سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

روز اخر ...........

بی بی همیشه میگفت : یک جوری زندگی کن که امروز روز اخر زندگیته....
هیچ وقتم به حرفاش گوش نکردم......نمیدونم شاید از بس تقصم یا لجباز یا حتما باید خودم سرم به سنگ بخوره......تا بفهمم تجربه قدیمیها حتی تو این دنیای مدرن هم گوهری ارزشمند.......
امروز وقتی از خواب بیدار شدم..گفتم امروز روز اخر زندگیته....قراره اخر شب بمیری....حالا چیکارا دوست داری بکنی؟؟؟؟؟؟
نگاهی به لیست بلند بالای کارای روز 3 شنبه کردم..قرارها...جاهایی که باید میرفتم....تماسهایی که باید میگرفتم....
همش کاری درسی خانوادگی..... یک ساعت بعد از ظهر از مشاورم وقت گرفته بودم...لطف کرده بودم به خودم برای این یک ساعت..........
دلم برای خودم سوخت....روز اخر عمرم باید اینطوری باشه؟؟؟؟؟ چقدر مسخره...
به خودم گفتم اگر واقعا روز اخر بود میخواستی تا اخرین لحظات بدوی؟؟؟؟؟
جلوی ایینه خودمو دید زدم..خطوط ریز چین چروک دور چشمام....
با ارامش و متانت یک ساعت تمام به خودم و صورتم و بدنم رسیدگی کردم....تو حمام با صدای بلند اواز خوندم.....تو اشپزخانه با یک ترانه 6 و 8 رقصیم و یک صبحانه شاهانه درست کردم.....
امروز روز من بود....روز اخر من.......
از تصور اینکه فردایی دیگر نیست هیجانزده به همه جا خیره شدم....رنگها....بوها....صداها....همه چیز انگاری شفاف تر بودن.....قشنگ تر بودن.....
از خونه که زدم بیرون دیدم چقدر اسمون بیرمق خوشگل شده....یا چقدر حتی هوای گرم خشک کوفتیش امروز برام نوازش گر....
برای اولین بار با همسایه مزخرف روبرویی ایستادم و سلام و احوالپرسی کردم..بیچاره کلا کوپ کرد....من همیشه باهاش بر سر اب ریزهای بیهودش جنگیده بودم و حالا امروز مثل دوستی قدیمی داشتم باهاش حال و احوال میکردم..بنده خدا خجالت زده شلنگ ابو بست و خیلی با احساس گناه گفت : خانم مهندس داشتم باغچه رو اب میدادم.زبون بسته ها خشکیدن .....
میخندم.....امروز چقدر همه چی عالیه......
کارامو سر وقت و موعد بدون درگیری تموم کردم....یک ناهار بسیار خوشمزه با یکی از دوستانم خوردم....و عصر با چهره بشاش و شاد رفتم پیش مشاورم....
تا منو دید گفت : به نظرم تو بشین منو انرژی بده امروز.....
پوکیدم از خنده.....
سرشبی رفتم باشگاه تا ببینم سانسهای مخصوص بانوان چه ساعتی....ویبره گوشیم....
صدای اهنگین و قشنگش : سلام...
_ سلام عزیزممممممم
صداش بند رفت ....یک لحظه سکوت و بعد گفت : خوبی؟
خودم: ازین بهتر میشه جون دل؟؟؟؟؟؟
خودش: مطمئنی؟ چیزی شده؟؟؟؟؟
خودم: مگه قراره چیزی بشه؟؟؟؟؟ اینکه من خوبم بده؟؟؟؟؟ من همیشه خوبم.این چیز عجیبیه؟؟؟؟؟
خودش: نههههه....یعنی....راستش.....نه عالیه که خوبی....اوممممم
خودم: کاری داشتی ؟
خودش: هان.؟؟؟؟ نه....یعنی راستش میخواستم بدونم خوبی؟ مشکلی نیست...همه چی مرتبه؟؟؟؟؟
خودم : تو خوبی؟؟؟؟؟
خودش: دیوونه....راستش نه...خوب نبودم ولی الانی صداتو شنیدم به کل مودم عوض شد....چقدر خوبه تو هستی....
یک لحظه عالی....ازون لحظه هایی که دلم میخواست میشد گرفت اسیرش کرد تو قاب و همیشه ازش بهره برد.....یک سکوت خوشگل میون دو نفرمون.....
صداش : دیگه ناراحت نیستی؟
خودم: مگه من ناراحت بودم؟؟؟؟ کییییییییی؟ کجا؟؟؟؟؟؟
صدای بلند خندش....و صداش : عاشقتم...عاشق خنده هاتمممممم
بغض تو گلوم.....چند وقت بود بهم نگفته بود اینو؟؟؟؟؟؟؟؟
یاد حرفای دوست عزیزی افتادم که میگفت این خیلی بده که دوستا بهم نگن از میزان علاقشون....و اینکه خودش به عشق روزی بیست بار نگه نمیشه.....
بغضم از سر شادی بود یا شوک....؟؟؟؟؟
باورش کنم یا نه....؟؟؟؟؟
سکوت کردم....و تمام وجودم لبریز شد ازون حس شاد......میخوام هرطور شده تو ذهنم بسپارمش لحظه لحظشو....حتی ادرس و کروکی خیابونی که توش بودم....
صداش : الوووو
خودم: جونممممم
صداش : باید برم الانی....بعدا بحرفیم؟؟؟؟؟
خودم: برو جونم....مراقب خودت باش.....
صداش : اوم.....فقط یک چیزی....
خودم: هوم.....
صداش : هیچی ....مراقب خودت باش..
خودم: باشه ....برو جونم انگاری دارن صدات میکنن....
صداش : میگم.....
خودم: هان؟؟؟؟
صداش : اینکه دیشب گفتی برنامه اخر هفته رو.....اینو اصلا میخواستم بهت بگم..
خودم: خوب....
صداش : نیا....این هفته نیا....میدونی....
خودم: چیو؟؟؟؟؟
صداش : میگم یک وقت بیایی و یهو همه چی قاطی بشه....نمیخوام این رابطه خراب بشه..نیا....بزار دوری کدورتامونو کمرنگ کنه....خودم هفته دیگه میام..باشه؟؟؟؟ خواهش میکنم بگو باشه.....
اگر بود و چهرمو میدید ..میفهمید حال درونمووو که چقدر خوبم.....
خودم: شما هر وقت دلت خواست بیا ...اصلا هر چی شما بگی..شما امر کن....
صداش : خیلی مراقب خودت باش....
خودم: باشه...تو هم....
درست عین دختر بچه های 18 ساله بالا پایین میپرم از ذوق و دور خودم میچرخم.....کلا بچه درون من زیادی زندس بعضی وقتا....
2 تا خانم دارن رد میشن ....و من با خنده براشون دست تکون میدم با لوپای سرخ سوار ماشین میشم..سرمو میزارم روی فرمون و سعی میکنم لحظه لحظشو یادم بمونه.....بعد خیلی باغرور تو ایینه خودمو چک میگم : خرههههههه یک وقت نگی دوستش داریا........
عجب روز اخر شیرینی....حالو شبی برم یک دست مفصل برقصم و اواز بخونم..اگر فردا صبحی بیدار شدم....ببینم واسه اخرین روز عمرم چیکار باید بکنم......
اخرین روز زندگیم عالی بودددددددد

کلی علامت سوال....

عصبانیم.......گیجم.شادم.....و حس بلاهت و حماقت رو باهم دارم

دوستش دارم؟؟؟؟؟؟؟؟

این سوالی که روزی هزار بار از خودم میپرسم.......

قدش.هیکلش......رنگ پوست بدنش.......حتی چشماش.......

هیچ کدامشو دوست ندارم........هیچ کدامش با من و هیکلم متناسب نیست........

حسی بهش ندارم.......حتی به صداش.......

از اولم نداشتم........

سالهاست دوستمه........سالهاست دوستشم......

کلی دروغ بهم گفتیم و کلی حقیقت..........

زیر و بم همو میشناسیم....

غریبه نیستم باهاش اونقدری ازش میدونم که وقتی ناراحته بتونم باعث ارامشش باشم.......

من خیلی بیشتر ازش میدونم تا اون از من........

یک زمانی فکر میکردم براش اینقدر جذابم که منو بخونه و دربارم بدونه......

ولی الان که یک جورایی بعد اینهمه سال نزدیکیم میبینم اصلا منو نمیشناسه......و نمیخواد هم بشناسه.......

کل این رابطه صرفا یک رابطه ...........

هربار بهش میگم منو با حرفا و کلمات فریب میده........

کاش اینکارو نمیکرد چون من از بعد جسمانیش راضیم ......دستکم اون حقیقی ....راست.....و و دروغی توش نیست.......

ولی وقتی سعی میکنه منو تو رابطه جدی و مهم جلوه بده عصبی میشم.......

چون براش مهم نیستم........

چند وقتی همه بحثامون تکراری شده جوابهام.........

همه جوابهاش عین همن........

یک مدتی اروم میشم و بعد دوباره حس میکنم ناقص.......این رابطه ناقص.........

چقدر احساس تنهایی میکنم...چقدر تنها هستم.......

یک ملکه یخی هستم تو کاخ یخی......روی تخت تنهایی خودم........

کلی سوال دارم..........کلیییییییییییییی

دوستش دارم؟

دیگه برام مهم نیست دوستم داره یا نه.........

دارم از خودم میپرسم چرا تو رابطه ای هستم که هیچ حسی بهش ندارم............نه نفرت نه عشق........

این بی حسی باعث و بانیش اون بوده...........

برای تولدش کلی برنامه ریخته بودم.......

فیلم......عکس.....سوپرایز و پخش زنده........حتی میخواستم تو این حجم کاری برم پیشش........

هدیه ویژه که باید سر وقت میرسید دم در خونش.........

ولی اینقدر شیک پشت تلفن نظرشو نسبت به هدیه و سوپرایز شدن بیان کرد........که ترجیح دادم همه چیو کنسل کنم.......

هیچ وقت نمیفهمه اینقدر برام مهم بوده.......

هیچ وقت حسمو نمیفهمه.......

مثل همه .مثل دیگران اونم در خاموش کردن حسم خیلی خوب عمل میکنه

فقط به خاطر اینکه یک موجود ترسو و ابله ........برای اینکه میترسه اگر درگیر احساسات یک زن بشه........

و من چه احمقم که برای مدتی به همچین موجودی اهمیت دادم.......

دلم سیگار میخواد...درد دارم شدید......اینقدری که دلم میخواد قلبمو از جاش بکشم بیرون بندازم دور تا از دردش راحت بشم.......

اوایل نزدیک شدنمون بهم مرتب میگفت دوست دارم....انی دوست دارم......

و من باور نمیکردم........

میدونستم چرت میگه.......

ولی اینقدر گفت که دلم نرم شد........

با حرفاش جادوم کرد........

و بعد از 3 ماه دیگه جملات قطع شدن......نحوه کلام تغییر کرد........

6 ماه صبر کردم برای شنیدن دوبارش........

ازش غیر مستقیم پرسیدم

: اگر پسری به دوست دخترش اوایل دوستی هی بگه دوستش داره..بعد دیگه نگه.....معنیش چی میتونه باشه؟؟؟

_ من تو رابطه های احساسی خوب نیستم........جواب این سوالو نمیتونم بدم

چندی بعد پشت تلفن سوالو به طریقی دیگر پرسیدم......

: دوستم با دوست پسرش به مشکل برخورده...پسرو اوایل هی بهش ابراز علاقه میکرده الان خیر......یعنی دیگه براش مهم نیست؟؟؟؟؟؟؟؟

_ ببین همه چیز تو رابطشون مرتب؟ پسرو ساپورتش میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و من موندم چی جوابش بدم.......ایا واقعا پسرو ساپورتش میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همینطوری گفتم اره.....

گفت: خوب دخترو احمقه......به خاطر یک جمله داره رابطه رو خراب میکنه......ما مردها تو برنامه مغزیمون جایی برای این جملات نیست....ما رو سرد میکنه...مگر چی بشه ازشون استفاده کنیم.........اگر رابطه خوبه گیر نده.....چون بیان اون جمله بیان کننده حس نیست.......حس واقعی

................

خستممممممممممممممممم

اندازه دنیایی خستممممممممممممممم

دورم

هزار سال ازش دورم

هزار سال

و نمیدونم چه اصراری میکنم این هزار سال فاصله رو کوتاه کنم

...............