردند و منو یک روز کشیدن کنار و گفتند: هر کاری میکنی به خودت مربوط و زندگی تو......ولی دیوانه ها تو این مملکت زیاد شدند....اینها هر کس از خودشون باشه و زندگی رو از زاویه اونها نگاه کنه حمایتش میکنند، ولی دخترم وای بروزی که مقابلشون وایسی....اونوقت همه چیز میکشه به جاهای باریک...چون اینا نه خدایی میشناسن.....نه میخوان بشناسن...تعصب چشم ادمها رو کور میکنه....گوششونو کر....تو هوای خودتو داشته باش.......حرفای بابا رو گوش دادم و باز فرداش با همون روسری خوشگل 30 سانتی رفتم بیرون ......
یکبار توی خوابگاه بحث شد........من از ارزوهام داشتم میگفتم : که اگر یک روز حجاب اختیاری شد من با با بلوز و شلوار سفید و یک کیف و کفش طلایی رنگ میرم بیرون....و موهامو دم اسب میبندم.....
این ارزو بود و من داشتم با دوستانم میگفتیم و سرش حسابی خندیدم.......یکهو یکی از دختران خوابگاه که اتفاقا یک ادم منحصر به فرد بودند پا برهنه دویدند داخل بحث .....خصوصیات ایشون ( همیشه روی صورتش ارایش بود....حتی موقع خواب.احتمالا فکر میکردند توی رویا مردی ایشونو بدون ارایش ببینه سکته میکنه .....خانم ماهی یبار به زور هم اتاقی و باقی دخترها میرفتند حمام......برای پوشش بوی بدنشون هفتگی یک شیشه عطر خالی میکردند روی تنشون......کلا ایشون یک دختر فرانسوی قرون وسطی بودن گویا در زندگی پیشین و این ژنو حفظ کرده بودند.......تیپشون هم خودش نوعی مد بود.......شلوارهای عجیب و غریب .....مانوهای تنگ کوتاه....و خلاصه حجاب ایشون ....بهتر ازش حرفی نزنم....یکی از افتخارات ایشون این بود .....هر بار که میرفتند بیرون و گردش با کلی شماره تلفن بر میگشتند.....این شده بود نوعی شرط بندی بین برخی از دختران توی خوابگاه.......کی بیشترین شماره رو از پسرها میگیره......همزمان 3 تا پسرو سر کار میگذاشتند.....و اخر هفته ها با گروهی مثل خودشون منطقه ای رو اباد میکردند از خوشگذرونی.......) حالا این خانم همه چی تمام.....یکهو بین بحث با یک عشوه و لبهای غنچه شده برگشت سمت من و گفت: سارا اگر حجابو بردارند و همه چی ازاد بشه......من با همین مانتو و شلوار و روسری میرم بیرون.......من با چشمهای گشاد: اونوقت چرا؟؟؟؟؟؟ ایشون با یک حالت عرفانی: اخه نجابتم اینو میگه......من تو خانواده اصیل بزرگ شدم.....حجاب برای من خیلی مهمه..............!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بنده و دوستانم همگی در جا خفه شدیم........یعنی خیابانهای ایران فقط ایشونو کم داشت برای الگوی نجابت و عفت و اصالت................
=========================
اگر حجاب اختیاری میشد.......شما چطوری لباس میپوشیدید؟ چه تیپی؟

تا حالا شیطنت کردید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پدر و مادرتون برای تنبیه کردن شما چه کردند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلا بچه شری بودید یا اروم؟؟؟؟؟؟؟
من کلا ظاهر ارام و متینی داشتم همیشه......حتی در بچگی.......ولی شیطنتهام..همیشه بودند......وگاهی خطرناک.......همیشه یا دستم به اتش زدن یک جا بند بود یا داشتم چیزی رو ذوب میکردم تا چیز جدیدی بسازم...تازه بماند چقدر بچه های هم سن و سالم رو قربانی ازمایشات خودم میکردم....مثلا یک داروی جدید به قول خودم میساختم میدادم بخورن تا ببینم چیزیشون میشه یا خیر؟ ......یا ...دست به قیچی مدل جدید براشون کوتاه میکردم موهاشونو یک وری.....یکبارم پدرم تنبیهم کرد .ازمایشاتم منجر به شکستن دست پسر همسایه شده بود...3 ماه محروم شدم از خوندن کتابهام......و ساختن وسایل جدید و خرید کردن.....پول تو جیبی هم قطع........این بدترین تنبیهی بود که تا اونزمان در حقم شده بود........یادمه دزدکی از کتابهای قدیمی پدرم توی صندوق اهنی زنگ زده انباری بر میداشتم میبردم تو اتاقم و زیر نور چراغ شهرداری که از پنجره میتابید به داخل اتاق ....میخوندمشون.......چه لذتی داشت........وصف ناشدنی........دور زدن تنبیه.........بهترین کتابی که اونزمان خوندم کوهای سپید بود..........کتابی که جلد نداشت....از صفحه 7 شروع شده بود و صفحات اخرشم کنده شده بود....حتی نمیدونستم نویسندش کیه........سالها دنبال اون کتاب و اصلش بودم....ولی پیدا نشد که نشد.......داستان تخیلی از خاطرات یک پسر که تعریف میکرد 3 پایه ها بر زمین حکومت میکنند و با اتصال 3 سیم نقره ای رنگ روی سرشون مردم رو کنترل میکنند.............گویا قرن 20 جنگی روی زمین شده بود......و فضاییها یا همون 3 پایه ها زمینو تسخیر کرده بودند.....این پسر با 2 دوستش از روستای کوچکشان فرار کردند تا در سن 14 سالگی مجبور نباشند در مراسم سیم گذاری روی سرشان شرکت کنند...انها فرار کردند............داستانش عالی بود.........حیف هنوزم نمیدونم اخرش چی شد......بگذریم......سالها گذشت.....بنده شدم 18 ساله......تنبیهات شدند محرومیت استفاده از رایانه.......بعدش تنبیهات جدی تر شدند و شد قطع اینترنت......و من همچنان در حال شیطنت....زیر ابی رفتن و دزدکی رفتن سر وقت سیستم.....حتی وقتی پدرم یکبار گوشیمو ازم گرفت.....یک گوشی یدکی دسته دوم داشتم......چه دورانی بود......لذت محدودیت و محرومیت......حس میکردم نباید تسلیم باشم.....خود بابا همیشه اینو بهم یاد داده بود......یادمه قبل رفتن به دانشگاه گفت: تو اندازه تربیت 10 تا پسر انرژی گرفتی...بابا هر کاری میکنی ...تو دانشگاه دور و بر انجمنها و گروهای سیاسی نچرخ......همون دسته گلهای خودت به اندازه کافی دردسر ساز هست....خودتی و تنهایی.....مراقب باش.......
یادش بخیر....نگرانی های پدر و مادرهای ایرانی تمومی نداره.....بگذریم.....شما از تنبیهات و شیطنتهاتون بگید...........چه اتیشهایی سوزوندید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عوض شدن اسامی خیابان ها یا اماکن......


توی یکی از پستها بر و بچه های گروه به نکته جالبی اشاره کردند....دلم خواست نظر همه رو بدونم.....
چرا تو ایران با تغییر سیستم حکومتی اسامی خیابانها و حتی شهرها عوض میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ایا ما مردم سست بنیادی هستیم؟
مردم ترسو هستیم که از گذشته می هراسیم؟...
مردمی هستیم که همیشه میخواهیم گذشته رو پاک کنیم؟؟؟
یا کلا از تاریخ بیزاریم؟
یا شاید نمک به حرامیم و قدر کسانی که برایمان کاری کردند رو نمیدونیم؟؟؟
یا کلا متملق و چاپلوسی در ذات ما ریشه دوانیده.........؟؟؟؟؟؟؟؟
شاید هم افتاب پرست شدیم.......هی رنگ عوض میکنیم.......دوره بعدی باز میخواهیم اسامی رو عوض کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟
ملتی که همیشه حسرت گذشته رو میخوره.........گذشته براش درس نیست.....از تجربه ها استفاده نمیکنه........و مرتب در حال نابودی فرهنگ و گذشته هست...........شما نظرتونو بگید

کپی و پیس......


چند هفته پیش بخشی از یک متن طولانی که از دلنوشته های من بود و مخاطب خاص داشت رو انتخاب کردم و روی وال شخصی خودم قرار دادم........این متن کوتاه چند خطی درباره سادگی بود......
