سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

تجربه.........

سیگارمو بهم بده............... 

میخوام خودمو خفه کنم 

میخوام...............لذتو تجربه کنم 

سیگارمو بهم بده............... 

بیا با هم لذتو تجربه کنیم.......

تردید............

تردید 

تردید 

دارم روحمو میخوره  

به خودم میگم هیچ اتفاقی نیافتاده  

بهش محل نمیدم 

ولی بازم نمیشه 

خیلی گیجم 

تلفن کرد و گفت که میاد منو ببینه  

ولی من امادگیشو ندارم 

حتی نتونستم بگم نه ........یا اره 

فقط 

میدونم گیجم 

حالم خوب نیست  

به خودم دروغ میگم که خوبم 

و هنوز تردید  

قسمت ۲۲: بغلم کن ..........

: نوشتنم نمیاد ..........زور مگه؟  

ـ سعیتو بکن...........چشماتو ببند.........نفس عمیق...........بعد هر چی به ذهنت اومد رو بنویس....... 

: با چشم بسته؟ 

ـ آنا......بنویس........بازی گوشی موقوف........شروع کن...... 

: بزار سیگارمو روشن کنم.........بهم کمک میکنه بیشتر بنویسم....... 

ـ بنویس........تابلو سیگار ممنوع رو تجسم کن......... 

میخندم................. 

چشمامو میبندم........... 

میشمارم....................... 

۱ 

۲ 

۳ 

۴........................... 

: گفتی اسمت چی بود؟ پارمیدا..؟سارینا؟........مامانم اینا........... 

بلند بلند میخندم....... 

: نه جدی اسم واقعیت چیه؟  

ـ اول تو اسمتو بگو........ 

: گفتم که......سروش جهانگیری 

ـ منم ساده.........گوشم دارم.......دمم ایناهاش.......میخوای ار ار کنم؟  

میخنده..........بلند.......... 

داشبور رو باز میکنه......چیزی بیرون میاره..........در هین رانندگی........... 

یکم وحشت میکنم 

ـ هی...مواظب باش..........جلوتو .........هی....... 

ادامه مطلب ...

قسمت ۲۱: رنگ وارنگ........

لباسا ..........رنگ و وارنگ 

لباسا........ 

صدای کل کشیدن 

دست زدن و سوت ........... 

سیگارمو روشن میکنم 

لباسا.............رنگ و وارنگ............ 

صدای سیما: این بهم میاد؟  

رزیتا : مرده شورشو ببرن.........این چه رنگیه........؟ 

شهربانو : این لباس منو چاق نشون میده نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یا نکنه من باسنام اینقدر خیک بود نمیدونستم؟ 

اونورتر پریسا در حال بستن زیپ پشت لباسش: آنی.......کمک ببینم .........گیر افتادم 

و خودم در دل : مجبوری مگه؟ این چیه پوشیدی....مثل خمیر شدی تو قالب کیک 

صدای رویا خانوم: کسی رژ لب بژ نداره؟؟؟؟؟؟ 

و جیغ نوشین مثل پتک میمونه: این کفش با لباسم ست نمیشه........بدم میاد ازش 

این هیری بیری سپیده هوارکشون : من اصلا نمیام مهمونی........من لباس شب ندارم.......اینا خوب نیستن.......... 

خودم عصبانی............میرم سمتش: بیا ببین کدوم ازین لباسا برات خوبن......اینقدر هم نق نزن 

صدای سپیده : بابا ........بچه مایه دار......ورساچس؟ اصل یا ازین چینی تقلبیها؟ 

صدای لیلا : تو به اینا میگی تقلبی؟ خیلی خری........همین دیروز آنی تو پاساژ خرید......اصل اصل.........میگی نه بر چسب قیمتشو ببین........ 

برای یک لحظه صدای سوت کشیدن چند تا از بچه ها رو شنیدم 

میزنم بیرون................ 

حالم از همشون داره بهم میخوره.............. 

اکثرشون ندید بدیدن 

سیگارمو میندازم زیر پام.........له میکنم.......... 

صدای شاهرخ : ببینمت ........... 

سرمو میارم بالا و خیلی پکر میگم : هنوز بوی جعفری میدم......موهامو هم که افتضاح......لباسم ...به نظرت گشاد نیست ؟ 

شاهرخ : یه قری بده.......... 

خودم: چی؟ 

ادامه مطلب ...

به مرگ فکر میکنم.................

دراز میکشم.......میخوابم............ 

سعی میکنم به مرگ فکر کنم 

به مرگ  

به اینکه قبل از مردن باید خیلی کارهامو ردیف کنم..........ملکی هست که باید به نام خواهرم بزنم........... 

باقیشو هم باید منتقل کنم 

دراز میکشم و به مرگ فکر میکنم 

به مرگ 

به یه مرگ بی دردسر 

میتونم وصیت کنم همونجایی که مردم منو دفن کنن...........ولی دلم نمیخواد برم زیر خاک 

دلم میخواد توی طبیعت روی زمین اونقدر بمونم...........تا جسدمو حیوانات بخورن......بعدشم باد استخوانامو خشک کنه.........مثل اجدادم........ 

دلم نمیخواد برم زیر خاک.......... 

دلم اتش میخواد...........تا جسدم خاکستر شه.............خاکسترشو بریزن تو دشت.......... 

تا چیزی ازم نمونه..........باد منو با خودش ببره............ 

دلم یه مرگ بی دردسر میخواد.............. 

یه مقدار پس انداز دارم............ 

میتونم قبلش برم چند جا سفر 

دوستامو ببینم........... 

از همشون خداحافظی کنم 

ببوسمشون........... 

باهاشون باشم........... 

میخوام قبل از مردن کنار کسانی که دلم میخواسته بخوابم.......... 

میخوام قبل از مرگم هرزگی کنم.......... 

آزاد باشم.......... 

بی خانه 

مثل باد 

نمیخوام از خودم چیزی بزارم......... 

باید خودم لباسامو بسوزونم.......... 

وسایلمو میخوام خیرات کنم.......میبخشم به خانواده هایی که احتیاج دارن......  

میخوام یه مرگ بی سر و صدا داشته باشم............ 

به همه میگم میرم سفر 

حتی به خواهرام........... 

نمیخوام کسی از مردنم خبر دار شه 

نمیخوام 

کسی برام هیچ مراسمی برگزار کنه 

میخوام برای همیشه محو شم............ 

میرم............ 

باید برم. 

باید از این دیار برم........... 

از همه چیز و همه کس خسته شدم............. 

متنفر شدم............. 

باید اموالم منتقل کنم................ 

نمیخوام کسی بعد از مرگم به دردسر بیافته و یادم کنه 

نمیخوام کسی ناراحت نبودم باشه.............که میدونم نخواهد شد 

به مرگ فکر میکنم 

به یه مرگ بی دردسر 

یه  مرگ سریع ....بدون درد 

شاید تا قبل از دیشب اندک اعتقاد و ترس مانع بود 

ولی امروز.............دنیا یه رنگه دیگس............. 

همه چیز بی معنا و بی مفهومه.......... 

و افریدگار این دنیا چقدر ظالم............ 

میشینه و به ریش همه میخنده 

وسیله های بازیش............ما ادمهاییم............ 

که اگر عادل بود...............نمیزاشت بدی تا این حد پیش بره............ 

من نمیزارم این بدی روی زمین بمونه 

خودم این بدی رو پاک میکنم............... 

به یه مرگ بی دردسر فکر میکنم................. 

به یه مرگ بی دردسر.............. 

ذهنم پر شده از مرگ.......... 

از این دنیای پوچ............... 

از این دنیای ظالم.............. 

دلم هیچی نمیخواد جز مرگ.................. 

تموم شدن 

دیگه هم نمیخوام متولد شم.............ترجیح میدم هیچ اثری از من نباشه.......نمونه 

به مرگ فکر میکنم................. 

به یه مرگ سریع................... 

تمیز و بی دردسر 

قسمت ۲۰ : داستان فرش (۲)...

چشمام بدجور میسوزه...........حالم خوب نیست 

نوک انگشتام مور مور میشه........... 

به انبوه سبزیها نگاه میکنم..........چشمام میسوزه..........میگن سبزی واسه چشمان خوبه 

من چشمام می سوزه.......... 

صدای شهر بانو : هی ..........آنی حواست کجاست...آشغالا رو ریختی تو سبزیای پاک شده.... 

چشمام......... 

خیره میشم ...........انگار نمیبینم......... 

: من.......من.........ببخشید.......نفهمیدم........... 

فرزاد: چی شد....یهو یه جوری شدی؟  

بر میگردم سمتش  بی مقدمه میگم: حرف بزن........از خودت بگو..........میشه بچه ها حواس منو پرت کنید.........میشه یکاری کنید من بخندم..........؟ 

احمقانس........ 

رسما به همه گفتم که کمکم کنن............تا به گذشته تابناکم فکر نکنم 

فرزاد خیلی جا خورد 

صدای بهزاد خان : اون جوکه رو شنیدی؟ 

گفتم : کدومو......؟ 

گفت: جوک که نیست........ولی یه جورایی تاریخی........منتهی خنده داره....... 

من: بگید........ 

بهزاد: ناصرالدین شاه یه توپ جدید و خیلی قوی خریده بوده از انگلیسا گویا........میگه ببرید تو میدون اصلی ..........جلوی ارتش.......توپ در کنید......ببنید کیا میترسن 

ادامه مطلب ...

قسمت ۱۹:تیره و تار.........

چیزی بلد نیستم بگم 

تا تو رو دلداری بدم 

خدا به موقع میرسه 

فقط به این معتقدم   

گریه نکن 

که بغض تو  

به من سرایت میکنه 

فریاد تو  

شب رو شکست  

کی جز تو جرات میکنه  

چیزی بلد نیستم بگم 

تا تو رو دلداری بدم 

خدا به موقع میرسه 

فقط به این معتقدم  

 

گریه نکن 

تا این قرن 

از شکستت مایوس شه 

اونقدر نگه دار 

اشکاتو  

که قد اقیانوس شه 

 

چیزی بلد نیستم بگم 

تا تو رو دلداری بدم 

خدا به موقع میرسه 

فقط به این معتقدم  

 

چیزی بلد نیستم بگم 

تا تو رو دلداری بدم 

خدا به موقع میرسه 

فقط به این معتقدم  

 

سرمو چرخوندم........ببینم کی این ترانه رو گذاشته 

با صدای دلنشین سعید مدرس 

گوشی موبایل چند تا پسر که روی تخت ولو شدن...... 

جلوشون بساط قلیون و چای براه........... 

روی تخت کناریشون نشستم............تنها..............تنها..........همیشه تنها 

صدای پسرک کارگر: خانوم چی میل دارین؟ 

خودم: قلیون.......طعم نعنا.......یکم شیر هم بریز تو ابش......چای دارچین هم یادت نره....... 

ـ به روی چشم.....چیز دیگه ای میل ندارین؟ دیزی ...کوبیده...برگ 

: فعلا نه.........منتظرم.......... .. 

رفتن پسر رو تعقیب میکنم...........به زور ۲۰ سالشه.....به نظر خسته و مستاصل .......ولی کارشو خوب بلده.............هر هفته...........شاید هر دو هفته یکبار میام اینجا.......... 

سیگارمو در میارم........... 

اهنگ عوض شده 

ادامه مطلب ...

قسمت ۱۸ : داستان فرش(۱)...

صدای دکتر: کابوسها از کی شروع شد؟ 

: از .........از اون شب کثیف......... 

ـ به کسی چیزی نگفتی؟خانوادت........یا حتی امیر یا صادق....... 

: نه.....نه.......روم نمیشد.....از خانوادم میترسیدم......راستشو بخواین مادرم خیلی با پدرم مشکل داشت...........اکثر روزهاش تو اشپزخونه میگذشت در حال گریه کردن........منم که مهمون شده بود رشت......واسه یه ترم.....میخواستم ازون محیط دور باشم.......چطور میتونستم بگم چه بلایی سرم اومده.....تنها امیدم خود سعید بود........که ولم نکنه......پای کارش وایسه.....کلی التماسم کرد.........که مست بوده..........نفهمیده.........تمام دلخوشیم سعید بود 

ـ موند؟ 

: چی؟ 

ـ میگم پات موند؟ سر قولش وایساد؟ 

: تا یه چند ماهی اوضاع خیلی خوب بود.........سعید منو با خودش همه جا میبرد.....با هم حتی رفتیم مشهد..........دوران طلایی زندگیم بود........هی میگفتم امروز نه.....فردا سعید خواستگاری میکنه.......اره.........منو میخواد.........دوستم داره.......واسه همین پایه همه کارا و روابط غیر عادیش بودم...... 

ـ روابط غیر عادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ادامه مطلب ...