-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 مرداد 1399 16:46
دلم برای اینجا تنگ شده بود
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1399 16:55
ده سالگی وبلاگم مبارکککککککککک
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 مهر 1398 14:58
-
هستم....
جمعه 17 فروردین 1397 15:41
جام رو دوباره و سه باره براش پر کردم...مثل ابر بهاری اشک میریخت و هی نفرین میکرد...حرف میزد.....حرف میزد..... یاد گرفتم بشنوم ولی عبور کنم....اجازه ندم درونم پر بشه.....ولی دوستم برای شب سوم مهمونم بود و برای شونصدمین بار داشت همون حرفا رو تکرار میکرد و از بد روزگار بغض کهنش هم بلاخره پوکید.....سیل پشت چشماش...
-
تلفن 2
شنبه 4 فروردین 1397 19:14
ویر ویر ویر.... گوشیو نگاه میکنم اسمش.... : جانم... _ خوبی؟ : من عالیم ..... _کجایی؟ : باغم ....کارگرا اومدن بالا سرشونم...... _ قرار بود دیشب خبرم کنیا... : بابت؟ _ آنی.......خیلی خوب..باشه.بهت حق میدم.هنوز از دستم عصبانی هستی....و خوب حقم داری....من از دلت در میارم.بهم اجازه بده ....من قول میدم جبران کنم..یا بزار...
-
تلفن 1
شنبه 4 فروردین 1397 19:13
_خوبی؟ : ویلام .خوبم.... _حوصله نداری انگار...خسته ای...؟ : نه خوبم .... _ هوم...ناراحتی؟ سکوت میکنم...... صداش پشت گوشی : تو منو میشناسی...نباید روز بعد از اینکه باهمیم چیزی از من بپرسی یا بخوای....خودت میدنی چقدر بیرمق و بیتفاوت و بی انرژی میشم.....بعد خودت میخوره تو ذوقت دلخور میشی...... بازم سکوت...... صداش:...
-
جم
چهارشنبه 11 بهمن 1396 18:50
چند سالی میشد سوار اسب نشده بودم...تندر آخرین اسب پدرم که تو سن 25 سالگی فوت کرد و کل خانواده به خاطرش ناراحت بودن.....بعد ازون منم دیگه درگیر دانشگاه و کار و رفت امد بین شهرها بودم.....بلاخره تو اصفهان یک باشگاه خوب پیدا کردم و یک استاد خوب.....گفتم به صورت درست و حسابی ادامه بدم و خودمو برای مسابقات اماده کنم.........
-
تولد
چهارشنبه 25 مرداد 1396 13:31
یک سال دیگه هم گذشت..... تولدم مبارک.....
-
روز اخر ...........
سهشنبه 27 تیر 1396 23:03
بی بی همیشه میگفت : یک جوری زندگی کن که امروز روز اخر زندگیته.... هیچ وقتم به حرفاش گوش نکردم......نمیدونم شاید از بس تقصم یا لجباز یا حتما باید خودم سرم به سنگ بخوره......تا بفهمم تجربه قدیمیها حتی تو این دنیای مدرن هم گوهری ارزشمند....... امروز وقتی از خواب بیدار شدم..گفتم امروز روز اخر زندگیته....قراره اخر شب...
-
کلی علامت سوال....
دوشنبه 5 تیر 1396 01:09
عصبانیم.......گیجم.شادم.....و حس بلاهت و حماقت رو باهم دارم دوستش دارم؟؟؟؟؟؟؟؟ این سوالی که روزی هزار بار از خودم میپرسم....... قدش.هیکلش......رنگ پوست بدنش.......حتی چشماش....... هیچ کدامشو دوست ندارم........هیچ کدامش با من و هیکلم متناسب نیست........ حسی بهش ندارم.......حتی به صداش....... از اولم نداشتم...........
-
قسمت 27 : ناز و نیاز....
دوشنبه 30 اسفند 1395 03:54
تب داشت.....سست و بیحال پتو پیچ میلرزید هنوز....با این حال زار پاشده اومده اصفهان...بهش گفتم : زده به سرت ؟ چند هفته دیگه عید میشد همو میدیدیم..... جوابمو نداد...بیشتر لای پتو فرو رفت..برای راحتیش امده بودیم اپارتمان خواهرم... صدای تلفنم...خواهر وسطی خودم: جونم اجی..... صداش: رسیدید؟ من تو راهم ...براتون دارم شام...
-
قسمت 26: اولین بوسه..........
چهارشنبه 25 اسفند 1395 22:04
قسمت 26:اولین بوسه...... موهامو فر کردم و صورتمو گریم....برای یک تماس تصویری اسکایپ تقریبا خودمو خفه کردم.....شاید دنبال بهبود رابطه بودم.شاید دنبال اغوا گری.....ساعت 11 ضربه نواخت...تلفنم ویبره رفت...با هیجان رفتم سمت سیستم و اسکایپو فعال کردم..اومد روی خط .....زیاد حالش میزون نبود.....بیحال و بیرمق و رنگ...
-
قسمت 25: هزار سال
سهشنبه 17 اسفند 1395 19:42
قسمت 25 : هزار سال...... انگار هزار سال فاصله دارم از خودم.....هزار سال......خیره میشم به سر چشمه......آب زرد بدرنگ و بسیار کم عمق....نشان از یک خشکسالی کهنه و وحشتناک میده...... صدای مشتی: خانوم مهندس داره این قنات خشک میشه.....باید مقنی بیاریم...... خودم: امیدی هست؟ فکر میکنی آبی مونده؟ صداش : امید به خدا....امید به...
-
قسمت 24 : گاهی خوب .گاهی بد .....
شنبه 7 اسفند 1395 16:10
قسمت 24 : گاهی خوب ...گاهی بد به نظر میرسید دوستی ما دو تا شروع دوباره روابط خانوادگی رو رقم زده......رفت و آمدها دوباره زنده شد.....ولی برای خودمون....هنوز گیج بودیم..... صدای مادرش : میدونی....اون خیلی پسر مهربونیه...و بسیار حساس...فقط اینا رو نشون نمیده...ظاهرشو همیشه سرد و بیتفاوت نشون میده....گولشو نخور.........
-
قسمت 23: سایه روشن...
شنبه 7 اسفند 1395 16:09
قسمت 23:سایه روشن صدای آهنگ گیتار...از خواب بیدارم کرد....خودم بد بیراه میگم به خودم که این چه زنگیه انتخاب کردم.......بیشتر شبیه عاشقانه های مکزیکی میمونه...... : بله بفرمایید..... _ سلام دختر خوشگلم....بیدارت کردم؟؟؟ برای یک ثانیه مخم هنگ کرد.....و بعد از نو روشن شد......خدای من.چه صبح عجیبی......تو تخت جا به جا...
-
قسمت 22: خونه باغ قدیمی ..........
شنبه 7 اسفند 1395 16:08
قسمت 22: خونه باغ قدیمی..... بر میگردم عقب.......خیلی عقب..اینقدر عقب که به سختی به یادش میارم......سایه روشنهایی از گذشته...محو محو.....صدای خندیدن ....درختای سر به فلک کشیده سپیدار .....جوی روان آب ..درختای گردو ...سیب....هلو......توت..تا چشم کار میکرد سبزی و چمن......صدای خنده......صدای قیژ قیژ صندلی بی بی روی...
-
قسمت 21 : پوم پوم...
شنبه 7 اسفند 1395 16:07
قسمت 21 : پوم پوم ..... صداش تو گوشم ترانه دلنشینیه که دلمو نوازش میکنه.... منتظر نشستم تا اماده بشه...یک ترانه قدیمی رو زمزمه میکنه....با دقت ته ریش جذابشو میزنه...... صداش : الان تموم میشه جونم....یکم دیگه...... خندم میگیره....بدنامی ما خانمها در رفته.....من ارایشگاه هم رفتم و برگشتم..آقا از صبح خونه بوده دقیقه اخر...
-
قسمت 20 : یکمی بیرون ....یکمی درون.......
شنبه 7 اسفند 1395 16:07
قسمت 20 : یکمی بیرون......یکمی درون روی تخت میچرخم ...بالشو میگذارم زیر سرم و چشمامو میبندم.....چرا صبح شد؟؟؟ دلم صبح نمیخواد......صداش تو گوشم میپیچه ..... : دیشب بهت خوش گذشت ؟ _ اهوم ...عوضی ...هیچ وقت فکر نمیکردم همچین کاری بکنم.... : جوننن...دوست دارم....این حالتتو دوست دارم.این سرکشی و جسارتتو _واقعا تو مودی...
-
قسمت 19 : قلعه سنگی ...
شنبه 7 اسفند 1395 16:05
قسمت 19 : قلعه سنگی..... طاق باز روی تختم خوابیدم و چشم به سقف دوختم......کاش منم به سقف آیینه میزدم......چشمامو میبندم و اونو تصور میکنم کنارم روی همین تخت.....که داشت از بدنم روی کاغذ طرح میزد...... چقدر زود 2 روز طی شد و رفت.......چنگ میزنم به بالشم......تو اغوش میکشمش و نفسمو حبس میکنم......دلم...
-
قسمت 18 : رابطه بیل با عشق .....
شنبه 7 اسفند 1395 16:04
قسمت 18: رابطه بیل با عشق .... صداش : درست شد؟ خودم: خراب نبود ...فقط دارم چکش میکنم.. خودش: هوم....بزار ببینم....خوب همه چی مرتب..... خودم: فکر میکردم تعمیرات ماشین خوشت نمیاد..... خودش: خوشم میاد...حوصلشو ندارم...... خودم: چیزی هست که حوصلشو داشته باشی؟؟؟؟؟؟ یکم فکر کرد و گفت : نه....... هر دو خندیدیم.... مش نجات و...
-
قسمت 17 : دلیل من باش...
شنبه 7 اسفند 1395 16:02
قسمت 17: دلیل من باش...... لحظه به لحظه بودن باهاش برام ارزشمند بود......برای همین دل نمیکندم از شناختنش و دیدنش...آدم هر چی پخته تر میشه قدر داشته هاشو بیشتر میدونه....... سیگار بین دو تا انگشتانم میچرخه....دود رقصان به سمتش پرواز میکنه....... لمیده و کلاهشو کشیده روی صورتش .....نقش و نقوش روی پاهاشو دنبال...
-
قسمت 16 : مثل یک مرد ...مثل یک زن ...
شنبه 7 اسفند 1395 16:01
قسمت 16: مثل یک مرد...مثل یک زن هیزمها رو مرتب روی هم چید....با لذت به شعله اتش نگاه کردم.....لبه تخت نشسته بودم و داشتم نگاهش میکردم..... صدای جرقه های اتش....... برگشت سمتم...موهاشو باز کرد و اروم روی تخت خزید....منو بغل کرد و کشید..... پاهام به پاهاش گره خورده بود.....رو در رو..... صد باره خیره نگاهش کردم.....چشمای...
-
قسمت 15: تناقص های واقعی
شنبه 7 اسفند 1395 16:00
قسمت 15: تناقص های واقعی ...... با صدای واق سزار از خواب بیدار شدم.....تا چشم باز کردم شروع کرد به لیس زدن سرم یکمی منگ بود....یا شاید درد میکرد....بلند شدم ....خوردم تق به میز.....دادم به هوا : آخ......سزار...ول کن پسر...بسهههه.بیدار شدم ساعت رو نگاه کردم....7 صبح بود......دلم مثل سیر و سرکه تو سر و کله خودش...
-
قسمت 14: خود من ....خود او
شنبه 7 اسفند 1395 16:00
قسمت 14: خود من ....خود او ...... شام پیتزا مخصوص خودمو درست کردم..... صداش: چطوری میخوای پیتزا درست کنی؟؟؟؟؟ ببینم این اجاق هم زغالیه؟؟؟؟؟؟ خودم: عالی میشه مزش ...اره زغالیه و خیلی هم خوبه....همین مش نجات برامون ساخته.... با تعجب امده وارسیش میکنه.... : چه باحاله... با هیجان در حالیکه میچرخم و میرقصم پیتزا رو روش...
-
قسمت 13: خود ساخته....
شنبه 7 اسفند 1395 15:59
قسمت سیزدهم : خود ساخته ........ انگار بار اول ......انگار اولین ملاقات باشه....باز دچار استرس و لرزش دست شدم.....یاد حرف استاد میافتم : دستاش میلرزه وقتی تو رو میبینه؟؟؟؟؟؟؟ اونو نمیدونم...ولی من زانو و پاهام هم دارن میلرزن....دست ها جای خودشون..... اخرین پوک رو میزنم و دودشو با لذت میبرم تا ته ریه......یکم اروم...
-
قسمت 12: آدمهای اسم دار ....
شنبه 7 اسفند 1395 15:58
قسمت 12 : آدمهای اسم دار...... باد سیلی میزنه به گوشم...شالو محکم تر میپیچم دور خودم ....قدمهامو تند میکنم.....میرم پیش استادم ..صدای مهندس ایرجی: خانوم داکتررررررر ... همیشه با همین لفظ منو صدا میکنه.مخصوصا روی حرف الف وسطش تاکید میکنه..میخندم....بر میگردم.....همراه وارد کلاسش میشیم...... یک بختیاری تمام عیار جلوم...
-
قسمت 11: برزخ...
شنبه 7 اسفند 1395 15:58
قسمت 11: برزخ.... صدای پسر بچه : آقا..یکی ..آقا تو رو خدا..فقط یکی بخر..... صدای داد مرد : بچه مگه نمیگم نمیخوام... پسر بچه جلوی پام خورد زمین.......مردک بیشعور پسر بچه رو حول داد..... تمامی ادامسهاش ریخت کف پیاده رو.... خود مرد انگار پشیمون شده باشه برگشت سمتش و گفت : هی بهت میگم نمیخوام...ببین... بچه با بغض شروع کرد...
-
قسمت دهم : گورستان خاطرات
شنبه 7 اسفند 1395 15:55
قسمت دهم : گورستان خاطرات .... تیک تاک ...تیک.تاک......تیک..تاک..... از صدای این ساعت کوفتی بدم میاد ...مثل خنجر میمونه فرو میره تو تک تک سلولهای عصبی مغزم...... اویزون میشم از دیوار که پاندولشو از کار بندازم مثل همیشه...گوشیم ویبره میره... تو همون وضعیت جواب میدم : هوم... _ هوم دیگه چه صیغه ای ؟ : یعنی سلام.... _...
-
قسمت نهم : برو ته دنیا ...
شنبه 7 اسفند 1395 15:54
قسمت نهم : برو ته دنیا داشتم از خونه میامدم بیرون که خواهرم صدام کرد .برگشتم ...صداش : 5 شنبه باغ شاهی دعوتیم...... خودم: خوب ....به سلامتی خوش بگذره.من نمیام....حوصله بر و بچه ها رو ندارم.... : عمو اینا هم اومدن...... خودم: خدا به داد برسه.....مگه چه خبره؟ : پسر کوچیکه هم دوماد شد..عروس نجف آبادی... خودم: بیخیال من...
-
قسمت هشتم : بوس ممنوع
شنبه 7 اسفند 1395 15:53
قسمت هشتم : بوس ممنوع..... چشمامو باز کردم...هوا هنوز گرگ و میش بود ....معصوم و دوست داشتنی کنارم خوابیده بود.... ذات واقعی یک مرد رو میشه وقتی خوابه دید...آرامش و مهربانیشو......انرژی بدنشو... کودک درونش ملوس بود.....خیلی خیلی آسیب پذیر.....برعکس زمان بیداری که مرموز و سرد و خاموش میومد...ولی حالا تو خواب جلوی من یک...