داستان هم ازین قرار بود.....حدود یک سال پیش من رفتم سر قرار با یک دوست قدیمی.......برای اینکه ایشون بهم پیشنهاد داده بودند برای قرار.....خلاصه بعد از ملاقات به نتیجه نرسیدیم و متاسفانه بعد ازون دوستی دیرینه کاری هم دچار مشکل شد و ایشون یکبار خیلی جدی بهم گفتند : سارا تو خیلی ساده ای ......
لحن کلام ایشون توهین امیز بود.........و من احساس کردم اونطور که باید از زنانگی و قدرتی که درونم هست استفاده نکردم که ایشون به خودشون اجازه چنین گستاخی رو دادند..........
توی وبلاگ شخصیم که میدونستم هر شب ایشون میان و میخونن متنی طولانی نوشتم و همه چیز رو کاملا توضیح دادم........
خوب قسمت اخر اون متن خصوصی درباره سادگی بود ....
(( ساده..............
ساده که باشی.............تو را جدی نمیگیرند..........
ساده که باشی.........فکر میکنند میتوانند تو را فریب بدهند............
ساده که باشی..............خیالشان .........تو نمیفهمی..............
ساده که باشی.................خودت که باشی............باورت نمیکنند.............
ساده بودن خیلی کار سختیست................))
ازین بخش نوشته خیلی خوشم اومد و اونو در وال فیس بوک هم گذاشتم.......
این گذشت تا چند روز پیش من متن پیچیدگی رو نوشتم و خاطره مهمونی رو بیان کردم..........دیدم بی ربط نیست که حالا از سادگی بگم.......
توی گوگل جستجو کردم و عکس متناسب سادگی پیدا کردم و زیر متن گذاشتم.........
اتفاقا پست موفقی بود و خیلی از دوستان زیرش امدند و شروع کردند به بحث.....
منم شروع کردم به جواب دادن و یکهو وسط بحث......پست پرید.......
یک پست اعتراضی گذاشتم و دوستان اومدند خبر دادند که ادمین اعلام کرده پست تکراری بوده و کپی و پیس شده .......
رفتم و دیدم بله........درسته و پست من دچار چنین مشکلی بوده.......
اولش فکر کردم به خاطر عکس بوده........
ولی بعد حس کردم نه..........انگار کسی قبلتر از من از دلنوشته من استفاده کرده.........بدون ذکر منبع..........
خلاصه .....یک جورایی بنده شدم دزد ادبی دلنوشته شخصی خودم..........
اولش ناراحت شدم..........
بعد خندم گرفت...........
من 12 سال دارم مینویسم......4 کتاب اماده به چاپ دارم که هنوز مجوز چاپ نگرفته به خاطر سانسور شدید.......و کلی مقالات نوشتم و کلی ویرایش کردم و .............
یادم افتاد که من بارها از این مشکل دچار دردسر شدم......
سال 83 وبلاگی داشتم که محبوبیت زیادی داشت داستانهاش........
بعد از مدتی از نوشتن اون وبلاگ دست برداشتم و وبلاگو حذف کردم........بعد از یک ماه یکی از دوستانم بهم خبر داد که سارا کسی کل وبلاگت رو بکاپ گرفته برده تو یک وب جدید داره به نام تو داستان رو ادامه میده........
رفتم و دیدم بله..........طرف با نام من داشت داستان مینوشت.........یکی از دوستان با معرفت زحمت کشید و اون وب رو هک کرد و بهم برگردوند.........
بگذریم چقدر سر این قضیه حرص خوردم.........
سالهاست دارم مینویسم.........سالهاست ......در وبلاگ عریان چون حقیقت.....امالیس....نسل برتر .......سارا یعنی بی ریا ......سکوتم از رضایت نیست.....زن و زنانگی .......و خیلی وبلاگهای دیگر که یا فیلتر شدند یا نابود.....
سبک چند نقطه ای......با ته مایه های طنز.........پشت هر نوشته داستان یا خاطره ای هست......من بی دلیل نمینویسم......
بارها دیدم از متنهام استفاده شده بدون ذکر منبع........
میدونم کشور بی قانونی داریم........
میدونم هیچ قدرت اجرایی پشتیبان هیچ نویسنده یا هنرمند یا هیچ کسی نیست...........
ولی باور کنید جنگل در عین بی قانونی ......قوانینی دارد........
ادمها خودشون باید ذاتا با اخلاق باشند..........
دیشب فهمیدم من صاحب دلنوشته ها و دست نوشته هام نیستم........
وقتی مینویسم و اونو برای عموم قرار میدم........باید انتظار داشته باشم چندی بعد در یک صفحه مجازی دیگر متن خودمو بخونم با نام دیگری........
این شده عادت ..برای خیلی ها.......همین که چیزی میبینند کپی پیس......روی صفحه میاورند............دست کم منبعشو ذکر میکردند ادم اینهمه حرص نمیخورد...........
هر چقدر خواستم سکوت کنم ....دیدم نمیشه.......خواستم من هم درد و دل کنم............مثل همه.........
والا تو دانشگاه استادها کم از مقالات و دسترنج ادم استفاده نمیکردند.........
بعد تو محیط کاری بالا دست از نتیجه کاری و ازمایشگاهی ادم استفاده میکرد........
حالا تو این محیط مجازی هم ادم باید بکشه.............
باید تحمل کنه ............
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا به دولت گیر میدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا به خفقان و تعصب گیر میدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یک قدم.......یک درصد............سعی کنیم.....حتی تو محیط مجازی درستکار باشیم..............ایران یک قدم جلو میره........
یک قدم.................
وقتی داریم متنی رو میخونیم..........وقتی میخواهیم کپیش کنیم.........
یادمون باشه پشت این متن داستانی هست................
یادمون باشه................

مراسم پرسه (ختم).......


چندی پیش پدر یکی از دوستان فوت کرد.......
ورشکست شده بودند و تازه از زیر بار قرض کمر صاف کرده بودند...........که پدرشون بیمار شد و افتاد بیمارستان.....
ایشون حدود یک ماه بستری شدند و خانواده از زیر سنگ پول جور کرد برای درمانشون.........
من تا زمانی که پدر دوستم بستری بود و زنده...مرتب تلفن میکردم و چندین بار رفتم و سعی کردم کمک کنم ( وظیفم بوده) منتی نیست........
ولی همینکه فوت کرد......من فقط تلفنی تسلیت گفتم و تمام........
دوستم اس ام اس داد برای شب سوم.........بعد شب 7 .....و دعای نمیدونم چی.......ناهار چی........شام چی.......
من هی پیام دریافت میکردم....محترمانه تشکر میکردم و میگفتم بعدا که سرتون خلوت شد میام خدمتتون برای تسلیت حضوری........
حالا اینو داشته باشید من کلا پامو تو هیچ مراسمی نمیگذارم....لباس مشکی ندارم..........و اصلا بدم میاد از رفتن تو قبرستون..........
این دوستم منو از رو برد......از بس پیام داد..........
خلاصه قبل از چهلم با کلی بیچارگی با خواهرم و یکی از دوستان رفتیم منزلشون برای تسلیت گفتن.....حالا تصور کنید یک مانتو بلند سورمه ای مال خواهرمو پوشیده بودم که توش گم بودم............زیرش لباسم کرمی بود ( غمگین ترین رنگ توی کمد لباسام ) روم هم نمیشد در بیارم مانتو رو تو این گرمای ادم کش.......
حالا مادر و خواهر دوستم هم بودند.......یکم یادی کردیم از پدر محترم و خوبیهاشون.........اشک از چشمای دوستم داشت کم کم جاری میشد.......
منم نقطه ضعفم همینه........یکهو زدم کانال طنز.........
یک ساعت بعد خواهر و مادر و دوستم سه تاشون از خنده نمیتونستند خودشونو کنترل کنند...........
خواهر خودم اروم لگد زد به پام و گفت: بمیری......مثلا اومدیم تسلیت گویی...بسه...........
مادر دوستم : خدا عمرتون بده..خوب کردید اومدید.........دلمون باز شد......بیام عروسیتون جبران کنم........
منو میگی با نیش باز : حتما حتما........
خواهرم با لگد اومد تو ساق پام به سمت مادر خانوم: نه.....
مادر دوستم: نیام عروسیش؟؟؟؟؟؟؟؟
من: نه بابا .خواهرم میخواد بگه قدمتون روی چشم.......بنده خدا هول کرده
دوستم: سارا مگه داری عروسی میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟
خواهرم: ای بمیری سارا........نه بابا ...کی پیدا میشه اینو بگیره.....داره شوخی میکنه...........
من : یعنی ممنونم اجی ازین اعتماد به نفسی که داری بهم میدی......حاج خانوم شما دعا کنید..........حتما من جفتمو میجورم.....کلا من تصمیمی گرفتم هر طور شده به خاطر گل روی خواهرم شوهر کنم....
دیگه مجلس پوکیده بود........
مادر و خواهر دوستم از شدت خنده اشک چشماشون راه افتاده بود........مادر دوستم هی دعامون میکرد و میگفت : سفید بخت بشید و خدا بهمتون شوهر خوب بده............
( این بخشش منو کشته ........یعنی چون الانی شوهر ندارم احتمالا سفید بخت نیستم.........منتهی سیاه بختم نیستم.......یحتمل سورمه ای بخت بودم تو اون لحظه )
بگذریم...........اخر مجلس...وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم دوستم گفت با ما میاد چون باید بره بده کارت تشکر چاپ کنن........
من : کارت چیچی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوستم: اینجا رسمه......بعد از مراسم واسه کسانی که تو مراسم شرکت کردند کارت تشکر میدیم که قدم رنجه کردند تشریف اوردند........
من کلا شدم علامت سوال............
نمیتونم به فرهنگ خانوادگی دوستم ایرادی بگیرم........
بلاخره یک زمانی پدرش جزو تاجرای موفق بود.............
و حالا دلیل نمیشه چون وضعیتشون مثل قبل نیست از خانی بیافتند..........
ولی من پیش خودم حساب کردم........که اینا کلی خرج پدرشون کردند..........کلی برای مراسم خرج کردند..........و من جای خالی گوشواره و جواهراتی که همیشه به دست و بدن دوستم بود رو خالی دیدم.......
خیلی ناراحت شدم..........
خیلی.................
خیلی...................
دلم اون لحظه نه خنده میخواست..........نه رقصیدن........نه شادی.........
دلم گریه میخواست...........
برم بشینم زار بزنم..............واسه این فرهنگ...........
======================
کسی که مرد .....مرده............تموم............
عزیزترین کس ادم ................عزیزترین......
تا هستند......تا زنده هستند.............از لحظه لحظه بودن باهاشون باید لذت برد..............باید دستاشونو بوسید..........
باید باهاشون رقصید......اواز خوند.....فیلم گرفت......عکس گرفت......
صحبت کرد..........زندگی کرد............
ولی وقتی رفت........دیگه تمومه...پرونده بسته شده........
انرژی اونها باقی میمونه..........
باید به خاطر اونها خوب موند و خوب زندگی کرد..........
حالا گیریم ادم بیاد 10 میلیون خرج شام شب 7 کنه..........
10 میلیون خرج مسجد کنه..............
که چشم همسایه دربیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
که فامیل درجه اول و دوم و الی اخر بگن عجب مراسمی؟؟؟؟؟؟؟ آبرو داری کردند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یعنی با داشتن یک مراسم باشکوه اون طرف بزرگ جلوه میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عزیزتر دیده میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگر پولداری ........2 تا بچه پرورشگاهی با پول اون مراسم میتونن تا مدتها پشتیبانی بشوند..........
میشه کلی درخت کاشت به یاد و نام اون طرف..........
میشه به یک کشاورز بیچاره کمک کرد زمینشو اباد کنه............
به خدا اینقدر حرف نزنیم............
عمل کنیم...............
این لباسای سیاه
این قبرستونا........
این مراسمات..........
شده بلای جون هممون..........
همه رو بیخیال...........از خودمون شروع کنیم........
داشتن قبر تو فلان زیارتگاه شاهکار نیست....
ولی اینکه زمینی اباد شده ....این خیلی .........
خوب.........تا حالا چند تا درخت کاشتید؟؟؟؟؟؟؟
چقدر به ابادی یک زمین بایر کمک کردید؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به یاد عزیزانتون چقدر به بچه های پرورشگاه کمک کردید؟؟؟؟؟؟
حالا چند تا مراسم شرکت کردید؟؟؟؟؟؟؟؟
چقدر خرج دسته گل و تاج گل کردید؟؟؟؟؟
چقدر خرج ولیمه و شام عزاداری کردید؟؟؟؟؟؟؟
چقدر خرج لباس سیاه و پوشش عزاداری کردید؟؟؟؟؟؟؟
چند تا سلول بدن شما به خاطر اشکهای اجباری و واگیر دار از بین رفتند؟؟؟؟؟؟
چقدر چشمای نازنینتون اسیب دیدند؟؟؟؟؟؟؟
یکم به کارهایی که میکنیم دقیق بشیم.......
از خودمون شروع کنیم......

بوستان ..............


همه ذوق دوران کودکی من....روزهای جمعه بود....روزهایی که پدرم ازون چهارچوب مردانه و خشن تبدیل میشد به یک پدر مهربان و صبور...به قول خواهرها..بابا میشد یک کدبانو .....از اماده کردن صبحانه بگیر ..تا پختن کباب واسه ناهار و رفتن به باغ ....همه چیز به عهده پدر بود .....خانمها دست به سیاه و سفید نمیزدند.....
صبحانه شاهانه و سفره قلمکار قدیمی که پهن میشد روی قالی کاشی در سرسرا....اگر هم تابستان بود یک زیلوی دستباف قدیمی روی تختی کهنه و فرسوده زیر درخت گردو توی ح...یاط پذیرای خانواده میشد......
بشقابهای گل سرخی پر شده از کره محلی و پنیر بلغاری و ایزدخواستی..........
کاسه های مربای البالو و به ...........
صدای بابا : سارا .....بابا بدو برو بوستانو بیار..........
دورترین و محو ترین خاطره من از زندگی .......همین کتاب بوستان قدیمی......
روی پای پدرم مینشستم و او درحالیکه موهایم رو میبوسید برایم از بوستان و گلستان داستان و شعر میخوند...سعدی ...قهرمان دوران کودکی من بود.......
و صدای پدر.....: این دغل دوستان که میبینی ........مگسانند گرد شیرینی.....
زمان تو روز جمعه متوقف میشد......صدای زیبای پدرم که اواز میخوند....
من تو عالم بچگی محو داستانها میشدم.............
داستان مردی که ورشکست شد ........و به پسرش گفت مواظب باش همسایه نفهمه.......پسر پرسید : چرا ؟تاجر گفت که اگر بفهمه خسارت 2 تا میشه...اول خسارت مادی و دوم خسارت اینکه اعتبارمون از بین میره.......و همه متوجه ضعف ما میشوند......و دیگر فرصت جبرانو از دست میدیم..........

وقتی 25 سالم بود بابا هنوز همین داستانو برام تعریف میکرد....بارها و بارها.....
: سارا.....بابا .هیچ وقت از مشکلاتت برای کسی حرفی نزن.......فرصت جبرانو ازت میگیرند....هیچ وقت جلوی کسی سر خم نکن.........
انگار هزار سال گذشته........
انگار هزار سال دور شدم ازون روزها......
بارها این داستانو شنیدم ولی عمل کردن بهش برام همیشه سخت بوده.....
ادمیزاد موقع سختی دلش میخواد برای دیگران درد دل کنه.........
شاید کمکش کنه...شاید نظرات دیگران و همدردی اونها بتونه باری از دوشش برداره....گاهی اوقات تنهایی ..........ادمو میکشونه به مرز جنون......
شاید برای همینه ادمها دوست دارند توی گروه حضور داشته باشند.....ولی......
برخی مشکلات رو نباید توی جمع بیان کرد.......
هم مشکل حل نمیشه.........هم اعتبار و ابروی ادم کمرنگ میشه.....
هم دروازه ورود افراد فرصت طلب باز میشه......
باری.........میام و توی گروه میخونم.........چیزهایی میخونم که بار منفی خیلی زیادی تو خودشون دارند........
کسی نمیتونه مشکلو حل کنه......
ولی بار منفی همه رو درگیر میکنه..........نا امید و بدبین تر از هر روز.......برمیگردیم سر کار و زندگی واقعی....در حالیکه زهر اون ماجرا رو با خودمون حمل میکنیم و هی برای نزدیکان تعریف میکنیم.........
اونا هم سری از تاسف تکون میدن و بدون اینکه بتونن راه حلی مناسب ارائه بدن .....بحث و گفتگو ...اخرشم میرسه به خفقان و فقر و فساد و کوفت و زهر مار.....یک بار منفی که فقط یک خانواده درگیرش بودند.........تا 24 ساعت بعد از بازگو شدنش میشه درگیری ذهنی بیشمار ادم.......
نمیدونم...نمیدونم............ای کاش هنوز کودک بودم روی پاهای پدرم.......فقط داستان گوش میدادم........
ای کاش...