سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 12: آدمهای اسم دار ....

قسمت 12 : آدمهای اسم دار......
باد سیلی میزنه به گوشم...شالو محکم تر میپیچم دور خودم ....قدمهامو تند میکنم.....میرم پیش استادم
..صدای مهندس ایرجی: خانوم داکتررررررر ...
همیشه با همین لفظ منو صدا میکنه.مخصوصا روی حرف الف وسطش تاکید میکنه..میخندم....بر میگردم.....همراه وارد کلاسش میشیم......
یک بختیاری تمام عیار جلوم خود نمایی میکنه.پیشانی بلند و بینی عقابی و چشم و ابروی مشکی......موهای پرپشتشو یک وره خوابونده....کت و شلوار سورمه ای بدرنگش تو ذوق میزنه...کفشای واکس نخورده خاکی داد میزنه : من از سر زمین اومدم....
چقدر دلم میخواد دست این مرد رو فشار بدم و بهش بگم چقدر دوستش دارم و بهش احترام میگذارم...یک مرد کامل و جدی و باهوش...با مقادیر بینهایت نجابت و اخلاق
از بالا روی دستمو نگاه میکنه و مثل همیشه نغ میزنه ......قد بلندشو بنازم.....میشینم روی صندلی ..یا بهتر بگم ولو میشم ....احوالپرسیهای مرسوم و مسخره....
سرمو خسته میگذارم روی میز صندلی ....
صداش : نیستی...این روزا نیستی خانم داکتر.....
خودم : خستم استاد.....خیلی........
انگار دست گذاشته باشه مستقیم روی دلم و منم از خدا خواسته نالیدم....مثل یک بچه 5 ساله...مثل یک دختر ملوس نالیدمممممممم
میاد روی دسته صندلی جلویی میشینه.....هیچ وقت مبادی آداب نبوده .....و نخواهد بود... کلاس پر از خالیه...دستی به محاسن جو گندمیش میکشه و میگه : کسی که باعث و بانی این خستگی ارزششو داره؟؟؟؟؟
چقدر این مرد تیز....خیره میشم تو چشماش...مثل پدر میتونه آغوشش امن باشه این مرد...
خودم : نمیدونم.....
صداش : گفتم برو یکیو پیدا کن....نگفتم برو گم شو......
میخندم....ملیح و نمکی.....بیشتر لبخند میزنم انگاری......
صدای استاد : تعریف کن ببینم دختر.چیکار کردی با خودت؟
و من مات و متحیر میمونم ایا برای استاد متدین و خدا شناسم باید از چیزهایی بگم که حتی حاضر به شنیدنشون نیست؟؟؟؟؟
_ چیز قابل تعریفی نیست استاد....فقط از کجا میشه فهمید قلب یک مرد برای زنی میتپه؟؟؟؟؟؟
میخنده .با صدای بلند میخنده.....
: میتپه؟؟؟؟؟؟؟ هوم.....ببینم طبعش چیه؟؟؟؟؟
_ سودا .سوداوی شدید.......همراه مخلوطی از بلغم و صفرا....از دم خبری نیست....
: عجب آشی برای خودت پختی...مواد اولیش که خیلی درهم.....
_ استاددددددددددد
میخنده.......باز میخنده و بلند میشه......میره سمت آزمایشگاهش : دنبالم بیا دختر....
پاهام حس رفتن نداره.....جنازمو به زور میکشم.......
صدای استاد: با چند نفر مشورت کردی؟
گیج و ویج جوابشو میدم : 2 نفر....
استاد : واقعا برات مهمه بفهمی چقدر خواهانته؟؟؟؟
بیشتر گیج میشم : استاد.....یعنی نباید بدونم؟؟؟؟؟؟؟
استاد : هوم......مگر بخوای داستانتون مثل لیلی و مجنون شعر بشه برای شاعرا.....
میخندم......میخنده........
آزمایشگاه......بوی تند اسانس دارچین میزنه زیر دلم.......انگاری فقط دارچین نباشه......خودم : این بوی چیه؟؟؟؟؟؟
استاد : زهر هلاهل......اون سوکسله رو بیار ببینم.....یالا دستگاهو سوار کن.....
خودم: این شوکران استاد؟؟؟؟؟؟؟؟ شوکران از کجا اومده؟؟؟؟؟؟
استاد : از خونه پدر پسر شجاع...چقدر سوال میپرسی..کارتو بکن.....
خودم : استاد میخواین کسیو بکشین؟؟؟؟؟؟؟
میخنده ..روپوش سفیدشو میپوشه و میگه : آره.....به اذن خداوند بزرگ شیطون رجیمو میخوام بکشم....کارتو بکن دختر.....چقدر حرف میزنی........
صدای استاد : هیچ وقت از یک مرد نپرس درباره اینکه احساسش چیه...میفهمی؟؟؟؟؟؟
خودم : نه......
صدای استاد : خوب نفهمی دیگه......دست خودت نیست.......
خودم: خیلی ممنون.......
صدای پر از شیطنت استاد : قابلتو نداشت......
خودم: چیکار کنم بفهمم
استاد : این سوال درستیه..... برای اینکه یک مرد رو بفهمی باید بتونی خودتو تو جایگاهش تصور کنی......برای اینکه بتونی بفهمیش باید بتونی مثل اون فکر کنی.....میتونی؟؟؟؟؟؟
گیج و مبهوت نگاهش میکنم
داد استاد : هی....میخوای ببریمون روی هوا ؟؟؟؟؟؟ درست ببندش......
خیره میشم به دستام.....چقدر خطرناک......کم مونده بودا........دستگاهو درست سوار میکنم و میگم : خوب من چطوری باید بتونم اینکارو بکنم......؟
میخنده : نمیتونی ........مگه بری بدی برات ایکس اخرو بردارن جاش ایگرگ بزارن.....
خودم: استاد منو گیر اوردیناااااااا......میشه اول ابتدایی صحبت کنید......
صداش : خیر سرت اینهمه سال درس خوندی حالا اول ابتدایی باید بهت یاد بدم؟؟؟؟؟؟
خودم: من گیجم.....
صداش : میگم گم شدی..... تو راهی پا گذاشتی که پر دره و کوه.....تازه بلد هم نیستی کوهنوردیووووووو.....گم شدی......
خودم: استاد سرکوفت اخرین چیزیه که بهش نیاز دارم.......
میخنده و میگه : وقتی تو رو میبینه واکنشش چطوریه؟؟؟؟؟
خودم: نمیدونم....یعنی چطوری باید باشه؟؟؟؟؟؟؟ خوب به گمونم عادیه.....
صدای استاد : تو باید بری مهد کودک......
خودم : استاددددددددددد
صداش : دستاش میلرزن؟؟؟؟؟ صداش میلرزه؟؟؟؟؟ نمیتونه به چشمات نیگاه کنه؟؟؟؟؟ دست و پاش گم میشه؟؟؟؟؟ کلمه هاش گم میشن؟؟؟؟؟؟
یک لحظه گیج به مهندس نگاه کردم....تو ذهنم داشتم دنبال جوابها میگشتم....اولین بار.....اولین ملاقات.....اولین شام.....
خودم: نه...ولی اولین بار کنارم راحت هم نبود......
صدای استاد : اولین بار رو نمیگم.....هر بار رو میگم......
باز فکر میکنم : استاد مگه بچه های 20 ساله هستیم دست و دلمون بترسه......با اینهمه تجربه....مگه میشه کلمات گم بشن......
میخنده : اگر مردی قلبش بتپه همیشه یک مرد 20 ساله میمونه.....حتی اگر هزار بار تو رو ببینه........
خودم : نه.....من اینطور فکر نمیکنم.....آدم خونسردیه...خیلی....هیچیشو من نمیفهمم.....خوب اصلا حرف نیمزنه زیاد من بفهمم کجاش میلرزه......فقط از هر تعهد و از احساسی شدن میترسه........
استاد: خوب پس میشه بهش امیدوار بود.....
خودم: نمیفهمم.....
صدای استاد : مردی که ازت بترسه...یعنی دلشو داره میبازه و نمیتونه جلوشو بگیره....قانونو فراموش کردی؟؟؟؟؟ از چیزی که بترسی اسیرش میشی....
خودم: استاد ولی اون از من نمیترسه.....یعنی.....من نمیخوام بترسه...
میخنده : تو چشماش نگاه کن.....جواب سوالات تو چشماشه....اگر حسش واقعی باشه میفهمی.....اگر نباشه میفهمی......
اینقدر استاد خیره شد بهم که چشمامو دزدیم.....
صدای استاد : نمیدونی....نمیخوای بدونی......میترسی ..تو میترسی.......خدااااااا......تو میترسی دختر
با صدای بلند خندید و رفت سر وقت اتو کلاو.....
قلبم داشت میافتاد از شدت هیجان ......
زبونم بند رفت ......
صدای استاد : میترسی دوستت نداشته باشه؟؟؟؟ به به ..به به ..درگیرش شدی.. وا ویلا..
نفس عمیق میکشم..... با زور میشمارم که بتونم متمرکز حرف بزنم بیش از این سوتی ندم....... یک.... دو .....سه .....
خودم: نه استاد....هنوز درگیرش نشدم....فقط .....فقط نمیخوام رابطه دوستیمون خراب بشه...... میدونید.....یکم همه چیز قاطی شده....
صدای داد استاد : از دست شما جوونها.....دختر پنبس.....پسر اتیش.....حتما قدیمیها یک چیزی میدونستن گفتن دوستی بین اتیش و پنبه میسر نیست.....
خودم: استاد دوره این حرفا سر اومده.....گیریم شما درست بفرمایید....اتشی که به جونم افتاده ....میگید چه کنم؟؟؟؟؟؟
صدای استاد : سوخت الکل اضافه کن سوختنت ملایم تر و طولانی تر باشه.....دستکم بشه از گرماش چیزی ساخت.....
شوک شدم... بوی سوختن.....
صدای استاد : اب دستگاهو باز نکردی؟؟؟؟؟؟؟
میدوم.....
شانس اوردم به حد انفجار نرسید ......
استاد : خوب به سلامتیییییی....هم افتاده هم رفته....
خودم : چی استاد ؟
استاد : دلت.....دلت دختر جان.......
خودم : حالا باید چیکار کنم؟؟؟؟؟؟
صدای استاد : چم چاره......
خودم: استاد......
میخنده : میتونی بیاریش پیشم؟؟؟؟؟؟ یکم باهاش بحرفم بهت میگم ادم مناسب هست یا خیر.....حتما بیارش....
خودم: اگر نیامد....
استاد : ازش نپرس...فقط به یک بهانه بیارش .....یا یکاری کن....بردیش باغ خبرم کن من میام.....
چقدر دلم میخواد بپرم تو بغل استاد و ببوسمش.....حس خیلی خوبی بهش دارم....اینقدر که هوامو داره.....انگار پدرم باشه.....
از آزمایشگاه که آمدم بیرون.....باد رسما میخواست بغلم کنه....... بیحیا باد ....دلش دختر میخواد.....بی حیا باد..... بی اجازه نوازشم میکنه اونم چه وحشیانه.....
تقریبا دارم میدوم......نمیشه راه رفت.....میرسم به ماشین.... یکی داره صدام میکنه....اونم با اسم کوچک.....بر میگردم...خانم مستوفی ...
خودم به خودم : همینو کم داشتم......روزم ساخته شد.....
میرسه بهم : وای خدا تو رو رسوند داشتم به خودم میگوفتم حالا چیطوری تو این باد برم خونه....چطوری خانم مهندسسسس؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟؟؟؟؟؟ چی خبرا؟؟؟؟؟ خواهر چیطوره؟؟؟؟؟
یک ریز حرف میزد و سوال میپرسید و نمیگذاشت من حتی جواب سوالاشو بدم....
خیلی شیک سوار ماشین شد و داشت درشو میبست گفت : فدات بشم منو برسون سر خیابون نیکبخت .....ازین سمت میری دیگه؟؟؟؟؟؟
هاج و واج نیگاهش میکنم و میگم : والا میخواستم بندازم تو هزار جریب برم خونه.....
صداش : حالا یخته راهتو کج کن.....دستت درد نکنه.......
خانم مستوفی میانسال ...قدی متوسط و اندامی فربه..اگر تو میوه ها میشد اسمی براش گذاشت بی شک خربزه میشد.....از نوع تلخش.....
خودشو تو چادر مشکی رنگ و رو رفتش پیچیده....چشمای ریز بی فروغش خبر از انواع عقده و کمبودهای زندگیش میده.....به همه چیز نگاهی پر از حسرت داره....
سوار میشم......باد میکوبه به ماشین.......حتی باد هم از سوار شدن مستوفی معترض...
صداش : وای ....باد که نیست...طوفان....اییی....خدا قهرش گرفته....از برف و بارونش که خبری نیست......
دلنگرونم...تو دلم میدونم الانس یک حرفی بزنه.......
صداش : وووییییی....چه بویی میاد.....
خودم: هوم؟؟؟
صداش : بوی سیگار میاد.....
خودم : بوی تنباکو.....واسه بید گرفتم بریزم زیر فرشا.......اون پشته.....
بر میگرده فضول صندلی عقبو نیگاه میکنه و بسته تنباکو رو میبینه.....
صداش : اونوخت خوبم هس؟؟؟؟ تاثیریم داره؟؟؟؟؟
خودم: بهلههههههه
صداش : خوب پس من همینو میبرم.....تو دوباره بخر....چند گرفتیش؟؟؟؟؟؟
خداییش به چنین موجود نچسبی باید چی بگم؟؟؟؟؟؟
خانم مستوفی هیچ وقت ازدواج نکرده.....چهل و اندی سال سن داره ....اولین باری که دیدمش به استین کوتاه مانتوم گیر داد و ازم پرسید : عزیزم با چی موهاتو شیو میکنی؟؟؟؟
گیج برگشتم و نیگاهش کردم و گفتم : بله؟؟؟؟گفت : آخه استینت کوتاهه....دیدم دستاتو خوشگل شیو کردی.....گفتم بپرسم.....در ضمن مردای کارگاه بدجور تو نخت بودن.....
یک کارگاه آموزشی......
پشت چراغ قرمز .....ماشین کناریمون مهندس نظری رو میبینم.....سر تکون میدم بهش...خانم مستوفی هم سر تکون میده و میگه : میگن رشته اصلیش منابع طبیعیه.....عجب مرد هیزیه...نگاهش کن .....داره چشمامونو در میاره...شیطون میگه برم یک چیزی بهش بگم.....
بر میگردم خیره نگاهش میکنم....صورتش بند به خود ندیده.....به این سن و سال هنوز ابرو برنداشته.....انگار زمان برای این زن متوقف شده باشه......صدای خودم : این بیچاره اصلا به ما نگاه هم نکرد....
صداش : عزیزم تو چقدر ساده ای....این مردا گرگ هستن....پشت سرشونم چشم دارن....خاک بر سرش کنن....زن و بچه داره......
نمیدونستم این زن برای چی امده دانشگاه...و اصلا برای چی داره فوق میگیره....علاقه چندانی به درس و علم و آگاهی نداشت....کل زندگیش در غیبت کردن و آه و نفرین و ناله خلاصه میشد....دبیر رسمی آموزش و پرورش ....بزودی بازنشسته میشد.....
پیش خودم میگفتم بیچاره شاگرداش......این میخواد چی به بچه مردم یاد بده؟؟؟؟؟
صدای خانوم مستوفی : ببینم مهندس ایرجی مجرده؟؟؟؟
خودم : نه...2 تا دختر هم داره.....
صداش : اهان...راست میگی ....اکبر زاده گفته بود جلسه قبل....ببینم میگن زنش سرطان داره راسته؟؟؟؟؟؟
حس خفگی.....
خودم: نمیدونم.......
صداش : آره....سرطان داره..میگن مردنی.....
خودم: زبونتونو گاز بگیرید.....خدا نکنه....این چه حرفیه....خوب میشن....
صداش : دیدی میدونی..خیلی ذبلی.....با موچین باید از زبونت حرف کشید.....
چقدر دلم میخواست بزنم تو سرش......
سر خیابون نیکبخت پیادش میکنم و میگم از همون عطاری سرش تنباکو بخره چون وقت ندارم باز برم بخرم....همین که بهش لطف کردم تو این ترافیک رسوندمش خیلی حرفه.....
به خانم مستوفی فکر میکنم.....به اینکه چرا نمیخواد زندگی نرمال و عادی تجربه کنه و چرا ذهنشو با این حرفا آلوده کرده......
سیگاری به نیش میکشم...تلفنم ویبره میره......
هیجانزده جوابشو میدم .....از دست استاد .....نکنه واقعا دلم افتاده اینقدر به هیجان میام از تلفنش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صداش : روز خانوم چطور بوده تا حالا؟؟؟؟؟
خودم: عالی....روز شما چطور؟
صدای مهربونش : عالی.....هوم....فردا منو نکاری ....
خودم: وای چه خوب شد گفتی....تو رو بکارم چی سبز میشه/؟؟؟؟؟
میخنده : تهرون چیزی نمیخوای ؟؟؟؟؟؟
خودم:چرا...برام یکم بارون بیار.....
میخنده....با صدای بلندددددددد
منتظرم.....منتظرم دلمو ورداره بیاره با خودش.......
پشت سرش تلفن میکنم به استاد: استاد جمعه تشریف میارید باغ؟؟؟؟؟؟؟
صدای خنده استاد: اومدنش حتمی شد؟؟؟؟
خودم: اره استاد.....
صداش : از صبح اونجام....برشدار بیار این شاه پسرووووو
----------------
رابطه ......
شروعش مثل آمپول زدن.....ادمو میترسونه...ماههای اولش دقیقا لحظه فرو رفتن سوزنشه....دردناک و پر ناله و فشرده شدن.....اگر رابطه درستی باشه .....ادم درمون میشه و راحت.....ولی وای به حال آمپول اشتباهی....جای اشتباهی....ممکنه ادمی رو فلج هم بکنه....یا حتی بیمار........
صدای بوق ماشین پشت سرم : خانم میرید یا میخوان پارک کنید؟؟؟؟؟
خودم دست تکون میدم که دارم میرم.......
برای بار هزارم از خودم میپرسم: این یک آمپول درمانگر؟؟؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد