سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 16 : مثل یک مرد ...مثل یک زن ...

قسمت 16: مثل یک مرد...مثل یک زن
هیزمها رو مرتب روی هم چید....با لذت به شعله اتش نگاه کردم.....لبه تخت نشسته بودم و داشتم نگاهش میکردم.....
صدای جرقه های اتش.......
برگشت سمتم...موهاشو باز کرد و اروم روی تخت خزید....منو بغل کرد و کشید.....
پاهام به پاهاش گره خورده بود.....رو در رو.....
صد باره خیره نگاهش کردم.....چشمای نافذ مشکی رنگش خسته بودن...بسته شدن....
بینی استخوانی ظریفش....و لبهای جذابش......چانه مربعی مردانش .....صورت سه تیغه شدش.....اروم دستمو کشیدم روی لوپهاش....
دستم روی گردنش حرکتشو ادامه داد و رسید روی قفسه سینش......چقدر خوب که شیو کامل نکرده بود......از مردهایی که کل موهای قفسه سینشونو شیو میکنن خوشم نمیاد...مرد باید یکمی ابهتشو حفظ کنه...البته نه زیاد......فقط یکم مو کافیه......یکم......اروم کشیدمشون.....از سر شیطنت.....کلا حکمت وجود موهای قفسه سینه مردها همینه.....که ما خانومها با لذت بکشیمشون....یا یکم بکنیم...
صداش : اوف......دردش میادا......
خودم: ناز نازی.نکندمشون که.......
صداش: دوست نداری؟
خودم: نه اینا عالین
خودش: پس مرض داری میکنیشون؟
خودم: خوب برای همینن دیگه......
چشماش باز شدن ....نگاهش پر تعجب...گیجی.....تلخی...کفری شدن بود.....
خودمو جمع و جور کردم و خیلی ملوس وار گفتم: باشه....دیگه نمیکنم...چه بد نیگاه میکنه......
چشماش بسته شدن......دستم به سفرش ادامه داد......
عضلات شکمش صاف و سفت.....لمس کردنش خیلی حس خوبی میداد.......اروم با نوک ناخن روش کشیدم......
صداش: کلا یک چیزیت هست.......
خودم: نه....میخواستم ببینم چقدر حس داره..اخه عین سنگه......
خودش: میخوابی یا بخوابونمت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خودم: نه بخواب..بخواب...منم میخوابم.....فقط یکم دلم میخواد تماشات کنم.......
صداش: عزیزم.....تو دیار شما با دست و ناخن ادما رو تماشا میکنن؟؟؟؟؟؟
خودم: دلتم بخواد......بخواب بزار به کار برسم.......
صداش: من اگر بخوام بزارم تو به کارت برسی میترسم بخوای همه جا رو همینطوری نگاه کنی ......بعد کار بدی دستمون.......
نکته گفتارشو تو هوا زدم.......از شدت خنده روی تخت قلطیدم چند بار و حسابی بهش لگد زدم......
صداش: بیا ببینم..پشتتو بکن بهم.....اهان......خوبه.رو به پهلو...چشماتو ببند....فضولی ممنوع.....حالا بخواب......
محکم بغلم کرد......تقریبا قفل شدم.......
کل بدنم اتش بود........ درونم داشت زبانه میکشید.....پشت گردنمو بوسید و اروم کنار گوشم گفت: اگر دختر خوبی باشی....2 ساعت دیگه میبرمت فضا....پس بخواب....
خودم: نمیشه الانی بریم.......
صداش: من سوخت ندارم......مگه تو داری؟
صدام: اوهوم.......زیادی هم دارم......
محکم فشارم داد و گفت: فعلا اسیر میمونی تا من ازت سوختگیری کنم....2 ساعت.....هیسسسسسسسسسس...بخواببببببببببببب
چشمامو بستم........
با صدای سزار جفتمون از خواب پریدیم......
واق واق واق.......
خودم: چی شده پسر؟ بیا ببینم....
سزار پرید روی تخت .واق واق.....
ساعتو نگاه کردیم......2 ساعتی میشد خوابیده بودیم.....صدای ماشین.....
خودم: به گمونم مش نجات اومده........
خودش: وایییییییی.......من هنوز دلم خواب میخواد........
خودم: نه دیگه بسههههههههه........اومدی اینجا خواب بار کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از جام بلند شدم.....تند تند لباس تنم کردم...وقتی رسیدم جلوی در ورودی ...صدای مش نجات : یا الله یا الله ....
خودم سریع درو از پشت باز کردم......
شالو انداختم روی سرم.....
صداش: سلام خانم مهندس....خوبید؟ ببخشید بیدارتون کردم؟؟؟؟؟
خودم: نه....دیگه باید بیدار میشدیم....در قفل مگه نبود ؟
همینطوری که قابلمه بدست وارد میشد داد زد : ممد ...بدو بابا....بدو ...این جلو رو هم پارو کن.....کلید داشتم خانم مهندس.....دست انداختم این ور قفل جا داشت بازش کردم.
خودم: نگران شدم فکر کردم قفل خراب بوده یا من یادم رفته...چرا بچه رو به زحمت انداختی..نمیخواست پارو کنه.....
صدای مشتی: نه خانوم مهندس.تا فردا اینقدری برف جمع میشه ماشین بیرون نمیاد.....اینم ماهی خانوم داد بیارم براتون.....
قابلمه غذا رو میگذاره کنار شومینه......اتیش رو درست میکنه ...همینطوری ادامه میده: عجب برفی زده خانوم مهندس.....پا قدم شماستا.....
خودم : دست ماهی خانم درد نکنه.....تو این برف پاشدی یکاره اوردی این بالا...سختت میشه برگشتنی.....
صدای مش نجات : نه...خانم این چه حرفیه میزنی.....وظیفمه....من برم کمک ممد ......شما راحت باش.......
صدای پارو از تو محوطه...کرش کرش....خاطرات کودکی رو برام زنده میکنه.... ..2 تا مردا سخت مشغول تمیز کردن حیاط و جاده تو باغن...
اب جوش میگذارم.....صدای شازده : دارن چیکار میکنن؟
خودم: نمک و شن میپاشن....که برف یخ نزنه ......
صداش: هوم.عجب بویی.......
میادش پایین.....
خودم: ماهی خانوم ناهار برامون فرستاده......
هیجان زده میره سر وقت قابلمه : چقدرم زیاد...گشنم شد......
خودم: باید یکمی صبر کنی.......
میره پشت پنجره.......صداش: بهار اینجا دیدنی......
خودم: اره معرکس.....میایی خودت میبینی......
چای امادس....خودم وسایل چای و شرینی رو میچینم تو سینی .پالتومو تنم میکنم...
صداش: منم میام.....
پالتوشو پوشید...وسایلو دست گرفتیم و رفتیم تو باغ......
صدای مشتی : سلام مهندس ....
صداش: خسته نباشید......کمک نمیخوای؟
مشتی: نه مهندس.....دیگه اخراشه...همچینی پارو کردیم و شن نمک ریختممممم..خیالتون تخت..امشب تا خود صبحم برف بباره ها روی این زمین نمیمونه....
صداش: دستتون درد نکنه.....زحمت کشیدی......
برای مردها چای میریزم......
صدای مشتی: پیر شی خانوم مهندس.....ماشالله ...چقدرم بهم میایید.....اینقدر ماهی دلش میخواست بیاد...حیف دستش بند بود.....هی به من گفت ازتون عکس بگیرم براش .....
صدای خنده ما.....
ممد خسته و کوفته میاد سمتون .....: سلام ...
کلی هم تبریک گفت ......یک جوون نازنین و کاری....4 شانه با پوستی افتاب سوخته...ملتهب از سرما ....تو دستاش ها کرد و لیوان چای رو با هیجان گرفت و هورت هورت سر کشید......
صداش : بابا ...بریم دیگه
مشتی: اونورم تموم کردی؟؟؟؟؟ برف بمونه یخ میزنه ها.میخواستی درست شن بریزی بابا......
صدای ممد: اره بابا...همچین ریختم تا سال دیگه شن بمونه...خوب خانوم مهندس ما دیگه بریم....فردا صبح خودم میام جلو راهتون....فقط نیم ساعت قبلش خبرم کنید.....تنهایی نزنید به جاده.....خدا ناکرده ماشینتون گیر میکنه.....خطرناک.....
خودم: باشه....ممنون......
-----------
سفره میندازم و تنقلات و چاشنی ......
قابلمه رو میارم سر سفره.....درشو باز میکنم بوی دم پختک مخصوص با ماهیچه میپیچه تو سالن......
صداش: واییییییی....اصلا با ادم حرف میزنه....حسابی برام بکش....اندازه یک خرس گرسنمه.....
از دیدن ذوق و هیجانش خندم میگیره...مثل کودکی چشماش دنبال خوراک....
صدای خودم: کاش فردا بر نمیگشتی....اصلا بمون..یک هفته بمون...بزار از دنیا فرار کنیم....همش یک هفته.....نظرت چیه؟؟؟؟؟
صداش : ببینم تا حالا با دست غذا خوردی؟؟؟؟ همیشه دلم میخواسته اینکارو بکنم....ولی میدونی که .....این لعنتی نمیزاره.....
منظورش به مشکل وسواسش بود....
خودم: بیخیال..امتحانش کن.....ببین....اصلا بیا با هم تجربش کنیم....کثیف کاری میچسبه....خوب نظرت چیه؟
همینطور که داره سعی میکنه دستاشو ببره سمت پلو گفت: هوم..بدم نمیاد....ولی میدونم فردا دیگه همه چیز تکراری و احمقانه میشه.....و شنبه دلم نمیخواد حتی یک لحظه نگاهت کنم.....و احتمالا یک شنبه متنفر میشم....وگرنه مشکلی نیست....میتونم بمونم....
یخزده نگاهش میکنم.....
صداش: میدونی از خیر دست گذشتم....به گمونم خیلی سخت باشه.....
اولین قاشقو گذاشت تو دهانش......: وووووووو....عالیهههههههه عالییییییی.....
خودم: متنفر؟؟؟؟؟؟
صداش : میدونی....الان وقت خوردن....بعد از ناهاربحث میکنیم...باشه؟؟؟؟؟
خودم عصبانی و ناراحت.....با همه خوشمزه بودن پلو.....ولی برام مثل زهر میموند....
صداش: میشه اوقاتمونو تلخ نکنیم...؟
خودم: خیلی عوضی هستی.....
صداش: اره....کاملا قبول دارم....ببین...این غذا بینظیر....ببین...
خودم: میدونی چیه...بیا با دست بخوریمش......
با کلی بدبختی با دست سعی کردم لقمه بگیرم کوچولو....بعد اروم بردم سمت دهانش.....
کم مونده بود سکته بزنه....قیافش دیدنی بود.....
صداش: دستاتو که شسته بودی؟ اونوقت این ناخنای بلند....لاک زده.....فکر نمیکنی بهتره از خیرش بگذریم؟؟؟؟؟
خودم: میخوری یا بخورنم بهت؟؟؟؟؟
صداش: چقدر پر محبت....اوممممم..میدونی عزیزم.....دستای خودمو ترجیح میدم....
با شوخی و خنده لقمه رو به زور دور دهان بستش چرخوندم.....
دیگه کار داشت به جاهای باریک میکشید.....ازون که نه.....از من که باید بخوری....
روی متکاها ولو شد و من افتادم روش....رو در رو.....
لقمه پلو رو از دستم گرفت و همونطوری خورد.....
گیج خیره شدم تو چشماش...هیچی نمیتونستم ببینم.....
انگشتامو مک زد......تمام تنک لرزید......
باقی ناهار با انرژی فراوان و نهایت کثیف کاری خورده شد....با دستای چرب و چیلی....یکبار از شدت خنده کم مونده بود خفه بشه.....
با کمک هم ظرفها رو داشتیم میشستیم.....هنوز تو سرم کلی سوال بود...کلی سوال که باید جواب میداد....دیگه صبوری بسه.....
خودم: وقتشه.....
صداش: نه هنوز .....بزار اینا رو خشک کنیم....چایی هم امادس....بریم رو بالشا ولو شیم کنار شومینه.....بعد هر چی خواستی من میگم.....باشه؟؟؟؟؟؟
خودم: باشهههههههه
خیره شد به دستام و یهو گفت: من سالهاست به خاطر مشکلم دارم زجر میکشم....بدون قاشق و چنگال شخصیم مهمونی نمیرم....خیلی کم میخورم و کلا ادم مزخرفیم....ولی ....ولی متوجه شدی کنارت یک ادم دیگه میشم؟؟؟؟؟
خودم: مزخرفتر میشی؟
خودش: اره.....خیلی مزخرفتر و کثیفتر....لعنتی تو بااون ناخنای بیلچت غذا کردی تو دهنم......باید بکشمتتتتتت
میخندم.....
همه وجودم شهوت زبانه میکشید....
برگشتم خیره نگاهش کردم......
صداش: وقتش نیست عزیزم......الان میخوایم مثل دو تا ادم بزرگ حرف بزنیم.اینقدرم هیز نگاهم نکن....
خودم: کوفتتتتتتتتتتتت.....تحفههههههه
میخنده.....با همه وجود......
با ارامش چایشو مینوشه .....خیره به شعله اتیش .....
صداش: من نمیخوام بهت دروغ بگم.....تو تنها ادم روی زمین هستی که دلم نمیخواد بهش دروغ بگم...اینو بفهم.....
خودم: ولی من نیاز دارم گاهی وقتا دروغ بشنوم...همیشه دروغ بد نیست.....
خودش: نه....مجبورم نکن دروغ بگم بهت....مجبورم نکن .....این رابطه همیشه برای من تو اوج بوده....الان رویایی شده....همه تصوراتی که تو این سالها ازت داشتم الان واقعی شده.....همش.....مجبورم نکن با دروغ خرابش کنم.....
خودم: قرار نیست خراب بشه.....چرا فکر میکنی اگر راستشو نگی همه چیز خراب میشه.....حرفات مثل تیغه.....دل ادمو میبره......
صداش: ترجیح میدم دلتو ببرم تا یکهویی یک جایی دلت بیافته و خورد و خاکشیر بشه....
سیگارشو روشن کرد.....همینطور که اروم بهش پوک میزد گفت: ....میدونی..من دلم برای کسی تنگ نمیشه......حتی برای پدر و مادرم ......همه اینا مزخرفه....روابط خانوادگی....دوستی.....همش موقت برای من.....درگیر شدن با ادمها برام معنی نداره.....من خیلی زود از همه چیز خسته میشم...از ادمها...از سکس.....از زندگی نرمال داشتن....اینا هیچ ربطی به خوب یا بد بودن تو نداره....من اینم....من یک مرد عوضیم که از یک جا موندن.....از کنار یک نفر بودن برای همیشه بیزار.....میفهمی؟؟؟؟؟؟
گیج و ویج نگاهش کردم.....
سیگارشو محکم پوک زد و گفت : من دلم نمیخواد تو ادم عوضی درون منو ببینی.....من نهایتش با تو 2 روز خوشم....بعدش خود واقعیم میاد بیرون..یک ادم تلخ و تنبل و بی حوصله.....که تنهایی رو به همه خوشیهای دنیا ترجیح میده.....نمیخوام اینو ببینی.....نمیخوام صبح بیدار بشی و منو ببینی که نیستم کنارت یا اگر هستم هیچ علاقه ای بهت ندارم و مثل سنگ سردم......نمیخوام وقتی برمیگردم خونه تو رو ببینم.....میخوام همیشه برام غیر قابل پیش بینی باشی....نمیخوام رابطمون عادی بشه......تکراری بشه......از فکر اینکه صبح بیدار بشم و بخوام برم سر کار و تو کنارم خوابیده باشی متنفرم....حالم بهم میخوره....
تقریبا چسبیده بودم به زمین.....وزنم اون لحظه میتونم قسم بخورم 100 کیلو شده بود....
صداش: بهتره الان ناراحت بشی تا بعدا......برای همین اون شروط رو گذاشتم....دلم نمیخواد هیچ وقت بیشتر ازین کنارم باشی....نمیتونم تحمل کنم.....برعکس تو که هر لحظه اتیشی تر و شهوانی تر میشی.....من خیلی زود رو به سردی میرم....برام همه چیز قابل پیش بینی میشه....میتونم حتی حرکات بدنتو حدس بزنم.....واکنشهاتو....و این برام عذاب اور میشه.....دردناک میشه....من اینو نمیخوام.....مجبورم نکن.تصورات ذهنیمو ازم نگیر.....تازه بودنتو.....تو اوج بودنتو ازم نگیر......ببینم تو یک دوستی عادی میخوای؟ واقعا یک دوستی نرمال میخوای؟؟؟؟؟
خودم: خوب ....خوب....اره..چرا که نه؟؟؟؟
صداش: نه نمیخوای......تو هم مثل منی.....تو هم از تکرار بیزاری.....تو هم دلتنگ نمیشی.....زور زورکی میخوای به خودت بقبولونی که میتونی عادی باشی.....ولی نیستی.....اصلا دلیل اینکه اینهمه سال نزدیکم نشدی همین بود....مگه غیر از اینه؟؟؟؟؟ یادته؟ خودت گفتی دلت نمیخواد درگیر من بشی.....
خودم: اره گفتم.....ولی چون تو قابل اعتماد نبودی....میترسیدم درگیر بشم رهام کنی.....نه اینکه نخوامت یا برام تکراری بشی...یا دلم تنگت نشه......
خودش: تو خیلی خیلی بیشتر از من خود خواهی.....خودتو فریب نده.....تو هم رابطه نرمال سیرابت نمیکنه.....
خودم: چرت نگو....میشه با کلمات بازی نکنی......عوضییی...داری بهم حس یک هرزه رو میدی....
حسم قاطی شده بود......
صداش: اشتباه نکن....ببین.....من نگفتم هرزه ای....گفتم روحت مثل روح من نا ارومه....دل به کسی نمیبنده....تو اصلا شبیه زنهای دیگه نیستی.....ناز و ادا نداری....مستقلی.....قوی هستی.....تو نمیتونی خودتو پایبند کسی کنی.....چون جلوی پروازتو میگیره.....
خودم: اینا چه ربطی داره؟؟؟؟؟ اصلا نمیفهمم.....یعنی میخوای بگی چون زن مستقلی هستم نباید خوشبخت بشم؟ نباید با یک نفر باشم و عشقو تجربه کنم؟؟؟؟؟
صداش: چقدر خنگ شدی امروز......ببین عزیز من.....به من نگاه کن.....
خیره شدم تو چشماش
صداش: تو حق داری خوشبخت بشی...حق داری عاشق بشی.....ولی باید پتانسیلشو داشته باشی؟؟؟؟؟؟ تو این پتانسیل تو وجودت نیست....تو ذاتن از تنهایی لذت میبری....مثل من.....خرابش نکن......با خودت نجنگ....بزار طبیعتت حالشو ببره.....
خودم: نمیفهمم چی داری میگی
صداش: بزار برات یک جور دیگه بگم.....اصلا میدونی چرا من خیلی باهات راحتم؟؟؟؟ و چرا با تو که هستم وسواس ندارم و احساس ارامش میکنم؟؟؟؟
خودم: خوب چون دوستم داری؟؟؟؟؟
میخنده....ازون خنده هایی که دلم میخواد بزنم تو سرش صداش قورباغه بده....
صداش: خوب....میتونه اینم باشه...ولی میدونی چرا دوستت دارم؟؟؟؟؟
خیره نگاهش کردم.....
صداش: چون کنار تو من هیچ وقت نگران نیستم.....تو حتی برای وصل کردن زنجیر چرخ بیدارم نکردی تو جاده...هر کاری که باید رو خودت انجام میدی.....حتی برای سکس من نیاز ندارم نگران باشم....تو اینقدر جسوری که خودت تصمیم میگیری چیکار باید بکنی.....نیازی نیست بهت خط و مش بدم یا نگران این باشم که پیرو من هستی ....کنارت احساس مسئولیت نمیکنم.....خودم هستم و فقط لذت میبرم.......کنارت....یک مرد مستاصل نیستم که باید نگران احساسات تو باشه..نگران کلماتی که بهت میگم.....وقتی قضیه اینستاگرامو فهمیدی...فکر میکردم تلفن میکنی و بد بیراه میگی و اشک و اه و ناله و تا مدتها جنگ و جدل.....همه وجودم نگران این بود که بخوای مجبورم کنی حذفش کنم.....که خاطراتمو بگیری.....میترسیدم از چشمم بیافتی......مثل زنهای دیگه باشی......که بخوای بهم نفوذ کنی.....که بخوای عوضم کنی.....میترسیدم مجبور بشم به تو دروغ بگم و با کلمات فریبت بدم.....که از دستت ندم....ولی تو اینکارو نکردی....تو حتی ازم نپرسیدی قضیه چیه....تو همچین دختری هستی.....تو خاصی....اینقدر خاصی که نیازی ندارم بهش بگم دوستش دارم.....نیازی ندارم همیشه کنارش باشم.....تو اصلا به حمایت من نیازی نداری....مجبورم نمیکنی ازت حمایت کنم.....تو منو همینطوری که هستم قبول کردی.....یک ادم متوسط که تو خیلی جاها ضعیف.....
نمیدونستم باید بهش چی بگم....نمیدونستم....خفه شده بودم......
صداش: یی چیزی بگو....
خودم: بیدار بودی و نیامدی کمکم؟؟؟؟؟
صداش: خوب کمک نخواستی.....نمیخواستم دست و پاتو بگیرم.....بعدشم من زیاد تو این کارا ماهر نیستم....دیدی که خیلی خوب هم از پسش برومدی....
خودم: میدونی خیلی نامردی.....نگفتی یک وقت تو جاده پر برف گرگی چیزی به من حمله میکنه؟ وقتی بیدار بودی چطور پیاده نشدی؟
صداش: اولا کنار پمپ بنزین بودیما.....گرگش کجا بود؟؟؟؟؟ بعدشم اگر مشکلی پیش میامد پیاده میشدم.....کلا گذاشتم راحت باشیییی
بالشو پرت کردم تو صورتش و بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه......
صدای خندش : خوب....میگم من ادم تنبلیم.....هوا هم سرد بود.....تازه گیجم بودم به خاطر اون دم نوش.....هی چرا ییهو اتیشی شدی حالا....من این همه حرف زدم تو گیر دادی به این؟؟؟؟؟؟؟
با عصبانیت شروع کردم به چیدن میوه ها تو سبد پذیرایی.....
بلند شد امد ....
صداش: الان تو قهری؟؟؟؟؟
صدام: چرا تو اینقدر بیشرفی؟؟؟؟
صداش: نمیدونم....شاید چون تو خیلی زیادی مردی.....
سیب پرت کردم سمتش....
تو هوا گرفتش و گفت : ببخشید...میدونم باید پیاده میشدم....ولی باور کن حسش نبود...تازشم هواتو داشتم...فقط از تو ماشین.....
سیبو گاز زد و خیلی بچه مظلوم نگاهم کرد.....
خودم: به موقعش زن هم میشما.....اصلا منو نشناختی....
میخنده.....
خودم: اینستا رو کاری نکردم چون کاری از دستم بر نمیومد....با یک نفر که تو گذشتته و دیگه نیست من باید چطوری بجنگم؟؟؟؟ هر چند واقعا ترسیدم.....
خودش: چرا؟؟؟؟؟ چرا ترسیدی؟
خودم: چون میدونستم مشکلتون چیه...حس کردم وقتی پا به سن بزاریم...شما دوتا دوباره برگردید پیش هم....بعد من میمونم و خودم....
یعنی یک لحظه فقط یخزده نگاهم کرد....بعد خیر شد به سیب.....بعد یکهو منفجر شد....
خودم: کوفتتتتتتتتتتتتت.....خوب اون خیلی خوشگله....شعرم که میگه....کتاب شعر هم بهت هدیه میده...هنوزم تو خونت میاد و میره....7 تا 7 تا ادکلن براش میخری....من به اینا نمیگم دوستی عادی.....برو خودتو سیاه کن.....327 تا پستم از عکساشو گذاشتی کردی گورستان خاطره بشه ایه دغ من؟؟؟؟؟ معلومه که باید همچین فکری بکنم.....
هنوز میخنده......
با صدای بلند......ولی دیگه کف اشپزخونه پخش شد.....بهش لگد زدم : نخندددددد
صداش: تو حسودی میکنی؟؟؟؟؟
خودم: عوضیییییی......جمع کن خودتو....
خودش: تو به اون حسودی میکنی؟؟؟
خودم: یک کلمه دیگه بحرفی یا بخندی میکشمت.....
دستشو گذاشت روی لبهاش و به زور جلوی خندشو گرفت.....
بعد یهو پوکید......
خودم در حالیکه سبد میوه ها رو برداشتم برگشتم تو سالن و همچنان نغ زدم و دری بری بارش کردم که خیلی نامردی و بیشعور......
خودم: پرتغال میخوری؟
خودش: اره ....ممنون.....
پوست میگیرم براش......
صداش: هنوز خودم نمیدونم چرا عکسامونو گذاشتم تو اینستا....اصلا نمیدونم چرا ....من خیلی وقته با اون ادما رابطه ندارم....اکثر بچه ها مهاجرت کردن....اونم با دوست پسرش زندگی میکنه.....و حتی رابطه دوستی عادی هم باهم نداریم....یعنی دوست پسرش خیلی عوضی و لاشی....نمیزاره.....
خودم: حالا غیرت شد لاشی ؟؟؟؟؟
خودش: غیرت؟ تو دیگه چرا؟؟؟؟؟ ما ادما مالک هم که نیستیم.....این پسر بیچارش میکنه.....
حرصم گرفت.....دستم سوخت.....بریدمش.....جیغم به هوا رفت......
خندش: میگم حسودی میگی نه.....ببینم چی شد.....
خودم: مرده شورتو ببرن.....دست نزن..اخ....نکن.....
روی زخممو فشار داد ....بعد برد تو دهانش و زخممو مکید....
باورم نمیشد.....یک ادم وسواسی اینطوری میتونست راحت باشه....
خودم: چیکار میکنی......؟
حتی خودشم گیج شد....یک لحظه خیره شد به دستم و بعد گفت : غیر ارادی بود.....یک لحظه فکر کردم انگشت خودمه.....
خیره شدم بهش
صداش: من خیلی اذیتش کردم.....میدونی....خیلی بهش دروغ گفتم.....فقط سال اول زندگی واقعا دوستش داشتم....ولی بعد همه چی تکراری شد....بوی بدنش...نگاهاش...لباساش....همه کارهاشو میتونستم پیش بینی کنم....حتی جملاتی که میخواست بگه.....میدونی..نمیتونستم تحملش کنم.....مجبور بودم تحمل کنم....بهش دروغ بگم.....که دوستش دارم....که خیلی عالی هستش.....عذاب میکشیدمممممم
خودم: همچین میگی انگار مجبورت کرده بود ازدواج کنی باهاش....حالا خوبه عاشق معشوق بودینا.....
خودش: خیلی بچه بودیم....ازدواجمون یک اشتباه بزرگ بود....عشق نبود.....میدونی.....بعد از یکسال فهمیدم چیزی به نام عشق معنی نداره.....دستکم برای من.....
خودم: اصلااااااا..تو گفتی و من باور کردم.....پس عکسای اینستا چیه؟ اونهمه حس....اونمه فیگورای خالص و ناب.....طوری نگاهش کردی انگار وجودته.....عکسا دروغ نمیگن.....میبینی.....هی میگی نمیخوای بهم دروغ بگی......ولی میگی.....
صداش : اره.....دوستش داشتم....واقعا کنارش خوش میگذشت.....ولی همه چیز تکراری بود......او خیلی دختر قابل پیش بینی بود....کنار من داشت له میشد.....من هیچ وقت مرد خوبی براش نبودم...احساس مسئولیت نمیکردم.....درس خوندنم فقط به اجبار اون بود....حتی سر کار رفتنم.....برام کار پیدا کرد.....ماشینو تعمیرگاه نمیبردم....همه کارا رو دوش خودش بود.....کلا مرد زندگی خوبی نبودم براش.....
خودم: یعنی وقتی تا این اندازه راستگو هم میشی دلم میخواد خفت کنم.....پس واسه چی ازدواج کردی؟؟؟؟؟؟؟مرض داشتی؟
خودش: خوب.....نمیدونم.....همش 18 سالم بود.....
تقریبا شوک زده خیره شدم بهش.....
خودش: نگفته بودم بهت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من همچنان خیره بهش
خودش: نه انگار نگفته بودم..خوب....هر دوتامون 18 سالمون بود....اون خردادی بود ....من تیرماهی....کل دوستیمون 2 ماه بود بعدشم ازدواج کردیم.....خوب اونزمان نمیدوستم ازدواج چقدر میتونه بد باشه....
دستمو از تو دستش خواستم بکشم بیرون که نگاهش داشت و گفت نه خونش تازه بند اومده.....وایسا.....خودم برات چسب بندازم روش
بلند شد و منو دنبال خودش کشید.......
خودم: مامان بابات جلوتونو نگرفتن؟؟؟؟؟
خودش: نه..تازه خوشحالم بودن....تو سیستم ما ازدواجهای اینچنینی زود و راحت یک جور مزیت.....چون اکثریت ازدواج نمیکنن و یا دیر ازدواج میکنن....مامان بابام تازه از خداشونم بود......فکر میکردن این خیلی خوبه.....
خودم: بعد تو 19 سالگی فهمیدی کارتون احمقانه بوده؟؟؟؟؟
خودش: خوب...تکراری شد همه چی برام....حوصلشو نداشتم.....سفر میرفتیم.....خیلی جاها.....میدونی نقریبا نصفه دنیا رو باهم گشتیم.....ولی بازم تغییر انچنانی ایجاد نشد....
خودم: بچه مایه داری.....عکسای سفراتونو دیدم.....تازه بازم دلتون اروم نگرفت؟؟؟؟؟ بچه پر رو
خودش: خوب تجربه نداشتیم.....خام بودیم....و من واقعا اون موقع نمیدوستم چی میخوام....
خودم: پس خیلی سال باهم بودین....همچین زودم طلاق نگرفتی..
خودش: نه....زیاد موندیم....5 سالی زندگی کردیم بعد یک سالی جدا جدا زندگی کردیم....بعد دوباره باهم....بازم شکست خوردیم....2 سال هم طول کشید تا بتونیم طلاق بگیریم....بیچاره شدیم..منفور خانواده شدیم....مخصوصا من....
خیره نگاهش میکنم....چسبو میزنه روی زخمم.....میبوسه دستمو...بغلم میکنه.....
صداش: ولی با تو میدونم چی میخوام و چی نمیخوام....
خودم از خودم میپرسم : من با این دیوانه چیکار کنم؟؟؟؟؟؟ گوششو بکشم؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد