سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 20 : یکمی بیرون ....یکمی درون.......

قسمت 20 : یکمی بیرون......یکمی درون
روی تخت میچرخم ...بالشو میگذارم زیر سرم و چشمامو میبندم.....چرا صبح شد؟؟؟ دلم صبح نمیخواد......صداش تو گوشم میپیچه .....
: دیشب بهت خوش گذشت ؟
_ اهوم ...عوضی ...هیچ وقت فکر نمیکردم همچین کاری بکنم....
: جوننن...دوست دارم....این حالتتو دوست دارم.این سرکشی و جسارتتو
_واقعا تو مودی نبودم که بخوام....ولی صدات.....صدات منو به کل ضعیف میکنه سست میکنه...گاهی اوقات ازت متنفر میشم......دلم نمیخواد روم مسلط بشی...این خوبه یا بد؟؟؟
با شیطنت دستاشو فرو میبره در موهام.....باهاشون بازی میکنه....
صداش : چی؟ اینکه روت مسلط باشم؟
خودم: کوفت.....نه.... اینکه اینطوری با شنیدنت پاهام سست میشن.....
صداش : خوبه....عالیه...به اندازه کافی تو زندگی واقعی مشکل داریم...با نقاب زندگی میکنیم تا پیر بشیم و یک روز بمیریم....بین اینهمه درگیری و ناراحتی ، حداقل حالا که ما میدونیم یک چیزی هست که دوست داریمو خوشحالمون میکنه و تونستیم تو اون مورد تو خلوتمون نقابمونو بزنیم کنار ، چرا بد باشه؟ باید قدرشو بدونیم .بحث من سکس و رسیدن به اوج نیست عزیزم..... بحث من بی نقاب بودن .آزادی ..بدون هیچ پرده و حجاب....رها کردن ذهنو روح...زیر پا گذاشتن قوانین مسخره دنیاست ...این کاریه که ما با هم میکنیم
به پهلو میشم تا خوب تماشا بکنمش......
خودم: نقاب..اینو خوب اومدی.....میترسم...
با تعجب نگاهم میکنه و میگه: ترس؟ تو ؟؟؟؟ از چی؟
خودم: خیلی از حواسمو از دست دادم......حس هیجان..ذوق..شوق......خیلی چیزای خوبو .....جدیدا دیگه حتی شاد یا غمگین نمیشم.....شاید یکمی عصبی یا ناراحت بشم.....ولی ته دلم ..دارم تبدیل میشم به یک تیکه سنگ.....میترسم تنها چیزی که هنوز میتونه سر شوقم بیاره از دست بدم.......سکسو.همین یک حس خوب برام مونده...
تو سکوت خیره موند روی چشمام.......
خودم ادامه میدم : بی تفاوتی ...تا حالا تجربش کردی؟
خودش: من زندگیو کوچیکتر و حقیر تر از اونی میدونم که بخوام مسائلشو زیاد جدی بگیرم یا بترسم.....من زندگی میکنم...گاهی یک حسم زیاده....گاهی کم میشه.....من عوامل بیرونی رو دخیل نمیکنم توش...اگر چیزی در من گم بشه....بالا پایین بره...حتما ذهنم یا درونم خستس...و اگر بخوام یک روزی باز میتونم زندش کنم...همین .....
خودم: هوم....یکم زیادی ایده ال گرایانه گفتی....ولی خوب قابل تامل هست حرفت...
خودش: من این مدلیم ...زندگی و قوانینشو من تعریف میکنم ..این فرق منه...باقی آدمها همه اینا رو به صورت پیش فرض و اکتسابی از دیگران و جامعه میگیرن و قبول میکنن...ترس ، حس گناه ، حس بد شدن ، همه اینا تنها از دل اینجا میاد که قوانین و تعریف زندگیو ثابت میدونن و فکر میکنن که کجای اون هستن و قضاوت میکنن.....من خودمو بالاتر از زندگی و قوانین که یک مشت آدم با هوش پایین وضع کردن میدونم...من خودم خوب و بد رو تعریف میکنم...حدا اقل در خلوت زندگیم اینو بلدم....
خودم : هوم...اینو میدونم...و کاملا در مورد تو اینو قبول دارم...حرف من اما یک چیز دیگر..من درباره حسهای واقعی صحبت میکنم..حس شادی..حس عاطفه..غم..حسهایی که تو قانون نمیگنجن...یهویی میان.....اتفاقات ایجادشون میکنه...
صدای جذابش تو گوشم پیچید : حس...اسمش روشه...حس...از درون میاد...همین....تمام این حسا درونیه و درونت باید بهش برسی.....اما چون آدمها نمیتونن ببیننش از بیرون دنبالش میگردن...مثلا فکر میکنن باید محبت رو از بیرون دریافت کنن....یکی باید بهشون محبت کنه...هیچ اتفاقی عزیز من.....هیچ حسیو ایجاد نمیکنه....فقط تلنگر میزنه و یه حس درونی یهو میزنه بالا یا فروکش میکنه.....حس واقعی چیزیه که فقط تو لحظه اتفاق میافته ...یک لحظه.....سرجات ایستادی و اسمونو داری تماشا میکنی....یک لحظه.....تو سکوتت غرق میشی و خیالبافی میکنی.....یک لحظه ..فکر میکنی بدبختی....و لحظه ای بعد فکر میکنی خوشبخت ترین آدم روی زمینی....حس درونیه و در لحظه...در حال.....
میچرخم رو به شکم دراز میکشم و میگم: خیلی راحت دربارش صحبت میکنی....ببینم تو از محبت سیرابی؟ خودت به خودت میتونی محبت کنی و دیگه چیزی نخوای از بیرون؟ هیچ حس نیازی نداری؟
خیلی مغرور گفت: آره من میتونم.....محبتی که یکی دیگه به من بکنه یک دروغه...یک نفر واسه ارضای نیاز خودش با مهربونی کردن میاد سراغت و آدمو میکشه زیر دین خودش....
خیلی با گلایه گفتم : زیر دین؟؟؟؟ اینو تا حدودی قبول دارم که آدمها بده بستون دارن......و هر کنشی واکنشی داره...ولی علاقه علاقه میاره...یعنی غیر ممکن وقتی دو نفر باهم روزهای خوبی دارن همدیگرو دوست نداشته باشن.....خواه ناخواه بهم محبت میکنن .......و ممکنه به جایی برسن که دیگه توقعی از هم نداشته باشن......فقط بینشون اون حس خوب هست........
: من حس خودمو دوست دارم.....و باهاشون خیالبافی و رویا پردازی میکنم.....این محبتی که خودم به خودم میکنم......و اما درباره گفتت.....تو لحظه اره ...اما حس به لحظه بستگی داره....مشکل اینه که آدمها میخوان حس رو مثل یک چیز جامد و ثابت نگاه دارن .....و تا اونجا پیش میرن که حس دوست داشتن رو میخوان با یک مهر و امضا ثابت نگاه دارن.....تو یک لحظه یکی بهت عشق میورزه و بهترین حسو میده.....اما فردا ممکنه درگیر خودش بشه و اون حس مثل دیروز نباشه....اسمش حسه ..حسسسسس......تو لحظه شکل میگیره و عمرش یک لحظه هست....
_ مثلا برات فرقی نمیکنه که ایا مادرت دوستت داره یا نه؟ پدرت؟ یا ادمهایی که دورو برتن...مثلا برات فرقی نمیکنه که من اصلا دوستت دارم یا خیر ؟ این ها روی حواست تاثیری ندارن؟؟؟؟؟؟
: نه .... هر آدمی واسه خودش زندگی میکنه....عشق مادرانه یک سری هورمون ژنتیکیه و نه تنها عشق نیست ...یه حس خودخواهانه از یک زنه....مادرا واسه دوست داشتن خودشون حاضرن بچه هاشونو از هر لذت و تجربه ای محروم کنن که مثلا سالم بمونه.....که خوب تربیت بشه......که رام بشه....این عشق؟؟؟؟ این صرفا به خاطر خودشونه..به خاطر ارضای نیازهای درونی خودشون به تربیت کردم و رام کردن و حس مالکیت ......کدام مادری رو دیدی که به دخترش یاد بده که زندگی کوتاه و یکباره....تجربه کن....ببین.....تست کن.....لذت ببر.....زندگی کن....کدوم؟؟؟؟؟
_ شاید چون مادر داشتی و همیشه مورد توجه و مهرش بودی اینطوری میگی...ولی مادر ها ذاتا وظیفه دارن هر کاری بکنن تا بچشونو حفظ کنن...از هر خطری......حمایتش کنن....خیلی وقتا این حس حمایت تبدیل میشه به یک وسواس که بچه رو اسیر میکنه....و خیلی هم وحشتناک...در واقع اصل زندگیو ازش میدزده...ولی تو نمیتونی عشق مادر به فرزندشو ببری زیر سوال...چون همیشه داشتیش نمیتونی محرومیتو نداشتنشو بفهمی....
: پس محبت نیست....یک مدل رفتار بر اساس هورمونها و غریزه هست.....حس نیست....حس دوست داشتن نیست...دست خودش نیست ....خارج از کنترلشه..... حس خیلی متفاوت....چون چیزی که ادمی رو اسیر خودش بکنه محبت واقعی نمیتونه باشه...و مادر منم ازین امر جدا نیست..اونم یک مادر مثل باقی....ادمی رو اسیر خودش میکنه.....
_ولی حس دوست داشتن حس خوبیه.......به ادم امید میده....لذت میده.شوق میده...هیجان ایجاد میکنه.....اینا رو قبول نداری؟
: من این بحثو نمیخوام ادامه بدم....میدونی که کیس مناسبی واسه اینجور حرفا نیستم.....من خیلی متفاوت همه چیزو میبینم..و تفسیر میکنم ......چیزی از حرفای من بهت کمک نمیکنه.....من از تنهایی نمیترسم.....برای دوست داشتن به کسی نیاز ندارم....و خودمو .حسهامو ....لحظه هامو میتونم دوست داشته باشم...و امیدم به زندگی دونستن اینه که من آزادم بازیو هر جوری بخوام پیش ببرم.....و هی به خودم نزدیکتر بشم..و حسهای جدیدی رو تو لحظه هام هر روز پیدا کنم......همین ...الان به خلوت نیاز دارم ....اینجور بحثا درونیه.....باید به درونت نزدیک شی....
بلند شد و از اتاق خواب زد بیرون.....
پشت سرش رفتم تو سالن در حالیکه پیراهنشو به تن کردم......حجاب بدن عریانم شد
خودم: وایسا ...اتفاقا بحثت خیلی به من کمک میکنه.....خیلی وقتا به حل مسایل تو مغزم کمک کردی....من هیچ مشکلی با شخص تو و خواسته هات ندارم....و حتی خیلی وقتا به این حسودیم شده......به حس ازادی که داری...میدونی......من هنوز اسیر قوانین بیرونیم......خیلی وقتا میگم اگر فلان کارو نکنم ... تو ازم بیزار میشی....این حس دروغه؟ یا راسته؟
با کلافگی پاکت شیر رو از یخچال اورد بیرون و گذاشت روی اوپن .....
گفت: آدمها چون سختشونه که به درونشون نزدیک بشن و ببینن چی میخوان راحت ترین راهو انتخاب میکنن ....چنگ انداختن به بیرون خودشون.....کتابای مزخرف روانشناسی و عشق های الکی....محبتهای بیرونی.....و واسه همین یک روز خوشحالن و فردا بدبختو افسرده و رها شده...حس از درون میاد و شخصیه ...و این دقیقا درباره تو هم صدق میکنه....تو هم مثل باقی پیرو قوانین هستی که یک مشت نادان وضع کردن.....به خودت نزدیک نمیشی....غریبه ای با خودت....درونتو با قوانین ادمهای بیرون قضاوت میکنی...هنوز با خودت یکی نیستی.......هر کلمه و مفهومی که ادمها میگن ما میتونیم بهش فکر کنیم و تفسیرش کنیم.....اگه از نظر یک مرد رنده عوضی معنای نجابت این بوده که زن ها لذت نبرن آیا این معنی نجابته؟؟؟؟ میلیاردها آدم هنوز این کلمه رو با تعریف یک مرد عوضی معنی میکنن....هیچ کس این فکرو نمیکنه که این تعریف یک ادم کرده مثل خودشون...چرا من خودم از نو تعریفش نکنم؟؟؟؟؟ هزاران سال که ادمها فکر میکنن باید ازدواج کنن.....جوری که انگار این یک حکم ثابت شده ذاتی هستش .....کسی نمیپرسه که اصلا اینو کی گفته؟؟؟؟ 8 میلیارد آدم تو دنیا از همدیگر یاد گرفتن که یک چیز بزرگ و کلفتو قدرتمند و نا مریی به نام خدا هست که همه چیزو میسازه.....کسی حال و حوصله اینو نداره بپرسه این حرفا یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟ تو نباید هیچ وقت نگران افکار و قضاوتهای من باشی.....تو خودتی.....تو اینی.....خوب یا بد ..خودتی....
گفتم:بی انصافیه اگر بخوای منو قاطی دیگران بکنی....من قوانین دیگرانو قبول ندارم...ولی شرایطی که توش بزرگ شدم منو شرطی کرده....یعنی خوشحالیم منوط شده به اینکه اطرافیانم شاد باشن...این نقطه ضعف من شده...و خیلی وقتا همین منو از خوشحال بودن خودم دور کرده...خوب من الان با تو خوشحالم...و خوشحالی تو منو خوشحال میکنه.....
لیوانها رو پر کرد از شیر و باقی بساط صبحانه رو چید و گفت: به خودت نزدیک شو....بیش از این چیزی ندارم که بهت بگم ...میلیونها ادم هر روز شبشونو به دنبال عشق میگردن ....هیچ وقت نمیرسن .....یا عشقو از نو ، از درونت تعریف کن.....یا راه حلی نیست......تو هم مثل دیگران عمرتو طی کن تا یکی پیدا بشه......و میدونی چیه؟؟؟؟؟ آدمها میگردن و میگردن تا اونی که عاشق واقعی و محبت داره رو پیدا کنن تا اروم و خوشحال بشن....تمام عمرشون رو دنبال اونن....غافل از اینکه تازه روزی که پیدا بشه شروع نگرانی ...نکنه بره..؟؟؟؟ چرا امروز رفتارش سرده؟؟؟؟ نکنه بمیره؟؟؟؟ نکنه من براش خوب نباشم؟؟؟ نکنه براش کافی نباشم؟؟؟؟؟؟باقیه عمرشونو با نگرانی میگذرونن....وبعد چون اونم یک ادمه یک جا که راهشو عوض میکنه....این ادم میمونه شکست خورده ، افسرده ..خیانت دیده ...به بازی گرفته شده....تا زمانی که دنبال حس بیرونیه خودتی به ارامش نمیرسی جونم....
_ حرفاتو تا حدود زیادی قبول دارم ولی یک چیزیو میخوام بدونی .....همیشه دنبال این بودم که یکیو پیدا کنم که خالی بودن درونمو پر کنه....از محبت منو ارضا کنه..خوشحالم کنه..ولی تو.....تو برام متفاوتی....همیشه برام یک دوست بودی که درونی ترین حالاتمو بدون ترس بهت نشون دادم
خودش: آدم باید خودش به خودش و حسش و فکرش و حتی خیالش احترام بزاره و دوستشون داشته باشه....احترام و دوست داشتنی که از یک آدم دیگه بیاد یک روز هست و یک روز نیست ...اصلا پایدار نیست....یک روز که بهت محبتو توجه کنه احساس غرور بزرگیو خوشبختی میکنی ...فرداش نکنه تبدیل میشی به یک ادم شکست خورده بی شخصیت بدون اعتماد به نفس ..به خودت شک میکنی که حتما مشکلی داری....بدم میاد از دوست داشتن و احترامی که به واسطه کمبود صورت بگیره.از سر نیاز باشه....اگر میخوای منو دوست داشته باشی..احترام بگذاری.....ترجیح میدم تو لحظه باشه و واقعی....نه از سر اجبار و نیاز و ترس...
گیج تر و بی حس ولو شدم روی راحتی و گفتم: من درکت نمیکنم...بلاخره دوستت داشته باشم یا نه؟؟؟؟؟ دوستم داری یا نه؟؟؟؟؟ حرفات همش منطقی و عاقلانس....نمیتونم باهاشون مخالفت کنم......ولی من .....منو گیج میکنی.....دقیقا وقتی که ارومم میکنی.......
لیوان شیر رو اورد برام و گذاشت بین دستام و خودش نگاهش داشت و گفت اینو بخور....فکر نکن به هیچی......باید برای شب اماده بشی.....ارایشگاه بری و لباس عوض کنی.....بعدا دربارش میحرفیم.....
پیشانیمو بوسید.....و رفت سمت اتاقش
داد زدم : چرا میخوای با جملات و کلمات منو بپیچونی؟؟؟؟؟؟
صداش : من غلط بکنم....چرا درباره احساساتی میپرسی که خودت قشنگ دربارشون میدونی....؟؟؟؟
خودم : نمیفهمتت....
خودش: چون نمیخوای...مثل یک دختر بچه 5 ساله پا به زمین میکوبی.....تو حس منو میدونی...باز میپرسی....هزار بارم بپرسی.....حس من عوض نمیشه...تا زمانی که از درونم بیاد......من درونم با تو خوشه....از وجودت لذت میبره....و تا زمانی که سیر نشه....این لذت همچنان ادامه داره......پس خواهشا پرش نکن......گند نزن توش....اینقدر نپرس.......
یکهو داد زد : یکبار دیگه....یکبار دیگه با تردید و دو دلی و شک و حس تنهاییت بیایی و بخوای بهم گیر بدی......باور کن همه چیو تموم میکنم.......
برای یک لحظه بغض کردم.....وحشت کردم.....درونم خالی شد.....ترسیدم......داشت منو علنی تهدید میکرد......
لیوان تو دستم خشکید....نمیتونستم واکنشی نشون بدم......
برگشت سمتم.....لیوانو گرفت و محکم بغلم کرد : آخ....ببخشید....دختر کوچولوی حساس من....نیگاش کن....چقدرم جدی گرفت حرفامو....ببخشید.....من ...من فقط کلافه شدم....خودت میدونی چقدر برام مهمی.....نپرس دیگه....خواهش میکنم.....
فشارم داد.....
خیلی محکم فشارم داد......
گرماش وجودمو گرم کرد.....ولی هنوز درونم خالی بود از حس.....هنوز نمیدونستم خودم واقعا دوستش دارم یا خیر......
اروم خیره شدم به چشماش.....لبهامون خیلی بهم نزدیک شد......برای یک لحظه بهم رسید.....اروم روی لبهامو بوسید.....لبهام شکفته شد....داشتیم وارد فاز دوم میشدیم که صدای آیفون ما رو از جا پروند.....دقیقا لحظه سرنوشت ساز.....
صداش که فحشی ابدار نثار بخت برگشته پشت در کرد.....
بلند شد رفت پشت ایفون......قشنگ یک فحش دیگه هم داد و درو باز کرد....
خودم: کیه ...اینطوری بهش گفتی....
گفت: داداش بیشعورم...کلا همیشه بد موقع میرسه.....عزیزم نمیخوای لباس عوض کنی؟؟؟؟
خیلی محترمانه بهم فهموند که باید برم تو اتاق .....نه اینکه اینطوری با یک پیراهن که توش گم شدم جلوی داداشش ظاهر بشم.....
تقریبا دویدم سمت اتاق خواب.....
لباسهام کل اتاق پخش و پلا بود ....که یهو 2 تا تیکه دیگه ایشون پرت کرد تو بغلم و گفت اینا تو سالن جا مونده بود......
از خجالت سرخ شدم.....دیشب چی شد اصلا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زمان برگشت به عقب...... به 2 هفته عذاب اور.....بدون هیچ تماسی....بدون هیچ پیامی......تقریبا از شدت نا امیدی و نگرانی در حال سقوط بودم که بلاخره شازده تلفن کرد که خودش برام بلیط هواپیما رو گرفته و باید فلان تاریخ پیشش باشم.....
ازین رفتارش گیج میشدم......یک زمانی غریبه بود و دقیقا روز بعدش یک رفیق یا دوست.....گاهی اوقات مثل شوهر میموند و گاهی اوقات مثل یک مرد خشن و سرد.....
لباس میپوشم..ساپورت تنگ و خوشرنگمو با زور به پا میکنم....تاپ مشکی رنگ که اجازه میده نگین نافم پیدا باشه....
آیا من زندم؟؟؟؟؟؟ ایا من راضیم؟؟؟؟؟؟ ایا من خوشحالم؟؟؟؟؟
این سوالو هزار بار از خودم میپرسم.....
صورتمو جلوی ایینه تمیز میکنم تا بتونم مجدد ارایش کنم.....ولی خوشم نمیاد....باید بشورمش.....یواشکی وارد راهرو میشم و تو حمام شیرجه میزنم.....صدای مردها از تو سالن....متوجه من نیستن......
صورتمو میشورم و برمیگردم....
ارایشی سر هم بندی و سریع ....خودمو تو ایینه ها برانداز میکنم.....کشیده و ظریف ....با موهای فر شده و افشون دور گردنم از همیشه جذاب ترم....
با اعتماد به نفس میرم سمت سالن....
موقع ورود برادرش رو در روی منه....و شازده پشتش به منه.....
نیش برادر تا بناگوش باز.....با هیجان میاد سمتم.دستمو به گرمی فشرد و احوالپرسی بسیار خودمانی و صمیمی....البته ما چندین بار قبلا همو دیده بودیم.....به خاطر کار....به واسطه شازده ما باهم کار کرده بودیم.....ولی ایشون نمیدونست من یک جورایی از یک دوست معمولی به برادرش نزدیکترم.....
دقت بیشتری بهش کردم.....قد و هیکلش تقریبا مثل شازده بود.....ولی کمی بزرگتر....خیلی هم شیطون و زبون باز.....از ارامش برادر بزرگتر تو وجودش اثری نبود.....ساعت گرانقیمت مچ دستش....عطر بسیار خوشبو....کفشهای چرم براقش......همه چیز بسیار متظاهرانه و گران انتخاب شده بود.....از 4 فرسخی داد میزد من بچه کجا هستم..... زمین تا اسمون با هم فرق داشتن .....دستکم از نظر ظاهر ... صدای برادر : خیلی خوش امدید.....خیلی خوشحالم میبینمتون.. با اینکه این دادش من اخلاق خوبی نداره.نمیدونم چرا اینقدر خر شانس....شایدم زیادی خوش سلیقس....فقط میتونم بپرسم چیه این برادر من شما رو جذب کرده؟؟؟؟؟؟
خندم گرفت....نمیدونستم چی بهش بگم......
شازده محکم زد پشتش و گفت : هوییییییی.....
داداش: خوب مگه دروغ میگم....نه وجدانا....خانم ..این تن بمیره این چطوری مخ شما رو زده؟؟؟؟؟؟؟
دیگه من پوکیدم از خنده.....
صدای شازده : من تو رو دارم دشمن نمیخوام.....پاشو...پاشو اینا رو ببر واسه مامان....بگو ما شب ساعت 10 اونجاییم.....
صدای داداشش: 10؟؟؟؟؟ نه میخوای بزار فردا صبح بیا......من به مامان بگم قشون میکشه سمت خونت.....
شازده میخنده.....: خیلی خوب....9 ....برو دیگه....الان شاکی میشه ها.....
صدای داداش جان: مامان گفته ساعت 5 بعد از ظهر برید باغ لواسون.....دیر هم نکنید.....
صدای شازده : باغ؟ باغ واسه چی؟ مگه چه خبره؟؟؟؟؟
داداش جان با بسته ای که شازده گفته بود داره میره سمت درب چوبی....
صدای شازده: وایسا ببینم.....مگه چه خبره امشب؟؟؟؟؟
داداش میخنده : خوب من چه میدونم؟؟؟؟ مامان دیگه.....حتما عمه و خاله و عمو اینا هم میان....دایی هم شنیدم برگشته.....به بهانه اون یک تیر دو نشون زده.....
صدای داد شازده .شروع کرد به انگلیسی دری بری گفتن و یکهو زد تو کانال عبری....اینقدر تند صحبت میکرد...هیچیشو نمیفهمیدم.....اتفاقا برادر کوچیکه میخندید و هر از گاهی به من چشمک میزد و جوابشو میداد......شازده برگشت سمت من و به عبری یک چیزی گفت.....کلا یادش رفته بود من شاید به زور یکی دو کلمشو بفهمم.....
فقط میدونستم باید بهش بگم باشه .....
اونم دقیق دوباره برگشت سمت داداشش و غر غر کنان.....
اونم خنده برگشت سمت منو و گفت : زبون ما رو بلدی؟؟؟؟؟
و من با انگشتام یکمی رو نشونش دادم......
داداش با هیجان : حله....نصف راهو امشب طی کردی....خوشگلم که هستی....اصلا نگران نباش....اگر تونستی با داداشم بسازی...با مامانم هم میتونی....
صدای شازده : برو دیگه.....به مامان هم بگو ما 8 باغیم....بگم چی نشی...باید بهم میگفتی تو....چقدر بدجنسی اخه.....
خندید و همینطور که برای من دست تکون میداد یهو گفت : زن داداش امشب میبینمت......باییییییییی
بهم گفت زن داداش.......اینا دیگه کین؟؟؟؟ چه خانواده باحالی......ته دلم قند اب شد.....حس خوبی بهم داد.....
خیلی خوب......
از خودم میپرسممممم : من خوشحالم؟؟؟؟؟؟ من باهاش خوشحالم ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد