سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 28 : داستان شهربانو (1)...

تو خواب و بیداری........ 

نفس تنگه........ 

سرفه های خشک...... 

با صدای رزیتا از خواب بیدار شدم....... 

: آنا........نفس بکش.............اسپریت......نفس بکش....... 

و خودم.........سعی میکنم تا ۱۰ تا شماره بشمارم و به خودم مسلط شم........ 

نفسم بالا نمیاد........... 

هوا هنوز تاریک............ 

بلند میشم و میرم سمت پنجره............ 

یه ریتم........ 

یه چیزی شبیه..........شبیه صدای ویولون......شایدم تار......... 

دارم خفه میشم 

گوشهام پر میشه از صدای ساز........... 

میکوبم به شیشه........... 

رزیتا با عجله بازش میکنه............ 

باد سوزناک پاییزی.......میکوبه تو صورتم............. 

عرق تنم خشک میشه.......... 

نفس میکشم............ 

نفس 

نفس 

صدا هر لحظه بیشتر میشه............ 

سقوط میکنم................ 

گوشهامو میگیرم.............. 

صدا هر لحظه بلند تر میشه 

دلم پایکوبی میخواد............ 

انگار وسط تالار اپرا گیر افتادم....... 

میون بالرینها و خواننده ها............... 

میتونم........ادمها رو حس کنم.............. 

نفس و گرمای وجودشونو........... 

حتی بوی عطر بدنشونو........... 

با همخوانی اونها هماهنگ میشم............ 

سقوط میکنم............ 

ادامه مطلب ...

هر چه اید خوش اید .........

زندگی........ 

زندگی 

........................................... 

زندگی خیلی سادس.......... 

خیلی خیلی 

ولی ما هستیم که پیچیدش میکنیم....... 

مدام گره تو گره روی هم میزنیم........و هر بار گیر میدیم به خدا  

که این انصاف نیست 

از عدالت به دور 

ادامه مطلب ...

کاش ترسو نبودم......

سال سوم ابتدایی رو از یاد نمیبرم...... 

معلمون یه خانم زیبا و دوست داشتنی بود....... 

همیشه وقتی حرف میزد صداش یکم میلرزید........ 

چشمای درشتش ادمو یاد اهو مینداخت....... 

پوست تیره و سبزه........ 

از یک خانواده اصیل بود....... 

مهربان و باسواد....... 

جدول ضربو مدیونشم......... 

ریاضیات و خط خوش......... 

علوم و .............. 

یادش بخیر............ 

اخر کلاس میگفت بچه ها کی بلده داستان بگه؟؟؟؟؟؟؟ 

دستم همیشه دراز بود............ 

شاید خانوم معلم بود که فهمید من میتونم خیلی خوب داستان بگم.....یا خاطره....... 

جمله سازی........و نوشتن اولین انشا ...... 

خانوم معلم........صبور و لبخندش همیشه براه بود........ 

کلاسمون دقیقا کنار دفتر بود..........۳۲ تا دختر شر و شیطون بودیم.......... 

هر روز ناظمو و مدیر تهدیدمون میکردن......... همه میزیدم زیر خنده و جیغ میکشیدیم....

خانوم معلم میومد و میگفت : هیس....... 

همه ساکت میشدیم...........  

انگاری.....شعور ما به هیس خانم بیشتر نمیرسید......  

اخ............. 

خانوم....... 

خانوم معلم.............. 

ادامه مطلب ...

قسمت ۲۷: از باید بیزارم......

: به چی فکر میکنی؟ 

- هیچی ...... 

: هیچی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مطمئنی..؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه...... 

میخنده......... . 

استین دستشو بالا میزنه...........اولین بار که دست مصنوعیشو دارم میبینم از این فاصله........ 

پروتز رو باز میکنه....... 

حالا میتونم کامل ببینم چه بلایی سر دستش اومده....... 

لبامو گاز میگیرم........ 

بلند میشه.......اروم اروم میره سمت دریا.......... امواج میکوبن به صخره ها.... 

یه لحظه ترس برم میداره..... 

پشت سرش میرم...... 

حسم میکنه 

بر میگرده .....دست قطع شدشو میگیره تو اسمون و میگه: با همین دستم کلی برای داستانهات نقد مینوشتم..........با همین......... 

خفه میشه صدام تو گلوم......... 

نگاهمون تو هم گره خورده....... 

دریا وحشیانه میکوبه به صخره........... 

نگاهمو میدزدم........ 

میخوام بر گردم......... 

دا د میزنه : چی شد؟؟؟؟؟؟؟ ترسیدی؟ ترسیدی ..............اره ترسیدی...... 

بلند بلند میخنده........ 

از صدای خنده هاش دیوونه میشم....... 

بر میگردم...........حولش میدم.......تعادلشو از دست میده........تالاپ.......میافته ......... 

میخنده............. 

ماسه میپاشم بهش.......... 

میخنده....... 

خندم میگیره............ 

خودم: تو دیوونه ای........... 

میخنده ..........میگه: دیوونه نبودم اینجا نبودم.............دیوونه نبودم...... 

باقی حرفشو قورت میده.......... 

ادامه مطلب ...

قسمت ۲۶:ادم تنها .هویت نداره...

لباشو غنچه میکنه........ 

با ناز و عشوه بوسه حواله پسر میکنه....... 

پسر بی توجه .....سر میگردونه سمت مغازه دار و میگه : یه بسته وینستون .. اینا رو هم حساب کنید ............ 

گویا اومدن اذوقه تهیه کنن.......کالباس و سوسیس......چیپس و پفک و کلی ات اشغال....

صدای نازک دختر خش میندازه به حواسم....... 

: کامی .....کامی جون واسه منم پین بگیر..... 

پسر ریقو با شلوار اویزون مارک دارش میگه : اقا یه بسته پین..... 

به خودم فکر میکنم پاین یا پین ؟؟؟؟؟؟  

منتظر میمونم تا خورده فرمایشات این دو نو گل تازه به دوران رسیده تموم شه...... 

: کامی جون....یه بسته هم ادامس ریلکس بگیر..... 

پسر:نمیخواد.....تو ماشین ادامس هست....... 

: اونو دوست ندارم........... 

دختر چنان با کرشمه حرف زد که منم یه جوریم شد..........بیچاره مرد فروشنده.......که با چشمای گرد شده داشت این دو موجود متشخص رو تماشا میکرد........... 

دختر: پس اگه ادامس نمیگیری ازینا بگیر....ازین نستلا...... 

پسر: چی..بردار.....عین بچه ها هی بهانه بگیر......... 

دختر : مگه بده؟ خوب دوست دارم دیگه.......... 

نیشخند فروشنده رو دیدم........... 

خودم : ببخشید خریدتون تموم شد .؟ من میتونم ..........  

دختر با لحن گستاخ با صدای نازک : خانوم چه خبرته....بزار هنوز انتخاب نکردم....... 

خودم: عزیزم به گمونم شما بهتره ازینا برداری رژیمی ......برات خوبه.....نمیزاره وزنت زیاد شه..... 

دختر سرخ شد............ 

ادامه مطلب ...

فردا مینویسم..............

این برای بار دوم .داستانمو نوشتم...... 

کلی............ 

و یهو انترنت قاط زد و کل مطالب پرید 

دیگه حوصله نوشتن ندارم...... 

واسه امشب....... 

شاید فردا بنویسم...... 

شاید 

دلم هوس کرده واسه فرار 

واسه سیگار کشیدن 

واسه بازو....... 

دلم ............. 

یه چیزی توم قلمبه شده 

یه چیزیوووووو.......... 

ولش............. 

فردا مینویسم.............. 

قسمت ۲۵:یه حس ..........

تیک.تاک.تیک...تاک.......تیک ..........تاک........... 

میگن عقربه ساعت نیش میزنه به جون ادم....شاید راست گفتن..... 

شاید گذشت زمان که بهت میگه عمرت داره مثل باد از جلوی چشمات میره.......  

----------------------------------------

یه نخ سیگار ماربرو .....میون انگشتای کشیده و مانیکور شدش.مزین به انگشتر جواهر نشان.... 

لباسای مارکدارش.......چکمه های چرم و کیف پوست مارش....... 

بوی عطرش که ادمو مست میکرد.......... 

زبونم تو دهنم چرخوندم و ته مونده های لقمه غذامو قورت دادم..... 

دلم میخواست سر میز اون خانوم بودمو و بهش میگفتم : سیر شدین؟  

یا میگفتم : غذا چطور بود ؟ 

یا :............ 

چطوری باید با خانمی سر صحبت باز میکردم......چطوری میتونستم سر از کارش دربیارم.....؟؟؟؟؟؟ 

کلا خاصیت ما زن جماعت.......تنها هم باشیم با خودمون میوریم.....وای به روزی که تنها بریم رستوران......... 

اونوقت باید یه سوژه پیدا بشه واسه سرگرمی.....وگرنه غذا کوفتمون میشه....... 

من تنها........ 

اونم تنها........ 

سعی کردم خودمو نسبت بهش بی تفاوت نشون بدم.....ولی مگه میشد ؟ 

چشمای خمار و رنگینش........با اون لبای قلوه و لپای برامدش.......یه جوری ادمو جذب میکرد.... 

تو دلم گفتم: خوبه پسر نشدی دختر.....چشماتو درویش کن......حیا کن....... 

ویبره رفت گوشی وامونده کتک خوردم..... 

ادامه مطلب ...

طبقات.........

طبقات 

طبقات 

طبقات همیشه بودن و هستن......... 

مگه میشه فقط یه طبقه وجود داشته باشه 

ادمها طبقات مختلفی دارن 

عده ای طبقات رو با ثروت میسنجن...........فلونی رو دیدی؟؟؟؟؟؟یارو هندو میخره میفروشه........طبقش خیلی بالاس......... 

عده ای با تحصیلات.........فلانی پورفسور.......فلونی دکترا از هاروارد داره.....خیلی های کلاس..... 

عده ای طبقات رو با اصالت و مناسبات میسنجن.......دختر رو دیدی؟؟؟؟؟؟ نوه چیچی سلطنس......پدرش چیکاره چیچیو دولس........خوب کسیو انتخاب کردی واسه پسرت........ 

دسته ای دیگه نژاد پرستی پیشه میکنن........من سپید پوستم...........من برترم........ 

خلاصه.......... 

چه بخواهیم........ 

چه نخواهیم 

طبقات وجود دارن...........  

من خودم به شخصه طبقات رو قبول دارم......و باورم بر این که وجود طبقات یه جامعه رو به سمت جلو پیش میبره.......... 

ولی.............. 

در کنار تمام این دسته بندیها............. 

ادمها رو روی انتخابها و نحوه صحبت کردن و رفتارشون میشه طبقه بندی کرد......... فکری که دارن...عکس العملهاشون در برابر مشکلات............

ممکنه در ثروت و تحصیلات طبقات بالایی رفته باشن........ولی وقتی در نوع برخورد و رفتارشون........کوتاهی میکنن............بی شک این فرد به رشدی که باید برسه نرسیده....... 

میخوام چند مثال بیارم.........شما طبقات رو مشخص کنید ....از یک تا ۱۰   

طبقه اول پایین ترین طبقه اجتماعی و ۱۰ بالاترین .......  

= پزشکی رو میشناسم که خیلی در اصفهان سرشناس......تحصیلات عالی.....مطبی مجهز ....ثروتی بسیار....تازه مکه هم رفته.....ایشون وقتی میری مطبشون....با اینکه وقت دارن........منشیشون برای اینکه دکتر رو معروفتر و بهتر جلوه بدن......نوبت میدن برای ۲ ماه بعد.........حالا التماس که مشکل بیمار اورژانسیه و ممکنه تا ۲ ماه دیگه زنده نمونه......لبخند زهراگین منشی و تو دفترش میزنه ۱۵ روز دیگه...........خیلی دلش بسوزه میگه .......برید الزهرا ......دکتر صبحای ۱ شنبه اونجان.....خلاصه با کلی در به دری الزهرا نوبت میگیری میبینی یه گله جوجه پزشک بی تربیت ....و .....میان بالای سر بیمار و بدون توجه به اینکه درد بیمارو بفهمن فقط تو حیطه تخصصی استادشون شیرین زبونی میکنن.....کلی تحقیر میشی.....و حس میکنی میخوای اون دکتر رو بکشی......مرتیکه ....انگلیسی بلغور میکنه و تو میفهمی با اینکه به سوالش جواب دادی و گفتی بیمار سیگاری بوده و ترک هم کرده داره به دانشجوهاش میگه....که بیمار احتمالا معتاد به تریاک.....انگار نه انگار تو سواد داری و معنی اصطلاحاتشو میفهمی.......با ناامیدی کامل و احساس بدی از بیمارستان میایی بیرون..........در حالیکه نمیفهمی چطور از رنگ پشت ناخن بیمارت تشخیص اعتیاد دادن براش......چه ربطی داره به ناراحتی معده...... بعدا با دوست دکترت صحبت میکنی .......بهت میگه احتمالا از رنگ ناخن فهمیدن بیمار اکسی/ن خونش پایین...فکر کردن مواد مصرف میکنه ....

 

= پزشکی رو میشناسم.....که خیلی در اصفهان سرشناس.......۲ بار پزشک نمونه استانی شده....سنی ازش گذشته و تربیت شده دوران ماقبل انقلاب......مطب خوب و قدیمی داره در یه محله قدیمی......از دوستان قدیمی خانوادگی........نوبتشو همون روز که تلفن کردی بهت میدن....منشی خوش برخورد و جدی داره...میری و میشینی .......واسه هر بیمار ۱۵ دقیقه وقت میزاره.......بیماری با شادی میپره بیرون......هیجانزده میگه که خوب شده و دکتر گفته هیچیش نیست....اینقدر ذوق زده میشن همه........از بس دکتر خوش برخورد........وارد اتاقش که میشی.....نورگیر و روشن..........گل و گیاه.....دلباز و سبز.........همه چیز قدیمی و عتیقه شده مثل خود دکتر.......ولی همه چیز زنده و پویاس.. ...با دیدن بیمار از جاش بلند میشه و دست میده و احوالپرسی گرم........دوستانی قدیمی......گرم صحبت و اینکه تعجب میکنه.....از بیماری  صحبت به میون میاد........پرونده رو که میبینه......دونه به دونشو با دقت میخونه......منشی در میزنه و اخطار میده که ۱۵ دقیقه تموم شده.......دکتر از منشی عذرخواهی میکنه و میگه به نفر بعدی بگید یکم معطل میشن..........بعد بیمارو با دقت معاینه میکنه و چند تا ازمایش و عکس جدید مینویسه.........و میخواد که خیلی سریع جواب عکسو براش ببری.....تعجب میکنی که دکتر متخصص کلیه و مجاری ادراری ......چرا عکس ریه نوشت......فرداش نتیجه رو میاری.....منشی پولی دریافت نمیکنه...........نه اینکه چون دکتر دوست و اشنا........چون این رسمه دکتر که برای دیدن نتایج ازمایش حق ویزیت نمیگیره..........دکتر نتایج رو میخونه و ناراحت از تشخیص اشتباه دکترهای قبلی و داروهای اشتاباهی که دادن.....میگه باید بیمارو ببری پیش متخصص ریه......یا عفونت ریه ..یا سرطان............خودشم گیج و ناراحت و نگران بیماره......تلفن میکنه به ۲ تا دوستان قدیمیش سفارش میکنه و یه نامه مینویسه میزاره تو پاکت..میده دستت ..بلند میشه.....و بدرقت میکنه و دلداری میده که هیچی نیست و نگران نباشی..... 

 

شما به من بگید.....ایا انصاف این دو نفر در یک طبقه باشن؟؟؟؟؟؟؟ایا انصاف ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

================== 

پ ن: این ماجرا واقعی بوده مربوط به ۳ سال پیش...... 

امروز داشتم خاطراتمو میخوندم........اینا رو خوندم......حس کردم بد نیست بنویسم...... 

================== 

کشور ما از هر جهت تعطیل............ 

همه به قول دوستی دستمون تو جیب هم..... 

اینا ادمو هر روز جهنمی تر میکنه......... 

نیمخوام نالان باشم.......ولی این روزا شدم پیرزن ۸۰ ساله........مدام نق میزنم....... 

شاید به تغییر احتیاج دارم........ 

==================== 

راستی یه خبر خوشحال کننده عصری شنیدیم....هر چند چون خواهر بزرگ فرمودن زیاد بهش اعتبار نیست.......ولی بازم حتی اگر شایعه بوده باشه ازت ممنون هستم خدا.......... 

خواهش میکنم......... 

لیلا خیلی دختر ملوسیه...............خیلی 

خواهش میکنم خدا........میدونم خودش حرکتی نمیکنه........ولی میدونم درای رحمتت ..هر گز بروش بسته نیست......... 

ممنون............ 

ممنون.........برای لطفی که قرار شامل حال لیلا کنی.....

مهر ..........

یه چیزایی هست تو زندگی ادم.....که مثل مهر دوخته میشه بر لبانت........ 

یه چیزایی هست  

که نباید گفته بشن...... 

یه چیزایی هست..........که میشن راز و میندازیشون اون ته مه های صندوقچه دلت..... 

یه چیزایی هست........ 

که هرگز ............نمیتونی از یاد ببریشون........خروار خروار .........خاطره هم روشون بریزی.. 

بازم از ته صندوق .......نجوا میکنه که زندس......... 

اخ............ 

یه باهوش نیست تو این دنیا یه چیزی درست کنه بخوری.......به اختیار خودت....... 

خاطرات که نمیخوای ریموو کنه؟؟؟؟؟؟؟؟ 

یا همون به زبون مادری پاک کنه/؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

================================================ 

دوستانی که در پستهای قبلی پیام گذاشتن جواب دادم تو همون بخش....... 

ازین به بعد جواب پیامها رو میدم......... 

ممنون 

راستی ...........کسی قاتل نمیشناسه.........دستمزدشم بدک نیستا 

من پاش بیافته دست و دلباز میشما...