سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 19 : قلعه سنگی ...

قسمت 19 : قلعه سنگی.....
طاق باز روی تختم خوابیدم و چشم به سقف دوختم......کاش منم به سقف آیینه میزدم......چشمامو میبندم و اونو تصور میکنم کنارم روی همین تخت.....که داشت از بدنم روی کاغذ طرح میزد......
چقدر زود 2 روز طی شد و رفت.......چنگ میزنم به بالشم......تو اغوش میکشمش و نفسمو حبس میکنم......دلم میخوادششششششششششش.........من دلم اونو میخواد......
به سنی رسیدم که دیگه نمیتونم تنهایی رو تحمل کنم.....ولو یک ساعت.......زود وابسته میشم.....شاید چون غریزه میل به تشکیل دادن خانواده داره و دلش بچه میخواد.....
خیز برمیدارم سمت گوشیم....برای هزارمین بار تو لیست شماره ها اسمشو پیدا میکنم ......و به خودم میگم: باهاش تماس بگیر دیوونه....ببین حالش چطوره؟؟؟؟؟؟
3 روزه رفته....و من تو عالم هپروت منتظر تلفنشم.... همون روز اول تلفنی از خواهرا به خاطر پذیرایی گرم و دوستانشون تشکر کرد.....ولی با من در حد 30 ثانیه صحبت کرد که اون هم شامل یک مقدار ناله به خاطر پرواز بد و اینکه بعدا مفصل میحرفیم میشد....دیگر هیچ.....یعنی خودم تلفن کنم؟؟؟؟؟
گوشیمو پرت میکنم.......
ازش بدم میاد......ازین پسرو بدم میاد.....دوستش ندارم..دوستش ندارم....چرا اینقدر منو شکنجه میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صدای تلفنم.......ولی کوشش؟؟؟؟؟؟؟
شیرجه میرم زیر میز تحریر...گناهکیو کجا پرتش کردم..........
با بدبختی همون زیر جواب میدم...مهندس ایرجی..
: چطوری خانوم داکتر......
_ استاد خوبم.شما خوبید؟ چه میکنید با زحمتای ما؟
: زحمتی نبود.....فردا میایی مرکز؟
_ شما امر کنید.....
استاد این چند روز شهر نبود.نشد باهم حرف بزنیم......حالا خودش تماس گرفته بود.......یکم استرس دارم که چی میخواد درباره این پسر بد بگه.....نفسمو حبس میکنم...تا 10 میشمارم....دستمو میگذارم روی قلبم و بهش میگم : تو هیچ احتیاجی به هیچ مردی نداریییییییییی.میفهمی....تو خودتی......و تنهایی داری از زندگیت لذت میبری.......
چشمامو میبندم.......و برمیگردم به سر میز ناهار روز جمعه ......
صدای خواهر بزرگه : شما چقدر چهرتون برای من آشناست.....ولی هر چی فکر میکنم نمیدونم کجا دیدمتون.....
صدای شازده : نمیدونم...شاید تو مهمانی جایی....شاید هم تو محیط کاری.....شاید قبلا همدیگرو دیده باشیم.....حس میکنم منم شما رو میشناسم.......
خواهرا خیلی شیک و اراسته لباس پوشیده بودن.... اینقدر شکیل که من جا خوردم از دیدنشون......انگار یک مهمانی خاص باشه.....وسطی کت و شلوار سفید تنگشو با کفشای آلبالویی و سرویس مرواریدهای صورتیش ست کرده بود....موهای خرمایی رنگ ولو کرده بود دور گردن بلوریش.......ارایش ملیح و لبخندای خوشگلش دل منو میبرد چه برسه به شازده....خیلی هم گرم باهم صحبت میکردن....
خواهر بزرگه با کت و دامن مشکی به وضوع پوست درخشان و زیباشو به رخ میکشید....خواهر خوشگلم با اینکه در آستانه 50 سالگی ولی خوب کمی از دخترای 30 ساله نمیاره و اصلا سن روی صورتش نمود نکرده..موهای کوتاه تن تن و ارایش پخته و نحوه گفتارش هر کسیو تسلیم میکنه...شازده بین 2 تا خانوم زیبا و خونگرم جنوبی محاصره شده بود...و عجیب اصلا هم ازون خجالت و سکوت همیشگیش خبری نبود.... راحت و پر هیجان باهاشون وارد بحث و گفتگو شده بود...از هر دری صحبت میکردن...مذهب...سیاست...تحصیلات.خانواده ها.....چقدر بیخودی نگران نظر خواهرام بودم.....نگران اینکه حرف نا مربوط بهش بزنن و دلشو بشکنن.....
شازده خیلی با حوصله به حرفای خواهر وسطی درباره تابلوهای نقاشیش گوش داد و حتی نظر هم میداد..........باعث شد آبجی خانم سر ذوق بیان و دلشون بخواد همونجا طرح بزنن جلوی شازده......و البته اقا هم بدش نمیامد کمک کنه.......
اینقدر مجلس گرم و خودمونی شد انگار این پسر رو هزار سال خانواده من میشناسن....
چشمامو باز میکنم.......
اتاقم خالی از حضورش.......و پر از خاطرش...... هنوز بوی عطرش باقی مونده......
دروغ چرا....شیشه ادکلنشو از تو چمدونش برداشتم وقتی داشت میرفت.......روی میزمه.....میخواستم بهش بگم اینجا جاش گذاشتی.......ولی هنوز فرصتش نشده....خیره نگاهش میکنم.....مرد سیاهپوش.....شیشه مشکی بسیار فاخر...برای هزارمین بار بو میکنمش......هوم...ته مایه گل سرخ به همراه اسانس نیشکر و بوی چرم.....این عطر سنگین و بسیار گرمیه....ادمی به وجد میاره.......حس خوبیه.....سلیقه خوبی داره......وای دلم براش تنگ شده.......دلم میخوادش........مردشورشو ببرن که اینقدر سرد و بی شعور........آخه کدام مردی تو دنیا معشوقشو اینطوری پا در هوا رها میکنه و محرومش میکنه از شنیدن صداش.....
سیگارمو برداشتم......یواشکی میرم روی پشت بام....نمیخوام خواهرا منو ببینن.......هوا ابریه.....خورشید داره یواش یواش میره پایین....حوصله کار کردن ندارم امشب..حوصله هیچ کسیو ندارم..پس چرا تماس نمیگیره؟؟؟؟؟ درونم غوغا شده......بدنم دست به شورش زده......پوک اولو غلیظ میدمم درونم......یاد حرفش میافتم : نکش....
به سرفه میافتم.......الهی به زمین گرم بخوری.....حتی سیگارم دیگه نیمتونم بکشمممممممممم...عوضی........تلفن کن.......باهام حرف بزن......گاو از تو بهتر میتونه عشق و احساسشو نشون بده.......سیگارو خاموش میکنم......
بعد از رفتنش خواهرا هر کدام با جزییات نقدش کردن.....اولی میگفت هیکل قشنگی نداره و قدش کوتاهه ....صدای خواهر بزرگه : تو مهمونیای ما بخواد شرکت کنه کنار پسرای فامیل کم میاره..خیلی کوچیکه ...همچین به چشم نمیاد ....
صدای خواهر وسطی : ولی به جاش خیلی شیرین و نجیب ... صدای دلنشینی هم داره...در کل معلومه از یک خانواده اصیل و درست و حسابی...باهوشم هست...وای دیدی چطوری طرح میزد....بهش بگو عکس کاراشو برام بفرسته...خیلی دوست دارم ببینم نقاشیاشو...
همه نظرات خواهرام برام مهم بود....ولی بدبینی و نگرانیشون هم نمیتونستم نادیده بگیرم ..خواهر بزرگه: خوب تا کی؟ میخوای تا تهش اینطوری دوست باشید فقط ؟ نمیخوای ازدواج کنی؟ نمیخوای مادر بشی؟ صدای خواهر وسطی: ولش کن..ازدواج دیگه چه صیغه ای ؟ تو این دوره زمونه کی ازدواج میکنه؟ مگه مغز خر خوردن....بچه هم ..چیزی که فراوون بچه.... بحث های این دو نفر همیشه برام عذاب اور بوده.....مخصوصا وقتی موضوع بحثشون منم....چقدر دلم میخواست ویلا بودم کنار سزار....به گوشیم نگاه میکنم ...نه پیامی...نه تلفنی.....برای هزارمین بار به تلگرام و اینستا سرک میکشم.....تو فیسبوک جولان میدم.....ولی خبری ازش نیست......کاش فحش بهتری بلد بودم نثارش میکردم....
دقایق به کندی میگذره.....حوصله هیچیو ندارم.......هیچیوووووووووو......
...................................
یک صبح سرد.....شروعی تازه....لوپام از شدت سوز هوا گل انداخته....نوک بینیم قندیل بسته....در جا میزنم بلکه یخ پاهام باز بشه.....استاد از دور داره یواش یواش میادش.....شالگردنشو پیچیده دور صورتش....
: سلام استاد...
_ به به ....خانوم داکتر عزیز.....صبحتون بخیر.....
میریم داخل گلخونه.....دربو پشت سرم میبندم....هوا دم دار و گرم ....شالمو باز میکنم....
استاد همینطور که داره میره سمت رخت کن میگه : مهمونت رفت؟؟؟؟؟
خودم: همون روز رفتن استاد.....
استاد: چقدر زود...
خودم: استاد.خوب...چی شد؟؟؟؟؟ نظرتون چیه؟
صداش : لباسهاتو عوض کن....امروز باید کل این آلوئه ورا ها رو جا به جا کنیم....بزنیم تو گلدون....
هاج و واج نگاهش میکنم.....و میگم چشم.......
گیر یک پنیرک لجبازم که چسبیده به خاک و بیرون نمیاد.....صدای استاد : ولش کن....یکم پاش خیس بخوره خودش در میاد......
خودم: استاد.من چیکار کنم؟؟؟؟؟؟
استاد : پسر خوبیه.....
خودم: همین؟ خوبه؟؟؟؟؟؟؟
میخنده .......بیل رو فرو میکنه کنار بزرگترین آلوئه ورا و میگه : این مادر همه ایناست.....3 سال پیش فقط خودش بود.....الان ببین چقدر زیاد شدن...
خودم: استاد.......
صداش:چقدر عجولی دختر.....
خودم: دلم اشوبه استاد
صداش: راه سختی در پیش داری .....
نگاهش کردم.....
استاد: تاولای دستش رو چیکار کردی؟؟؟؟؟
خودم: اب و نمک....یکم براش یخ گذاشتم .کار خاصی براش نکردم
میخنده: چقدر دوستش داری؟
گیج برگشتم سمت استاد : چی استاد؟
صداش : اونقدری دوستش داری که بتونی تحملش کنی؟؟؟؟؟
ولو شدم روی خاک.....
استاد روبروم نشست ...صدای پدرانش:مرد خوبیه....ولی من بعید میدونم باهاش اینده روشنی داشته باشی....
تقریبا دلم میخواست روی زمین دراز بکشم.......اصلا حسی برام باقی نمونده بود.نیاز داشتم به شنیدن دروغ..نیاز داشتم کسی بهم امید بده.....حتی الکی و دروغین.....
خودم: میگید که بدرد هم نمیخوریم؟
استاد: من همچین حرفی زدم؟؟؟؟؟؟
خودم: استاد منو گیج کردید..خوب معنی جملتون جز این میتونه باشه؟؟؟؟؟
استاد : این پسر تو رو دوست داره.....اینقدر دوستت داره که با چشمای بسته کود میریخت تو تشتا.....اگر میتونست دماغشم میگرفت.....
خندم گرفت ......
صدای استاد : وسواس داره؟
خودم: داشت به گمونم.....
صدای خنده استاد : اره.....داشتتتتتت.....
یک آلوئه ورای دیگرو تو گلدون گذاشت استاد و گفت : پسر خوبیه..تو رو هم دوست داره....ولی مردی نیست که بتونه برات وقت بزاره...تو دنیای خودشه.....زیادی جداست از این دنیا.....کنارش باشی ......اون چیزی که دلت میخواد نمیبینی.....
خودم: استاد میشه بیشتر توضیح بدید؟
استاد: از من نخواه بشینم برات قصه بگم.....حرفایی که باید بگمو گفتم .این مرد خیلی سخت و غیر قابل نفوذ...مثل یک قلعه سنگی میمونه.....شاید گاهی اوقات راهت بده برای مهمونی داخل.....ولی در همین حد.....این مردی نیست که اهل زن و زندگی و خانواده باشه.....
خودم: یعنی میگید به من پایبند نمیمونه؟؟؟؟؟؟
استاد: خودتو زدی به اون راه؟؟؟؟؟؟ دختر اون پنبه رو بیار بیرون.....ببین من چی دارم بهت میگم.....این مرد خودش تنهاست.....و احتمالا تو جزو معدود موجودات زنده ای هستی که تونستی بهش نزدیک بشی.....بیش از این نمیتونی.....اینقدر دوستت نداره که از خودش بگذره.....مگر تو اینقدر دوستش داشته باشی که بتونی پای دیوار سنگی زنده بمونی......
هاج و واج از تشبیه استاد دراز کشیدم روی خاک.......خودم: خیلی خستم استاد...خیلی.....چرا ؟ چه اشتباهی کردم...؟ من میتونم دوستش داشته باشم.....خوب شما هم که میگید اونم منو دوست داره.....یعنی نمیشه به مرور زمان عوضش کرد.....شاید یک روز تغییر کنه.....
صدای خنده استاد......: زن.....زن.....شما زنها همیشه دنبال اینید که ما مردا رو عوض کنید.....دخترم....به من نگاه کن....چند ساله منو میشناسی؟
بلند شدم نشستم و گفتم : خوب خیلی وقته.....
استاد گفت : من عوض شدم؟؟؟؟؟ تو این چند سالی که منو میشناسی عوض شدم؟؟؟
خودم گیج و ویج نگاهش کردم.میترسیدم حرفی بزنم که استاد خوشش نیاد......
صداش: نترس.....نمیخوام که بکشمت.خونه پرش سر دفاع بیچارت میکنم.....
صدای خندم ..... : خوب یکمی عوض شدید استاد..اون اوایل خیلی خشن و جدیتر بودید....ولی الان ملایم تر شدید.....البته شاید چون من دیگه قدیمی و تکراری شدم اینطوری شده باشه.....
استاد : نه....درست میگی.....من این چند سال خیلی عوض شدم..ولی به قیمتی؟ خیلی سنگین ...تازه یادم افتاد که ارزشهای زندگیم چیه.....ولی منم یک قلعه سنگیم دختر.....
خیره شدم تو چشمای مهندس.....صادق ترین مردی که تو عمرم دیدم و افتخار شاگردیشو داشتم الان جلوم چه اعترافی کرد
گلدانی دیگرو درست کرد و گفت : اینقدر تو دنیای خودم غرق بودم که نفهمیدم دارم با ارزش ترین موجود زندیگمو از دست میدم.....سوختنشو ندیدم....
استاد دست از کار کشید و اهی عمیق کشید و گفت : من باعث شدم بیمار بشه..درد بکشه....زجر بکشه.....دوستش داشتم....ولی نفهمیدم باهاش چیکار کردم.....
خودم: استاد .نه تقصیر شما نبود.....نمیتونه تقصیر شما باشه.....
استاد : بیخودی توجیهش نکن.....ادم خوبه به خودش دروغ نگه.....من زنمو داشتم از دست میدادم.....فقط به خاطر خود خواهیم.....زندگی .عشق...نیازمند فداکاری و از خود گذشتن...اونم از هر دو طرف....من نگذشتم.....اون همش گذشت.اینقدر که به خودش اومد کل بدنش شد تومور و غده.....تمام زجری که کشید تقصیر من بود..
خودم: استاد...نه همش این نمیتونه باشه......
استاد : پدرش خان 20 پارچه آبادی بود....لا پر قو بزرگش کرده بودن....10 تا برادر داشت و خودش یک دونه دختر پدرش بود.....
دستمو دور پاهام گره زدم و سرمو گذاشتم روی زانوهام....همه وجودم شد گوش .....
استاد یکم خاک برداشت و گفت : مادرم عکسشو بهم نشون داد..نه یکبار....بلکم 10 بار...پدر من خان منطقه بود....این ازدواج میتونست خیلی به اتحاد دو طایفه کمک کنه......منم که همه نگاهم به گل و درختا بود.....زن چه میدونستم چیه.....
خندیدم و گفتم : استاد یعنی سنتی ازدواج کردید؟
استاد: هوم....نمیخواستم...ازدواج کردن رو نمیخواستم....میخواستم کل ایران رو بگردم و گیاهان وحشیو ثبت کنم.....همه دنیای من تو دل بیابونا بود.....به مادرم گفتم نمیخوامش.....حتی درست به عکسش نگاه نمیکردم....
خودم: وا.پس چی شد تصمیمتون عوض شد؟؟؟؟
استاد بلند شد رفت گلدان اورد و گفت : بیکار نشین دختر....
منم شروع کردم به کاشتن.....
صدای استاد : جوون بودم و خیلی خودخواه و سرکش...دانشجو بودم و داشتم درس میخوندم....برای پیدا کردن یک گیاه بسیار کمیاب رفتم تو منطقه اونا....دنبال چند تا کل و قوچ از کوه رفتم بالا....یهو به خودم اومدم دیدم گیر افتادم.....نمیتونم بیام پایین.....
خودم: خوب....چی شد؟ بعدش؟
صدای استاد : داشتم این ور اونورو نگاه میکردم ببینم برم بالا یا برم پایین چیکار کنم....که دیدم یکی روی صخره بغلی داره عین این کل ها بالا میره.....
خوم : خوب....کمکتون کرد؟
استاد : خیلی ازم فاصله داشت ولی با داد و هوار بهش فهموندم گیر افتادم...اون مثل چی رفت بالا و از نظرم دور شد ..بدون اینکه حرفی بزنه.....
خودم: رفت؟؟؟؟؟؟
استاد : اره رفت.....و من اویزون مونده بودم که چه خاکی به سر بریزم که یک طنابی از بالای سرم افتاد پایین...نگو یارو رفته بالا که بتونه درست و حسابی کمکم کنه....
خودم: خوب پس ....چه بامرام بوده......
استاد : طنابو گرفتیم و بستیم به کمرمونو و یواش یواش صخره رو گرفتیم رفتیم بالا....هیچ صدایی هم ازون یارو درنمیومد....رسیدم بالا باورت نمیشه دختر کل این پنجه هام خونی شده بود....هر چی دعا و ورد بلد بودم تو همون چند دقیقه خوندم به گمونم تا رسیدم بالا.....
خودم: خوب کی بود اون بالا....از داداشای عروس خانم؟؟؟؟؟
صدای استاد: چقدر تو عجولی.....
خودم: خوب پس ....برادر خانم شما رو نجات داد و نمک خورده شدید....هوم...منطقی به نظر میرسه.....
استاد : گلو بکار حرف نزن.....بزار حواسم جمع باشه چی دارم میگم.....
خودم: چشم استاد .....اوم...اصلا دیگه حرف نمیزنم.بفرما....
استاد : همچین تیغ افتاب بود تو چشمام...نمیتونستم درست بینمش...اینم حرف نمیزد.....داشت طنابشو باز میکرد از تنه یک درخت قدیمی.....اومد سمتم....منم میخواستم طنابو باز کنم...هی حرف میزدم و ازش تشکر میکردم ولی جوابمو نمیداد....حس کردم یکم عجیب غریبه...صورتشو با دستمال پوشونده بود....لباس محلی تنش بود..یک دبی گنده که پایینشو پیچیده بود به ساق پاش..سرشو هم بسته بود....رفتم سمتش که طنابو بهش بدم .دیدم کشید عقب....دستاشو که دیدم فهمیدم زن...
صدای جیغ من .....بالا پایین پریدم.....خودم: وای استاد...خانومتون شما رو نجات داد؟؟؟؟؟ وایییییییییی.....
دور سر خودم تابیدم.......
استاد : دختر چیکار میکنی....بشین....وای الان صداتو بغل دستیا میشنون میگن اینا دارن چیکار میکنن....چه خبرتههههههه
خودم: استاد جدی جدی خانومتون بود؟؟؟؟؟؟؟
صدای خنده استاد : مثل غزال میمونست.....دستمالشو که باز کرد موهاش تو باد میرقصیدن.....تو نور میدرخشید.....اصلا نمیدونی چی بود.....نمیتونم اون لحظه رو برات توصیف کنم.....
خودم: چیکار کردید؟ چی گفتید؟
خودش: هیچ تا اومدم کاری بکنم طنابو از دستم قاپ زد و با موهای بازش ستیغ کوه گرفت و رفت بالا......من همینطور محو تماشاش موندم سر جام.....
خودم از خنده ریسه رفتم...استاددددد
صداش : هیچی دیگه ما پامون رسید زمین اصلا نفهمیدیم چطوری رسیدیم خونه....که مادر زود باش همین امشب میریم خواستگاری.....یعنی مطمئن بودم این دخترو همونیه که بالای کوه دیدمش.....
خودم: جدی جدی همون شب رفتید خواستگاری؟
استاد : از مادرم که پسر بی ابرویی نکن.....من باید براشون ادم بفرستم قرار بزاریم..اینطوری بی اداب که نمیشه رفت.....از من که خودم میفرستم شما خبر کنید بیان بریم خواستگاری.......
خودم از خنده ریسه رفتم....
صدای استاد : ازون ور پدرم میگفت اینا اگر اینطوری ناغافلی بریم دختر بهمون نمیدنا....فکر میکنن چه خبره......چت شده پسر....یکم قرار بگیره....
خودم: قبول کردید حرفشونو ؟؟؟؟؟
استاد : به نظرت قبول کردم؟؟؟؟؟
میخندم.....
صدای استاد : هیچی کلی ادم شدیم راهی روستاشون شدیم.....
خودم: استادددددددددد.....واقعا؟؟؟؟؟ بعد به من میگید عجول.....
صای استاد : دختر جوون بودم....فقط کل چشمام شده بود موهای افشونش.....میدونی اگر خوشش نیومده بود موهاشو برام باز نمیکرد...دستمال برام نمینداخت....نمیشد صبر کرد......
خودم : عین تو داستانا.....باور کردنی نیست.....
صدای استاد : ....زن نمیخواستم....ولی یهو میدونستم فقط اونو میخواستم...دستمالشو گذاشته بودم تو جیب پیراهنم....درست روی قلبم....باید براش برشمیگردوندم....
میخندم.....خیره میشم به استاد ......
ولو شده روی خاکها...بیلچه بدست.....صداش : وقتی رسیدیم ازمون چه پذیرایی که نکردن.....خوب پدر منم خان بود.....برای خودش برو بیا داشت.....از تو چه پنهون زمینای ما بیشتر بود...برای همین خیلی خوشحال بودن.....سفره انداختن ازین سر تا اون سر.....ولی پدرش گفت هر چیزی ادابی داره.....اخر هفته دیگه بیایید تا صحبت کنیم....پسرا هم خبر کنیم از شهر بیان.....
میدونی 10 تا برادر داشت.....10 تا....یعنی اگر یکیشون از من خوشش نمیامد دیگه رسیدن غیر ممکن بود....
غش کردم از خنده : استاد 10 تا برادر زن داری؟ کتکتم زدن؟؟؟؟؟راسته شما رسمتون اینه؟؟؟؟؟
صدای استاد : زدن منو؟؟؟؟؟ یک دستم هم شکست.....نمیدونی من چی کشیدم تا بلاخره رسیدم سر سفره عقد.....
میخندم از ته دل......یهو یادم افتاد : استاد پس قضیه بیل زدن چیه؟؟؟؟؟
میخنده: هوم....پدر خانوم.....خدا بیامرزدش...نور به قبرش بیامرزه...اسفندیار خان برای خودش برو بیایی داشت....اهل دل و حکمت بود....شعر میگفت...مرد بود.میدونی ازون مردا که یک ایل به خاطرش جون میدادن.....حرفش حرف بود....منو کشوند کنار و گفت دختر بهت نمیدم .....
خودم: استاد چرا؟؟؟؟؟؟
استاد : خوب چی فکر کردی؟ همینطوری ساده یک دونه دخترشو بده به من؟؟؟؟ منم بودم همین کارو میکردم.....برام شرط گذاشت....که یک زمینو تو یک هفته خودم با دستای خودم اماده کنم.....اینم شد ماجرای بیل زدن ما.....وای چه دورانی بود.....
خودم: استاد برای شما که سخت نبود بیل زدن....این چه شرطی بود؟
صدای استاد : من پسر سهراب خان بودم دختر....کلی رعیت روی زمینای پدری من کار میکردن.......بعد شرط کرده بود یک تنه تنها رو زمینای اربابی خودشون شخم بزنم.....پسر خان.....میخواست شاخای منو بشکنه.....
خودم: خانوادتون با این قضیه مشکلی نداشتن؟
استاد: مادرم شروع کرد به بد بیراه گفتن که اینا چی فکر کردن.....ولی پدرم پشتم موند و گفت برو اگر میخوایش برو.....من به خاطر مادرت 2 تا کوهو با یک گله گوسفند رد کردم......مادرت گویا خاطرش نیست.....
از خنده ریسه رفتم......و گفتم : جدی؟؟؟؟؟؟ پدرتون هم اینکارو کرده بودن؟
استاد : اره.....تازه شرطی که واسه من بود اسون تر بود.....هوم یک قومی هست شرطشون برای دختر دادن دزدی بود....یعنی تا دزدی نمیکردن بهشون دختر نمیدادن..اینا الان نصفشون تو سیستم خیلی بانفوذن.....ولی تو ایل ما رسم و رسومات مرد بودنو محک میزد.....
خودم: استاد پس بهش رسیدید.....
استاد لبخند روی لباش ماسید.....بلند شد خاک لباسشو تکوند و اخرین گلدونو برد کنار دیواره گذاشت و گفت : پاشو حواسمو پرت کردی کارمون طول کشید.......
خودم : استاد پس چی شد که خودتونو مقصر میدونید؟ شما که همه کاری کردید......
استاد : تنهاش گذاشتم.....اوردمش شهر....تنهاش گذاشتم....بهش توجه نکردم.....همش تو سفر این ور اون ور کنگره و سمینار و این شهر اون شهر.....این بیابون اون بیابون....اوایلش پا به پام میامد.....بهت گفتم ادبیات خونده؟؟؟؟؟ شعر میگه و دیوان شعرش چاپ شده......خانمم به پدرش برده.....
هیجان زده دنبال استاد روان : استاد داری سخت میگیری....خانمتون دیوانه وار شما رو میپرسته....نمیتونه همش مقصرش شما باشید......
استاد: دلداری نده دختر....من به خاطر اشتباهم باید تنبیه بشم....بیخودی دلداری نده.....وقتی دخترمون بدنیا اومد...خونه نشین شد.....من چیکار کردم؟؟؟؟؟؟ ازین شهر به اون شهر.....ماهی یکبار هم نمیامدم خونه ببینم چیکار میکنن.....تو کل این سالها این زن تنها موند.....مثل کوه پشتم ایستاد تا من درسم تموم بشه......من چیکارش کردم؟؟؟؟؟ از کوچکترین حقی که داشت محرومش کردم.....به جایی رسوندمش که از پله نمیتونست بالا پایین بره.....غزال تیز پای من.....
برای یک لحظه استاد بغض کرد......
چقدر دلم میخواست بغلشون میکردم و میگذاشتم یک دل سیر گریه کنه.....
هیچ جمله ای نمیتونست دل این مرد رو اروم کنه.....نفس عمیقی کشید
شاید استاد هم داشت میشمرد......
اروم گفت : نزار این مرد تو رو از حقت محروم کنه.....هر چقدرم دوستت داشته باشه....تنهات میزاره.....شاید یک روزی تغییر کنه....عوض بشه و بتونه سمتت بچرخه.....ولی احتمالا اون روز تو دیگه بالی برای پرواز نداری.....
بیحس خیره موندم به استاد.......
استاد: مگر اینکه اینقدر دوستش داشته باشی که بخوای خودتو به پاش بریزی.....عشق اون مرد کافی نیست دختر.....کافی نیست برای اینکه دلتو داشته باشه......
تو رختکن استاد دستمال حریری از تو جیب کتش دراورد و داد بهم : اینو هیچ وقت از خودم جدا نمیکنم.....یادم نره برای چی و کی باید زندگی کنم.....
استادو نگاه میکنم....مثل کوه استوار و جذاب.....چهره جا افتاده بختیاریش داد میزنه من اصیلم.......با وقار جلوم راهی میشه.......و من اشفته و نا ارومتر از همیشه دنبالش سنگریزه های روی خاکو میشمارم........
دلم هوای قلعه سنگیو کرده......دلوم قلعمو میخواد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد