سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

راههای خوش گذرونی.........

زندگی...... 

نه دلم میخواد نق بزنم(نغ) 

نه حوصلشو دارم غر غر کنم 

خلاصه 

من فقط میخوام زندگی کنم 

این چند روز افتادم به حال و حول 

مثلا 

چایی رو دیگه هورتی میکشم بالا............ای همچین حال میده ادم با سر و صدا چایی بخوره...........اونم با نعلبکی..............!!!!!!!!!!! 

یک کار دیگه که خیلی بهم فاز میده 

خوردن غذا با ملچ و مولوچه............... 

حالا فکرشو بکن من دارم تمرین میکنم بدون قاشق و چنگال غذا بخورم........همراه لیسیدن انگشتان......این اخریش خیلی مهمه 

حالا میدونم حالتون دارم میارم بالا........ولی به جون عزیز کرده و روح نا ارامتون.........خیلی فاز میده 

میگی نه....امتحان کن.....فقطی.........یادتون باشه تنها باشید 

وگرنه باید جوابگوی دل و روده اطرافیان باشید 

خواهر بیچاره من امروز کلی فیض برد...........کلی هم فحش نثارمان نمود 

ولی خیلی حال کردم 

همچین.........مزه قرمه سبزی ۱۰۰ سال پیشو حسابی فهمیدم...........اوم..... 

 روشهای دیگه برای حال کردن.........با پای برهنه روی موزاییکهای حیاط راه رفتن.......اونم وقتی میدونی کثیف و پاهات سیاه میشن.......... 

ولی همچین حال میده گرمای سنگ افتاب خورده............اونم تو این باد پاییزی........ 

زندگی رو اول صبح.........با یک ترانه توی سرویس بهداشتی شروع کنید........... 

نمیدونی چه حسی داره ترانه سرایی........اونم وقتی که.....( هی.....اینجاش خصوصی...خودتون باقیشو تو ذهنتون بنویسید.......ولی مواظب باشید اگر ساکن آپارتمانهای پیذوری دو زاری هستید........وسایل امنیتی برای دفاع از حمله  احتمالی و ضربتی ساکنین خونه طبقه بالایی دم دست بگذارید......جارو دست بلند برای کوبیدن به سقف )   

------------------- 

کلی روش دیگه هم بلت شدم......نمیگم......اول دلاتون بسوزه 

دوم همچی که مفت نمیشه .........یکم خودتونم زحمت بکشید راههای خوش بودنو یاد بگیرید......به ما هم بگید...........ما هم باقیشو میگیم.......... 

سوم.......یکم بی ادبی.........باقیش تقریبا.........مثلا اینکه زنگ در خونه همسایه رو الکی بزنی و تو ماشینت قایم بشی و بعد بشینی سیر بخندی از گیج بازی همسایت( که البته چشم دیدارشم نداری ........مرتیکه جانماز اب کش ریا کار) ......ای حال میده 

نه اینو دیگه اصلا نمیتونم بگم..........خیلی بهم نمیاد.........نه......نه..........ولی ای حال میده .........من امروز یه ۲۵ سالی برگشتم عقب........حس کودکی خردسال و شیطونو دارم...  

خوب دیگه............منو فراموش نکنید..........چیزی بلتید.............خسیس نشید.......منم میخواما......... 

تا بعد

خدا جونم دوست دارم...

خدا جون دوست دارم 

خیلی زیاد 

ممنون 

ممنون بابت امروز 

بعد از مدتها 

خیلی خوش گذشت 

خیلی امیدوار کننده بود 

ممنون

تو چه صبوری ....خدا جون

میخواستم ننویسم...... 

به چند علت.... 

۱- باز این گردن عزیز قر داد و درد همیشگیش داره کم کم بیخ گلومونو فشار میده....... 

۲- چشمهایمان هم دیگر شده اند چشمان پیرزنی ۶۰ ساله 

۳- مچ دستامان هم یاری نمیکند 

با این توصیفات............من نسبت به ۳ عضو اصلی بدنم..........که روزی نماد فخر و زیبایی من بودند...........بسیار بی تفاوت.........کفران نعمت نموده ام....... 

اقا به زبون ساده..........پیر شدم......... 

مسخرس........مادربزرگم همیشه میگفت : دختر جون.....پیری و جوونی ادما رو با سن نسنج......با دلاشون وزن کن......... 

حالا ما.............یحتمل بی بی جون.........دل ما وزنش زیادی کرده داره زنجیرای ترازو رو پاره میکنه.........ما تو این سن که هنوز به ۳۰ نرسیده ...........درموندگی ۶۰ ساله ها رو داریم...... 

====================== 

اینهمه ور زدم.........که بگم هستم 

و چون چند تا وب باحال خوندم 

جوگیر شدم.......... 

و خواستم با اینهمه درد و ورم بنویسم............. 

میدونید الان دلم چی میخواد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اینکه تو کارگاه نمد مالی بودم 

میفرمایید چرا؟؟؟؟؟؟؟ 

عرض میکنم..........طول نمیکنما.........عرض میکنم 

هیچی بیشتر از مشت مالهای پاهای نمد مالها نمیچسبه........... 

وای...........خدای بزرگ.............چه قوانین دست و پا گیری داری.............. 

حالا نمیشه من برم از تو خیابون یک ...... بیارم............منو مشت و مال بده. 

بعد بی دردسر بخوام شب هم بالشم بشه.........بعد فردا صبح که تکراری شد........بهش بگم بره............. 

دقیقا این کاری نیست که برخی از اقایون میکنن......؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا اونا میتونن............من نمیتونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا باید حتما روابطی باشه تا اعتماد به وجود بیاد؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

پاک قاط زدم خدا 

پاک.............. 

روحمو فروختم 

حالا طلبکار درگاه تو شدم 

تو چقدر ماهی................. 

اصلا تو چقدر خدایی............ 

اینقدر میشینی گوشم میدی..........بازم امید داری 

بازم گذشت میکنی 

بازم اجازه میدی روی این کره خاکیت راه برم......... 

زر مفت بزنم 

وای خدا 

اگر تو نبودی...............اگر نبودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من خر ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ خودمو کشته بودم.............. 

خدا ............ 

چرا ..........چرا خوابم برد 

چرا وقتی که باید بیدار میبودم........خوابم برد 

چرا فرشته هات به جای چوب منو با ناز و نوازش صدا کردن 

کاش دستشون چوب داده بودی.................. 

ببین کجا موندم 

آی................. 

اوس کریم........... 

رحیم................. 

رحمان............ 

روح القدوس......... 

گاد ................... 

یهودا................. 

حوتا..................... 

خدا...................... 

اهورا مزدای من................ 

اهورای من....................... 

چرا اینقدر مهربونی........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

کی ذره نمیخوای بندگانتو کتک بزنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

وقتش نشده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

به روح مقدست...............به دست و پای نداشتت قسم.......... 

به اون درگاه ملکوتیت.......... 

دیگه............انرژی دیدن ادمها رو ندارم............... 

تحمل مرگ گل و گیاهان...........درختا..............گربه ها............حیووناتو ندارم........ 

میدونم 

الان میگی: نیست خودت بنده خوبی بودی......هوای گلها رو داری .گله گذاری میکنی؟؟؟؟؟؟یا خونت رنگینتر از باقی بنده هامه.....؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو هم مثل اونا.......... 

ـ به جون مبارکت قسم...........منم مثل اونا......ولی خستم............بدجور خوردم به دیوار.......حسش نیست..........حسش نیست..........یه تغییر.............یه چیزی دلمو خوش کنم.......که هنوز باید ادامه داد............هنوزم........میشه امید داشت........ 

وای الهی ..........من قربونت بشم خدا جونم................. 

آی.................. 

باهات حرف میزنم 

برات مینویسم 

دلوم وا میشه ........... 

به جون خودت.........قسم.............. 

خدا............تو خسته نشدی از بس حرفای تکراری شنیدی؟؟؟؟؟؟؟؟ 

تو چه صبوری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

چه صبوری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

شبهای کویر .....قسمت ۱۰

امروز رسما درمان رو شروع کردم........

اولین سرم بهم تزریق شد

دروغ چرا.........یکم ترسیدم........یکم کلافم

و احساس پژمردگی بهم دست داده

دراز میکشم.........

چشمامو میبندم

با صدای در میچرخم......

پارسا......با یک گلدون باحال...........

حسنی یوسف..........

صدای جیغم....وای.........از کجا میدونستی من عاشق این گلم؟...........   

پارسا: میدونستم دیگه.........خوبی.... 

:ممنون.....خوبم......میگذرونم 

ـ درد که نداری؟ دارو اذیتت نمیکنه؟ 

: نه هنوز......درد هم....هی......خوبه.....بچه خوبیه........ 

ـ اجازه میدی؟ 

میخواست معاینم کنه...... 

خندم گرفت......گفتم: تو که نمیخواستی تو تیم باشی....گفتی کاری از دستت ساخته نیست 

خیلی جدی گفت: حرف زیادی نباشه......دلت کتک میخوادا 

از ته دل میخندم 

====================================

صدای ساز........پارسا ویولون میزد.......

دختر و پسر........همه وک ولو...........داشتن خوش میگذروندن......

شهراد با متانت همیشگی کنارم نشست: خوش میگذره

ـ اره.....خیلی خوبه....به شما چطور

: با وجود شما مگه میشه بد بگذره......اجازه میدید؟

و بعد گیلاسمو پر کرد از شراب شیرازی

ـ راستی.....فرصت نشده تا حالا بیشتر باهاتون اشنا شم...

: جدا.......بیشتر از این

میخنده: بهتون نمیاد یزدی باشید ......

: نیستم......

ـ میتونم بپرسم ......اهل کجایید؟

: اوم........خودت حدس بزن

ـ اوم......بیشتر به جنوبیا میخوری......خونگرمی.....با نمکید.....البته خیلی هم شیطون......

میخندم.......از ته دل: بد نبود.....نزدیک شدی......من شیرازیم......

هیجانزده سوتی میکشه: بابا.همشهری..دختر شیرازی.......باید حدس میزدم....از روی فرم چشم و ابروهات........خیلی با حالی......خوشبختم..............

هر دو با هیجان شروع کردیم به تعریف..........

ـ دلت نمیخواست همون شیراز خومون درس میخوندی.........سختت نیست تو این کویر بی اب و علف موندی........

: یزد عشقه..........شبهای کویر رو دوست دارم.......من عاشق این سرزمینم.......

ـ چه با احساس...چه غیرتی داری به کویر.........دلتنگ خانوادت نمیشی؟

: نه......

ـ پدر و مادرتون چطور........اونا نمیگن چرا دوری ازشون؟؟؟؟؟؟

: هر دوشون عمرشونو دادن به شما.........

ـ متاسفم.....نمیخواستم ناراحتتون کنم

: ناراحت نشدم.....جاشون خوبه.........الانی هم دارن از بالا سر برامون دست تکون میدن..........نگاه کن

اسمونو نشونش دادم و ستاره های روشنشو

خندید

ـ تنهایی اذیتت نمیکنه؟؟؟؟؟

: تنهایی....؟؟؟؟؟؟؟ من که تنها نیستم.............اینهمه دوست.......اینهمه خوشبختی........ول کن این حرفا رو.............بیا با هم برقصیم............

=============================

زندگی.......زندگی..........عجب غریبه زندگی......... 

صدای جیغ و فریاد 

: خدا حالا من چیکار کنم..خدا 

یکی داره زجه میزنه...... 

سرم به دست از اتاقم میرم بیرون 

چند پرستار با سرعت از اتاق روبرو خارج میشن...... 

کد اعلام شد....... 

چشمامو میبندم....... 

میشمارم..........نا خود اگاه به سمت اتاق میرم....... 

مردی........روی تخت......... 

و زنی که جیغ میزنه و از دکترها میخواد که شوهرشو نجات بدن 

این صحنه برام تازگی نداره..........قبلتر زیاد دیده بودم 

ولی اینبار......... 

مردی که روی تخت..........مویی به بدن نداره........یک تیکه استخوان ملبس به پوست...... 

چشمامو میبندم....... 

صدای جیغ و داد زن.....همه رو عصبی کرده..... 

بیشتر بیمارها غمگین و ناراحت از اتاقاشون اومدن بیرون..........اکثرشون مویی به سر ندارن........بعضی ها هم کلاه گیس گذاشتن....... 

عجیب دنیای تهوع اوریه...... 

بر میگردم تو اتاقم............هدفون به گوش..........ترانه گوش میدم تا صدای ادمها رو نشنوم.... 

=========================== 

Years ago when I was younger
I kinda liked a girl I knew
She was mine and we were sweethearts
That was then, but then it's true

I'm in love with a fairytale even though it hurts
'Cause I don't care if I lose my mind I'm already cursed

Every day we started fighting
Every night we fell in love
No one else could make me sadder
But no one else could lift me high above

I don't know what I was doing
When suddenly we fell apart
Nowadays I cannot find her
But when I do we'll get a brand new start

I'm in love with a fairytale even though it hurts
'Cause I don't care if I lose my mind I'm already cursed

She's a fairytale, yeah even though it hurts
'Cause I don't care if I lose my mind I'm already cursed

ترانه بسیار معروف از خواننده نروژی الکساندر ..........یاد گذشته شاخ میزنه......به جای نیش 

بر میگردم  

ـ پدر من تو دانشگاه شیراز اقتصاد تدریس میکنه 

: بابا......بچه استاد .........خانواده با کلاس.......خوبه....حتمی مامانتم استاده؟ 

ـ نه......مادرم خونه داره..البته فوق لیسانس اقتصاد داره......دانشجوی پدرم بوده 

: بابا......عاشق پیشه ها........خیلی با حالی.......تک فرزندی؟ 

ـ نه....دو تا برادر دیگه هم دارم.و یک خواهر...... 

: دکترن؟؟؟ 

ـ خواهرم فقط......برادرهام هر دو استاد دانشگاهن....یکی برق....اون یکی شیمی. 

: خانواده خوبی داری 

ـ ممنون.....تو چطور؟؟ تک دختری؟ 

: من....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه بابا .....دلت خوشه....من ۲ تا خواهر دارم.....۲ تا برادر......همشون ازدواج کردن........ 

ـ تو اخری هستی؟؟؟؟؟؟ 

: نوچ.......بسه دیگه چقدر سوال میپرسی......حوصلم سر رفت......بریم پیش بچه ها......سردم شده.......... 

ـ مثل یک ماهی میمونی........لیز میخوری 

: دکتر جان.....اگر اجازه بدید بریم داخل............ 

================================== 

شبهای کویر .....قسمت ۹

اتاق با حالیه.......روشن.......تهویه مناسب.......با امکانات کامل 

پارسا با دو تا کیسه پر از خوراکی وارد میشه....... 

یخچال رو پر میکنه........... 

بدون اینکه حرفی بزنه 

: دکتر..... 

ـ برات همه چی گرفتم........اینم گوشی.....با یک سیم کارت اعتباری.......وای به روزت اگر خاموشش کنی.........شمارشم جز خودم کسی نداره........بهانه درنیاریها...... 

: پارسا....... 

ـ حرف پرستارت گوش میدی.........غذاتم میخوری......سیگارم گفتم اگر دستت دیدن.....خدمتت برسن...... 

: رفیق 

بر میگرده......خیره نگاهم میکنه.......ازون نگاه های که به قلبم خنجر میزنه........ 

ـ اولش یکم سخته........ممکنه دچار سرگیجه.تهوع ......بی اشتهایی.......حتی افسردگی بشی........ولی نترس.......همش دو روزه.......بعدش همه چیز عادی میشه........ 

میاد سمتم......... 

نزدیک نزدیک 

ـ خودم هستم.....شبها هم میام پیشت.....اکثر اوقات اینجام.....خیالت راحت.......نگران هیچی هم نباش........کل هزینه دوره درمانتو پرداخت کردم........نقد........باهات حساب میکنم.......تا اخرین قرون.....با بهره.......خوبه؟؟؟؟؟؟ 

: از دستم هنوز ناراحتی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ در ضمن..........شهراد تلفن کرد....... 

مجسمه میشم.........خیره نگاهش میکنم........ 

ـ حالتو پرسید........نگرانت بود.......در حال انفجار......گفت اصفهان.......گفت میخواد تو رو ببینه...... 

: اون وقت تو چی جوابشو دادی؟ 

ـ گفتم که اوضای روحیت مناسب نیست........و باید بزاره واسه یک وقت دیگه......... 

: بهش بگو برگرده........ 

ـ به من ربطی نداره........ولی.......چی شده؟؟؟؟؟؟؟ ببین.......صغری کبری نچین.....راست و پوستکنده بگو......مشکل چیه؟؟؟؟؟؟؟ مطمئنا به خاطر بیماریت نیست که میخوای ازش جدا بشی......... 

: بی ربط هم نیست........ولی اصل کاری نیست....... 

ـ بگو........ 

: قبلش بگو .......از دستم ناراحتی؟؟؟؟؟؟ 

ـ ناراحت...........؟؟؟؟؟؟؟؟؟  تو بگو عصبانی.......تو بگو دیوونه...........تو پوست خودم نمیگنجم........ از اینهمه شاه کارهای پی در پی جناب عالی.......

: متاسفم..اگر مجبور نبودم.............هیچ وقت نمیومدم........ 

ـ مجبور.............میدونی اگر جای شهراد بودم.........اونقدر میزدمت که نتونی بشینی....حد اقل تا یکی دو روز....... 

میخندم......... 

خودشم خندش میگیره......... 

ـ هنوزم سنتور میزنی؟؟؟؟؟؟  

نگاهی به جعبه سنتورم میکنم: آره.......تو هم هنوز میخونی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه زیاد.........کسی نیست برام سنتور بزنه ........بی نوازنده....حسش نیست......... 

سرمو میندازم زیر 

: میدونم چی میخوای..........اگر دلت خنک میشه.......اعتراف میکنم.....انتخابم اشتباه بود..... 

ـ دلم اینطوری خنک نمیشه........باید بری سرتو بکوبی به درخت....... 

قهقهه میزنم....... 

: آخ........دلم لک زده بود واسه بگو مگوهات....... 

ـ اره.......منم دلم تنگ شده بود..........خوب........تفره نرو........شروع کن.....مشکلت با شهراد چیه؟؟؟؟؟؟معتاد شده؟؟؟؟دیونگیش عود کرده؟؟؟؟؟؟دست بزن داره؟؟؟؟؟؟ پول در نمیاره؟؟؟؟؟؟ 

میخندم........... 

میرم سمت پنجره............  

: عاشق شده.......... 

سکوت..............سکوت خیلی سنگین......... 

ـ باید برم......اگر به چیزی احتیاج داشتی به پرستارها بگو......سفارشتو کردم......کیومرث و خانمش هم میان بهت سر میزنن........ 

: بابت همه چی ممنون........... 

ـ تا شب...... 

=========================== 

بر میگردم........۱......۲........۳.......۴....... 

: استاد.....استاد............یک لحظه....یک لحظه ........فقط چند دقیقه  

ـ تکلیفتو معلوم کن.........لحظه رو میخوای؟؟؟؟؟؟یا چند دقیقه؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: دکتر ...شما...شما....... 

ـ پیر شدی دختر..........نفسات به شماره افتاده 

: مشکل سن من نیست......مشکل اینه که استادم قهرمان دو......دو سرعت....و قدرت 

میخنده  ............. حالا دردت چیه؟؟؟؟؟؟ 

: درد بی درمون............احتیاج به مشاوره دارم........کمکم میکنید؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ خوب..........دارم میشنوم 

: فردا کلی کار دارم.........کارای عقب افتاده........کلی سفارش مشتریام رو زمین مونده.........چطوری باید به استادم بگم نمیتونم باهاش برم تهران.......واسه سمینار؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ ببینم...این کاری که میگی چیه .اینقدر پتکش کردی تو سر ما....تو چه کاره ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: اختیار دارید استاد...پتک چی...من خیاطم........ 

میایسته........میخ میشه 

متعجب میپرسه: خیاط......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی چی خیاط؟؟؟؟؟ 

: خیاط استاد.......خیاط یعنی اینکه کسی که لباس میدوزه ......... 

ـ ممنون بابت معنیش.......اتفاقا نمیدونستم خیاط به کی میگن؟؟؟؟ جدی گفتی یا بهانه داری جور میکنی ......از زیر مسئولیت شونه خالی کنی؟؟؟؟؟ 

: نه استاد......انواع لباسهای مجلسی......ضخیم دوزی....نازک دوزی.......دوره طراحی هم گذروندم......من بهترین مزون رو تو یزد دارم.....اینم کارتم.....خانوم بچه ها خواستن.......بهشون بفرمایید تخفیف ویژه هم بهشون میدم...... 

ـ فعلا که نه خانمی هست........نه از بچه خبری....... 

: خوب.....به خواهر یا مادرتون...... 

ـ خواهر ندارم.........مادرم هم عمرشو داده به شما...... 

کلافه گفتم: بدید به دوست دخترتون.......... 

: اوم............اینو خوب اومدی........ 

کارت رو گذاشت تو جیبش..........و گفت: با اینهمه درامد و کار.....واسه چی پزشکی میخونی؟؟؟؟ 

: واسه اینکه من ذاتا پزشکم.......... 

ـ فکر نمیکنی.........یکم اغراق میکنی؟؟؟؟؟؟؟ 

: نه...........من به دنیا اومدم که به دنیا خدمت کنم........و بهترین راه..........طبابت.........ولی شغلم این نیست........بلاخره منم باید نون سر سفره خودم بزارم........وگرنه پزشکی که شغل نیست 

طوری نگاهم کرد انگار داره به سقراط یا ارسطو نگاه میکنه 

ـ شاگرد هم داری یا تنهایی کار میکنی؟؟؟؟؟ 

: دو تا دختر جوون کمک میکنن 

ـ خوبه.......پس بهشون بگو کارای رو زمینو جمع کنن........چون تو باید فردا با من باشی 

: دکتر............اما........... 

ـ نمیشه.......... 

: استاد ...........خواهش میکنم

ـ .......اینقدر چونه نزن.........وگرنه نمرت از ۱۵ بر میگرده رو ۱۱......... 

: استاد.........التماستون کنم چی......راضی میشید؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ اوم..........شاید ......یکم..........ولی نه.........دلم برات تنگ میشه.....این سفر بدون تو.........اصلا.......لطفش به وجود شماست........لباس گرم هم بردار..........هوا سرد....... 

دلم میخواست جیغ میکشیدم............. 

موهای پارسا رو هم میکندم.............. 

عقب عقب رفتم........... 

دیوونه...............پسر ترشیده دیوونه.............. 

زبونم دراوردم...... 

و ناراحت و دمغ برگشتم به مزونم.......... 

ساعت ۹ شب پارسا تلفن کرد و گفت میاد با آژانس دنبالم........تا با هم بریم راه اهن....... 

------------------------------- 

تهران...........تهران...............  

تهران شهر مخفی کاری.......ریا کاری..........اختلاف طبقات........شهر بچه های گل فروش......شهر ادمهای خواب...........

شهری که فقط شب میشه تحملش کرد.............

شهراد رو دوباره اونجا دیدم........ذوق زده خودشو به من رسوند 

: چقدر خوشحالم باز میبینمتون..........چقدر این لباس بهتون میاد....... 

ـ ممنون...... 

: خیلی برازنده شماست.....صادقانه بگم.......تیپتون فوقالعادس....... 

میخندم........تو عمرم هیچ مردی چنین راحت و بی پرده ازم تعریف نکرده 

شهراد به دلم مینشست.....هر بار منو میدید کلی از صفاتمو میشمرد........... 

گرم دستمو فشار میداد 

عمیق نگاهم میکرد.............و کوچکترین تغییرات از چشمانش دور نمیموند........ 

به تمام معنی..........یک جنتلمن بود.......به موقع تعارف میکرد..........به موقع حرف میزد......گوش میداد.......لبخنداش با غرور و اعتماد به نفس امیخته .........و ........ 

و.................. 

و.................... 

یک دستگاه تمام عیار خر کنندگی بود.............. 

استاددر دراز کردن گوش دخترانی چون من........تشنه احترام و قدرت و تعریف........ 

وجود شهراد تو اون سمینار.....خیلی خوش ایندم بود.......... 

خیلی زیاد................. 

========================================= 

صدای در............ 

برگشتم ببینم کی اومده تو اتاقم 

یک دختر بچه.....مضطرب........ترسیده........پشت پاراوان قایم شد 

بلند شدم ....... 

: هی ..سلام .خانوم کوچولو 

دستشو گرفت جلوی بینی و دهانش و گفت: هیس 

و بعد کمین کرد.......... 

صدای رفت و امد توی سالن......... 

بخش کناری.........بخش کودکان بود......کودکان مبتلا به سرطان 

لبخندی زدم..........رفتم و کنارش روی زمین نشستم و گفتم: چی شده؟ 

گفت: هیس 

پچ پچ کنان گفتم: چی شده؟ 

پچ پچ کنان گفت: اون خانمه میخواد موهامو ببره.......

بغض کرد 

کم مونده بود گریه کنه....... 

بغلش کردم.......تو بغلم گم شد........ 

کوچولو بود.........از نظر اندامی ظریف و نحیف به نظر میرسید........ 

گفتم: من شهرزادم.......اسم تو چیه؟ 

اروم گفت: پارمیدا 

: چه اسم قشنگی........پارمیدا خانوم اجازه میدی من برم بیرون سر و گوش اب بدم بهشون بگم برن طبقه پایین که تو رو پیدا نکنن..بعد درو قفل کنم...کسی نیاد تو.....من کلی میوه تو یخچالم دارم.....با هم میتونیم مهمونی بگیریم....... 

ذوق کرد.........  

از اتاق اومدم بیرون.....و به یکی از پرستارا گفتم که کوچولو  تو اتاق من........ولی باید صبر کنن.خودم میارمش تو سلمونی........ 

پرستار: باشه خانوم دکتر.....پس من به مادرش میگم........ 

برگشتم............با پارمیدا مهمونی گرفتیم.......و کلی بخور بخور....... 

دست اخر موهای بافته شده خودمو به پارمیدا نشون دادم و گفتم: منم امروز باید برم موهامو بزنم........ 

: اخ....موهات که خیلی خوشگله.......چرا اخه.مگه تو هم مثل من مریضی؟میخوان خوبت کنن؟

ـ آره.....میدونی.......چند وقت دیگه.....دوباره موهام در میاد.......تازه از اینم خوشگلتر میشه.....  

: راست میگی؟؟؟؟ 

ـ دروغم چیه؟؟؟؟؟ تازشم......خانوم پرستار.....قول داده برام یک کلاه گیس خوشگلم بیاره............. 

کلی با پارمیدا حرف زدم....۶ سالش بود.......خیلی خوشمزه صحبت میکرد........بسیار باهوش و جذاب........... 

باورم نمیشد این کوچولو چنین مشکلی داشته باشه........ 

بلاخره از خر شیطون پیاده شد......... 

بغلش کردم و با هم رفتیم بیرون 

مادرو پدرش نگران پریدن جلومون....... 

پارمیدا از بغل من پایین نرفت.......چسبید...... 

ازشون خواستم اجازه بدن پارمیدا رو خودم ببرم سلمونی........ 

گفتن باشه....... 

با هم رفتیم توی اتاق مربوطه.......خانوم پرستار جوون و خوش اخلاقی ایستاده بود 

بهش گفتم: خاله پرستار........اول سر منو بزن...........چون من میخوام زودی برم پیش اقای دکتر........حالمو خوب کنه......من برم خونمون....... 

بیچاره پرستار مردد نگاهم.....کرد...... 

پارمیدا رو گذاشتم روی نیمکت.....نشست...... 

خودم نشستم روی صندلی و گفتم: شروع کنید 

پرستار اروم کنار گوشم: خانوم دکتر مطمئنی؟ 

اروم گفتم: معلومه.........چه این.......چه شیمی درمانی.......اینو ترجیح میدم 

جلوی چشم مادر و دختر....و دو تا پرستار دیگه........موهامو از ته زدم............ 

گیس موهامو تو هوا تکون دادم: پارمیدا جونم ببین چه خوشگل شدم 

پارمیدا هم موهاشو زد........... 

و مامانش بهش قول داد براش کلاه گیس بیاره............ 

با کله کچل برمیگردم تو اتاقم..........راحت و سبک............. 

کیومرث و همسر نازنینش همزمان میخوان بیان بیرون............. 

: وای....شهرزاد جونم........ 

بغلش میکنـم وای چه دلم تنگیدت بود سحرناز جونم.......  

صدای جیغ سحر: موهات.....موهاتو....... 

میخندم: جون سحری چرند نگو میزنم تو سرت صدا غاز بدی.........چه امروز......چه ۱۰ روز دیگه.........حالا بگو ببینم.......تو اصفهان سراغ داری برام موهامو کلاه گیس کنن.؟؟؟؟؟ 

گیج و ویج............گیسمو تو دستاش میگیره 

صدای کیومرث: اوضاتون خوبه؟ 

ـ ازین بهتر نمیتونه باشه...........کلی شرمندم کردین.......... 

کیومرث لبخندی میزنه........ 

وقتی از پیشم میرن..........دنبالشون اروم میرم تو سالن......... 

میرن به سمت اسانسور....... 

متوجه حضور من نیستن........ 

صدای سحر: شهراد ببینه دیوونه میشه..... 

کیومرث: به قول پارسا..........پاک دخترک قاط زده.....  

سحر: حقم داره به خدا......هر کی رو بگی باورم میشه......شهرزادو هنوز.....وای......

============================================ 

دلم هوای سیگار کرده 

یواشکی.......میرم طبقه اول.......بعدش میخوام برم تو محوطه باز....... 

بیماران.....همراه ها.........همهمه........بوی تعفن...بوی دارو........بوی مواد ضد عفونی کننده..... 

میرم بوفه: یک بسته سیگار لطفا......ماربرو  

مرد پشت پیشخون......اشاره میکنه به تابلو 

درشت نوشتن سیگار کشیدن ممنوع....... 

......

شبهای کویر .....قسمت ۸

با پارسا رفتیم یک رستوران با حال 

شام خوردیم.........تمام مدت به شوخی و شیطنت گذشت........ 

بلاخره سر صحبتو باز کرد: شهرزاد........چی شده؟ 

لبخند رو لبام خشکید: دلم واسه داداش خوبم تنگ شده بود........مشکلیه؟؟؟؟؟؟ 

ـ اولا.....من برادرت نیستم.......تا ابد هم نمیشم........دوم.....تو ادمی نیستی که دلتنگ کسی بشی...... 

: تو ادم نمیشی........واسه همین کاراته ترشیدی.....دخترای مردمو هی میچزونی.........هنوزم بلد نیستی با یک خانوم محترم چطوری برخورد میکنن........ 

ـ شهرزاد.......خودت خوب میدونی.......عادت ندارم به یاوه گویی........زبون بازی و فریب کاری......قربون تصدق هم نگو.....اسمشو نیار........اینا تو گروه خونی شهراد......حالا بنال ببینم چته........انگار مرده از تو گور فرار کرده شدی  

سیگار روشن میکنم 

چشماش گرد میشن 

ـ ترقی هم که کردی........دودی هم شدی؟؟؟؟؟؟

: بودم.......فقط ندیده بودی 

ـ خوبه.....اینم خودش کاریه.........منتظرم............ 

کیفمو باز میکنم..........نتیجه نمونه برداری رو میزارم جلوش.......... 

بر میداره..........میخونه............ 

تکیه میزنه به صندلی........یا بهتر بگم ............وا میره........ 

: کمکم میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟ 

سکوت میکنه 

: نه اهل زبون بازی هستی..نه اهل چرند گفتن.....میدونم که امید زیادی نباید داشته باشم........ولی فرصت میخوام........اونقدر که بتونم یک سری کارهامو تموم کنم.........میتونی این فرصتو برام جور کنی.........در ضمن.......هزینه درمانشم ندارم........یعنی دارم.....ولی نقد نیست.........یک خونست.......که باید بفروشم........ 

ـ شهراد کجای این ماجراست 

: هیچ کجاش.......... 

ـ بس کن.........داری پرت میبافی.......شهراد میدونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: اره......میدونه 

ـ میدونه و تو رو تنها گذاشته خودت بیایی اصفهان.......؟؟؟؟؟؟؟؟ از شهراد بعید......اصلا نمیتونم باور کنم.......اون بیچاره رو چیکارش کردی 

:ترکش کردم 

جالب..........اونقدر که از شنیدن این جمله تکون خورد..........خوندن نتیجه بیوپسی ناراحتش نکرد 

ـ چی؟؟؟؟؟؟؟چیکار کردی؟؟؟؟ 

: ترکش کردم........امروز دادخواست طلاقم تنظیم کردم........وکیل گرفتم...........حالا خیالت راحت شد؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه.........کم کم داره باورم میشه یک چیزیت شده........مشکلت تنها این غده نیست.......تو پاک قاط زدی.......... 

: ازت یک چیزی خواستم......جوابش یک کلمس......ازت مشاوره خانوادگی نخواستم......... 

ـ جدا.......هنوزم یک دنده و ابلهی.........یک دختر خر........یک طویله........... 

: جواب.......... 

ـ معلومه که......نه........کاری از دست من بر نمیاد........ 

پول غذا رو گذاشتم تو بشقاب........... 

بلند شدم............صدام نکرد................ 

یکدفعه یادم افتاد برگه بیوپسی رو میز جا مونده........برگشتم که برگه رو بردارم......... 

زودی تاش کرد گذاشت تو جیبش:  کاری از دست خودم بر نمیاد........ولی ترتیب بستری شدنتو تو میلاد  میتونم بدم.....فردا صبح اماده باش میام هتل دنبالت........کله خر ..... 

خندم میگیره............تو اوج عصبانیت........... 

نگاهش اتیشم میزنه.............. 

چشماش اتیشم میزنه................. 

بر میگردم..............بر میگردم............ 

========================== 

تو جمع...تازه وارد بودم............پارسا دعوتم کرده بود........کارمون از کل انداختن و لج و لجبازی تو بیمارستان..........به بیرون و مهمونی و پارتی رفتن کشیده بود 

پارسا دعوتم کرد به یک مهمانی باحال تو اصفهان......... 

دیدن دوستانش.............و معرفی شدن به اون جمع 

: بچه ها...........با خانوم دکتر آینده......شهرزاد زندگانی اشنا بشید...... 

همه گیلاساشونو به افتخار من بالا بردن.................و به سلامتی سر کشیدن 

: شهرزاد....کیومرث و شهراد که معرف حضورت هستن 

هر دوشون ریسه رفتن از خنده........... 

شهراد راننده همون ماشین باحال بود..........و کیومرث نفر سوم......... 

دست هر دوشونو محکم فشردم........... 

شهراد خیلی گرم تحویلم گرفت. 

ـ نمیدونید چقدر خوشحالم باز میبینمتون........نشد اون روز از خجالتتون در بیایم....... 

: خواهش میکنم.........رفیقتون حسابی ما رو تا حالا شرمنده کردن......عوض شما.......... 

صدای خنده مردها................. 

صدای خنده مردها 

صدای خنده...........................  

ـ افتخار رقص بهم میدید؟؟؟؟؟؟؟ 

شهراد خوب میرقصید.......خیلی خوب.........زبون گرمی هم داشت.........

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا با شهراد ازدواج کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

=================================== 

 با صدای تلفن بیدار میشم 

: بله 

ـ صبحتون بخیر........ببخشید بیدارتون کردم....ولی دکتر سراج منتظر شما هستن.....گفتن حتما بیدارتون کنم....... 

ـ میتونم باهاشون صحبت کنم 

: بله....... 

------------------ 

ـ صبح خانوم تنبل بخیر.......من نگفتم میام دنبالت....... 

: مرده شورتو ببرن........خوابم میاد......... 

ـ جمع کن وسایلتو......من این پایین تصفیه حساب میکنم.....زود باش......باید بریم...... 

----------------- 

ساعت ۸ ضربه مینوازه......... 

با ترس.......از ماشین پیاده میشم............از این بیمارستان خاطره خوبی ندارم....... 

آخرین بار که توش بودم فقط بخش رادیو تراپیش راه اندازی شده بود........هنوز ساختمان اصلی ساخته نشده بود............ 

حالا......۱۱ طبقه جلوی چشمام بود.......یک بیمارستان مجهز و عالی........بهترین در خاورمیانه.......و بی شک ..........یکی از بهترینها در جهان....... 

پارسا.....مثل همیشه سریع.......... 

تقریبا میدوم دنبالش........... 

دکتر ستوده........پرونده رو با دقت مطالعه کرد.........و دستور کارها رو داد........تیم پزشکی...... 

صداشو شنیدم که به پارسا گفت: دکتر خودتم هستی....... 

و صدای پارسا: نمیتونم کیومرث.......نمیتونم.......... 

ـ چی شده؟؟؟؟ شهراد کدوم گوریه؟؟؟؟؟ 

: نمیگه.......منم نمیخوام بپرسم........ 

ـ باهاش تماس نگرفتی...........با شهراد 

: نه......... 

ـ من بگیرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: نمیدونم........نه.....یعنی......نمیدونم......شهرزاد اگر میخواست بهش میگفت...... 

ـ بس کن مرد.......من امروز تلفن میکنم بهش 

: کیومرث.........دارن جدا میشن...... 

ـ چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: هنوز خودم گیجم......... 

در میزنم..........وارد اتاق میشم 

مردها صاف و صوف میشن 

صدای کیومرث: شهرزاد...........خوبی دختر؟؟؟؟؟؟؟ 

گفتم: شما رو دیدم خوب شدم........ 

میخنده....: نگران هیچی نباش.......یکی از بهترین اتاقها رو برات اماده کردن.......همه چیز برات محیا.......... 

: امیدوارم بتونم جبران کنم 

ـ میتونی......حتما...........من به این راحتی نمیگذرم.........باید جبران کنی 

هر ۳ میخندیم............ 

و من..........درونم ................. 

دلم جیغ میخواد ...........فریاد................

============================ 

شبهای کویر .....قسمت ۷

ته سیگارمو میسپارم به زاینده رود........

کی و چطوری سر از اصفهان دراوردم.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فقط اینو یادمه که اولین اتوبوسی که داشت حرکت میکرد رو سوار شدم..........

حالا تو اصفهانم......شهری که خاطرات خوبش حک شده بر قلبم........

باید کجا برم؟؟؟؟؟؟؟؟

خودم هم نمیدونم..........فرار بدون برنامه.........همیشه اینطوری زندگی کردم.......

با برنامه جلو اومدم ...........نزدیک هدف.........یکهو بی برنامه پا به فرار گذاشتم.......

باید رفت

کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خانه دوست.........خانه دوست...........

یعنی هنوز جایی در دلش دارم؟؟؟؟؟؟؟

میرم سمت تاکسی

راننده: خانوم.....مقصد بعدی کجاست؟؟

_ عباس آباد.....

جلوی خونه باغ قدیمی که هنوز بافت قدیمی خودشو بین اینهمه برج و آپارتمان حفظ کرده متوقف میشیم.........

با تردید پیاده میشم........از راننده خواهش میکنم صبر کنه تا ببینم صاحبخونه هست..نیست.....

آخ.............درختای چنار.........چقدر دلم برای اینجا تنگیده بود

حالم خوب نیست...........

احتیاج دارم به حمام گرم و جای نرم..........

زنگ میزنم.......منتظر میمونم........کسی جوابمو نمیده.......نگاهی به ساعت میکنم.....

ساعت 9 شب........شاید بیمارستان باشه.........

مردد و گیج میمونم پشت درهای بسته.........

حالا باید برم کدوم بیمارستان؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا از کجا باید بفهمم کجا امشب ..........

اصلا هنوز اصفهان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گیج و ویج سوار تاکسی میشم

_ نبودن؟؟؟؟؟

: منو برسونید هتل عالی قاپو.......

شبهای اصفهان..........اصفهان رو باید توی شب دید...........تو شب باید عاشق اصفهان شد....

با صدای آقای محترم به خودم اومدم

_ به هتل ما خوش اومدید.......آقای زمانی خانوم رو به اتاقشون راهنمایی کنید........

وارد اتاق دلبازی میشم.........نمای خوبی داره از شهر اصفهان........

حمام میکنم......حوله پیچ روی تخت خواب ولو میشم...........

صدا ها تو گوشم میپیچه

صدا ها............

بر میگردم........ بر میگردم........... بر میگردم.................

===========================

با پشت دست یک ضربه کوچولو مینوازم به درب اتاق 

_ بفرمایید 

: اجازه هست استاد؟ 

_ هوم....بله......بفرمایید.امری بود؟ 

: خودتون فرمودید بعد از کلاس بیام تو اتاقتون..... 

_ آ............بله........بله............راستی اسمتون چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: من....من......شهرزاد زندگانی..استاد....... 

_ چه اسم جالبی داری.....بهت میاد........خوب.........بشینید...... 

: نه....ممنون ........همینطوری راحتم....... 

_ من ناراحتم.......بشین........ 

اونقدر جدی گفت ........که وحشت زده........نشستم........ 

زیر لب داشتم ورد میخوندم که ماجرای صبح تاثیری روی رفتار و کردارش با من نداشته باشه.مخصوصا روی نمرات من..... 

_ خوب.....خواستم بیایی اینجا....چون میخوام از این به بعد کنارم باشی.......... 

برق از چشمام پرید..........خیره شدم تو چشماش...........: هان......ببخشید..چی؟؟؟؟؟ 

_ اوم...منظورم اینکه میخوام از همین امروز هر جا میرم دنبالم بیایی..........مثل یک دستیار.......لحظه به لحظه...........چه برای ویزیت بیماران.......چه تو اتاق عمل........هر جا من میرم شما هم میایید...........متوجه منظورم شدید 

گیج..........مثل کامپیوتری که هنگ کرده گفتم: آقای دکتر من ........یعنی شما دارید بهم پیشنهاد میکنید من........ 

_ پیشنهاد نیست..........دستوره....... 

چشمام گرد شد........: دستور........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! 

: ازون جایی.........که شما مهموننوازی خودتونو به من و دوستانم ثابت کردید........منم میخوام لطفی در حق شما کرده باشم.........و باید بگم کل این دوره..........دوره جراحی منظورمه.....بستگی به عملکرد شما داره.......و باید خدمتتون عرض کنم......کوتاهی مساوی با یک نمره ناپلئونی خانوم.......... 

با دهان باز: ا......ا.......استاد........من توضیح میدم براتون.........در ضمن .....من واقعا متاسفم.......ولی.......ولی این دو تا چه ربطی به هم داره 

_ ربطش منم.........خوب........الانم میخوام برم ویزیت بیماران..........یالا.دفترچه همراه داری.؟؟؟؟ باید از این به بعد هر چی من میگم یادداشت کنی

: استاد......من .من......پس کارای خودم چی؟؟؟ اصلا......شاید شما شب بخواین بمونید بیمارستان....... 

_شما هم میمونید.............هر جا من هستم....تو هم باید باشی.....اعتراضی داری میتونی بری حذف کنی......... 

داشت قلبم میومد تو دهنم.......... 

: استاد من میدونم از دستم ناراحت هستید......ولی شما یک جنتلمن هستید بهتون نمیاد اهل تلافی کردن باشید........ 

_ چرا......خوبم میاد.........منم یکی مثل خودت........از کل انداختن لذت میبرم........ 

چشمکی حوالم کرد...........و اونقدر از نزدیکم رد شد که میتونستم صدای ضربان قلبشو بشنوم.......اروم کنار گوشم زمزمه کرد؟: میدونی تو یزد.....سزای کل انداختن با استاد دانشگاه چقدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

رنگم پرید..........یخ زدم......... 

_ یالا.........عقب موندی..........حواستو جمع کن...........نمره تو از صفر شروع میشه.....البته من ادم دلنازکی هستم.........التماسم کنی........شاید هر بار یک نمره ای بهت دادم.........یالا...... 

----------------------- 

روزگارم تقریبا خاکستری شد......... دنبال استاد راهی بخش شدم....... 

تقریبا میدویدم...........چون ایشون خیلی سریع حرکت میکردن......... 

توی راه برام شروع کرد به توضیح دادن  

_ میدونی گماشته به کی میگن؟؟؟؟؟؟ 

: نه 

_ به تو....... 

: ببخشید....... 

_ آهان..........سوادشو نداری.........نمیفهمی......من کاری میکنم بفهمی.....پدر من افسر عالیرتبه ارتش بود........سربازای تازه وارد همیشه باید دنبالش میافتادن.......و کارهایی که میگفت میکردن.........به این سربازا میگن گماشته.......منم خون پدرم تو رگامه.....پس راه اونو میرم...........یادت باشه.......... 

: ببخشید...من .....من......... 

_ بدو.........کارامون مونده 

نفهمیدم کی شب شد............نگاهی به ساعت کردم.......11 بود..........هنوز تو بیمارستان بودم......... 

: دکتر اگر اجازه بدید من برم........ 

_ اوم........شام خوردی؟؟؟؟؟؟؟ 

: با شما بودم.....شما خوردید؟؟؟؟؟؟ 

_ اگر این زبونت میگذاشت نمرت امروز تا 4 اومده بود بالا........حیف....حیف....... 

: من برم دکتر؟؟؟؟؟؟؟ 

دیگه کلافه بود و خسته.............کلی بیمار دیده بودیم........تازه منو با خودش تو اتاق عمل هم برده بود........... 

_ خیر.......دوچرخت که شکسته....گرچه نشکسته بودم نمیتونستی با دوچرخه بری.......پس با هم میریم........ 

: زحمتتون نمیدم....... 

_ بزار ببینم دوستان کجا گیر افتادن 

کم مونده بود جیغ بکشم.............گیر یک ادم زبون نفهم و بی مخ افتاده بودم.........همینم مونده بود تو یزد این با دوستاش منو برسونن خونه............فردا میافتادم سر زبون 

: استاد.........من میدونم نیتتون خیر......ولی در یزد این کار درستی نیست......من خودم تاکسی میگیرم......... 

_ ببینم..........اینجا تو یزد........چطوری دوچرخه سواری میکنی؟؟؟؟؟؟ اونوقت استادت میخواد تو رو برسونه میگی بده؟؟؟؟؟؟  

: اجازه میدید جواب شما رو بیرون از بیمارستان بدم؟؟؟؟ 

_ چطور........ اینجا چشه؟؟؟؟؟ 

: چیزیش نیست......منتهی داخل مرزهای بیمارستان رابطه من و شما استادی و شاگردی.......بیرون..........من میتونم راحت جوابی مناسب سوالتون بدم......... 

_ آهان...................گرفتم..........گرفتم 

اروم اومد ور گوشم و زمزمه کنان گفت: دیگه رودستت نمیخورم.....مواظب خودت باش.......کابوس میدونی مثل کیه؟ 

: نه 

_ مثل منه.......من از این به بعد میشم کابوس..........حالا میتونی بری........ولی فردا صبح راس ساعت 6 بیمارستان باش 

: 6......... 

_ نمرت شد 2........ 

:منظورم اینه 6 صبح باید چکار کنم؟؟؟؟؟؟وظیفم........ 

_ لیست میکنم میدم دست پرستار بخش........فردا صبح ازشون بگیر.......... 

-------------------------------------------------  

صدای تلفن ....... 

از خواب میپرم........ 

: بله..... 

_ ببخشید خانوم....آقای سراج منتظر شما هستن....... 

برق 3 فاز از سرم پرید.......پس یادداشتمو دیده...... 

هیجانزده: اومدم........بهشون بگید الان میام پایین 

لباس پوشیده نپوشیده ..........ارایش کرده نکرده...........بدو بدو میرم پایین...... 

نفس عمیق.......نفس عمیق..........شهرزاد خودتو کنترل کن 

نفس عمیق............. 

بشمار..........1..........2...........3............. 

از مسئول رزواسیون میپرسم که ..........اشاره میکنه به سمتش......... 

توی مبل فرو رفته......... 

می ایستم پشت سرش............ 

سر میچرخونه: با دوچرخه اومدی یا تنها........؟؟؟؟؟؟؟ 

میخندم..........بغض گلومو فشار میده........اشکمو نمیتونم کنترل کنم........... 

بلند میشه.............در آغوشش میگیرم: اومدم باغ.....نبودی......فکر کردم از اینجا رفتی 

_ میرفتم هم بی خبر نمیزاشتمت........ 

محکم بغلش میکنم........تو بازوهاهاش گم میشم......... 

وقتی نگاهش میکنم یکهو یادم میاد که: اخ...ببخشید یادم رفت سلام 

می پوکه از خنده : هیچ عوض نشدی......چه خبر........حالا جدی جدی تنها اومدی؟؟؟؟ 

سکوت میکنم.......... 

_ چی شده؟ 

: حوصله شنیدن داری؟ 

_ واسه تو همیشه.............میخوای اتاق تحویل بدی بریم باغ........ 

: فعلا نه......دلم نمیخواد باعث سوتفاهم شه دوستی ما.......... 

خندید 

_ سوتفاهم.........تو همیشه نگران آبروتی.....همیشه........بگو....همینجا میشینیم......تا خود صبح ور میزنیم.........جلوی چشم مردم..........تا هیچ کس فکر بد درباره ما نکنه 

: شام خوردی........؟؟؟؟ 

_ با تو بودم.....شما شام خوردی؟؟؟؟؟؟ 

از ته دل خندیدم.......... 

==================================

شبهای کویر .....قسمت ۶

درد دارم.......دردی که درکش نمیکنم........ 

مچاله.......کنار ساحل.........شاهد طلوع خورشیدم........ 

دریا هم منو پس زد.... 

چیزی درونم فریاد میزنه..........یه ......یه چیزی که.......از بیانش عاجز شدم....... 

دلم میخواد به زمین و زمان...........به دنیا فحش بدم............ 

به خودم..........به همه وجودم............. 

دلم میخواد نفرین کنم................. 

درد مار پیچ........ستون فقراتمو دور میزنه.........چمبره میزنه روی همه وجودم....... 

فشارم میده......... 

اونقدر که حس خورد شدن .....استخوانهامو........با همه وجود میفهمم....... 

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا  با شهراد ازدواج کردم.......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

مزه شوری زیر زبونم.....دستمو میکشم به بینیم......... 

خون............. 

با آب دریا صورتمو میشورم............. 

با بیچارگی و استیصال...........خودمو میرسونم به ویلا....... 

خاموشی.......سکوت........خبر از خوابی سنگین میده....... 

میرم توی اتاق خواب..........شهراد مثل کودکی ۷ ساله لحاف رو دور خودش پیچیده......هیکل زیبا و مردونش از هر زمانی بیشتر منو صدا میکنه.......... 

دیوونه وار....گرد تخت طواف میکنم......کنارش میشینم....بو میکنم........بوی تنش مستم میکنه.....بازوهاشو لمس میکنم......... 

میچرخه........چشمای مهربونش باز میشه: کجا رفته بودی؟؟؟؟ 

ـ کنار ساحل.....دارم میرم واسه صبحانه خرید کنم....چیزی نمیخوای؟؟؟ 

: نه......منو ساعت ۹ بیدار کن........ 

میبوسمش.......... 

آخرین بوسه............. 

ـ شهراد 

: ۹.....خواهش میکنم 

ـ باشه....خداحافظ...... 

وسایلمو جمع میکنم........ 

روی تکه کاغذی مینویسم: من رفتم.... برای همیشه.....دیگه نمیخوام وبال گردنت باشم......میتونی آزادانه بدون ترس به هر کجا که دلت خواست بری و سرک بکشی......به احترام اندک محبتی که روزی تنها دلیل پیوند دلامون بود...........دنبالم نیا..... 

================================= 

۳ سال قبل   

: ببخشید خانوم....بیمارستان صدوقی از کدوم ور؟؟؟؟؟؟؟ 

بر میگردم.........تا جواب صدا رو بدم........یک ماشین شیک و آخرین سیستم....آهنگ بلند و شاد....۳ تا مرد ۳۰ تا ۴۰ ساله ..........نیش تا بناگوش باز.......... 

دیدن همچین ادمهای الکی خوشی....با این تیپ و سر و وضع.......اونم تو شهری مثل یزد........خیلی بعید بود..........  

انگاری اونقدر حواسم پرت تفکرات شده بودم درخت به اون گندگی رو ندیدم........... 

صدای جیغم.........آخ.........مادر جان.........شهید شدم 

شهید دید زدن مردای با حال............. 

فقط یادمه مردها پیاده شدن......... 

صدای یکیشون:خانوم چیزیتون شد؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ آخ..... 

: خانوم خوبید؟؟؟؟؟ 

به زور خودمو از توی شمشادا کشیدم بیرون.......... 

همینکه برگشتم..........آقایونو دیدم که حتی سعی در خودداری از خندیدن نکردن....... 

هر ۳ تاشون به خنده افتادن........ 

منم عصبانی........... 

بلند شدم ولی آخم به هوا رفت...........بنابر عادت همیشگی یک چند دوری چرخیدم و آخ و اوخ کردم.........و بعد چشمم به دوچرخه نازنینم افتاد: وای...... 

صدای یکی از آقایون ملبس به کت و شلوار قهوه ای...بسیار جذاب: من واقعا معذرت میخوام خانوم.....حالا خوبید.......اگر اجازه بدید من کمکتون کنم..... 

خیلی گستاخ چرخیدم و گفتم: کمک کردید .....فیلم کمدی هم که دیدید.........همین خیابونو تا انتها برید...دست راست بپیچید........به میدون که رسیدید........باید برید دست چپ.......بیمارستان تابلو.............بفرمایید........ 

مردها به زور نیششونو بستن............ صدای همون آقاهه: خانوم من که عذرخواهی کردم...از عمد که حواستونو پرت نکردیم........ 

نمیدونم چرا کرمم گرفته بود..........از عمد گیر دادم........ 

که یکهو صدای غریبه یک مرد و ماشین اشنای پلیس: ببخشید مشکلی پیش اومده........؟ 

 رنگ اون مردای الکی خوش........با اون دک و پوز سفید شد...... 

مرد قهوه پوش: سلام.....این خانوم دچار حادثه شدن......خواستم کمکشون کنم.......... 

یکهو عصبانی شدم.......: دچار حادثه شدم؟؟؟؟؟؟؟؟ ببینم یعنی میخوای بگی از عمد خودمو کوبیدم به درخت؟؟؟؟؟؟؟ 

رنگ به رنگ شد.......... 

نگاهی پر از شیطنت بهش کردم........... و چرخیدم سمت آقا پلیسه: چه خوب شد اومدین.....این آقایون ورود ممنوع اومدن.........تازشم جلوم پیچیدن........میبینید که........خدا رحم کرد چیزیم نشد.........ولی ببینید ........دوچرخم شکسته........... 

برگشتم و یک چشمک بهش زدم........ 

داغ کرد............داغ............ 

برگشت و گفت: خانوم محترم چرا پرت میگید؟؟؟؟؟ من کی پیچیدم جلوی شما........ببینم.......کجای این خیابون ورود ممنوع؟؟؟؟؟؟؟؟ 

صدای پلیس: خانوم درست میگن اینجا ورود ممنوع...گواهینامه و کارت ماشین لطفا......خانوم ....اگر موافقید بیایید کلانتری........اگر شکایتی دارید اونجا رسیدگی میکنیم... 

مردها افتادن به دست و پای من و آقا پلیسه...........که یک جوری قضیه رو جمع کنن.......... 

: خانوم محترم......ما تو این شهر غریبیم.....من تابلوی ورود ممنوع ندیدم......خواهش میکنم خانوم.....من تمام خسارت دوچرختونو میدم......خواهش میکنم.........

نمیدونم چرا........ ولی احساس غرور بهم دست داده بود......سوار بر خر مراد......از عجز و وجز آقایون مست خوشی..........با عشوه به سمت پلیس چرخیدم و گفتم: از کجا معلوم که خودمم چیزیم نشده باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخ.....سرم.....سرم منگه.......

دوزاری اقا پلیسه افتاد.اروم در حالیکه گواهینامه رو چک میکرد گفت: بله.......شما درست میگید...بفرمایید اقایون.......تو کلانتری تکلیفتون معلوم میشه.......... 

دیگه مردا بیچاره وار دورم حلقه زدن........هر کدوم یک چیزی میگفتن........ 

حتی یکیشون گفت: من خودم شما رو تا ۱۰۰ سالگی تضمین میکنم.......من خودم دکترم... 

کلی حال کردم.......  

یک نگاه به ساعتم کردم و دیدم باید برم..........و داره دیرم میشه....... 

با یک حالت سریع دور از چشم اقا پلیسه........بغل گوش مرد شیک پوش قهوه ای گفتم: میدونی تو یزد سزای خندیدن به یک خانوم محترم چقدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

دیگه کم مونده بود منفجر شه: اگر دلت خنک میشه میخوای برم سرمو بکوبم به درخت؟؟؟؟؟؟؟ 

خندیدم........مثل فاتح جنگ.........بلند گفتم: جناب سرهنگ..........من شکایتی ندارم......  

صدای اقا پلیسه بسیار لطیف و شاد..........فهمیدم درجشو خیلی بالاتر از اونی که بوده گفتم: خانوم مطمئنید؟؟؟؟؟؟ ممکنه اسیبی دیده باشید ؟ 

:راستشو بخواین.........  مهم این بود که اقایون متوجه اشتباهشون شدن........ منم دلنازک.....نمیتونم ببینم کسی اینطوری التماس کنه.......

مطمئن بودم اگر اون ۳ تا منو جایی گیر بیارن حتما نکشن کتک میزنن.........تا سرحد کشت...... 

قضیه سر هم اومد.........ولی یک جریمه باحال سر دستشون گذاشت........... 

منم با نیش تا بناگوش باز رو کردم بهشون و گفتم: به یزد خوش اومدین 

==================================== 

ساعت ۸ رسیدم بیمارستان..........با سر و وضع خاکی و دوچرخه داغون....... 

چند تا از دانشجوها رو با فیگور خنده که دیدم قیافه گرفتم........اخم کردم........نیشا بسته شد...... 

دوچرخه داغون و بیچارمو گذاشتم سر جاش و بدو بدو رفتم و خودمو رسوندم به مورنینگ........ 

به موقع رسیدم......... 

احساس کوفتگی داشتم.....بعد از مورنینگ ........داشتم میرفتم تو بخش که صدای مینا توجهمو جلب کرد: شهرزادی.......... 

این دخترو از اهالی محترم اصفهان علاقه عجیبی به استفاده ی آخر اسم بخت برگشتگانی چون من داشت.............. 

با بی میلی جواب فضول خانوم دادم 

: ای........شنیدم امروز مثل کتک خورده ها اومدی 

ـ به لطف چند تا ادم مودب بله......... حال فرمایش 

: هیچی بابا....چه تلخی دختر.....یخته نمیشه باهات شوخی کرد...... 

ـ کردی.....باقیش.؟ 

: ای...تو اخرشم میترشی.......یکی منم که میخوام تو رو واسه برادر نازنینم .......اینطوری هی نیشگون بگیر....... 

ـ مینا........کلی کارام رو زمینه........بچه هام رو بارن.......جون اون داداش کچلت این موهای ما رو ولش کن....... 

صدای خنده مینا: خره......من خوبیتو میخوام......حالا چه خبر؟؟؟؟؟ 

ـ خبرا که دست شماست.........ما اینجا چه کاره ایم؟؟؟؟؟؟؟ 

: اییییییی.........حواسمو به کل پرت کردی.........شنیدی جانشین دکتر مهدوی هم اومد؟ 

ـ نه.....کیه؟؟؟؟؟ 

: هنوز که خودم ندیدم......ولی بچا میگن خیلی با حاله...همچین جوون و خوش تیپس.....در ضمن حلقه هم نداره.......... 

ـ ای خاک بر سر تو و اون بچا.........از همین الان معلوم چه میخواد بشه تهش 

: زهر مار........بسکه بی خاصیتی.......سلیقه نداری........دارم میگم یارو جوون....... 

ـ ول کن بابا......خفم کردی......من به چی فکر میکنم....تو کجا رو سیر میکنی .......بیچاره شدیم رفت........یارو حتمی ازین عروسک کوکی های دست نشوندس........از فردا کل بیمارستان به هم میریزه........... 

: نه بابا..........خیلی باحاله.....تازه از فرنگ برگشته.....تازشم میگن ازون جراح درست و حسابیاس......... 

ـ درست و حسابی بود نمیومد یزد..........میموند تهرون.........میگی نه...........حالا ببین...... 

=================================== 

ساعت ۲ کلاس داشتم........دلم هوای دکتر مهدوی رو کرده بود...........دلم نمیخواست سر کلاس این استاد جدیده برم..خاطرات بسیار خوبی با دکتر مهدوی نازنین داشتم.......ولی باید میرفتم......چاره ای نبود........... 

با بی میلی..........رفتم و ردیف اخر کلاس نشستم........ 

دختر و پسر همه حاضر شدن.......... 

منم شروع کردم به نقاشی کشیدن........کارم بود........هر وقت حوصله کلاسی رو نداشتم.....نقاشی میکردم......... 

همهمه بود..........واسه همین متوجه ورود استاد نشدم......... 

ولی با صدای اشنا و رسایی..........چشمام گرد شد.......سرمو اوردم بالا و با کمال تعجب............از ترس اب دهانمو فرو دادم......... 

آقای شیک پوش قهوه ای.............با نیش باز و بسیار جذاب...........با دندونهای ردیف که چون صدف از دور بهم چشمک میزدن........ 

: سلام.........من پارسا سراج هستم......دکتر سراج.......و امیدوارم دوره پر باری با هم داشته باشیم....... 

گوشام یک خط در میون میشنید..........سرم گیج و ویج میرفت........... 

چرا من احمق...........صبح یک لحظه به اون مغز فندقیم خطور نکرده بود که ۱ ٪ ممکنه اقایون استادهای جدید باشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

داغون.......خودمو ریز کردم و یکجوری خواستم دور از دیدش باشم........ 

ولی یارو بدجنس........یک به یک اسامی رو خوند........و با دقت سوالاتی تخصصی هم پرسید.... 

اسم منو که خوند...........همچین مثل موش.......موش اب کشیده........بلند شدم........ 

نگاهش روم موند: آ............... 

یکم مکث کرد و بعد سوالی پرسید که برق از چشمام پرید.......سوالش درباره یک خانوم تصادفی بود.....با علایم خفیف سر درد و کوفتگی........باقیشو نمیشنیدم............داغ کرده بودم...... 

اب دهنمو فرو دادم و به زور جواب سوالشو دادم و احتمالات رو یک به یک سنجیدم........ 

خندید.................و گفت: اوم.......بفرمایید........ 

================================ 

چه زود دیر میشه...........چه زود ..............دیر میشه......................... 

 

 

حسش نیست..............

همه چیز در دنیا نیازمند حس......... 

حس نوشتنم نیست 

حقیقتشو بخواین 

حس زندگیم نیست 

چقدر دلم هوای دریا کرده اونم شمال 

و چقدر دلم میخواد زیر پام خالی شه توی ساحل........... 

حسش نیست رفیق 

حسش نیست

ترانه زیبا از انریکو...


Tired Of Being Sorry

I don't know why
You want to follow me tonight
When in the rest of the world
With you whom I've crossed and I've quarreled
Let's me down so
For a thousand reasons that I know
To share forever the unrest
With all the demons I possess
Beneath the silver moon

Maybe you were right
But baby I was lonely
I don't want to fight
I'm tired of being sorry

Chandler and Van Nuys
With all the vampires and their brides
We're all bloodless and blind
And longing for a life
Beyond the silver moon

Maybe you were right
But baby I was lonely
I don't want to fight
I'm tired of being sorry
I'm standing in the street

Crying out for you
No one sees me
But the silver moon

So far away – so outer space
I've trashed myself – I've lost my way
I've got to get to you got to get to you

Maybe you were right
But baby I was lonely
I don't want to fight
I'm tired of being sorry
I'm standing in the street
Crying out for you
No one sees me
But the silver moon
(lalalala till end)
Maybe you were right
But baby I was lonely
I don't want to fight
I'm tired of being sorry
I'm standing in the street
Crying out for you
No one sees me
But the silver moon  

---------------------------------------------------------- 

اینم اهنگی از انریکو.........دوستش داشتم.......عاشق خودش و صداش و ترانه هاش بودم.... 

اما الان حس خوبی ندارم به کارهاش.........جلف شده 

ولی هنوز ترانه هاش و صداشو دوست دارم