سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

جم

چند سالی میشد سوار اسب نشده بودم...تندر آخرین اسب پدرم که تو سن 25 سالگی فوت کرد و کل خانواده به خاطرش ناراحت بودن.....بعد ازون منم دیگه درگیر دانشگاه و کار و رفت امد بین شهرها بودم.....بلاخره تو اصفهان یک باشگاه خوب پیدا کردم و یک استاد خوب.....گفتم به صورت درست و حسابی ادامه بدم و خودمو برای مسابقات اماده کنم......
جم اولین اسبی بود که باهاش پریدم...ساعتها میدوید و میپرید و خیس عرق وقتی گردنشو نوازش میدادم یالهای خوشگلشو افشون میکرد...
اسبی که بارها ازروش افتادم....یکبار از عمد موقع پریدن در حالیکه دستام پشت سرم بود برای تمرین و دستار رو نگرفته بودم با سرعت بالا پشت مانع ایستاد و من با سر خیلی شیک از روی گردنش صاف سقوط کردم اونور مانع......
بلند شدم و برگشتم سمتش....میتونم قسم بخورم برام پوزخند زد و سر تکون داد....
اسب بدقلقی بود...سرکش و بسیار سریع...وقتی دلش نمیخواست سواری بده جفتک مینداخت....گهگاهی 4 نعل میتاخت و بعد یهو استپ میزد و من به خاطر اینکارش بارها تا سقوط پیش رفتم.....
موقع پرش همیشه دیوانه وار میپرید .هر چی موانع بلند تر جم هیجانش بالاتر میرفت.....
یکبار بعد از 4 ساعت سواری و پرش من میخواستم برش گردونم تو اصطبل....با چنان سرعتی از کنارم رد شد نتونستم کنترلش کنم دستم بین اسب و حصارهای اهنی گیر افتاد...حس کردم 4 تا انگشتم الانس جدا بشه......برای اولین بار بهش لگد زدم تا بره اونور......شوک برگشت نگاهم کرد و با گردنش زد بهم.....یعنی هی چه خبرته ؟؟؟؟؟؟ من اول باید برم......
با چشمای درشت مشکیش با ادم حرف میزد.....و همیشه یک پوزخند شیرین کنار لبش بود.....یعنی هی من سوسکت میکنم.....
از شلاق لونژ بیزار بود....بالا سرش میگرفتم سرشو میاورد بالا.یکبار بدجور سر زد...اگر کلاه نداشتم احتمالا الان از اسمونا براتون داشتم مینوشتم...
مربی سوارکاریم مرتب میگفت شلاقش بزن...رامش کن.....و من هرگز به خودم این اجازه رو نمیدادم....شلاقو رو گتر و چکمه و پای خودم میزدم...صداش ازارش میداد....حرکتشو تند تر میکرد یا پرششو با دقت بیشتری انجام میداد....ولی گاهی اوقات گوش میخوابوند.....وقتی گوشهاش برمیگشت میدونستم تا منو زمین نزنه ول کن قضیه نیست.....
یکبار زمینم نزد.هیجان زده گفتم یوهو بلاخره امروز رام بود....سرمو برگردوندم سمت استادم و داد: استاد پرشمو دیدید؟؟؟؟؟
صدای داد استاد: سارا بپا.....
دیر شده بود ......با سر رفتم تو شاخ و برگای درخت های کنار مانژ ....و تپ افتادم از اسب.....چون جم سرعتشو بالا برد و من کنترلو از دست دادم....
من نقش زمین داشتم میخندیدم.... جم شیهه میکشید....و صدای استاد : پاشو....زود....
و نعره ای که سر جم کشید : بچه پروووووووو
و شیهه......جم میخندید..میتونم قسم بخورم از عمد منو کشوند سمت درختا....
بلند شدم و کلی ازش اونروز کار کشیدم...وقتی تموم شد خیس عرق بود.....و من میخندیدم....
موقعی که رسیدم خونه فهمیدم گردنم و کتفم زخمی شده....پشتم کبود بود...
جم به اندازه 3 اسب انرژی ادمو میکشید....سرعت بالا..قدرت زیاد.و پرشهای هیجانی...وقتی کارمون تموم میشد من رسما صدام در نمیومد....گردنشو میگرفتم تو اغوشم..بوسش میکردم....و نفسهاشو گوش میدادم....
هویج خوردنش از همه خنده دار تر بود....هویجو دستمون میگرفتم ...من و خواهرم....گیجش میکردیم..یکی از من میگرفت..یکی از خواهرم.....کروپ کروپ کروپ.عاشق سیب بود....یک اسب پرخور توپولو محسوب میشد...
ولی خوش اندام.....من همیشه میگفتم استاد این اسب دموی....
و استاد: اسبها صفراوین.....
اولین اسبی بود که داروهای گیاهیمونو مخصوص برای اسیب پوستیش درست کردیم.....و 3 روزه خوب شد..بعد از درمان گوشش دیگه هر وقت من و لیلا رو میدید خودش میامد سمتمون....گردنشو میگذاشت روی شانه هام....و حس میکنم اگر میتونست گوشمو گاز میگرفت....من که رسما گوششو گاز میگرفتم...
اسب جوانی بود....خیلی جوان.اسبا تا 30 سال هم عمر میکنن.....و جم همش 8 سالش بود...بزودی 9 ساله میشد.....
یک اسب تازه نفش زیبا با رنگ خرمایی ....و پیشانی سفید .....
استاد میگفت جم شیطنت هم کرده و یک پسر هم از خودش داشت....
یکی از کارهای مورد علاقش بازی کردن بود....روبروش میایستادم و سرمو تکون میدادم.اونم همون کارو میکرد....سمشو زمین میکوبید و یالهاش اینور اونورش میافتاد.....وقتی غشوش میکردم خوشش نمیومد از غشو کردن من...شاید زیادی براش بیحال بود..نمیدونم بارها گردن میچرخوند میزد بهم....گاهی اگر جلوش حرکت میکردم میزد پشت کمرم و منو حول میداد....
چهارشنبه پیش لیلا سوارش شد....حال جم خوب نبود...حال من هم....نمیتونستم روی اسب بشینم...به اصرار استاد سوار میستوری خواهر جم شدم.....
صدای تاپ.....لیلا رو همون اول راه جم پرتابش کرد تو هوا و بعد افتاد روی زمین.....من روی میستوری وحشت زده برگشتم...سابقه نداشت جم کسیو اینطوری پرتاب کنه...لیلا با خنده بلند شد..صدای استاد: حرفه ای افتادیا....
جم لبخندی نداشت...نگاهش پر تاسف و پوزش بود انگاری
لیلا بغلش کرد و گفت تقصیر خودش بوده و بوسش کرد....
استاد بهش گفت: بچه پر رو ....
برشگردندن تو اصطبل....تا استراحت کنه...دستش درد میکرد....
.کار و کار و کار....روز شنبه با استاد صحبت و پوزش به خاطر کوتاهی در رفتن باشگاه..احوال دست جم رو پرسیدم....گفت که جم مریض شده دلش درد میکنه....نگرانش شدم....با لیلا کلی کتاب های مختلفو بررسی کردیم .....چندین گیاه و نسخه های مختلف.....
تلفنی هی به استاد میگفتم...تشکر میکرد و میگفت جم حالش بهتر.....روز بعد میگفت بدتر....
به خاطر مشغله و سفر های کوتاه وقت نشد بریم باشگاه.....
دیروز استاد گفت : جم حالش خوبه....خیلی خوب.....
و من با خیال راحت رقص کنان به لیلا گفتم جم خوب شده....
امروز رفتیم باشگاه.....
جم تو باکسش نبود....برگشتم سمت کارگرا : جم کجا بردید؟ نکنه اونوره؟؟؟؟
و قیافه درهممشون....
هنوزم یادش میافتم بغض میکنم...
اشکام همینطوری میخواد بباره.....
مرگ یک ادم یک حرف ولی مرگ یک حیوان اصلا قابل تحمل نیست....وقتی سوارش میشی روحتو باهاش تقسیم میکنی....با اسب ادم یکی میشه....موقع پرش باید بهم اعتما کنید...اسب و سوارکار ....و من تمام مدت روحمو بخشیشو در کنار روح جم گذاشته بودم.....هربار یک پرش خوب یا یک رکورد عالی....من میپریدم روی گردنش محکم فشارش میدادم.....
هنوزم بوی بدنش....نرمی موهاش.....بلندی یالش.....
وقت نشد درست حسابی باهاش عکس بگیرم......کی فکرشو میکرد یک اسب 8 ساله اینقدر زود دنیا رو ترک کنه؟؟؟؟؟
فکر میکردم حالا حالا ها قراره با من بپره.....
من اهل این کارا نبودم.هیچ وقت از عکس گرفتن خشم نمیومد و نمیاد....ولی اینکه با یکی از زیباترین اسبایی که تا حالا سوار شدم عکس درست حسابی نگرفتم...دلمو سوزوند.....
حس میکنم بخشی از وجودم سوخت....خالی شد...شاید چون یکی از معدود دلخوشیهایی بود که زیر بار اینهمه فشار داشتم و به خاطرش تحمل میکردم و لبخندم محو نمیشد.....
جم واسه ما خانواده محسوب میشد....خواهرام هم جم رو خیلی دوست داشتن....
باورم نمیشه دیگه نیست....
برگشتم سمت استاد .زیر عینک دودی اشکامو پنهون میکردم.....استادم از من حالش بدتر بود...اینکه یک اسب جوونتو به خاطر هیچ از دست بدی .اونم اسبی که خودت شاهد بدنیا اومدنش بودی...بزرگش کردی..تربیتش کردی....
چقدر دلم میخواست بغلش کنم واشکامو بریزم....چقدر مرد بودن سخته....گناهکی منو داشت دلداری میداد.....ولی کافی بود برگردم و بغلشون کنم فکر کنم زار میزد....
دلم برای جم خیلی تنگ شده....برای پوزخنداش...برای چشماش....برای گوشهاش....همیشه به استاد میگفتم جم مال منه....اخرش میخرمش میبرمش باغ...میخندید و میگفت همین حالا مال خودت...ببرش.....
کاش اورده بودمش.....شاید الان زنده بود......
خدایش بیامرزد.....
نظرات 1 + ارسال نظر
کامران سه‌شنبه 15 اسفند 1396 ساعت 12:06 ق.ظ http://ramk.blogfa.com

هی رفیق تو که اینهمه بی معرفت نبودی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد