سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

توضیح درباره داستان شماره ۲...

ادم میتونه به خیلی چیزها وابستگی پیدا کنه 

میتونه معتاد خیلی چیزها باشه 

م واد م خدر 

ق م ار 

اینترنت......کتاب........خرید....خوردن....... 

خیلی چیزها هست که جسم و روح رو درگیر میکنه......... 

دلی..............ما ایرانیها...........هر چیزی رو بیان کنیم......وقتی بحث از اعتیاد ج ن سی به میون میاد........همگی سکوت به جون میخریم.......... 

خیلی ها میگن انحراف........هوس.......شهوت........ 

و خیلی های دیگه هم .......ترجیح میدن صورت مسئله رو پاک کنن.........و حرفشو نزنن........ 

ولی جالب اینجاست...........اکثر زنان و مردان از سرد مزاجی و افسردگی رنج میبرن..و اسمشو میزارن : نجابت.........عفت.......وقار...... 

کلا در ایران زن و یا مرد...........بیشتر زن.........اگر بتونه خودشو سرکوب کنه بیشتر ستوده میشه.............. 

ما مردمان رو راستی نیستیم.............صداقت نداریم......... 

و یاد گرفتیم........روی هر چیزی سر پوش بزاریم............ 

من سعی کردم در این داستان...........مشکلات واقعی رو بررسی کنم......... 

و احساس میکنم سبک نوشتارم........ممکنه خواننده رو گیج کنه............. 

برای همین لازم میبینم کمی توضیح بدم......... 

دکتر معتمدیان............روانپزشک کار کشته و مدبری که ۳۰ تن از بیماران خودشو برای دوره درمانی مشخصی..........به سفر میبره............... 

۳۰ نفر زن و مردی که در این سفر گرد هم اومدن......هر کدام داستانی مجزا دارن.........و اکثر اونها دچار مشکلاتی رایج هستن.........همه ما به نحوی تجربه های مشابهی داشتیم........ولی به دلایل اخلاقی و شرعی و عرفی .............از گفتن اونها شرمنده میشیم......... 

ولی من سعی کردم این مشکلات رو در داستان خودم بررسی کنم........ 

داستان اصلی مربوط به دختری به نام آناهیتا......که مشکل بسیار جدی داره.......ولی ......این دختر با شنیدن داستان زندگی همسفرانش........سعی میکنه بر مشکلات خودش غلبه کنه............ 

از شما میخوام با دقت داستان رو بخونید.......چون این داستان برگرفته از زندگی حقیقی افرادی که من طی ۱۰ سال اخیر باهاشون به نحوی برخورد و تماس داشتم............ 

ازتون میخوام منو در نوشتن........و باز کردن برخی مسایل راهنمایی کنید........  

با تشکر..........

قسمت۷:دریا رو بغل کن و ببوس...

سر و صدای آقایون..........خنده خانمها.............. 

دریا کنار موهاشو پریشون کرده.............. 

صخره ها هوس بوسیدن دزدکی در سر دارن............. 

دریا رو در اغوش میکشن............ 

میایستم ..........................اجازه میدم آب ..........ماسه زیر پامو بشوره........ 

موجودات ریز..........صدف.......اشغال......زیر پاهام وول میخورن........... 

موج................. 

صدای مردها دور میشه...................تا قفسه سینه تو آبم............. 

آب میکوبه تو صورتم................. 

چقدر لذت بخشه.......... 

خورشید خانوم................لبخندشو نثارم میکنه.......... 

خودمو ول میکنم................کمی مکث......................صدا................صدا............صدای سکوت.................صدای سکوت..............قول قول قول......صدای نفس خودم.........دریا منو بغل کرده...........محکم..........بسان مردی خوش سیرت 

بر میگردم روی اب.............با همه قدرتی که تو بازوهام سراغ دارم.......به سمت ساحل شنا میکنم............. 

موج تو سرم میکوبه............چه پسر سمجی....یه بوس کوچولو بهش میدم...........دوباره فرو میرم............ 

ادامه مطلب ...

قسمت ۶: صدای زندگی.........

صدای بسته شدن در....... منو از خواب شیرینم بیرون کشید.........

رو تختی چروکیده و کثیف............

صدای جیک و جیک گنجشکان.........

جیغ دزدگیر همسایه..............

آمادگی برای بیدار شدن رو ندارم.......خودمو چنان گربه میکشم تا بتونم ساعت روی دیوار رو ببینم...........

۷ نشده..............کلافه و عصبی..........بالش رو میزارم روی سرم........

صدای راد: پاشو..........یالا........زود باش.........

خودم: ولم کن...من باید بخوابم.........نمیتونم.......همش ۲ ساعت هم نیست که خوابیدم.......

راد: پاشو.........باید بریم.........

خودم سراسیمه نیمخیز به سمتش: چی شده؟

ـ مامانم تلفن کرد.....فرودگاه.......یک روز زودتر اومده...پاشو..........باید برم دنبالش........زود باش لباساتو جمع کن

ادامه مطلب ...

قسمت ۵: میخوام م س ت کنم...

مثل اینه که من همیشه باید محکوم بمونم......... 

ساعت ۱۱ ضربه مینوازه......همسفرهای الکی خوش.......در کنار ساحل غمبار شمال تن به آفتاب سپرده .......لحظه کشی میکنن........ 

دیدن خانوم و آقا ی احمدی.......با شنیدن آواز زیبایی از شهرام ناظری منقلبم میکنه....... 

:  

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد...آ.آ...           بیچاره دلم....بیچاره دلم .... در غم بسیار افتاد 

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد..خدای من.      بیچاره دلم....بیچاره دلم .... در غم بسیار افتاد..

بسیار فتاده بود اندر غم عشق             اما نه چنین زار.... اما نه چنین زار ...که این بار افتاد

  اما نه چنین زار.... اما نه چنین زار ...که این بار افتاد.....

سودای تورا بهانه ای بس باشد آا......            مدهوش تو را ترانه ای بس باشد

در کشتن ما چه میزنی تیر جفا؟                    ما را سر تازیانه ای بس باشد 

ما را  سر تازیانه ای بس باشد 

نگاه عمیق..........احساس..........لحظه............ 

این چیزی بود که من میون اون دو میدیدم........ 

برگشتم سمت ویلا........اشک میچکید.........و من هیچ کنترلی روی اون نداشتم....... 

پله ها رو یکی دو تا طی میکنم...........مشغول جمع و جور کردن وسایل........صدای دکتر تو گوشام زنگ زد 

: ۵ روز........خواسته زیادیه؟ 

ـ نمیتونم.......من نمیتونم....منو مجبور نکن که پیش اون ادمهای بی غم بشینم و تظاهر کنم که خوشحالم...............من حالم ازشون بهم میخوره........دلم میخواد بمیرم....وقتی..... 

گریه امان نمیده.............. 

ساک دستیمو پرت میکنم سمت در........ 

ـ لعنت........من........من........فقط میخوام بر گردم........ 

: سخته......هر چیزی اولش سخته........۵ روز به خودت فرصت بده........ 

ـ بس کنید...........واسه من اول و اخری نمونده......... 

سرفه هام خشک و پی در پی 

: نفس بکش..........سعی کن نفس بکشی.........  

احساس خفگی بهم دست میده....... 

دکتر کیفمو روی تخت خالی میکنه............ولی از شانس........اسپری تموم شده.....  

ادامه مطلب ...

قسمت ۴ : عاشق نگاهش شدم...

میخندم............من میخندم...........آره.......منم بلدم بخندم 

به همه چیز...........به همه کس.......... 

من میتونم به درز دیوار هم بخندم........چونان طفلان داستان شلوارهای وصله دار رسول پرویزی............آره.....منم میتونم تو اوج غم بخندم.......... 

منم میتونم.......... 

منم میتونم......... 

================================ 

جاده.......جاده یعنی شب........شب یعنی جاده........ 

صدای سکوت.......... 

صدای نور تابیده در امتداد راه........... 

صدای ترانه های مموری گوشی نوکیا........ 

دود سیگار عجولانه پلیس راه........ 

جاده یعنی شب..........شب یعنی جاده........... 

شب یعنی سفر............رفتن........رفتن........و نرسیدن..... 

هیچ وقت جاده شمال برام جذاب نبوده............ 

حس خوبی ندارم از دره های سبز و عمیقش........... 

هر بار ..............حس افتادن..........سقوط.............نابودی........ 

چشمامو میبندم.........و سعی میکنم به متن اهنگ .........توجه کنم....... 

شاید فرموش کنم که با دره و سقوط فاصله ای نیست........ 

اهنگی با نام self control با صدای زیبا و قوی لورا بارانجین.....  

 

Oh, the night is my world, city light painted girl 

ادامه مطلب ...

قسمت ۳: درباره من فکر نکن.....

انگار دنیای من رنگ آبی نداره...... 

اسمون دربند برام آبی نیست........... 

اسمون این شهر خاکستریه...........  

تو جمع بودن رو دوست ندارم............ 

دوست ندارم............. 

دوست ندارم.......... 

صدای خانوم احمدی: خوب خانوم خانوما......چی میخوری؟ 

خودم: هان؟ 

خ ا: ناهار .........

خودم: من سیرم......میرم همین اطراف یک گشتی میزنم.............. 

باید به دکتر میگفتم......... 

باید میگفتم............ 

باید میگفتم که دربند نمیام................که دربند نمیام......... 

من اینجا رو دوست ندارم............. 

بر میگردم سمت مردی  که در حال نوشتن سفارشات............ 

: آقای تمدن دیگه اینجا کار نمیکنن؟ 

 مرد :اوم......چرا ولی امروز نیستن....کاریشون دارید؟ 

خودم: چه بد....خوب.....راستشو بخواین من شربت توت میخواستم......شما ندارید؟ 

نگاه معنی دار مرد : بله خانوم.....داریم...خوبشم داریم......چه نوعی مد نظرتونه؟

: یه چیز خوب.......ارمنیشو داری ...؟؟؟؟؟؟ آلبالو.........نبود شیراز قبوله....... 

_ بله داریم......یه مدل ایتالیایی هم هست.....خیلی گیراس..... 

: نه......نه.....همونی که گفتم....... 

ادامه مطلب ...

چیکار کنم؟؟؟؟؟؟

خیلی دلم میخواد ادامه داستانهامو بنویسم 

ولی چه کنم نمیاد............نوشتنم نمیاد  

خدا........خدا جونم 

من دلم یک رابطه میخواد 

یک رابطه جذاب .........کشدار.......و معنی دار..... سر شار از عشق واقعی........

که سرانجام خوبی داشته باشه 

من یه رابطه میخوام 

اخه چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

حق مسلم ماست.........

مردم کشورم.......مردم کشورم 

امان از دست این مردم................ 

امروز بعد از مدتها نمه بارونی در اصفهان زد 

داشتیم کم کم فراموش میکردیم بارون چیست.........چه شکلی است 

ولی سپاس خداوند بزرگ...............رحم کرد 

یکم هوا بهتر شد 

کمی اکسیژن............ 

حس گناه بهم دست داد...........که چقدر آب به هدر میره الکی 

================== 

چند وقت پیش مهمون بودم جایی......... 

دختر میزبان دختر مهربان و دوست داشتنی بود...... 

مادربزرگش میگفت وقتی نوم میخنده فرشته ها دوروبرشن ............پرواز میکنن..... 

اونقدر از پاکی دخترک گفت ما هم باورمون شد 

بعد از ناهار.........همه خانمها............از جمله اینجانب........رفتیم که به کمک هم ترتیب ظرفها رو بدیم.............. 

خانوم دختر فرشته صفت.............چنان تعارفی میکردن و اصرار ....... 

که من بمیرم شما دست به این ظرفا بزنید.........من بمیرم......... 

خلاصه کلی شعر و ور................ 

دیدم شیر آب باز...........اونم با فشار............ایشون با خاله و دختر عمه.....و خانمها به تعارف که نه............من میشورم....... 

رفتم و اب بیچاره رو نجات دادم.......... 

۵ دقیقه بعد............دیدم خانوم برای ابکش کردن یک دیس ساده...........نزدیک به ۳ دقیقه اب رو باز میکنن و این ظرف رو میگیرن زیر اب............... 

گیج و ویج..............گفتم: فلونی......فکر کنم ظرفها رو با ماشین میشستی مصرف ابت کمتر بود.........خودتم اینقدر اذیت نمیشدی......... 

قیافه حق به جانب: دلم نمیگیره.........درست ابکشی نمیکنه........ 

پرسیدم: عزیز اینطوری قبض ابتون میزنه بالا.....ابم حروم میشه ها........

مادرش با افتخار جواب دادن............دخترم خیلی وسواس داره..........همه جور پاک ........ 

بعد بوسیدش و گفت : فدا سرش.........هر چقدرم قبض بیاد فدای سرش........... 

و من............... 

گیج و ویج................. 

آب حروم شه 

خشکسالی شه 

بیابونا زیاد شن 

کشاورزی نابود شه 

فدای سرش 

اصلا همه اینها حق مسلم ماست 

بدبختی 

فقر  

جنس بونجول چینی.....

تحقیر شدن تو دنیا 

حق مسلم ماست 

به جاش بزار دختر فلونی پاک و وسواسی باشه......... 

همه اینها حق مسلم ماست............. 

از همین الان منتظر خاموشی های فراوان ۶ ماهه اول باشید 

وارونگی هوا 

سرطان ریه .خون.....

خفگی 

تا دلتونم میخواد بیایید و  مدل ماشینتونو بکوبید تو سر همسایه........

بنزین بسوزونید............... 

تا جان مبارکتون همراه چشمان همسایه در بیاد............. 

من چی بگم به مردم این سرزمین...........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

قسمت ۲: یک روز کمتر......

با صدای خانوم کنار دستیم از خواب پریدم

: یا قمر بنی هاشم..........

صدای یکی از آقایون: بعید میدونم کسی زنده مونده باشه...........

چشمام رو میمالم.....

ساعت از ۹ صبح گذشته...........

چقدر خوابیدم.........طلوع خورشید رو از دست دادم.......

همه مسافرها...........به سمت خاصی در جاده چشم دوختن.........

ماشینها مثل صف مورچگان پشت سر هم قطار شدن...........سرعت لاکپشت وار

نگاهم میدوه سمت بیرون

صحنه فجیع تصاوف...........۶ تا ماشین شاخ به شاخ.......پشت سر هم ردیف تو دل هم......

چیزی که میشد دید........شیشه خورده......اسکلت دروداغون ماشینهای لهیده.....و خون............جویی از خون....

یک ماشین ۱۸ چرخ که مسبب تمام این حادثه بود

چشمامو بستم

سعی میکنم بشمارم........

ضربان قلبم بالا رفت........خیلی بالا...........

اونقدر که دست به کیف میشم..........با هر بدبختی میشه دارومو در میارم و اسپری میکنم تو دهنم..........تا نفسم بالا بیاد................

احساس خفگی بهم دست میده.............

چشمامو میبندم.............میشمارم.........۱........۲..........۳.............۴.............۵...........

صدای خانوم کنار دستیم:خدا رحمتشون کنه........... سعی میکنم بخوابم.......به زور هم که شده 

بر میگردم به عقب............... 

------------------------------------------------------- 

: خواهش میکنم..........حدا اقل میتونی بهم بگی گناهم چیه؟ چرا اینطوری میکنی؟ من حرفی زدم؟؟؟؟؟؟؟آخه یه چیزی بگو......... 

ـ میدونی آنا......واقعیت امر اینه که........دوستی ما از اولشم درست نبود.......اصلا دنیای ما دو تا خیلی با هم فاصله داره........من صلاح نمیبینم ادامه بدیم..... 

: چی؟؟؟؟؟؟؟ چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو.........تو......... 

ـ متاسفم.....دیگه باهام تماس نگیر..... 

یخ شدم تو گرمای ظهر مرداد.............. 

آبی شدم تو شنزار........... 

گم شدم..........میون جمعیت................ 

امیر خیلی خیلی خیلی متین........منو از صفحه زندگیش خط زد و کنار گذاشت........براحتی آب خوردن.............. 

سوال بزرگ زندگیم شد چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بعد از ۲ سال دوستی...............چرا؟ 

گوشی رو برداشتم..........تلفن کردم بهش........تا بپرسم چرا.......... 

یکبار........۲ بار.......۳ بار........هر بار ریجکت شدم.............و بلاخره گوشیش خاموش شد. بعد از مدتی هم واگذار گردید

نمیتونستم این توهینو بپذیرم..........  

=============================== 

: آنا........آنا........... 

با بدبختی چشمامو باز کردم...............خیس عرق بودم.............. 

دکتر بالای سرم بود............دستش روی پیشونیم..... 

ـ چی شد؟ کجاییم؟ 

: رسیدیم تهران.........چیزی نیست......چند تا نفس عمیق بکش دختر.........  

با بدختی خودمو جمع و جور میکنم............. 

پیاده میشم...................... 

هم گروهی های من منتظرن.............. 

دربند...............اینجا دربند................. 

دربند....................... 

نفس عمیق میکشم........................ 

عمیق....................... 

صدای دکتر: میخوام فقط خوش بگذرونی............خوب.؟ 

ـ او کی......... 

دست میکنم تو جیبم............پیداش نمیکنم 

صدای دکتر: تا اطلاع بعدی...........کشیدن سیگار ممنوع........ 

ـ تو نمیتونی......... منو مجبور کنی........ 

: مجبورت نمیکنم..........ازت خواهش میکنم...........عاقل باش....سیگار برات زهره.......... 

ـ بهتر...........یک روز کمتر...........چی میشه.......به کجای این دنیا بر میخوره.؟؟؟؟؟؟؟ 

: باشه...........ولی ۲ ساعت دیگه.........قول میدم........۲ ساعت تحمل کن تا  ریه هات تو این هوا پاک شه...........۲ ساعت............ 

ـ قول دادیها 

: قول مردونه............... 

میرم به سمت بر و بچه ها.................. 

اینجا دربند.....................دربند............. 

 

خدایا...ممکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

واقعا عشق چیه؟ 

قبلا هم این سوالو ازتون پرسیدم.........ولی جواب نگرفتم.......... 

من........من.............من................... 

فکر میکنم........احساس میکنم...........یا بهتر بگم....... 

میدونم که به پختگی رسیدم...... 

به سنی که خوب رو از بد تشخیص میدم........ 

دیگه هیجانی از بابت کارهای احمقانه بهم دست نمیده...... 

و دیگه نمیتونم کارهای عجیب و غریب بکنم..........یا در دوستی با جنس مخالف ریسک.... 

آره............من بزرگ شدم...........رشد کردم......... 

به مرحله ای از زندگیم رسیدم که شعرهای حافظ برام فقط عشقولانه و فال گیری نیست....... 

ضرب المثل های پارسی رو درک میکنم....... 

میتونم جملاتمو با توجه به شخصیت افراد مقابلم بیان کنم 

به احساسات اطرافیان احترام میزارم.......ولی دیگه مثل سابق خودمو فدای اونها نمیکنم 

به خودم احترام میزارم.......... 

و کم کم...............فهمیدم چقدر در حق خودم ظالم بودم 

دلم برای مغازه دار نمیسوزه.........به راحتی چونه میزنم چون میدونم به جای ۲۵٪ سود منصفانه ۲۰۰٪ سود رو جنسش کشیده 

به چشم آدمها که نگاه میکنم درونشونو میبینم......... 

بد بودنشونو........... 

و دیگه فرصت بهشون نمیدم 

فاصله میگیرم.......... 

دیگه مثل سابق اویزون دوستان صمیمیم نیستم......... 

اگر باهاشون تماس میگیرم به خاطر دل خودمه........و اینکه از ته دل حالشونو بپرسم....... 

نه اینکه از تنهایی فرار کنم 

آره من بزرگ شدم...............دیگه دختر بچه نیستم............ 

============================= 

عشق 

عشق 

فقط تو این موندم 

چرا من هیچ وقت عاشق نشدم 

چرا اون نگاهو ندیدم...؟؟؟؟؟؟ 

نگاهی که صدای تالاپ و تولوپ قلبمو راه بندازه........ 

یه چیزی بریزه........ 

و تنمو داغ کنه 

بعد حس کنم اونقدر مورد علاقه اون مرد هستم که همه چیزش منم............. 

اره چرا تا حالا تجربش نکردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا هیچ مردی نیومده که من حس کنم زندگیم بدونش غیر ممکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

این چیه که معدود ادمهای روی کره خاکی لیاقتشو دارن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من ایرادی دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من جذابم.........هیکل متناسب و طرز بیان شیرینی دارم....... 

اجتماعی و روبازم.........اطلاعات عمومی گسترده.......و نحوه نگرشم به زندگی منو از دختران همردیفم یک سر و گردن بدون اغراق بالاتر قرار میده........ 

در لحظه اول هر مردی رو جذب میکنم........... 

از هر طبقه و صنفی.......... 

این تجربه منه.............من میتونم..........جذب کنم 

ولی چرا ...........چرا نباید کسی توشون پیدا شه که لیاقت عاشق شدن رو داشته باشه و من واقعا بخوامش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا تو عشق سرگردونم..........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

نمیخوام از تجاربم با پسرها داستان سرایی کنم براتون.......... 

ولی من تلاش درستی هم نکردم....... 

ایراد از خودم بوده.................  

آخرین دوستم...............۵ سال از زندگیمو صرفش کردم......... 

تحملش کردم 

تحمل به تمام معنی............................ 

باهاش راه اومدم..........چیزی شدم که اون میخواست................... 

آدابی رو یاد گرفتم که در طبقه خانوادگی من بی معنی بودن............ 

به چیزی پشت کردم که خانواده من براشون ارزش محسوب میشد.......... 

همه جوره رفیق راهش بودم............ 

وقتی خسته و تنها.........از بیمارستان بر میگشت...........من بودم که یک ساعت تمام شنوای حرفاش میشدم...............میشنیدمش و قضاوت نمیکردم................ 

فقط گوش میکردم........ 

در حالی که من زنم...........من باید زبون میشدم اون گوش............... 

هرگز گلایه نکردم.......چون به شدت تو ذوقم میزد.......... 

از عشق حرفی به میون نمیومد چون دوست داشتن ایشون ۷ امتیاز داشت........... 

و من از شماره ۱.........در سال اول.........به شمار ه ۴.۵ در سال ۵ ارتقا پیدا کردم................ 

و این یعنی آخر علاقه ایشون.......... 

چون حتی الهام که رفیق س.........ک.سیش بود.........شمارش ۴ بود........پس من بالاتر بودم 

الهام رو تحمل میکردم..........چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چون من یک دختر ایرانی بودم مثل دیگر دختران فقط تحمل و گذشت رو یاد گرفتم تا بتونم مردی رو نگه دارم.................. 

فکر میکردم عاشقم میشه.......... 

یک روز زانو میزنه.........و مثل همه عشاق ازم درخواست موندن میکنه 

هر بار پای یک مرد جدید به میون میومد.............یا حتی براش از خواستگارهای دروغی حرف میزدم.......... 

با خونسردی بیان میکرد که مهم نیست و من باید درست انتخاب کنم 

فهمیدم اون حتی رفیقم نیست................خواستم دست از حماقت بردارم........دلسوزی رو فراموش کنم 

و برم دنبال زندگی خودم............ 

مردی رو انتخاب کردم..............و بهش گفتم 

خداحافظی کردم..........در عرض یک هفته روزگارمو سیاه کرد................. 

و بعد از یک هفته......من باز با گوش دراز...........برگشتم پیشش.......چون اینبار گفتم: اون حسودیش شد............منو خواست............کنارش میمونم..........اون منو میخواد.........من رفیقشم............................من رفیقشم.....................پس میتونم عشق اونم باشم........ 

خدای بزرگ........... 

اون بالا چقدر به گوش دراز بودن این بنده احمقت خندیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

نخندی تعجب میکنم............. 

کدوم ادم عاقلی حاضر با یک مرد زنباز هوس باز که نه به عشق اعتقاد داره نه به..........بمونه.........................کدوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

روی چه حسابی فکر کردم منو میخواد؟.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اینکه وقتی از شدت افسردگی و خمودگی در اثر شکستهای پی در پی پشتم ایستاد و کمکم کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

آره کمکم کرد...............مشاوره اون استاد با حالش.............اینکه چک میکرد من هر شب داروهامو مصرف میکنم............یا اینکه دیگه با رفیقای قبلیم که از نظر اخلاقی خوب نبودن نمیگردم............. 

اونقدر براش اهمیت داشتم که به هر چیز گیر میداد 

چرا مانتو مشکی پوشیدی؟ 

این روسری بهت نمیاد 

این ارایش شبیه هرزهای خیابونیت کرده.............. 

سایه ابی بهت بیشتر میاد 

رژ لبتو دوس دارم 

این تیپت معرکس....... 

چیه .........این چه لاکیه؟؟؟؟؟؟؟این رنگ با رنگ لباست ست نمیشه......... 

فرداشب مهمونی دارم.....بهونه بیاری بگی نمیایی تیکه بزرگت اون دماغ گندته 

میخوام واسه تعطیلات با بچه ها برم شمال......گفتم دوست دخترم هم میاد.........قول به کسی نده.........نگی نگفتم 

با اون پسرو داشتی لاس میزدی؟؟؟دیگه حق نداری موهاتو اینطوری ببندی.......گردنت هر مردی رو میکشه...........مرتیکه هرزه..........نمیبینه تو دوست پسر داری یا تو بهش خط دادی؟ 

.............................. 

چقدر من احمق بودم که فکر میکردم وقتی مردی این حرفا رو طی ۵ سال تو گوشت میخونه عاشقت نیست.........فقط میخواد مرد بودنشو و تسلطشو ثابت کنه.............. 

من احمق بودم............................ 

اعتراف میکنم که هر چی گفت کردم تا اون خوشش بیاد........ 

ولی اگر خودم بودم....................شاید امروز................بهترین مرد دنیا منو حمایت میکرد..... 

من خودمو برای مردی که خداوند جفتم قرار داده بود نگه نداشتم......... 

من روحمو در اختیار مردان زیادی گذاشتم تا هر بلایی میخوان سرش بیارن 

من به تمام معنی........بازیچه مردان هوس رانی شدم که عشق رو مسخره میکردن 

من روحمو به شیطان فروختم.................... 

من خودم نبودم..................... 

خودم نبودم............................ 

مستقل عمل نکردم............. 

من چیزی که باید میبودم نبودم................. 

خدایا 

منو ببخش............... 

من..........راهمو گم کردم 

ولی...............میدونم 

میدونم 

تو ذاتم قدرتی هست 

که هر بار که خواستم برگشتم 

نکنه جفت من ازدواج کرده باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

نکنه مرده باشه بدون اینکه من لبشو بوسیده باشم؟؟؟؟؟؟؟؟ 

نکنه از من نا امید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

عشق منو سر راه زندگیم بزار......... 

چون دیگه نمیتونم تظاهر به خوشحال بودن از این تنها بودن بکنم 

من مثل همه ادمهای روی زمین...........به یک جفت محتاجم.............ولی نه هر جفتی 

من جفت خودمو میخوام 

که وقتی نگاهم کرد..................تو وجودش حل بشم...........غرق شم.......... 

نگاهم کرد...............بفهمه قلبم داره فریاد میزنه که دوست دارم........عاشقتم.......... 

نگاهم کرد...............بدونه................همه وجودم برای اونه.........بند بند بدنم............. 

نگاهش کردم...............خودمو توش ببینم......................خدا رو ببینم............. 

پس بدونم...........هر جای دنیا هم که باشم...........او از رگ گردن بهم نزدیکتر و فرار از دستش محال...................چون خدای من............. 

خدایا........................ممکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این عشق برای بنده شرمسارت ممکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