سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 27 : ناز و نیاز....

تب داشت.....سست و بیحال پتو پیچ میلرزید هنوز....با این حال زار پاشده اومده اصفهان...بهش گفتم : زده به سرت ؟ چند هفته دیگه عید میشد همو میدیدیم.....
جوابمو نداد...بیشتر لای پتو فرو رفت..برای راحتیش امده بودیم اپارتمان خواهرم...
صدای تلفنم...خواهر وسطی
خودم: جونم اجی.....
صداش: رسیدید؟ من تو راهم ...براتون دارم شام میارم.....
خودم: فدات بشم....اره اینجا همه چی هست......خودم براش سوپ گذاشتم.......حالش خوب نیست......تب و لرز داره.....
صداش : میخوای تلفن کنم دکتر صادقی ؟
خودم: نه ...یعنی نمیدونم....شایدم بردمش درمانگاهی جایی....
خودش: نه چه کاریه....خوب منم بدم نمیاد یکم با منصور وقت بگذرونم......
خودم: ای شیطون...میبینم خواهر جونم بلاخره دست از سختگیراش برداشت این بنده خدا رو حسابش کرد.....بزار ازش بپرسم.....قبول کرد میگم بهش تلفن کنی......به نام شازده به کام شما
صدای خندش : خداییش.....چیه .پسرو لوس نازک نارنجی...یی بادی بهش خورده چاییده؟؟؟؟؟
خودم: اجی......
خودش: خیلی خوب....مگه چی گفتم......من رسیدم...حس ندارم بیام بالا.....بیا پایین
ماساژ و سوپ گرم و پاشویه...یکم زنده شد.....به سختی نشست ....با بینی اویزون و صدای خش دار و نفسهای منقطع......قیافش دیدن داشت
صدای تلفنش.....به سختی جواب داد
گویا مادرش بود..میشنیدم که داره میگه : اصفهانم مادر من......نه حالم خوبه...پوم پوم برام سوپ درست کرده...کلی هم بهم داده خوردم.....خوبمممممم........باید میامدم ..کار داشتم.......مامان حوصله ندارم......باشههههههههههه..باشههههههههههههههههه..........
بعد منو صدا کرد ..صداش رسما از ته چاه در میومد.......
خودم: جونم
خودش: مامان کارت داره.......
گوشیو گرفتم.....حتی از صحبت کردن تلفنی باهاش میترسم.......
خودم: جونم سلام.خوبید؟
مادر خانم فولادزره : سلام عزیزم چطوری؟ خوبی؟ نازنینم ....وای این پسر چرا تو این وضعیت پا شده اومده اصفهون؟ خوب یک چیزی تو بهش میگفتی......
تمام تلاشم کردم خوب جوابشو بدم.....ولی ناخوداگاه باهاش سرد بودم.......انگار خودش فهمید....خداحافظی کردیم......
صدای شازده : باز مامانم چیزی بهت گفت ؟
خودم: مهم نیست.نگرانته..فکر میکنه من تو رو کشوندم اصفهان.....
خودش: همچین بیراه هم فکر نمیکنه ها.......
عصبی شدم.....رفتم براش اب پرتغال بیارم......
صداش: مامانم چیکارت کرده؟ خیلی باهاش سردی.......چیزی گفته؟ کاری کرده؟
برگشتم: بیخیال.بیا اب پرتغالتو بخور.......ولش کن.......مادرت منو دوست نداره...زورکی که نیست.......
بغضم گرفته بود.......حس میکردم چقدر مادرش حمایتش میکنه.......
دروغ چرا...حسودیم شد یک جورایی....
صداش : حرف بزن....چی شده؟
خودم: ولش کن....
سرفه های خشک.....رفتم براش اب گرم و نشاسته بیارم گلوش نرم بشه......
خودم: مادرت هنوز مرالو میخواد......میگه شما دو تا بهم برمیگردید.....میگه من این وسط ضایع میشم....اذیت میشم.....میگه غیر ممکنه تو کسیو غیر مرال بخوای.....راست میگه؟؟؟؟؟؟؟
صدای خستش: مامانم دیوانس....با مرالم بد بود تا یادمه....همینکه جدا شدیم مرال براش شد دختر خوبه....برای اینکه لج منو در بیاره هر کاری میکنه.....عزیزم.....حرفای مادر من فقط حرفن....و هدفش چلزوندن.....پس بهش اهمیتی نده....من و مرال ؟؟؟؟ مسخرس.....
خودم با لیوان اب گرم و نشاسته برمیگردم.....میدم دستش : اروم اروم بنوش....گلوتو نرم میکنه
صداش : عزیزم...
میخوام برم دستمو میگیره...دو جرعه مینوشه...
خودم: داغی...به گمونم بهتر بگم منصور بیادش....
صداش : بیا ......
منو کشوند سمت خودش.....افتادم روش.....
بغلم کرد....
خودم: دیوونه....میخوای منم سرما بدی؟
خودش: هیچی نگو....
خیره شد بهم....انگار تا حالا منو ندیده باشه تماشام میکرد.....
خودم: چیزی شده؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
دستاش دور کمرم حلقه شدن....نزدیک و نزدیکتر....حرارت بدنشو حس میکردم....و اتش درونشو.....اتشی متفاوت.....متفاوت از همیشه...
میخواستم خودمو بکشم کنار ولی محکم منو گرفت......و یهو.......
چشمام بسته شدن......حس کردم همه وجودم اتیش گرفت.....
لبهامون به هم دوخته شده بودن از روز ازل انگاری.......
اروم چشمامو باز کردم....چشم تو چشم.....دوباره لبهامو به لب گرفت....اینبار عمیقتر....گرمتر....و شیرین تر.....
همیدگرو سخت در اغوش کشیدیم......و .....
زمان برای ما متوقف شد.....
کنارش دراز کشیده بودم.....خیلی بیحال بود.....منم.....دستم روی لبم.....باورم نمیشد تو چنین شرایطی منو ببوسه.....تو اوج نا امیدی من......نا امید شدن از کل رابطه.....
صدای خستش....میدونی.....میخواستم تو یک زمان خاص این اتفاق بیافته.....
خودم: هوم.....به گمونم موفق شدی.....هیچ وقت یادم نره که اولین بوسه نازنینمون باعث شد به فنا برم....وای به روزگارت اگر سرما بخورم......
خندش گرفت....وسطش سرفه......سرفه های خیلی خشک.....
دستمو گذاشتم روی پیشانیش......تو تب میسوخت......
بلند شدم فوری تلفن کردم به آبجی جون
: آجی سلام.....نه فدات....نه زیاد حالش خوب نیست....خودت میری دنبال منصور ؟ یا من برم؟ اصلا میادش؟
_ الانی داشتم باهاش صحبت میکردم...خونس.....خودم میرم دنبالش....چیزی نمیخوای؟
: چند تا پتو اضافه بزار بیار......و یک تشت کوچیک...راستی...یک بسته نمک دریا هم بیار......ممنون....
صدای خش دار شازده : خوب میشم...دکتر نمیخواد....لعنتییییییی.....
به خودش پیچید......
خودم: اوم.....میدونی.....زندت بیشتر به درد من میخوره.....
-------------------------
خودم: ترسو.....همش یک دونه امپول بودا.....
صداش :همچین با لذت ایستاده بودی داشتی تماشام میکردی.....انگار بدت نمیومد یکی دیگه هم بزنه....
صدای خندم : خیلی لوسی......تازشم.....لذت نمیبردم.تماشا هم نمیکردم.....اونی که دیدی قیافه دلسوزانم بود.....دلم برات کباب شده بود...ایستادم تا تو نترسی......
صداش : کوفت.... بزار خوب بشم میدونم باهات چیکار کنم.....
صدای خنده خودم : مرد و حرفششششششششش
صداش : ببینم منصور و خواهرت؟؟؟؟؟
خودم: فضول.....
صداش : نگاهاشون خیلی تابلو بود.....جدی جدی چیزی هست ؟؟؟؟
خودم: نمیدونم.....من دلم میخواد باشه....واقعا دلم میخواد باشه....ولی خواهر منو که میشناسی.....یهو وسط راه قاط میزنه.....تا همین حالاشم منصور خیلی پایداری کرده....
صداش : باید به راه راست هدایتش کرد....اینطور پیش داره میره راهبه از دنیا میره.....
خودم: هی.....داری درباره خواهر من حرف میزنیا.....
خودش: مگه دروغ میگم؟؟؟؟ یا حرف بدی زدم.....دلیل اینهمه دوری کردنشو از یک رابطه واقعی نمیفهمم....خیلی خوشگله....ظریف و سکسی و لوند.....تحصیلکرده.باهوش....هنرمند....دیگه چی میخواد؟ نکنه لز؟
خودم: کوفت....معلومه که نه.....خوب تا حالا فرصتش پیش نیومده....حرفا میزنیا.....
خودش: جدی میگم....شاید واقعا هست.....
محکم زدم به بازوش......و نیشگونش گرفتم.....
صدای دادش : اوخخخخ.....چیکار میکنی؟ خوب مگه بده؟؟؟؟ دیگه این چیزا واسه همه جا افتاده.....خوب وقتی وسط راه میترسه....یحتمل با جنس مخالف مشکل داره....
خودم: الان مثل این پیرزنای فضول شدی که میشینن دم در تو کوچه سبزی پاک میکنن....چیکار به کار خواهر من داری....چقدر وقیحانه دربارش نظر میدی....نه..لز نیست...خیلی هم به جنس مخالف تمایل داره....فقط میترسه....و زیادی محتاط......منصورم باید تلاششو بکنه دل خواهر منو بدست بیاره.....اگر واقعا میخوادش.....
صداش : عزیزم...من نخواستم بهش توهین بکنم....
خودم: تو چرا نمیخوابی....آمپول به اون گندگی زدی الان باید بیهوش میشدی.....
صدای خندش.....تو پتو فرو رفت و گفت : هانی میشه یک پتوی دیگه بندازی روم....خیلی سرده اینجا....
رفتم پتو بیارم.....
صداش : مطمئنی منصور بدردش میخوره؟؟؟؟؟
پتو رو کشیدم روش و گفتم: میشه پاتو از زندگی این دو تا بکشی بیرون؟؟؟؟
صداش : باشه....باشه...فقط میخواستم کمک کنم....
خودم: اون دو تا از ما بزرگترنا.....کمک هم نخواستن.....خودشون راهشونو پیدا میکنن.....شما هم بخواب.....
صداش : کجا میری؟
خودم: دستشویی.....میخوام مسواک کنم...کاری داری؟چیزی میخوای؟
صداش: نه....یعنی....نه.....برو......اوم....یک لحظه....
خودم برگشتم: جان؟
صداش : هیچی برو.برو....
خودم: قاط زدیا....جدی جدی حالت خوش نیست......
صداش : نه یعنی میدونی.....میشه برام داستان بگی؟ سرم درد میکنه....وقتی حرف میزنی اروم میشه.....
ایستادم....پشتم بهش بود.....میتونستم حس کنم قلبم چقدر عمیق میزنه....دستم روی لبهام....کل بدنم داشت شورش میکرد از خوشی......
خودم : باشه جونم....زود میام......
..................
روی تخت کنارش دراز کشیدم.....و شروع کردم.....
یکی بود.یکی نبود.....غیر از خدای مهربون هیچکی نبود....تو روزگار خیلی قدیم....شاه سرزمین گل و بلبل پسری داشت به نام ملک جمشید....
صداش : چرا ملک جمشید؟
خودم: پس چی ؟
خودش: نره خر......
خودم: میزاری بگم یا بخوابیم؟
خودش : نه بگووووو.....ولی اسمشو عوض کن....از جمشید بدم میاد....اسمشو عوض کن.....
خودم: باشه....کامران؟
خودش: نه خیلی مسخرس....اسم یک شاهزاده باشه کامران؟
خودم: خسرو؟
خودش: نه دیگه این خیلی شاهونه شد....شاهزادسا.....
خودم: میدونی....فردا خودم آمپولتو میزنم....منصور زیادی مهربونه.....
صداش: خیلی خوب.باشه...خسرو خوبه.....چرا تهدید میکنی....اصلا جنبه شوخی نداری.....اوفففففف.....
میچرخم سمتش ....
دستمو میگذارم روی گردنش....اروم نوازشش میکنم....
بیحال و سست نگام میکنه.....
خودم: چشماتو ببند....به هیچی فکر نکن...به هیچی....کل بدنتو بزار ریلکس بشه....میخوای ماساژت بدم؟؟؟؟؟
صداش : سردمه...تا مغز استخونم درد میکنه.....
اروم بغلش کردم و تو گوشش : جونم....خودم خوبش میکنم....تو بخواب....من کنارتم....
صدای نجواش : بغلم کن.....محکم....
بدن داغشو در اغوش کشیدم....اروم کنار گوشش....بخواب عزیزم....
صداش: داستانو بگو....فقط اگر شاهزاده عاشق شد بزن تو گوشش....
اروم گوششو گاز گرفتم....
خودم: میخوای بکشمش؟؟؟؟؟
صداش : هوم......
خودم: باشه....برای تو میکشمش....دستور میدم جلاد سرشو بزنه وقتی عاشق شد....
صدای خس خس نفسهاش.....چشمای بسته.....خوابش برد.....
و خودم غرق تماشای بدنش.....صورتش.....دستام روی بدن تب دارش میرقصه....در اغوش میکشمش......
من این بدنو دوست دارم؟؟؟؟؟
پر ناز....پر نیاز.....چشمامو میبندم....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد