سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 23: سایه روشن...

قسمت 23:سایه روشن
صدای آهنگ گیتار...از خواب بیدارم کرد....خودم بد بیراه میگم به خودم که این چه زنگیه انتخاب کردم.......بیشتر شبیه عاشقانه های مکزیکی میمونه......
: بله بفرمایید.....
_ سلام دختر خوشگلم....بیدارت کردم؟؟؟
برای یک ثانیه مخم هنگ کرد.....و بعد از نو روشن شد......خدای من.چه صبح عجیبی......تو تخت جا به جا میشم.....کنارم شازده خوابیده.....
یواشکی بلند میشم و از اتاق میزنم بیرون......
: صبح شما هم بخیر....
ساعتو نگاه میکنم....9 صبح.......
_ ببخش این موقع بیدارت کردم میخواستم مطمئن بشم امروز هم میمونی تهران....
: خوب...راستش....من شب بلیطمه.....باید برگردم....
_ نه..نه....حتی فکرشم نکن....تازه پیدات کردم....چند روزی مهمون منی.....راستی امروز ظهر ناهار دوتاتون بیاین باغ.....
: فداتون بشم....عزیز دلید شما ولی باید برگردم....شنبه باید یک سری برم دانشگاه..شرکت....کارگاه..کلی کارام مونده....
_ با من چونه نزن خوشگل خانم...میتونی کارهاتو جا به جا کنی.....ظهر منتظرتونم.....دیر نکنیدا.....
تا خواستم بگم نه...خداحافظی کرد...تماس قطع شد......
سرگیجه دارم.احساس ضعف میکنم....انگار یک زخم بسیار عمیق قدیمی یهویی ترمیم شده رفته.....از جهتی ادمی به خاطرش شاده...از طرفی گیجه که چی شده....از طرفی غمگین....شاید دلش برای زخم قدیمی و اون حس نا ارومی تنگ شده....
برمیگردم تو اتاق ...هنوز دلم خواب میخواد......
شیرجه میرم تو بغلش.....چشماشو باز میکنه : جوننننننن
خودم: خوبی؟
چشماشو میبنده و باز میکنه و میگه : یکم سرم درد میکنه.....قابل تحمل .......
میشینم روی کمرش.......ماساژش میدم......نمیدونم چرا......با اینکه هنوز دلم خواب میخواست کل بدنشو روغن مالی کردم و حسابی ورز دادم......خیلی حرفه ای.....
میکوبم به پشتش و میگم : تا دوش بگیری برات قهوه درست میکنم سر حال بیایی....پاشو.....کلی کار مونده انجام بدیم.....
صداش : من تازه دلم میخواد بیشتر بخوابم......
یک لگد هم بهش میزنم.......
دادش : باشه.......دیکتاتور.....مطمئنی خودت نمیخوای بخوابی؟؟؟؟؟؟؟
وسایل صبحانه رو اماده میکنم.....خودم میرم سمت حمام......
هیچ کداممون دلمون نمیخواد درباره اتفاقات دیشب حرفی بزنیم....به چشمش نگاه نمیکنم.....اونم....هر دو داریم ازهم فرار میکنیم.......شاید از هم خجالت میکشیم.......
قهوشو با اشتها و میل نوشید......
خودم: بهتر شدی؟
خودش: عالیم.....زنده شدم......ببینم.....دیشب مست که نشدم ؟ هان؟ اصلا یادم نمیاد کی اومدیم خونه....یادمه تو ماشین بودیم.....بعدشو دیگه یادم نمیاد.....
خودم: اتفاق خاصی نیافتاد......رسیدیم خونه...و تو خوابیدی....همین.......
خودش: هوم....کاری نکردم؟ حرفی ؟ دری بری؟؟؟؟؟ چیزی که نگفتم..؟
خودم: چیز مهمی نگفتی.....یکم به خدا فحش دادی.یکم به دنیا...یکم به من.....همین.....چیز خاصی نبود......
خودش : آف.......من.من واقعا متاسفم...میدونی.......
خودم: مهم نیست.....بهش فکر نکن....خوب یکم زیاده روی کرده.....تازه هیچ وقتم همچین ادم مودبی نبودی که بگم اون روی دیگرتو تو مستی دیدم......حالت عادی و مستیت تقریبا یکیه....تلخ...تند... فقط یکم شدتت و سرعت گفتارت بیشتر شده بود......پس بیخیال......بهش فکر نکن........
خندش گرفت......خودم هم......
صداش : پوم پوم...
خودم: نگو.....
صداش : پوم پوممممممممممممممم
تقریبا تهشو خیلی کشید......
خودم: دلت درد میکنه ؟ کتک میخوای؟؟؟؟؟؟؟؟
صداش بلندترررررر : پوم پومممممممممممممممممممممممممممم.....
خودم: اصلا معنی این کوفتی که میگی چیه؟ پوم پوم؟ این دیگه چه اسمیه؟؟؟؟؟ حتی به اسم من نزدیکم نیست بگم اشتباه تلفظی .....منو چیچی میدیدی؟؟؟؟؟ لعنتی......تو مایه عذابی......
خندش : پومممممممممممم....پوممممممممممم......
خودم: درد......بنال ببینم چی میگی.....کم واسه من اسم اختراع کردی.اینم روش....اتفاقا این اولین اسمته......
خودش: همیشه برام پروانه میگرفتی.......
خودم: هوم؟؟؟؟؟؟؟پروانه؟؟؟؟؟؟
خودش: تو باغ ساعتها دنبال پرانه ها میدویدی....وقتی رو جایی مینشستن خیلی اروم میرفتی و بالهاشونو میگرفتی.....بعد میگذاشتی روی دست من.....یادت نیست؟؟؟؟؟؟؟؟
سعی کردم به خاطر بیارم.......ولی انگار پاک شده باشه....از اینکه مغزمو مجبور کرده بودم به بازیافت خاطرات داشتم عذاب میکشیدم......بخشی از کودکیمو خیلی وقت بود چال کرده بودم...حالا از دیشب تا حالا سر اون چاه لعنتی رو باز کرده بودم......خیلی چیزا داشت از جلو چشمام میگذشت.......
خودم: نه...یادم نمیاد......
خودش: چطور؟؟؟؟ باورم نمیشه.....غیر ممکنه......کفش دوزکا رو میگرفتی میانداختی تو قوطی کبریتای خالی....میگفتی سرما نخورن....اینجا خونشونه.....واسه پروانه ها خونه میساختی....میرفتی واسه کندوهای عسل ..چتر میساختی بارون نیاد روشون......
خندم گرفت : نه.چرت نگو...من اینکار ها رو نمیکردم......
خندید: میکردی.....خیلی هم خوب میکردی.....هنوزم میکنی.....تو مزرعه ..دیدم داشتی روی سوراخ مورچه ها رو با چوب و برگ چتر گذاشتی.....عین بچگیهامون....هنوز هم نگران بارونی........
یک لحظه هنگ کردم........میتونستم صداشو بشنوم.....
خودم: یادم نمیاد.......
صداش: داری بهش فکر میکنی.چشمات خندید.برق زد...یادت اومده ولی داری کتمان میکنی.......دروغگوی خوبی نیستی عزیزم.....
خودم: چرا بهم میگفتی پوم پوم؟؟؟؟؟
خودش : ..تو زبون ما به پروانه میگم پاووپاوو...
خودم: خوب چه ربطی داره؟
خودش: من نمیتونستم تلفظش کنم....کردمش پوم پوم.....یعنی پروانه......
هاج و واج نگاهش کردم.....خندم گرفت.....خیره شدم تو چشماش.......
خودم: الان ما باید باهم دعوا کنیم.......نشستیم دل قلوه میدیم.....
خودش: دلت میخواد دعوا کنیم؟
خودم: اره......
خودش : اونوقت چرا؟؟؟؟؟
خودم: چون تو یک عوضی پست فطرتی با کلی نقشه های مزخرف......
صدای غش غش خندش : کاش یکم..یکم سعی میکردی تظاهر کنی که خنگی.....
خودم: نه نمیشه....چطور دلت اومد اینکارو بکنی هان؟؟؟؟؟؟؟ نگفتی ممکنه من واقعا اسیب ببینم؟؟؟؟؟؟ دلم بشکنه؟؟؟؟؟ اگر پدرت منو نمیشناخت؟؟؟؟ لعنتی.....بعضی وقتا واقعا ازت بدم میاد......
اروم از جاش بلند شد و گفت : اولا تو دختر ضعیفی نیستی....دلت هم جنسش شیشه نشکن.....توش پیداست ....ولی اسیبی نمیبینه.....تازه حتی یک درصد هم فکر نمیکردم توی نامرد پوم پوم باشی......چطور باید تو رو ربط میدادم به خودمون؟؟؟؟؟ یک دختر غریبه شهرستانی از ناکجا اباد؟ اگرم کسی بخواد گلایه بکنه منم نه تو......دیشب فهمیدم هیچی ازت نمیدونم...هیچیییییییییییی
خودم: خوب خودت نخواستی......هیچ وقت نخواستی.....از عمد....میترسیدی دست و پای دلتو بگیرم......از عمد منو عین گوشت قربونی انداختی جلوی خانوادت.....مطمئن بودی اولین اخرین بار که وارد خانوادت میشم.میدونستی اینقدر خودخواه و نامهربون با من برخورد میکنن که عمرا به زندگی باهات فکر کنم.میخواستی دردسر کم کنی....در عین حال بهانه ای دستت میامد که هی مادر....من دوست دختر دارم...بهم گیر نده.....اگرم میخواست اصرار کنه چون از من خوشش نمیامد....باید مجبورت میکرد منو ول کنی....که اونوقت تظاهر میکردی عاشق منی.....پس مادرت مجبور میشد عقب بکشه....چون غالبا نمیخواست یک دختر مسلمون زاده از یک خانواده متوسط و شهرستانی رو وارد خانوادش کنه......هوم؟؟؟؟؟؟؟ کل نقشتو خوب تجزیه تحلیل کردم؟؟؟؟ من ساده.....فکر کردم واقعا خوشحالی از اینکه با منی.....میخوای رابطمونو قوی تر کنی.....ولی تو.....تو یک موجود خودخواه ترسویی که منو مثل ربات هایی که میسازی میخواستی کنترل کنی.....نه؟؟؟؟؟؟؟ فکر کردی اینقدر بدبخت و عاشقتم که اجازه بدم با غرورم بازی کنی؟؟؟؟؟ لهم کنی؟؟؟؟؟
صداش : حرفات تموم شد خانوم؟
خودم: اره.....خوب بگو..از خودت دفاع کن...با حرفای منطقی و قلمبه سلمبت مجابم کن دارم راه اشتباهو میرم.....که ادمها نمیتونن و نباید درگیر هم بشن......
از جام بلند شدم و رفتم سمت بار.....
صداش : این موقع صبح؟؟؟؟؟
خودم: برو به جهنم....میدونی....برگردم اصفهان ....دیگه منو نمیبینی.....تو لیاقت نداری....بیخودی دلمو بهت خوش کردم....از من یک ابزار ساختی واسه خودت؟؟؟؟؟
شیشه وودکا رو باز کردم خواستم سر بکشم که شیشه رو گرفت ...یکم بینمون تنش ایجاد شد..دستمو گرفت و پیچوند......دردم گرفت
جیغ کشیدم : وحشی...دستم.دستم......
منو با همون وضعیت برد روی راحتی و ول کرد و گفت : هر چی دلت خواست گفتی.....حرفای منم گوش بده...بعد برو هر جهنم دره ای که دلت میخواد.....
دیگه ازش نمیترسیدم.....از پسری که جلوم ایستاده بود نمیترسیدم......تو وجودش همون پسر بچه کوچولو رو میدیدم که شبها بدون پوم پوم نمیتوست بخوابه.....یا موفق میشدم.....یا برای همیشه از دستش میدادم......
صداش : خوب.اگر خیالت راحت میشه.اره....اگر تو لعنتی پوم پوم نبودی....100 سال سیاه مادرم باهات کنار نمیامد...نه تو میتونستی تحملش کنی....نه اون تو رو ....اره.....من میدونستم چه اتفاقی میافته...همه چیز داشت عالی پیش میرفت....و اینکه میگی تظاهر....اشتباه میکنی....من هیچ وقت تظاهر نمیکنم...حسم درباره تو بسیار قوی و واقعی.....من هر لحظه که با تو هستم حسم واقعی......و مادرم اینو تو چشمای من دید.....میدونستم دیگه هیچ وقت بهم گیر نمیده.....چون اخرین باری که بهم گیر داد با مرال ازدواج کردم.... و مادرم دیگه حاضر نیست یک اشتباه رو دو بار مرتکب بشه.....مخصوصا درباره تو ....چون عمرا نمیتونست با تو کنار بیاد.....هوم.....اگر دلت میخواد اسمشو بگذاری استفاده ابزاری....اره....من ازت استفاده کردم برای راحت شدن خیال خودم....برای ارامش خودم....و اصلا به خاطرش شرمنده یا پشیمون هم نیستم......چون تو هم بارها همین بلا رو سر من اوردی خانوم به ظاهر شریف......
خشم از صورتم زبانه کشید : چرت نگو
خندید و اروم رفت سر میز صبحانه و با طعنه گفت: حرف حق تلخ عزیزم.....نه؟؟؟؟؟ به نسبت من از تو بهترم.....دستکم همونی هستم که نشون میدم.....یک مزخرف عوضی پست ......ولی تو چی هستی؟؟؟؟؟؟ یک مار خوش خط و خال ؟؟؟؟
بالشو پرت کردم سمتش.....
جا خالی داد و گفت: عزیزم....میدونی وقتی وحشی میشی به شدت تحریک کننده میشی؟؟؟؟ بعید میدونم با یک بالش بتونیبه من اسیبی بزنی......
بدجور عصبانی شدم....برای یک لحظه خواستم برم حسابشو بگذارم کف دستش......ولی نیشخندش.....اون حالت خونسرد روی صورتش........
نفس عمیق کشیدم.....خیلی عمیق......
خودم: خوب...حرفاتو زدی؟؟؟؟؟ همین.....میخوای با این حرفا قانع بشم؟؟؟؟؟؟ باشه...تو ادم بهتر.....مرده شور خودتو و این ویژگیهای خوبتو باهم ببرنننننننننن
خندید......
خودم: خوب میشه لطف کنی بگی من کی ازت ابزار ساختم؟؟؟؟؟
خودش : عزیزم....فکر میکنی این بالا به جای مغز تو سرم کاه ریختن؟؟؟؟؟
یک لحظه از توصیفش خندم گرفت....کلمو به نشانه مثبت تکون دادم....
گفت: اوم...پشیمون میشی ازین جواب......ولی خوب......بزار ببینم......اهان.اخرین باری که من شدم دستمال کاغذی که باهاش اشکاتو پاک کنی کی بود؟؟؟؟؟ دقیقا شبی که با دوست پسر سابقت تموم کردی.....اها؟؟؟؟؟ میخوای بگی عاشق چشم ابروی نداشته من شدی؟؟؟؟ یکاره اومدی اینجا؟؟؟؟؟؟ اینقدر مستاصل و تنها شدی که دیگه کسی جز من برات نموند.........
میخواسم جوابشو بدم.....گفت :آ آ آ....هیچی نگو.....صدات در نیاد....خودتم میدونی چقدر درست میگم.... هوم....روزی که منو زورکی بردی باغ......چی گفتی : وای عزیزم استاد..استاد هم امده باغ...چقدر خوب.باهاش اشنا میشی......ببینم پشت گوشای من مخملی؟؟؟؟؟؟
برای یک لحظه خندم گرفت...
صداش : تو روحت......ببین.....حتی سعی نمیکنی تظاهر کنی ......
خودم: خوب خودت داری میگی باید خود واقعیم باشم........
صداش : چقدرم به موقع حرف گوش کن شدی......تو بی شرف ترین دختری هستی که تا حالا دیدم....یک جورایی دلم میخواد بگیرمت اینقدر بزنمت که سیاه و کبود بشی....لعنتییییییییی......چند تا دختر تو این کشوره؟؟؟؟؟ اصلا چند تا وبلاگ نویس دختر داشتیم اون وقتا؟؟؟؟؟؟ چقدر احتمالش باید باشه که اونی که من میخونمش بشه پوم پوم........
خواستم یک چیزی بگم که داد زد : هیچی نگو......یک کلمه بخوای بگی کاینات میزنمت....یک جوری هم میزنم نتونی تا یک هفته بشینی........
لباهامو به هم فشار دادم که نخندم....
صداش : قرار بود تو دوست دختر همیشگی من باشی....قرار بود بدون درگیری ....بدون هیچ حس و عاطفه و احساس گناه و شرم باهم باشیم.....لعنتی...من و تو شریک تجاری هممیم....قرار بود این شرکت کوفتیو باهم بزنیم....همه چیز داشت عالی پیش میرفتا....یکمی دست و پا داشتی میزدی...یک وقتایی مثل زنای دیگه میشدی.....دلت عشق و لوس بازی میخواست....ولی زودی برمیگشتی تو مسیر....لعنت....چطور باید میفهمیدم اینطوری میشه؟؟؟؟
اومدم باز یک چیزی بگم....با انگشت اشاره کرد که سکوت کنم.....
اینقدر جدی شده بود یکم ترسیدم.....تو جام فرو رفتم.....
صداش : همون روزی که خواهرت هی گیر داد قیافه من براش اشناست باید شک میکردم....من احمق....فکر کردم میخواد بیشتر صمیمی بشه....وقتی مامانم گفت اشنا به نظر میرسی....تو گوشام زنگ زد....فهمیدم یک جای کار ایراد داره.....ولی دیر شده بود....خیلی دیر.....میدونی.....چیش بده؟؟؟؟ تو همین لحظه..من اصلا ناراحت نیستم....یک جورایی ته دلم خوشحالم....دقیقا الان حس میکنم ازت متنفرم....این ازهمون گاهی اوقات که هی میگی.....الان من همونجام....چون باعث میشی من خوشحال باشم که پوم پومی....و خوشحال باشم که مامانم دوستت داره....
تقریبا ولو شد روی مبل....سیگارشو برداشت....و روشنش کرد.....سرش درد گرفته بود....دوباره صورتش سرخ شد....
اروم رفتم تو اشپزخونه و یک مقدار ابلیمو ونمک اوردم....روغن زیتون....
نشستم و دستشو گرفتم....یکم ماساژ ....و روی پیشانیشم ابلیمو و نمک زدم...روی شقیقه هاش.....چشماشو بسته بود.....
یکم تو سکوت و ارامش طی شد....گفت : هنوز از قارا بدت میاد؟؟؟؟
خودم: چی؟
صداش : قرا قوروت....قارا....
خودم: واییییی.....اره....چیه فشارمو میندازه.....
کل صورتش شده لبخند : اونوقتا مادربزرگت بهمون کشک میداد روشم یکم قارا میگذاشت.....تو همیشه میدادیش به من برات لیس بزنم....بعد کشکشو میخوردی....
خودم: من؟؟؟؟ بدم تو کشکمو لیس بزنی؟؟؟؟؟ عمرا.....
غش کرد از خنده و گفت : اره....تووووو.....هنوزم همونی....میدی غذاتو ادم برات یک دست کنه....جایی که دوست نداری برات بخورم....نمونش دیشب....ژله روی کیکتو دادی برات بخورمش....اصلا عوض نشدی تو.....
خودم: چه حرفا.....نخیرم.....خوب تو ژله دوست داری.....خوب منم خوشم نمیاد.....تازه بهت لطف کردم.....
ریسه رفت از خنده : دلم درد گرفت....سرم داره میترکه....چقدر تو بدجنسی دختر....یک جوری ادمو مجبور میکنی .....که اصلا نمیفهمم چرا راضی شدم.....وای...سرممممممممم.....هوم.این چی بود زدی به سرم؟ حس خوبی داد
خودم: یکم اروم قرار بگیری خوب میشه.....زیادی فکر میکنی میدونی؟ کلا دلت میخواد همه چیزو پیچیده کنی....
صداش: من پیچیده نمیکنم..اتفاقا من خیلی ساده بیانش میکنم....ولی خودت ببین....الان همه چیز پیچیده نشد؟؟؟؟؟ من پیچیدش نکردم....
خودم: نه....اصلا....خونه پرش اینه هر کدام میکشیم عقب و فقط همون دوستان عادی میشیم و شریکای مالی....همین....اینهمه ناراحتی و بحث نداره....
اینقدر خونسرد اینو گفتم و بلند شدم یک لحظه خودمم باورم شد برام مهم نیست این رابطه......
داشتم میرفتم سمت اشپزخونه و منو از پشت سر محکم گرفت و یهو بلندم کرد.....جیغم به هوا رفت...دیوانه....چیکار میکنی؟
صداش : اینا رو بزار روی اوپن تا بگم چیکار میکنم....
ظرفای تو دستمو گذاشتم روی اوپن.....منو انداخت روی دوشش و رفت سمت اتاق خواب.....
خودم: وسط دعواییم مثلا.....
صداش : باقیشو اونجا ادامه میدیم....که این رابطه رو میخوای بزاری کنار اره؟؟؟؟؟
خودم: ببین...بیا منصف باشیم....منو بزار زمین....با هم منطقی بشینیم حرف بزنیم.....
خودش : فعلا وقته عمل....
هوممممممممممم
گاهی اوقات از زن بودنم خیلی لذت میبرم.....گاهی اوقات ......گاهی اوقات

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد