سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 15: تناقص های واقعی

قسمت 15: تناقص های واقعی ......
با صدای واق سزار از خواب بیدار شدم.....تا چشم باز کردم شروع کرد به لیس زدن
سرم یکمی منگ بود....یا شاید درد میکرد....بلند شدم ....خوردم تق به میز.....دادم به هوا : آخ......سزار...ول کن پسر...بسهههه.بیدار شدم
ساعت رو نگاه کردم....7 صبح بود......دلم مثل سیر و سرکه تو سر و کله خودش میزد......از جام بلند شدم....ویلا مثل عصر یخبندان در حال قندیل بستن بود.....اتش خاموش شده بود... حس چوب خشک رو داشتم....سزار : واق واق واق......
خودم: میدونم.باشه..الان روشنش میکنم.....
سزار: واق واق......
خودم: باشه..چقدر نغ میزنی .....
سر گیجه دارم...حس بدی .....میدوم سمت دستشویی.......
دیشب زیاده روی کردم....چرا؟؟؟؟؟
دلم که خالی شد حس کردم بهترم.....خدا رو شکر که اب گرمه.....یک دوش میتونه حالمو بهتر کنه....ولی سالن یخ زده..باید اول شومینه رو روشن کنم......
تلو خوران برمیگردم .....هیزم های باقیمانده رو میچینم تو شومینه و با کلی زحمت اتیشو درست میکنم....... انگار تازه یادم اومده مهمون دارم......بر میگردم ببینم کجاست...اصلا کوشش؟؟؟؟؟
یک لنگه جوراب روی زمین.....یکم اونورتر دامنم...چند قدم سمت راست پلیور و اونطرفش شلوار راحتیش.........
پس خودش کجاست؟؟؟؟؟؟
لای بالشها....مدفون زیر بالشها........باز جاش از مال من گرم تر بوده....
اتش وجودمو روشن میکنه.حواسم جمع میشه کم کم.......لحظه لحظه دیشبو یادم میاد.....لوپام داغ میکنه.....حس میکنم چقدر زندم....ولی انگاری باز یک چیزی میزنه زیر دلم........میدوم سمت دستشویی......
حمام گرم حالمو جا میاره....حوله پیچ میام تو سالن.....خواب هنوز.....ویلا گرم و خوبه......سزار جلوی اتش لمیده.....
شروع به درچین ورچین میکنم.......انگار زلزله شده باشه....ظرفها رو میشورم...و همه چیو مرتب و تمیز میچینم....
ساعت 9 ضربه میزنه......
پرده ها رو یکی یکی میکشم کنار......کی پرده ها رو کشیده؟؟؟؟؟؟؟ اصلا یادم نمیاد من اینکارو کرده باشم......
هوا ابریه.......برف زیادی باریده....محوطه سفید سفید........
برمیگردم سمتش...مثل بچه ها خزیده لای تشک و بالش......شاید هم سردشه....
اروم میخزم روی بدنش.....بوش میکنم..... خوردنی....خواستنی......
پشت گردنشو میبوسم.....
صداش: اومممممممممممم......یک ساعت دیگه.....باشه؟؟؟؟
خودم: پاشو......تا بری دوش بگیری میز صبحانه رو چیدم......
صداش :دیشب نزاشتی بخوابممممممممم
خودم: خوب کردم..نیست تو گذاشتی؟؟؟؟ تازشم بسته دیگه.....پاشو میگم.....
یهو چرخید.....اینقدر سریع که نفهمیدم چی شد.......منو گرفت و تا به خود اومدم دیدم تمام وزنش روی من سنگینی میکنه......
صدای خمارش: یک ساعت......باهم میخوابیم....بعد قول میدم پا میشیم یک صبحانه مشتی درست میکنیم......ازونا که انگشتاتو باهاش بخوری......
خودم: له شدم.....تو چرا اینقدر سنگین شدی....پاشو....
همونطوری سرشو گذاشت کنار سرم و خوابید......
نمیتونستم جم بخورم.....زوری برام نمونده بود بزنمش کنار.......
صداش : چقدر نرمی...میشه به عنوان خوش خواب گذاشتت روی تخت.....
خودم: کوفت..برو کناررررر ......له شدممممممممم......
صداش: اینقدر وول نخور.....خوش خواب خوبی باش لطفا.......
خودم: سزار....سزار....بیا پسر.....بیا عزیزم......بیا به مامان کمک کن.....
سزار محل نگذاشت.یک نگاهی کرد و بعد چرخید و پشت به ما خوابید......
صداش : سزارو سیرش کردم.....خیالت تخت.....به من وفادار.....
خودم: به موقش تلافی میکنم.....پاشوووووووووو وگرنه......
صداش : وگرنه چی عزیزم؟؟؟؟؟؟ اروم بغل گوشم یک چیزی کوفت که سرخ شدم.....
خودم: خیلی بدی.....میکشمت....
خودش: چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟ باز بغل گوشم یک چیز دیگری گفت ......
خندم گرفت.....
اروم خیره شد تو چشمام.....بعد به لبهام خیره مونده......لبش اروم اومد سمت لبم......
حتی تو مستی همو نبوسیدیم.....حالا....تسلیم بودم و اروم.......
فاصله لبهامون فقط یک نفس بود.....یک ذره جلوتر تو هم غرق میشدن....خیره شدیم تو نگاه هم.....چیزی که میدیدم تو چشماش همش حس بود...محبت بود.....مهربانی بود....علاقه بود....ولی برای یک لحظه انگار یهو همه چیز یخ زد.....فریز شد تو زمان....چشماش خاموش شدن...همه چی محو شد...لبش از کنار لبم گذشت....
نفسهای جفتمون به شماره افتاده بود......صدای قلبمون .....
به وضوح عصبی شد....بلند شد و در حالیکه شلوارکشو پا میکرد به سمت حمام رفت...
خودم یخزده موندم.....چرا صورتم خیسه؟؟؟؟؟؟
حس بدی بود......یک حس بسیار بد.....انگار مرتکب گناهی شده باشم....چرا اینطوری شد؟؟؟؟؟ مگر چیکار کردم؟؟؟؟؟؟
اشکام همینطور بی دلیل روی گونه هام میچکید.....
صدای اب....صدای فریاد....صدای کوبیده شدن مشت به دیوار......
مثل جنین جمع شدم......بالشی گذاشتم روی صورتم......دلم جیغ کشیدن میخواست......
سزار شروع کرد به لیس زدن گردنم.....برگشتم سمتش و بغلش کردم.....گناهکی قشنگ گذاشت اشکامو بریزم روش......چقدر سگ میتونه دوست خوبی باشه.....چقدر این حیوون خوب دوست داشتنیه.....اشک ادمو که در نمیاره....تازه واسه اشکای ادم اغوششو باز میکنه.....
اروم که شدم....خودمو جمع و جور کردم.....خیلی زود رفتم سمت اشپزخانه...یک صبحانه مفصل تدارک دیدم...با صدای بلند شروع کردم به خوندن ترانه.....سزار شروع کردن به زوزوه کشیدن.....هر وقت میخوندم از بس صدام خوشگل بود بچم سزار جیغ میکشید از سر مستی همراهم......هیچ ویلا رو گذاشتیم روی سرمون....بالا پایین میپریدم و یک توپ دارم قلقلی میخوندم .....
سزار زوزههههههههههههههه
عقب عقب داشتم میرفتم که یهو پام گیر کرد.....بین زمین و اسمون منو گرفت از پشت سر......
بوی شامپوی منو میداد......بوی بنفشه.....موهای خیسشو لای حوله پیچیده بود....
صحنه خنده داری بود......ناخوداگاه گفتم: یکپا خانم شدی.....به به.....گل اومد از حموم...بلبل اومد از حموم......
صداش : عوضییییییی.. زبونتو باید از حلقت دربیارم بدم سزار بخوره......
سزار: واق.....
خودم: سزار ادم فروش.....
اروم حوله منو پس زد و خیلی هیز زیرشو نگاه کرد......
خودم: هی ....صبحانه رو میزه ها.....به چی نگاه میکنی.؟
صداش : هوم.....به جفت کبوترهای خفته بر بدنت......
موجی تو بدنم حرکت کرد......
خودم: هوم.....چشم چرونی بسه....مثل یک خرس گرسنمه..نزاری صبحانه بخورم تو رو ممکنه قطعه قطعه سرخ کنم بخورم به عنوان کباب......
لبخند شیرینش ...اروم کنار گوشم : باید از جام حیاتت بنوشم اول صبحی تا سیراب بشم....و تو هم نمیتونی جلومو بگیری......
لبهاش روی بدنم لغزید.....انگار نه انگار که ساعتی پیش یک لحظه خاموش شد.....
به خودم گفتم: این دیگه چه جور موجودیه؟؟؟؟؟
خواستم برم که منو خم کرد و ......آه.....نفسم به شماره افتاد....صدام در نمیومد.....دستام قفل کرده بود .......
منو همینطور اروم اروم به سمت عقب برد......اینقدر که یهو هولم داد روی راحتی....ترسیدم....خواستم فرار کنم مچ پامو گرفت و کشید و گفت: کجا کجا؟؟من با شماحالا حالاها کار دارم خانم....خودم : عوضییییییی
......................
پر انرژی و با نشاط سر میز صبحانه نشستیم.....البته یک جورایی کل وجودم پر تناقص بود.....پر انرژی بودم...ولی سست.....زنده بودم ولی مرده....شاد بودم غمگین وار.....حس امید داشتم تو اوج نا امیدی..... نون تستو تو تخم مرغ زده خوابوند و بعد سرخش کرد...اورد گذاشت جلوم.....یک لیوان شیر با گرده گل و عسل خوب زد و گذاشت کنارش.....همه چی بود.....
صداش : بخور...بخور رنگ به رخسار نداری...مثلا خیر سرت ورزشکاری..... 2 راند اومدی بریدی؟؟؟؟؟
خودم: نبریدم ولی خوب همچین راندهای کوتاهی هم نبودا.اسمن 2 تا بود...رسما هر کدام اندازه 5 تا راند انرژی برد......
صدای خندشششششش.....
خودم: همچین مرد گنده و هیکلی نیستیا.....قضیه فلفل نبین چه ریزه.....
صداش : خوبه....حالا من شدم فلفل؟؟؟؟؟
خودم: هوم.....افتخار کمی نیست فلفل بودن.......
صداش : رو رو برم.....بخور...بخور ممکنه فلفل بخواد وارد راند سوم بشه......و یک چیزی.....خودتو اماده کنی برای ضربه اصلی.....وحشی و خشن.....
میخندم.....با صدای بلند....تقریبا کم مونده بود از روی صندلی بیافتم....
خودم: عاشق این هارت و پورت کردناتم....ادعااااااااا...انگاری حالا من گذاشتم.....
میخنده....یک نون دیگه میگذاره جلوم و یواش تا کنار گوشم اومد نزدیک خیلی نجوا و اروم گفت : کاری میکنم....تا یک هفته فقط فحشم بدی از درد....
تمام تنم یخ زد.....بعد اتیش گرفت...لقمه تو دهنم خشکید.....
صدای خندش :واییییییی..عزیزم....چقدرم شجاعی تو.....رنگت مثل گچ شد.....حالا دختر خوبی باشی تجدید نظر میکنم....شاید......
خودم: خیلی بچه پر رویییییییییییی
میخنده....صدای واق سزار....
صداش : نترس سزار....شوخی کردم باهاش......
سزار : واق واق واق واق......
صداش : هی پسررررر....اروم....بیا نون تست بخور....دوست داری؟؟؟؟ مخصوص تو درست کردم......
.........................
خودم: بریم بیرون یکم تو برف قدم بزنیم......
خودش : سرده.....بیخیال......نشستیم داریم حالشو میبریماااااا
خودم: حوصلم سر رفته......حیف این برف به این خوشگلی روش نرقصیما.....
خودش : از دستت.....سرما میخوری بچه......
خودم: یکم.....زودی برمیگردیم....قولللللللللللل
خودش : فقط تو محوطه....از در ویلا بیرون نمیاما....گفته باشم.....
خودم: باشه.....
لباس گرم پوشیدیم و شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون...درب رو به زور باز کردیم....پشتش کلی برف نشسته بود .....
خودم: وایییییی....چطوری برگردیم تو این جاده.....
صداش : اینم شانس منه....یادت باشه قول دادی منو زنده برگردونی.....
خودم: جون دوستتتتتتت
میخنده..خم میشه روی برفها.....هیجانزده منم خم میشم.....
شلیک گلوله های برف.....صدای جیغ و دادمون.....
وسطمون واق واق سزار.....گناهکی بچه وسط برفا هی بالا پایین میپرید و گلوله برفی های ما گهگاهی نوازشش میکرد....
با همه وجود جیغ میکشیدم.....انگار با هر فریاد و جیغ میخواستم تمامی عقده ها و کمبودهامو تخلیه کنم.....جالبه اونم هی داد فریاد میکشید و شعار میداد علیه من که شکستت میدم.....اینقدر سر هم فریاد کشیدیم و جیغ و خنده و شلیک گلوله برفی....هر دو وسط برفا ولو شدیم.....خسته و صدا گرفته.....
سزار هم اومد روی آقا نشست.....یعنی تقریبا شریجه زد.....
صدای خنده جفتمون....
برف دوباره شروع کرد به باریدن....ولی ما 3 تا دلمون نمیخواست بلند بشیم....تماشای صحنه ریزش برف اونم دراز کش......دهانمو باز میکردم تا دونه های برف روی زبونم فرود بیاد
صداش: دیوونه نکن....سرما میخوری....بعد باید ببرمت دکتر.....بعد دکتر برات امپول مینویسی....بعد باید امپول بزنیاااااااا
خودم : نخیرم....سرما نمیخورم.....بعد شما خیلی منحرفی.....کوفتتتتتتتتتتتت......
صداش : ای جان....خوب شد گفتی.....یادم نبود به نکته انحرافیش
یکم برف برداشتم صاف ریختم روی صورتش
صدای دادش: نامرررردددددددددد
با صدای بلند خندیدم و گفتم : حالا احتمالا آمپول برای شما بنویسه......
برفا رو از روی صورتش پاک کرد و گفت : رسما خودتو مرده بدون.....
کم کم سردمون شد.....پاشدیم....سزار دلش نمیخواست از بغل شازده بیاد پایین....ناچار بغلش کرد اون هیکل گنده و سنگینو.....چقدرم راحت بغلش کرد.....
سزار هم خوشحال......
برگشتیم داخل ویلا.....
3 تایی دوون دوون کنار شومینهههههههههه
وووووییییی....چقدر سردهههههه......اتیشو زیادش کن.....
صداش : هیزم نداریم.....
خودم: واییییییی....باید بریم دوباره بیرون....هیزما تو پارکینگ.....
خودش : خوب بریم.....سزار پسر خوبی باش دیگه نیا بیرون سرما میخوری...همینجا بمون زود ما برمیگردیم....
صداش : چرا یک در از پارکینگ نگذاشتی سمت ویلا؟؟؟؟؟
خودم: خوب گذاشتیم....درش هست ولی جلوشو تیغه کشیدیم....
خودش: چرا؟
خودم: به خاطر امنیت....یکبار دزد از درب پارکینک اومد ه بود تو.....تلویزیون و دستگاه و ماهواره اینا رو برده بود..
خودش : خوب نرده اهنی میکشیدی....
خودم: نرده اهنی هم داشت ولی خوب دزدو خیلی وارد بود...بعدشم کلا دیدیم بهتره اینطوری....درب ورود و خروج یکی باشه.....
صداش: خنگ بازی دراوردی..
خودم: خودت خنگی....راه حل بهتری بلدی؟
میزنه پس سرم و میگه : خودم برات درستش میکنم.....
هیزمها رو جمع کردیم و هر دو برگشتیم تندی داخل ویلا....از شدت سرما هر دو داشتیم بندری میرفتیم.....
سزار با دهان باز له له زنان نگاهمون میکرد....رسما داشت میخندید بهمون.....
اتیشو زیادش کردیم و همونطوری با همون لباسا جلو اتیش ولو شدیم....کف سالنو به گند کشیده بودیم.... صداش : بده چکمتو در بیارم از پات....
اروم اروم کمکم کرد تا لباسهامو در بیارم....منم به اون کمک کردم....بلند شد رفت لباسها رو اویزون کرد...چکمه ها رو گذاشت تو جاکفشی....تی اورد کف سالنو خشک کرد....
با چای و دم نوش برگشت....تو سینی شکلات هم گذاشته بود....میدونست من عاشق کاکائو هستم....
خیلی مهربان گفت: بخور گرم شی...بدنت یخ کرده.....
از نگرانیش.....از حس محبتش.....از توجهش.....غرق لذت بودم..دوباره حس و عاطفه دویده بود تو چشماش.....
ولی میترسیدم....میترسیدم دوباره چشماش یخ بزنه.....ترسون و لرزون فنجون چای رو بین دستام گرفتم.به وضوح عصبی شده بودم....بغض داشتم....کم مونده بود دوباره اشکام بچکن....شروع کردم به شمردن....یک.....دو....سه....نمیخواستم اشکمو ببینه....
چشمامو دزدیدم نبینه....یهو اومد کنار دلم نشست....بغلم کرد و گفت : جلوشو نگیر....
اشکام ازاد شدن....سیل بی صدا جاری شد.....
محکم بغلم کرد و هیچی نگفت.....فقط گذاشت اروم بشم.....
هر از گاهی موهامو میبوسید یا پس گردنمو....من اروم اروم گریه کردم و اخرش به هق هق افتادم....
صداش : جونم...
باز بوسم میکرد....دیگه اروم شدم.....
صداش : دماغشوووووو ......فین لازمی.....
خندم گرفت میون گریه.....
دستمال بهم داد....یک فین محکم.....
برگشتم سمتش و تو بغلش فرو رفتم....بدون کلامی......
صداش : ممنونم ....
خودم: چرا؟
خودش : اینکه اینقدر صبوری..اینکه هیچ درباره اینستاگرام نپرسیدی.اینکه با شروطم اینهمه کنار اومدی....اینکه هنوز هستی....اینکه موندی.....بازم بگم؟؟؟؟؟
همه وجودم خندید....ولی صدام درنیومد....فقط خیره شدم تو چشماش....
لبهامون یکبار دیگه بهم نزدیک شدن.....
نفسهامون به شماره افتاد.....
صدای واق سزار مزاحم شد...طوری واق کرد که 2 متر پریدیم.....
بوی سوختگی و دود....شالگردنم افتاده بود کنار شومینه ....اتیش گرفته بود.....
زودی خاموشش کرد.....
هر دو وحشت کردیم.....چقدر گیجیم........خیره میشم به شالگردن خوشگلم....
صداش : سزار....تو قهرمانی پسر.....
خودم: بیا بغلم پسررررر
سزارو گرفتیم کلی بوسیدیم......خیره شدیم بهم....شاید هنوز برای رسیدن زوده....
صداش : بیا بریم بالا.....خیلی خستم.....یکم بخوابیم روی تخت...بدنم درد میکنه....
خودم: باشه ....موافقم.....
از خودم میپرسم: ایا این شروع فصل شاد زندگیمه؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد