سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت چهارم : بازی

قسمت چهارم : بازی......
نمیدونستم باید چیکار کنم.....بین موندن و رفتن گیر افتاده بودم....حس غریبی میکردم....خونه سرد و بی روح.....نیمه تاریک.....خیلی خسته بودم....کل بدنم کوفته بود....از وید بدم اومده بود.....قبلا (ا) بهم گفته بود باید با اون بکشم و اون دلش میخواد منو ببینه برای اولین تجربه......خوب شد نبود و منو ندید....مطمئنا براش اونی نمیشد که میخواست ببینه.....
یهو یادش افتادم....و یاد بی معرفت بودنش.....عصبی شدم....بدنم درد میکرد......مثل یک ادم مستاصل بیچاره شده بودم....دلم شدید سیگار میخواست
بلند شدم رفتم سمت بوفه...یکی یکی شیشه ها رو چک کردم....خالی.خالی.....خالی....بلاخره یک وودکا ابسلوت پیدا کردم....برای خودم ریختم....
صداش : اون بدردت نمیخوره.....
خودم: میزبان خوبی نیستی
خودش : تو هم مهمان خوبی نیستی........
دلم نمیخواست اشکمو ببینه.....دلم نمیخواست ضعفمو ببینه.....شکستنمو........تا 10 شمردم.......میخواستم شات رو یک سر برم بالا که دستمو گرفت و گفت : این حالتو بدتر میکنه....شب میخوای بری نمیتونی...
خیره شدم تو چشماش.......
چی میخواستم ازون چشمای خسته؟؟؟؟؟
هیچی تو چشماش نبود.....هیچی....نه عشق نه محبت نه دوستی.نه حسی.....انگار داشتم به یک مرده متحرک نگاه میکردم.....
انگار داشتم خودمو تماشا میکردم......
خونه سرد و نیمه تاریکش.......حس غربت بهم دست داد.میخواستم برم......
دستمو گرفت و اروم بوسید.....
برق 3 فاز از سرم پرید......انتظارشو نداشتم.....یکبار دیگه خیره شدیم بهم.....همه وجودم اتیش گرفته بود...میتونستم حرارت بدنشو حس کنم.....هاله بدنشو......
صدای قلبشو.....یا شاید نفسهاش........
اینقدر نزدیک شدیم به هم که فاصلمون شد نفسهامون....لبهامون ......
چشمامو بستم.....میتونستم تصور کنم که اولین بوسه میتونه چقدر زیبا و دلربا باشه....گرم و صمیمی......چشمامو بستم تا لحظه لحظشو حس کنم و بدون شرمساری درونش غرق بشم.......
میتونستم لرزش انرژی لبهاشو حس کنم......سکوت.....
چشمامو باز کردم....خیره نگاهم میکرد.....لبهاش بسته بودن.....فقط نگاهم میکرد....
اروم خودمو کشیدم عقب......
منو گرفت و کشید سمت خودش دوباره........
اینبار خیلی قویتر و خیلی جسورانه.....
دروغ چرا ......ترسیدم......واقعا ترسیدم....دیگه ازون دختر دیوانه یک ساعت پیش اثری نبود......به وضوح سرخ شدم....
اروم کنار گوشم نجوا کرد : بشین....
روی مبل گوشه دیوار میخکوب شدم....رفت پشت پیانو .....
خیلی مبتدی و کلاس اولی شروع کرد به لمس دکمه ها و فشردنشون.....انگار داشت یکی یکی نت ها رو امتحان میکرد....نمیدونستم باید چیکار کنم.....دلم سیگار میخواست....شاید شراب....شاید فرار....
سرم درد میکرد....و صدای ناخوشایند پیانو بیشترش میکرد.......
سردم شده بود.....شاید خونه سرد بود....شاید هاله او منو یخزده کرده بود......
منتظر یک معجزه بودم......یک تغییر.......
شروع کرد به نواختن...انگشتای جادوگرش روی دکمه ها میرقصیدن.....به یکباره همه چیز عالی شد.....یک اهنگ ملایم.....صدای فرشتگان.....
بارها و بارها اینو برام نواخته بود....شبهایی که خوابم نمیبرد.....شبهایی که تنها بودم..شبهایی که ازرده بودم از کار...
بارها و بارها .....
چشمامو بستم....زمان انگاری متوقف شد......یا شایدم داشتم برمیگشتم به عقب........
به سالهایی که هنوز یاهو چت گل سر سبد شبکه های اجتماعی بود......
به سالهایی که تنها وسیله ارتباطیمون میل بود.....برگشتم به 22 سالگیم.....
با صداش چرتم پاره شد.....
: خوبی ؟
خودم گیج و منگ : اره...
_ میخوای بری روی تخت بخوابی؟
یک لحظه تصور کردم که تختش چقدر باید راحت و گرم و نرم باشه......ولی گفتم: نه ممنون......
از تعارفهای الکی بدم میاد......ولی خودم اسیرشم......
به ساعت نگاه کردم.....
صداش : شام چی میخوری؟
خودم : چیزی نمیخورم سیرم.دیگه کم کم باید برم.....
صداش : بلیطو عوض کن...برای اخرین سرویس ...
خودم: بعید میدونم باقی شب حرفی داشته باشیم برای گفتن......
خیلی جدی اومد سمتم....اینقدر سریع که حس کردم الان میاد تو دلم.....و دقیقا هم اومد و روم خم شد...اینقدر مسلط بود که حس کردم الان لبهامو گاز میخواد بگیره....
خیره نگاهم کرد و از میز کناریم گوشی تلفنو برداشت.......
تازه فهمیدم برای من نبوده این حرکت ......
تو گوشم زمزمه کرد بلیطو عوض میکنی یا من عوض کنم؟؟؟؟؟
کل بدنم یخ زد....ستون فقراتم لرزید...خیلی اروم گفتم: عوضش میکنم....
من چه مرگم شده بود؟؟؟؟ مثل یک بره رام داشتم حرف گوش میکردم.....دیوونه....مگه اون کیه بهم دستور میده؟؟؟؟؟
خواستم اعتراض کنم که برگشت و گفت: منتظر چی هستی؟
گفتم : هیچی الان تلفن میکنم......
خودم به خودم: احمق...بیشعور.....چرا بهش داری میگی چشم...چرا داری بلیطو عوض میکنی.....خیلی داره باهات بدرفتاری میکنه....بزن تو دهنش....بزن زیر شکمش.......اصلا بزن سیاه و کبودش کن....مردک بی ادب....
داشتم همینطور غر میزدم به جون خودم و میرفتم تو اتاق دنبال گوشیم.....
یکبار دیگه به اتاق خواب نگاه کردم.... بیاراده واردش شدم.....
مستقیم رفتم سمت تخت گرد و دوست داشتنی و روش نشستم......یا بهتر بگم توش فرو رفتم.......کودک 5 ساله درونم شروع کرد به التماس.....
منم از خدا خواسته دنبال بهانه روی تخت ولو شدم.....خودمو روی سقف دیدم......
خدای من.........خدای من.........جیغ کشیدم.........
از شدت هیجان.......
روی سقف ایینه زده بودن.....گرددددددددددددد
مثل بچه ها روی تخت بلند شدم به جست و خیز.....خودمو تماشا کردن....
هیجان زده یکبار دیگه ولو شدم......
تو اتاق خواب یک تلویزیون ال سی دی بود...با کلی تجهیزات و کمد و عطرهای بسیار خاص روی دراور......
گویی کریستوف کلمب باشم هنگام کشف قاره امریکا....رفتم سمت عطرها....
هیجان زده بازشون میکردم و بوشون میکردم....
این یکی اسانس کاج.....اون یکی عنبر.....وای این یکی مال سیویت.....خدای من عجب عطرایی......
دوباره خودمو روی دیوار دیدم........کمدها ایینه بودن.....این پسر رسما دیوانس......درست مثل خودم.....عاشق ایینه.....
بی اختیار در کمدو باز کردم....همه چیز مرتب.....شیک....
یکی از پیراهناشو برداشتم.....
تنم کردم تا ببینم چقدر از من گنده تر.......
هیجان زده خودمو تو همه ایینه ها نگاه کردم و هی بالا پایین پریدم.....
کراواتشو برداشتم ولی حس میکردم یک چیزی کمه......روی دیوار روبرویی کلی کلاه بود......کلییییییییییییییییی......خدای من.....کلاه باز......با هیجان یکیشونو برداشتم...
حالا من شده بودم اون........
شروع کردم به چرخیدن.......همینطوری کلاهو کشیدم روی صورتم و بابا کرم میرفتم....عقب عقب.....حس کردم به چیزی برخورد کردم......یک چیز گرم و نرم و همچین ورزیده.....تازه کمرمو هم محکم گرفت.....تو گوشم زمزمه کرد : بازیت که تموم شد بلیطو عوض کن baby
مجسمانه خشکیدم.....دستاشو که رها کرد و رفت صداش تو گوشم پیچید : اونا رو هم بزار سر جاش....من روی کلاهام حساسم....کسی نباید بهشون دست بزنه......
خودم زیر لب : عوضی خود خواه .....
صداش تو راهرو : صداتم شنیدم.....
خودم : دارم بلند فکر میکنم
صداش : درباره کی؟
خودم : درباره ابلیس.....
صدای خندششششششششش
دلم بازی کردن میخواست...رقصیدن.....خوش گذروندن.....
اون تخت خواب جون میداد برای بالا پایین پریدن.......
همه چیو گذاشتم سر جاش الا کلاه......
رفتم اتاق کناری.....
تازه متوجه گرد و خاکش شدم.....انگار خیلی وقت بود کسی به این اتاق نیامده بود.....
گوشیمو از کیفم برداشتم.....شماره سیر و سفرو گرفتم و بلیطمو عوض کردم.....
دلم شدید بازی کردن میخواست.......شیطنت.....بچگی کردن
برگشتم تو سالن......
صداش : حرف گوش نمیدی.....
خودم : خسیسی......
خودش : نه نیستم.....
خودم: هستی....
خودش : نیستممممممممم
خودم تا اومدم تکرار کنم.....دستمو گرفت و منو کشید به سمت خودش و همینطور که باهم میچرخیدیم.گفت : من فقط دلم نمیخواد تو من بشی.....
یک اهنگ بسیار ملایم....ازون اهنگایی که ادم دلش میخواد دراز بکشه و فقط لذت ببره.....
ما داشتیم میچرخیدیم......
گفتم بریم روی تخت......؟؟؟؟؟
چشماش برق زد ......هاج و واج نگاهم کرد و گفت خوب نمیدونم....شام سفارش دادم...الانس برسه.....
خودم: تا بیاد برسه.....یک دور زدیم....
دیگه کاملا قاط زد.....ببخشید مگه موتور سواریه یک دور بزنیم..؟؟؟
هیجان زده دویدم سمت اتاق خوابش.....
پریدم روی تخت.....
دنبالم اومد......مثل بچه ها بالا پایین میپریدم......
صداش کردم: یالا بیا.....بیا دیگه....تا بیاد کلی بالا پایین میپریم....خیلی کیف میده.....
درست عین ادم بزرگا نگاهم کرد.....ولی از طرفی پسر بچه 5 ساله درونش داشت بال بال میزد
پریدم پایین و دستشو گرفتم کشیدم.....
روی تخت بالا پایین......
جیغ میکشیدم......
به زور داشت خودشو کنترل میکرد.....میخواست ادای ادم بزرگترها رو در بیاره.....
دستاشو گرفتم و گفتم بپر......بپر.....بپر.......
اینقدر بپر بپر کردیم که هر دوتامون باهم روی تخت ولو شدیم از خستگی....نفس نفس میزدیم......
صدای زنگ ایفون.....
نفس زنان رفت تو سالن....در حالیکه کلاهش پیش من جا مونده بود.....
بدو بدو پریدم تو سالن پشت سرش.....: کلاهت....کلاهت.....
موهاشو مرتب کرد و کلاهشو گرفت .....
پیتزا مخصوص .پیتزا پپرونی....هات داگ پنیری مخصوص.....چیکن فینگر تنوری....
خودم: چه خبره؟ واسه چند نفر شام سفارش دادی....
خودش : اینا بهترین های این رستوران....گفتم بچشی ازشون.....
حس خوبی بهم دست داد....اینکه سلیقمو میدونست....
خیلی خانومانه نشستم روی کاناپه
وای جنگ....داد زدم : تو جنگ داری؟
گفت : جنگ چیه ؟
گفتم : چی بهش میگی؟ ازینا....ازینا چوبیه هی یک تیکشو میکشی بیرون میزاری روی سرش.....
یکهو خندش گرفت....گفت : این چه اسمی روش گذاشتی؟
خندیدم گفتم خوب جنگ دیگه...هی میلرزه و خطر ریزش داره و تازشم هر لحظه خطر سقوطش میره....
گیلاسها رو پر کرد از شراب خوب....
صداش : سر 10 تومن شرط میبندم میبازی....
خودم : سر 20 شرط میبندم تو میبازی.....
صداش : نه اصلا بیا سر یک چیز بهتر شرط ببندیم.....هر کی باخت باید هر کاری اون یکی خواست رو انجام بده.....
خودم : موافقممممممممممم.....
صدای خودم به خودم : اگر ببرم بازوشو گاز میگیرممممممممم....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد