سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 17 : دلیل من باش...

قسمت 17: دلیل من باش......
لحظه به لحظه بودن باهاش برام ارزشمند بود......برای همین دل نمیکندم از شناختنش و دیدنش...آدم هر چی پخته تر میشه قدر داشته هاشو بیشتر میدونه.......
سیگار بین دو تا انگشتانم میچرخه....دود رقصان به سمتش پرواز میکنه.......
لمیده و کلاهشو کشیده روی صورتش .....نقش و نقوش روی پاهاشو دنبال میکنم......
صداش: نکش.......
خودم: به تو چه......
صداش: به من مربوطه....چون نمیخوام دلیلش باشم......
خودم: چه بخوای چه نخوای دلیلشی......
کلاهشو زد کنار...سیگارو از دستم قاپ زد و تو زیر سیگاری لهش کرد.......
تو یک چشم بهم زدن چسبیده بودم بهش....یا بهتر بگم داشتم تو بغلش صورتشو تماشا میکردم و اون داشت با نوک انگشت لبهامو لمس میکرد......
اینقدر نزدیک بودیم که حس کردم یکی داریم میشیم.......یا هستیم......
صداش : چرا نمیشه یک رابطه رو بدون حاشیه جلو برد؟
خودم: چون چیزی که بهش میگی حاشیه اصل رابطس......تو هستی که میخوای همش از جاده بغلی سفر کنی....خوب نمیشه......
اروم منو کشید بالاتر و خیره شد تو چشمام.....
صداش: تو چی میخوای ؟
حتی یک لحظه نگاهش نچرخید....تو نگاه خیرش سخت بود بیان خواستم......
صداش یواش تر : چی میخوای؟
خودم: محبتتو.....
برای خودش سیگاری روشن میکنه ......خیره میمونه به پنجره......
صداش: واقعا میخوای برات یک مرد عادی باشم/؟؟؟؟؟؟؟ دلت میخواد تلفن کنی بهم بشینیم باهم درباره اخبار و هوا و ورزش بحث کنیم؟؟؟؟؟ درباره کار حرف بزنیم؟؟؟ هان؟؟؟؟؟؟ مگه این همه سال غیر از این بوده؟؟؟؟
خودم: خوب من میخوام هنوز اینا هم باشه..نمیخوام چیزی تغییر کنه......در کنارش رابطمونو قویتر و بهترش کنیم...میخوام واقعا دوست داشتنو ببینم حس کنم...بشنوم......اره میخوام دوستیمون نرمال و عادی باشه....
صداش : دیگه نمیشه....من و تو دیگه دوستای عادی نیستیم.....من نمیتونم بهت نگاه کنم و از هوا حرف بزنم...یا عادی برخورد کنم......من میخوام هربار تو رو نگاه کنم دلم بخواد بغلت کنم و ببوسمت......دلم میخواد تو وجودت غرق بشم ......از تصور کردنت حتی شاد بشم......نمیخوام.......دیگه نمی خوام رابطمون عادی باشه...بفهم......
خودم: لعنتی...مدعی هستی ادم عاقل و منطقی هستی.....چیزی که دارم میبینم یک ادم خودخواه و لجباز که میخواد همه چیو خراب کنه چون دلش نمیخواد......
صداش: نه .اشتباه میکنی....من نمیخوام چیزیو خراب کنم...من میخوام تکراری نشه برامون......
خودم : از بس داری اینو تکرار میکنی حالمو خراب میکنی....چرا از من میترسی لعنتی؟؟؟؟؟؟؟
صداش: من از تو نمیترسم..خودمو میشناسم......
خودم: خوبه ازت هیچی نخواستم......هیچ مطلقا هیچی نخواستم جز محبتتو.میدونی اشتباه منه....راست میگن.....
جملمو خوردم نصفه.......
صداش: چیو راست میگن؟ حرفتو کامل بزن
خودم: بیخیال......
محکم چونمو گرفت و دستمو فشار داد و گفت: حرفتو کامل بزن...متنفرم بگی بیخیال
خودم: خوب ......یکی از دوستام بهم گفت دارم اشتباه میکنم....راست میگفت...
خودش: چه اشتباهی؟
خودم: که اینقدر راحتت گذاشتم.....که اینقدر اسونم.....که شما مردا باید تو تنگنا باشید و حس کنید سخت بدست اوردن .....که اگر ساده بدست بیارید اصلا ارزشی براش قایل نیستید......فکر میکردم تو متفاوتی.....ولی حالا میبینم هیچ فرقی نداری...تو هم مردی....ژنها.....ژنت میگه چیزی که دم دستت ارزش نداره.....
عصبانی شدم.......بلند شدم و خواستم برم ..محکم بازومو گرفت و کشید.....
دردم گرفت و جیغم به هوا رفت
خودم: ولم کن دیوونه.....دستم........
صداش : حرفاتو زدی؟؟؟؟؟؟؟
داد زدم: نه......میخوای بشنوی؟؟؟؟؟؟ تو یک عوضی بیشعوری که لیاقت منو نداری......برای من شرط میزاری؟ که حق ندارم هر وقت بخوام باشی.....که هر وقت خودت خواستی من باید باشم.....هر وقت تو خواستی من حق دارم بیام تهران.هر وقت خودت خواستی میایی پیشم.....تو کی هستی؟؟؟؟؟؟ همش خودت مهمی تو این رابطه...انگار اصلا وجود من مهم نیست.....مگه من ملک شخصیتم؟؟؟؟؟؟ جالب از اولشم هی میگی عزیزم ادما مال هم نیستن..به هم تعلق ندارن....کسی حق نداره کسیو محدود کنه.......آزادی مطلق میخوای ازم....یک رابطه بدون عاطفه و درگیری.....بعد شرایط خودتو چپوندی توش......
تقریبا سرش داشتم جیغ میزدم....باورم نمیشد اون لحظه من بودم که داشتم داد میزدم......
حولش دادم و سرش داد زدم: داری دیوانم میکنی.......لعنتی من دلم میخواد دوستت داشته باشم....دلم میخواد دلم برات بره....دلم میخواد هر وقت خواستم بپرم تو بغلت و تو هم منو دوست داشته باشی و ذوق بکنی از دیدن من......ولی تو همش داری محدودم میکنی....همش میگی بیشتر از 2 روز نباش.....تلفنهامو جواب نمیدی......اصلا پیامهامو تو تلگرام نمیخونی....هر وقت خواستی و حسش بود میخونی و جواب کوتاه میدی.....برات مهم نیست من بهت احتیاج دارم....ولی 3 صبح اگر دلت منو بخواد فورا تلفن میکنی و باید بیدار بشم جوابتو بدمممممممممممممم........تو یک از خود راضی مزخرف و وحشتناکی با همون ایکس ایگرگ لعنتی که تو ذاتت مالکیت......ادای مردای روشنفکر و خوبو در نیار.......تو ذات تو یک مرد سنتی وحشتناک نشسته که زن یعنی کنیزززززززز.......یعنی وسیله که باید نیازهاتو براورده کنه......تو حتی یک ذره دلت نمیخواد منو دوست داشته باشی.......میخوای من وسیله و ابزار لذتهات باشم و تازه چون نمیخوای با خود سنتیت روبرو بشی.......داری هی تکرار میکنی که یک زندگی بدون مرز و بدون تعهد میخوای......تو دیگه کی هستی؟؟؟؟؟؟ دست به من نزن عوضیییییییی
به زور دستامو نگه داشت....و من همچنان در مرز انفجار کامل ......
خودم: اینهمه سال منتظر اشارت موندم....منتظر اینکه منو به زندگیت راه بدی......خدا لعنتت کنه...خدا لعنتت کنه....حالا هم که هستم انگار نیستم...اینقدر مرد نیستی که روی حرفای خودت بمونی.....من عروسک تو نیستم......میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟ میفهمی؟؟؟؟؟؟ من زنی نیستم که بتونی هر کاری دلت خواست باهاش بکنی........
صداش: هیس....هیس....
دیگه رسما داشتم میزدمش.....اینقدر عصبانی شده بودم..انگار همه احساساتی که این مدت خفشون کرده بودم یهو باهام فوران کرده بود....دیگه نمیتونم نسبت به رفتارش اروم باقی بمونم.....
محکم بغلم کرد.......اینقدر محکم که کل وجودم قفل شد......سرشو تو گوشم فرو برد و مرتب میگفت: اروم..باشه.باشه تو درست میگی...ببخشید....هیسسسسس.هیس...جونم جونم...
یکم که گذشت اروم شدم.....باورم نمیشد من بوده باشم...من؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من؟؟؟؟؟؟
دختری که به سنگ صبور و ارامش معروفه و حتی تو اوج عصبانیت خانوم باقی میمونه.....؟؟؟؟؟
دلم سیگار میخواست.....ولی نگذاشت سیگار بکشم.....
منو همینطوری تو بغلش نگه داشت و ارومم کرد و چندین بار عذرخواهی کرد....
ضربان قلبم یواش یواش پایین اومد......
صداش: اروم شدی جونم؟؟؟؟ حرفاتو زدی؟
خودم: ولم کن.....
صداش: ولت نمیکنم.....همینطوری بهتره.....امن تر.....ییهویی ماده شیر درونت عصبانی شدااااااا.....هنوز خطرناکی.......
خودم: نیست خیلی هم ازش میترسی.....شیر نررررررررر
خندید و اروم گوشمو بوسید.....گازش گرفت و گفت: این شیر تنبل نمیدونه چطوری باید دل ماده شیرشو بدست بیاره و به گمونم بد گند زد که اینقدر باعث رنجشش شد.....
گردنمو بوسید
خودم: بسه......
صداش: میتونی جلومو بگیر
نمیتونستم ...راست میگفت....خیلی قویتر از من بود و دقیقا از جاهایی قفلم کرده بود که فلج و ناتوان تو دستاش اسیر بودم...
اینقدر گردنمو بوسید و اروم مکید که دلم یواش یواش خالی شد.....سست و بی رمق رها شدم تو بغلش....یکم شل تر شد دستاش و منو برگردوند....اروم ویواش لباسهامو دراورد و گفت: هیس....عزیزکم....
خودم: الان فقط میخوام توضیحاتتو بشنوم....خواهش میکنم....بگو.....نزار اینقدر عذاب بکشم.....
منو روی متکاها رها کرد و رفت.....رفت سمت اشپزخونه.....
سرمو سمتش چرخوندم..از پایین وارونه میدیدمش که داره میره.....اشکال مواج شد.....اشک پرده چشمام شد......
بالشها رو کشیدم روی بدن عریان و خستم.....مچاله شدم داخلشون.....
صداش: جونم.....ببینمت.....
اروم نگاهش کردم.....
صداش : هوم....ماساژ لازمی....دراز بکش .....گرمش کردم روغنو..زیتون ....همین بیشتر دم دست نبود.....
خیره شدم تو چشماش.....چشمای مشکی نافذش.....
برم گردوند و گفت : اگر نمیگم دوستت دارم این دلیل این نیست که دوستت ندارم.....این درست نیست...خودتم میدونی.....
میخواستم برگردم و چشماشو نگاه کنم نگذاشت ....روغنو ریخت روی ستون فقراتم....
نفسم به شماره افتاد ....
صداش: اگر دوستت نداشتم نمیتونستم بهت پیشنهاد دوستی بدم اصلا....من همیشه دوستت داشتم..از همون لحظه اول که خوندمت....قبل از اینکه ببینمت اصلا....من دختری رو دوست داشتم که تو اون وبلاگ از درونش مینوشت بدون هیچ ترسی....هیچ وقت به احساس من شک نکن.....هیچ وقت.....
دستای نرمش روی بدنم میلغزید......اروم و یکنواخت.....
صداش: من نخواستم مالک تو باشم.هیچ وقت... و تو خیلی خیلی برام با ارزشی....اگر جواب تلفنتو نمیدم دلیلش این نیست که نمیخوام یا نمیخوامت.....تو اون لحظه من بیحوصله و کلافه و بداخلاقم....نمیخوام تو اون وجه بی حوصله منو ببینی.....نمیخوام با سردی جوابتو بدم دلت بشکنه.... تو خیلی حساس تر ازون هستی که حتی بتونی سردی وجودمو تحمل کنی.....بهتره هر وقت هستم برای تو کامل باشم.....من مرد خوبی نیستم.....خیلی ادم نرمال درست و حسابی نیستم.....اینقدر عقلم میرسه که وقتی ناقصم کنار تو نباشم......من قبل از اینکه تو رو ببینم ازت تصویری تو ذهنم ساختم و شبی که دیدمت مطمئن شدم همونی که باید میبودی ...همونی که میخواستم.....
دستاش بالا و پایین سر میخورد روی پوست تنم......
صداش: خیلی بدی..چطور خودتو در این حد دیدی؟ کنیز؟ عروسک؟؟؟؟ یعنی من اینقدر رفتارم باهات بد بوده که اینطور حس کردی؟ اره؟؟؟؟؟؟
نمیدونستم چی باید بگم....نفسهام به شماره افتاد .....
صداش: بهت بی احترامی کردم؟ کاری کردم که حس کنی تحقیر شدی؟ من چیکار کردم؟ من شرایطمو گفتم و تو هم بلاخره قبولشون کردی.....و من فکر نمیکردم تا این اندازه باعث ازارت شده باشم......فکر کردم واقعا قبولشون کردی....و تو هم به این قضیه معتقدی که میشه یک رابطه بی دردسر رو خوب اداره کرد....من هنوزم میگم....اگر زیادی بهم نزدیک بشیم حسمون عوض میشه....حتی تو...باور کن از من خسته میشی.....همه نقاط ضعفم که الان برات قابل تحمل و ازشون چشم پوشی میکنی ییهو تحملشون برات سخت میشه.....الان به خاطر شوق و علاقت میگی مهم نیست....ولی یک ماه هر روز کنارم باشی با لگد باور کن منو میندازی بیرون.....مخصوصا تو منو میندازی بیرون....تو اصلا دختری نیستی که بتونی یک مرد با کلی نقاط ضعفو تحمل کنی.....چون خیلی قوی و مقتدری....و منظبت....دقیقا من برعکس توام....حالا سکس ما رو کنار هم نگه میداره.....و ناشناخته هامون.....بعد از یک مدتی که همو شناختیم.....همه چی شروع میکنه به فرو ریختن.....تکراری شدن....عزیزکمممممم.......من نمیخوام اینطوری بشه....من با همه وجودم تو رو میخوام.....از بودن کنارت....از سکس باهات..از بوی بدنت...از همه وجودت غرق لذت میشم.....اروم میشم...ولی حتی عسل هم یک قاشق بیشتر از حد ادمی بخوره دلشو میزنه.....تو عسل زندگی من هستی.....بهم حق بده نخوام دلمو بزنی.....
پاهامو اروم فشار داد و گفت بچرخ.....
برگشتم.....روغنو روی پاهام ریخت.....خیره شد به چشمام و گفت: بهت حق میدم....دلت میخواد صبح تا شب بشینم ور دلت از حس و احساس بگم برات.....ولی نمیتونم.......من هر چقدرم دوستت داشته باشم....نمیتونم کل زندگیمو وقفت کنم و خسته نشم......من اینطوریم......من نمیتونم با زبون بازی خامت کنم و بهت بگم همیشه دوستت دارم......نه....خیلی از وقتای روز هست من حوصله خودمو هم ندارم....ترجیح میدم به هیچ کسی و هیچ چیزی فکر نکنم و فقط تو دنیای خودم باشم.....نمیتونم بهت دروغ بگم اون لحظه...اگر این خود خواهی اسمش.....باشه من خود خواهم.....ولی دوست داری جوابتو بدم و سرت داد بزنم یا سرد صحبت کنم باهات؟؟؟؟؟
تا حالا شده میل یا پیامتو بی جواب بگذارم؟؟؟؟؟؟ من همیشه میخونمت....همیشه....ولی خیلی وقتا همون لحظه حس نوشتن ندارم..نمیخوام از سر بازت کنم...نمیخوام سمبل کنم.....صبر میکنم تو زمان مناسب با دقت جوابتو میدم....حتی اگر کوتاه جوابتو بدم بعدش تلفنی برات مفصل صحبت میکنم....بارها اینطوری بوده یا نه؟؟؟؟؟ مگر غیر از اینه تا خود صبح باهات صحبت کردم...اره یا نه؟؟؟؟
راست میگفت....همیشه وقتی لازم بود و حس میکردم باید باشه بود...
صداش : کی خواستی و من نبودم؟؟؟؟؟ خیلی بی انصافی....مگر غیر از اینه که وقتی دلت میگرفت یا کمک میخواستی بهم پیام میدادی.....عزیزم قبول دارم خیلی وقتا همون لحظه نبودم ولی بلاخره که تماس گرفتم باهات....هیچ وقت بی تفاوت از کنارت رد نشدم.....هیچ وقت....هیچ وقت....همیشه مشکلاتت .دردهات....غمهات ...شادیت....همه چیزت برام مهم بوده....من تو زندگیم نسبت به هیچ کسی اینو تجربه نکردم.....حتی همسر سابقم....اینقدر برای من ادم نرمال و عادی و معمولی بود که برام مهم نبود مشکلاتش....میگفتم خوب حل میشه.حلش میکنه....با اینکه دختر وابسته و بسیار ناز ادا داری بود و به شدت نیازمند یک مرد بود....من هیچ وقت حس نکردم مرد زندگیشم....ازارش دادم....واقعا ازارش دادم....ولی تو.....تو با همه زنها و دخترای دیگه برای من فرق میکردی ....قوی هستی.مستقلی....هزار تا مشکلم داشته باشی دستتو دراز نمیکنی و کمک نمیخوای....خونه پرش اینه که بیایی و برای ادم تعریف کنی و بنالی و بعدش بری خودت مشکلتو حل کنی.....ولی در تمام این مدت خودمو کنارت میدیدم....برام مهم بود که چیکار میکنی..چیکار کردی...چطوری از پسش برومدی....وقتی شرکتتونو ثبت کردید من خوشحال شدم....من واقعا از موفقیتهات لذت میبردم.... وقتی تنها بودی و اذیت میشدی ....بارها دلم میخواست بهت پیشنهاد بدم....دلم میخواست کنار خودم باشی....ولی امادگیشو نداشتم.....قدرت اینو نداشتم کنارت قرار بگیرم....همیشه میترسیدم جواب نه ازت بشنوم.....میفهمی؟؟؟؟؟ میتونی تصور کنی جواب نه شنیدن از کسی که خیلی برات مهم چقدر میتونه سخت باشه؟؟؟؟؟
منو اگر همسرم مجبور کرد درس بخونم....تو باعث شدی ادامه بدم و بخوام هم سطحت باشم....وقتی میگفتی فلان کتابو داری میخونی....من همونو میخوندم....بدون اینکه بهم بگی و بخوای....میخوندم چون تو میخوندیش....وقتی مینوشتی من همیشه میخوندمت.....وقتی میرفتی پای معامله و کار....من پا به پات هیجانزده بودم...وقتی شب تلفن میکردی میگفتی شد ....و قرارداد بستی من از تو بیشتر خوشحال میشدم....لعنتی.....تو بزرگترین دلیل منی....کسی هستی که کنارش یک ادم بهترم....دیگه نمیترسم.....تو نیازی نیست از من بخوای فلان کارو انجام بدم....من به خاطرت خیلی از چیزایی که ازشون متنفرمو گذاشتم کنار..برو از همه دوستام بپرس....اصلا از مادرم بپرس....من از سفر کردن بیزارم.....همون موقعش هم به اصرار زنم میرفتم ....ولی برای تو با اراده خودم اومدم....به خاطر تو خودم تنهایی سفر کردم......چرا نمیخوای بفهمی....چرا میخوای همه این چیزای خوبو از بین ببری به خاطر اینکه رابطمون نرمال و عادی باشه.....؟؟؟؟؟؟
دستش روی بدنم ثابت شد....روی جفت کبوترای خفتم.....که کم کم داشتن بیدار میشدن و پر و بالشونو میخواستن اماده پرواز کنن.....خیره شد تو چشمام.....اروم روی بدنم خزید....چشم تو چشم......لبهاش روی لبهام ثابت شدن.......چشم در چشم...
میتونستم قسم بخورم که صدای ذهنشو میشنیدم که داشت بهم فحش میداد و میگفت بیشعور......
دلم میخواست ببوسمش....دلم میخواست درونش حل بشم.....دلم میخواست بپرستمش.....دوستش داشته باشم.....ولی هنوز گیج بودم و حس میکردم نمیشه تو دریای وجودش شنا کرد...میترسیدم از رها شدن.....از پرواز کردن میترسیدم.....
همه وزنشو انداختم روی بدنم و گفت : اینستاگرام یک اشتباه بزرگ بود که تو دیدیش....بهم فرصت بده...مجبورم نکن.....
خودم: من تو رو به هیچ کاری مجبور نکردم.....و نمیکنم.....اگر باعث میشه حس خوبی داشته باشی مهم نیست......بمونه.....
خیره شد به چشمام....
صداش: تو بهترین تصور زندگیمی....بهترین داشته منی.....
محکم در اغوشم کشید و چرخیدیم....من اومدم رو......فشارم داد و گفت : نوبت منه.....فقط مواظب باش....پوست من زیادی حساس.....
تو اوج حس و عاطفه زد قشنگ وسط برجک....
خودم: یعنی الان ماساژت بدم؟؟؟؟
خودش: خوب اره....افرین شروع کن....
برگشت و رو به شکم خوابید.....
من: دیوونه.....خوب خسته میشی خوابت که میبره....
میخنده : عزیزم....به گمونم روغن سرد شده....یکم گرمش کن....زود باش......کل بدنم گرفته.....
پیش خودم میگم : خدا چی افریده؟؟؟؟ موجودی لوس تر و عزیز تر از مرد هست؟؟؟؟
به این فکر میکنم که بذر زندگیمون داره جون میگیره جوونش.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد