سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت هفتم : حقیقت

قسمت هفتم : حقیقت ...
از ماشین پیاده شدم.... سکوت...تاریکی....ساختمان میون درختای کاج کمی خوفناک به نظر میرسید.....صدای راننده خانم میخواین منتظر بمونم ؟
خودم خیر ممنون از شما... شبتون بخیر.....
برای دومین بار از پله های عجیب غریب ساختمون رفتم بالا....حالا با دقت بیشتری بهش نگاه کردم.....علایم روی درب به وضوح نشون میداد صاحبان اصلی این ساختمان از چه کیش و مسلکی هستند...یک حس غریب بود......برای یک لحظه متوجه دوربین مدار بسته بالای درب اصلی شدم.....
تمام وجودم شیطنت و شرارت شده بود...... خیلی خوشگل برگشتم سمتش و زبون نازنینو نثارش کردم....دستمو گذاشتم روی زنگ درب خونش.....
میتونستم چشمای گرد شده از تعجبشو تصور کنم...صدای خستش: بله....
جلوی دوربین آیفون : مهمون نمیخواین؟؟؟؟
درب باز شد...برای بار دوم وارد ورودی شش گوش شدم.....
همه چیز به نظر رویایی میامد....
بین خوشحالی و ناراحتی دست و پا میزدم...
درب چوبی خوشگل ....روش ستاره 6 گوش بود.....بار اول ندیده بودم....وارد شدم.....تو راهروی ورودی ایستاده بود...با یک روبدوشامبر زرشکی خیلی مردانه و جذابتر به نظر میرسید از بار اول دیدار.....
هیچی نپرسید فقط نگاهم کرد....حتی بهم سلام نکردیم....همه چیز در لحظه اتفاق افتاد....به خودم اومدم تو بغل هم فرو رفته بودیم....بدون کلامی..بدون نگاهی....سرم روی شانه های عریضش....چرا بیجهت فکر کرده بودم مرد ریز نقش و متوسطیه؟؟؟
حالا تو اغوش محکمش حس امنیت میکردم....و ظرافت زنانم نمایون میشد..گردنمو بوسید...تمام وجودم انگاری به اتش کشیده شده باشه.......دلم نمیخواست جدا بشم..اروم کنار گوشم گفت : بریم بخوابیم..دیر وقته......
نفهمیدم چطوری کفشامو دراوردم ...سالن تو کور سوی نور آباژور وهم آور بود...پام خورد به چهار پایه پیانو ...آخ .....
صداش : چی شد؟
خودم : پام...هیچی ...انگشت کوچولوی بیچاره من......
مثل بچه کوچولوها بالا پایین میپریدم.....آخه انگشت کوچیکه دردش اومده بود.....
برگشت ......گفت : ببینم چی شده....
خودم : هیچی خوب میشه
صداش : وای یک لحظه امون بگیر.....چرا بال بال میزنی.....
خودم : اینطوری دردش یادم میره.....
چراغو روشن کرد....وقتی خیالش راحت شد انگشتم چیزیش نشده گفت: دست پا چلفتی...
خودم: فنگ شویی خونت خوب نیست...آخه این چه دکوری.....همه چی وسط راهه.....
صداش : چیدمان وسایل من نقص نداره..جنابعالی باید نمره چشمات عوض کنی....شایدم باید بری انگشت کوچیکتو بدی ببرنش......زبونش دراز.....
تو تاریکی چشماش برق میزد....میتونستم شیطنت و پسر بچه درونشو ببینم....
خودم: بچه پر رووووووووووووو
خندید و یهو ......حس عجیب و غریب.....مملو از هیجان و ترس و تردید.....بین زمین و اسمون معلق بودم تو بغلش......
خودم: منو نندازی....دیوونه....واییییییییی.......
صداش : هوم.....خوبه استخون تو پری.....نمیخورد اینهمه سنگین باشی...اضافه وزن داریا........
کفریم کرد......زدمش....: خیلی بدجنسی.....من خیلی هم رو فرمم......
خندید و رفت سمت اتاق خواب......انگار براش پر قو بودم.....خیلی هم اروم منو گذاشت روی تخت.....
نفسهام به شماره افتاد....تو تاریکی اتاق خواب درست نمیتونستم چیزیو تشخیص بدم.....رفت.....
گیج و ویج داشتم سعی میکردم به خودم مسلط بشم.....با ساکم برگشت....درو بست و اروم اومد سمتم.......
میخواستم چیزی بگم ولی با انگشتاش روی لبهامو دوخت.....
شاید سکوت تو اون لحظه بهترین وسیله ارتباط بود......تو تاریکی میتونستم خودمو تو برق نگاهش ببینم.....اینقدر شفاف و دقیق بود.....
شالمو برداشت.....بعد مانتو.....مثل یک بچه معصوم تسلیم فقط نگاهش میکردم.....
صدای ضربان قلب جفتمون سکوت رو پر کرده بود از هیجان.......
دراز کشیدم.......غرق شدم تو ارامشی که خیلی وقت تجربش نکرده بودم......چشمامو بستم و بهش اجازه دادم بهم کمک کنه.......صداش : میخوای لباس راحتیتو برات بیارم؟؟؟؟؟؟
خودم: نه ....
یکی یکی لباسهامو به چوب رختی مرتب اویزون کرد و گذاشت تو کمد......
حالا تو تاریکی همه چیزو میدیدم.....خودمو روی سقف.......روی کمدها....حتی تو صفحه تاریک تلویزیون......
روبدوشامبر رو دراورد و روی دسته صندلی گذاشت...خیلی اروم امد کنارم....پتو رو کشید روی تنم.....دراز کشید کنارم.....روی پهلو
همینطور که با پیچ و خم گیسوانم بازی میکرد گفت : از اتوبوس جا موندی؟
خودم: نهههههه
صداش : بلیطتو قبول نکردن؟ مشکلی پیش امد؟
خودم : نههههههههه
صداش : خوب پس چی؟ چرا برگشتی ؟
خودم: خوب بهت قول داده بودم.....
صداش : هوم؟
خودم: خوب گفتم بزودی برمیگردم......برگشتم.......
طاق باز ولو شد روی تخت : یعنی به خاطر من برگشتی.......؟
خودم: بهلهههههههههههه
صداش خیلی اروم و نجوا شد : میخوای باور کنم؟
خودم: میخوای باور نکنی؟؟؟؟؟؟؟
اروم روی دنده چرخیدم سمتش....حالا من با پیچ و خم موهاش بازی میکردم..خیره نگاهش کردم.....
گفتم: باید جوابتو میدادم...ترجیحا حضوری.....
نفسهاش عمیق تر شد...خیلی اروم......
صدای مردانه و مهربانش.: خوب ؟؟؟؟؟؟
من : شروطت خیلی رو اعصابن....و من دلیلشو نمیفهمم......کاش میتونستم درکت کنم.....
صداش : سخت میگیری....
خودم : نه تو سخت گرفتی....چطور از من تقاضای رابطه و دوستی داری بدون حس عشق و علاقه......؟؟؟؟؟ بدون وابستگی؟ بدون هیچ حس تعلق ؟
صداش : من نگفتم بدون علاقه.....لطفا شرط منو تحریف نکن
خودم: لعنتی ولی معنیش همینه
صداش : نه اصلا........این تعاریف این جملات ذهن ادمها رو محدود میکنه..کلمه عشق از ادمها بیمار روانی میسازه....ما هیچ کدوم به همدیگر تعلق نداریم.ملک شخصی هم نیستیم.....چطور میتونم بهت بگم فقط مال تو هستم در حالیکه نیستم.....این معنیش خیلی محدود کننده هستش.....اگر باهم باشیم میدونم بهم وفاداریم....ولی این به اون معنا نیست که مال همدیگریم.....نه ما دوستان همدیگریم...خواهان شادی و ارامش همدیگر......بفهم....من نمیدونم با چه زبونی باید اینا رو دیگه برات تکرار کنم......عشق....تعلق..مالکیت.....ازدواج....اینا گند میزنن به هر چی رابطه خوبه....چون حسرت و حسادت و رقابت میارن......من نمیخوام دوباره اون چرخه کوفتی رو تجربه کنم.....
دستمو گرفت.....خیره شد تو چشمام و گفت : من بهت حس بسیار قوی دارم...کنارت خودم هستم.خود واقعیم .نیاز ندارم نقش یک ادم خوبو بازی کنم.....تو قضاوتم نمیکنی...همیشه همینی که بودمو قبول داشتی... منم دقیقا برای تو همینم.....تو جلوی من خودتی.....نیازی نیست دختر خوبه داستان باشی.....من و تو باهم میتونیم یک زندگی شاد و اروم رو تجربه کنیم.....پس به خاطر یک کلمه مسخره همه چیو خراب نکن......
من : اگر عاشقم شدی..اگر عاشقت شدم؟؟؟؟
خندید......با صدای بلند خندید....یهویی چرخید و منو گرفت و تا به خودم اومد دیدم دارم پرس میشم....
صدای ارومش کنار گوشم تنمو لرزوند : نمیشیم....چون نیازی نیست....
خودم: نمیفهمم.....
صداش : چون ما دو تا با ادمای دیگه فرق میکنیم.....ما میدونیم چی از این دنیا میخوایم...عشق محدودمون میکنه...در ضمن وقتی نیازهامون براورده میشن.....چرا باید خودمونو تو دردسر بندازیم؟
دستامو گرفته بود به سمت طرفین از هم باز کرد.....لبهامون در نزدیک ترین حالت ممکن بود ......
گفتم : اگر نتونستم ؟ اگر وابستت شدم؟ اگر منو شکستی؟ اگر رابطه دوستیمون خراب شد؟؟؟؟؟ دستکم الان دوستان خوبی هستیم......این رابطه ارزشش بیش از این حرفاست.....من نمیتونم....
لبهاشو گذاشت روی لبهام.....با لبهاش لبهامو بست و نگذاشت ادامه بدم......نفسهای عمیق......سکوت....
اروم سمت گوشم چرخید و گفت : ذات تو وابسته من نمیشه....اگر کسی باید نگران بشه منم نه تو .....منم که باید بترسم که یک روز از من سیر بشی.....من حتی اگرم بخوام نمیتونم تو رو از ذهنم بندازم بیرون......
نمیدونم چرا......ولی جملش خیلی خیلی ارومم کرد....شاید هم گوشهامو دراز کرد......نمیدونمممممممم.....اون لحظه خیلی بی دفاع بودم و اغوا شده......
صداش : با من میمونی؟؟؟؟
من : منم شرط دارم
صداش : بگو ....
من : اگر یک روز از هم خسته شدیم......رابطمون تکراری شد.....دوست باقی میمونیم.....مثل قبل از شروع......در هر شرایطی دوست باقی میمونیم و همه اتفاقات خوب و بد رابطمونو فراموش میکنیم....
صداش : قبوله.....من بهت قول میدم همه چی به سمت خوب بودن میره.....تو بهترینی برای من......سعی میکنم بهترین باشم برات
نگاهش کردم......
گفت : جواب ؟؟؟؟؟
گفتم : قبوله.....
اروم گردنمو بوسید.......به خودمون نگاه میکردم روی سقف......روی بدنم لغزید و سر خورد و رفت پایین.....
میتونستم فرشته ها رو ببینم که دورمون میرقصنننننن....
هزار تا بودیم ......شاید بیشتر......تو در تو.....میتونستم صدای نفسها و ضربان قلبشو بشنوم.......و شاید مال خودم...تصاویرم در ایینه ها میشکست.....
و قلبم......منتظر شنیدن حقیقتتتتتت.....
ایا واقعا دوستم داره؟؟؟؟؟؟
نقطه حساسی به استانه هیجان رسید......از خودم میپرسم : ایا دوستش دارم.؟؟؟؟؟
صدای جواب ذهنم میان همهمه لذت و نیاز گم شدددددددد
پایان فصل اول

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد