سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 14: خود من ....خود او

قسمت 14: خود من ....خود او ......
شام پیتزا مخصوص خودمو درست کردم.....
صداش: چطوری میخوای پیتزا درست کنی؟؟؟؟؟ ببینم این اجاق هم زغالیه؟؟؟؟؟؟
خودم: عالی میشه مزش ...اره زغالیه و خیلی هم خوبه....همین مش نجات برامون ساخته....
با تعجب امده وارسیش میکنه.... : چه باحاله...
با هیجان در حالیکه میچرخم و میرقصم پیتزا رو روش فویل میکشم و بعد میگذارمش داخل اجاق ..... زغالهای افروخته داخل شومینه رو میریزم تو مخزن زیری اجاق.....به شومینه کلی هیزم جدید اضافه میکنم......
صداش : اینجا حس کلبه جنگی داره بیشتر ... دوستش دارم......
خودم: چقدر خوب... پسته ای هم شما رو دوست داره
خودش : پسته ای ؟
خودم: اسمشه....اسم اینجا پسته ای ...
بعد رو کردم به ویلا و گفتم :.پسته اییییییییییییییی......میبینی که دوستت داره....تا حالا به من نگفته دوستم داره یا نه....ولی تو رو خیلی راحت عاشقت شد..پسته ای رمز دلبریت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اجاقت یا شومینه؟؟؟؟؟ شایدم پله ها..یا بار خوشگلت......شایدم اتاقای خوابت......نکنه پنجره هاتتتتتتتت؟
میخنده .......چقدر خندیدنش جذاب و مردانس...اول لبای خوشگلش کشیده میشن...بعد ردیف دندانهای سفید و یک دست معلوم میشه اروم و ملیح میخنده.......گاهی وقتام چشماش میخندن......ولی بیشتر اوقات صورتش روح نداره......بیتفاوت به همه چیز نگاه میکنه......امشب شاده میشه درونشو دید......مثل پسر بچه ای که برای اکتشاف آمادس میمونه.....مشتاق و هیجانزده.......
خودم: تخته میزنی؟؟؟؟؟؟
خودش : چرا که نه.....؟
بخشی از نشیمن پر از متکا و تشک و راحتی.....سنتی سنتی......قوری چای و پاییزانهای خوشگلو میگذارم کنار دستمون همراه کلوچه آباده ای و حاج بادوم یزد...
تخته نرد وسطمون و هر دو ،لای پشتی متکاها فرو میریم....دراز میکشه جلوم ....
برف شروع کرده به باریدن...... پرده ها کنار و میشه راحت منظره بیرونو دید.....نور ویلا رو خیلی کم کردیم...سزار جلوی شومینه روی تشکچه خوشگلش ولو شده........داره با استخوان اسباب بازی که هدیه جدیدشه ور میره.....
صداش : نمیخوای برای سزار زن بگیری؟؟؟؟؟؟
خودم: دوست دختر داره...ولی هنوز ازدواج نکردن..شایدم کردن هنوز خبر ندارم......سزاررر..سزار....ببینم با نازدونه خانم عروسی کردی؟؟؟؟؟؟
سزار کلشو میاره بالا..او او میکنه و دوباره استخوانو به نیش میکشه.....
خودم: به گمونم داماد شده.گفت اره......
صداش : اونوقت خانمش کجاست پس؟ اسمش چی بود؟؟؟؟؟
خودم: نازدونه....بزار عکسشو نشونت بدم.....ویلا کناری...پیش صاحبش........بچه ها مدرن شدن..دیگه نمیخوان زیر یک سقف باشن...از هم خسته میشن.به جاش هر چند روزی یکبار با همن....برای چند ساعت......ازدواج سفید خیلی مدرن کردن.....
با صدای بلند میخندههههههههههههههه.....قاه قاه......
حتی سزار هم از جاش گرخید....
خودم یک ناز بالش پرت میکنم تو صورتش : کوفت......به چی میخندی؟؟؟؟ جدی دارم میگم........سزار مگه نه؟؟؟؟؟؟ به عمو بگو ازدواج سفیدت چقدر موفقیت امیز
خودش: خدا لعنتت نکنه دختر...حالا هی بارمون کن....سزار میبینی چیکارم میکنه؟؟؟
سزار بیچاره هی به من نیگاه میکرد هی به اون.....اخر سر بلند شد پشتشو کرد بهمون و رو به اتش نشست با استخوانش ور رفت......
خودم: دیدی؟ سزار رو ناراحت کردی....بچم گیج شد......
میخنده : کم یا زیاد؟
خودم : کم
تاسشو میندازه....3 اومد......من انداختم..3 اومد......هر دو خنده....
دوباره.....4...من انداختم...5....
صدای هوراش رفت به اسمون......انگار شاخ گاو شکسته.....
تو بازی تا میخورد جر میزد....تقلب که دیگه خوراکش بود...گاهی اوقات تخته رو هم تکون میداد....صادقانه بگم..همچین منم دختر خوبی نبودم....شاید چون دامن بافتنیم زیادی کوتاه بود و جوراب پاریزین هم نمیتونست تا جایی که باید حجاب بشه....و من حس میکردم زیادی زنم تو اون لحظه.....کم مونده بود با سر بره تو تخته به خاطر چشم چرونی.....
یکبارم اروم و شیک پاهام پرواز کردن و زدن زیر دستش که داشت تاس میریخت....
دادش به هوا رفت : چیکار داری میکنی؟؟؟؟؟؟ معلوم هست ؟؟
خودم : پاهام خوابشون برده..دارم جا به جاشون میکنم بیدار شن
صداش : از روی تخته؟؟؟؟؟؟ یعنی اونورو ازت گرفتن؟؟؟؟؟
خودم : این ور خوش منظر تره....پاهای من خوش سلیقنننننننننن
صداش : جدا؟؟؟؟؟ ببینمشون.....ببینم این پاهای خوش تراش خوش سلیقه رو
تا اومد ساق پامو بگیره...جیغم درومد که آخ ....یواششششش
صدای واق سزار.....
صداش : هی سزار مامانت داره اذیت میکنه.من کاریش نکردم هنوز....
صدای واق واق
خودم از خنده ریسه رفتم کف زمین ولو.......
صداش : ببینم...از عمد سزارو امشب نگهش داشتی؟؟؟؟؟؟
خودم: هوممممممم سزار روی من حساس......میدونی که ......پسررررررر.....خیلی پسرررررررر.......
صداش : سزار..پسر......گوشت خشک میخوای؟؟؟؟؟ بیا پسرررررر
براش دو تیکه پرتاب کرد......
سگ ساده دلم تندی گوشتها رو به دندون کشید و دمی تکون داد و رفت کنار اتیش.....
خودم: سزارررررررررر.شکمووووووو
خودش: میبینی.....پسر.....خیلی پسررررررر.....چقدرم خوب فروختت.....
خودم: به موقش گذاشته حالتو بگیرههههههه
بوی پیتزای گوشت و سبزیجاتم ویلا رو پر کرده.....
صداش : چقدر خوشمزس......درست نشده؟؟؟؟؟ گشنمونه دختر....میخوای منو بکشی؟؟؟؟؟
خودم: داری میبازی برای همین بازیگوشی میکنیا.....
خودش : منو باخت؟؟؟؟ منو باش نگران پیتزاتم نسوزهههههه...وگرنه نامردم اگر بازیو تمومش نکنم.....
خودم: پاشو بریم شام بخوریم.....
صداش : نمیشه بیاری همین ور..اینجا خیلی باحال و راحت.....
خودم: شیرازی شدی؟؟؟؟؟؟؟ پاشو دیگه.....
صداش : نمیخوام پشت میز بشینم..........
نگاهش کردم....معصومانه خیره داشت نگاهم میکرد......
بلند شدم تر و فرز سفره انداختم کنار بساطمون.....همه چی هم اوردم.....تنگ کریستال بسیار خوشگل همراه جامهای ظریف و کلی متخلفات و ترشی و شوری.....برانی اسفناج و نون سیر و ژله.....شمعدونهای نقره ای رنگم میزارم....مگه بدون شمع و نور میشه.....
صداش : ببینم.....گفتم گشنمه...نگفتم منو اینطوری خفه کن.....شبه ها...همون پیتزا کافی بودا.....
خودم: نه ..سفره باید خوشگل باشه و پر.....نخوردی هم نخوردی....بی بی همیشه میگفت واسه مهمون باید طوری سفره بچینی حس غربت بهش دست نده....معذب نشه...هر چی میخواد ور دستش باشه.....
خودش : ای ول بی بی .....ولی خداییش این دیگه خیلی شاهونه شده.....دست شما درد نکنه.....
خودم: خواهش.....قابل شما رو نداره.....
خودش : بزار خودم بیام پیتزا رو در بیارم..دستات نسوزن...
هیجانزده پرید و دستکشهای پفکی رو از دستم گرفت.....با یک فیگور خنده دار درب اجاقو باز کرد......
صداش : عالی به نظر خو میاد..ووی چه داغهههههههه....
با هم پیتزا رو رو تزیین کردیم ..حس خوبیه...خیلی خوب....کنار پیتزا یک جور خوراک مخصوص مرغ هم درست کردم....اونم اماده شده....
صداش : بعید میدونم بتونیم اینهمه بخوریم.....
خودم: تو میتونی.....تو میتونییییی...
صداش : ها .میتونم...ولی اگر مردم بدون پسته ای رو خیلی دوست میداشتم....تبلتم هم خودت بردار نزار دست کسی بیوفته...آبرو حیثیت برام نمیمونه.....رمزش نمیخواد بدونییییییی
امشب نخورده مستیم هر دو.....با قر و پایکوبی میریم تو نشیمن.....وکو ولو میون متکا و بالشا....
زمان برام مفهومشو از دست داده....انگار وجود نداره.چیزی که هست زندگی..خود زندگی.....هر چیزی خوشمزه تر.....هر بوی خوشبوترینه....هر منظره ای زیبا ترین.....هر حس قویترینه.....همه چیز ناب و خالصصصصص.....
صداش : این چیچیه؟؟؟؟؟ چه خوشرنگه.....
خودم: شراب انار شیرین.....
خودش : شراب انار؟؟؟؟؟ نخوردم تا حالا..خودت انداختی؟؟؟؟؟
خودم: خود خودم.....با همین دو تا دستام......ادای دختر بچه ها رو دراوردم....
اول جام منو پر میکنه.....بعد تو جام خودش میریزه....
صداش : میخوای امشب منو عاشق پسته ای بوکنی؟؟؟؟ اولش دوستش میداشتم ولی کم کمی دارم عاشقش میشم.....به سلامتی پسته اییییییییییی ....به سلامتی سزاررررررر
سزار عو عو میکنه.....
میخندم ......جامها به هم میخورن....
خیره میشه تو چشمام....خیره میشم تو چشماش......تو نور لرزون شمع رنگ چشماش از همیشه مشکی تر و براق تر....نافذ تر و خشن تر.....شادی از درونش منو میبلعید.....واقعا شاد بود.....و حس گرسنگی و توحش و غریزه.....میشد به وضوح مرد درونشو دید....لخت و بدون پرده....بدون حجاب.....
چشمامو دزدیدم.....شاید شرم.شاید نجابت.....نمیدونم.....ولی لوپام داغ کردن.....صداش : چی شده: لوپاشو.....گل انداختن......
بیشتر شرمنده شدم.....حس داغی بدنمو گرفت......دست و پاهامو جمع کردم.....
منفجر شد از خنده....
صداش : جووونننننن...عزیزمممممممم.....ملوسممممممم
خودم: کوفتتتتتت.....شرابو داغوم کرد.......
بلند بلند میخنده...چیزی که خیلی ازش بعید و الانی چقدر نازنین وار دلمو شاد میکنه با صدای خنده هاشششششش
صداش : عجب چیزیه.....چقدر خوشمزس....خیلی هم گیراس.....
خودم: برات بزارم ببر.....
صداش : حتما.....شنبه زندان بیا ملاقاتم.....
دیگه خودم پوکیدم....: حواس نمیزاری..خوب یادم نبود ماشینتو نیاوردی.....
صداش : دفعه دیگه مایشنو بار هواپیما میکنم میارمششششش
هر دو افتادیم به چرت و پرت گفتن.....
گرمش میشه.....پلیورو دراورد.....لباس راحتی زیرشم.....دوباره اون عضلات کوفتی مردونشو جلوم به رخ کشید......
صداش : 5شنبه ها میرفتیم خونه مادربزرگم....ازون خونه های گر و گنده بود که ادم هر چی توش میرفت تموم نمیشد.....تو در تو.....خشت و گلی با یک سرداب خونه پر خمره و خیلی هم ترسناک.......وقتی بچه تر بودیم شیطنت میکردیم بزرگترا هی تهدید میکردن ما رو میندازن تو سردابخونه....میدونی مادربزرگم چی به من میگفت ؟
خودم : نه .چی میگفت ؟
خودش : ابلیس کوچک .....
خودم: اینقدر شیطون بودی؟؟؟؟ بهت نمیاد......
میخنده .....ادامه میده : یکبار یک کار خیلی بد کردم.....درست یادم نیست....ولی بد بود....پدرم منو انداخت تو سردابخونه.....خیلی وحشتناک بود اون لحظه....میترسیدم از پله ها برم پایین تر....همون پشت در نشسته بودم و صداشون میکردم بلکه درمو باز کنن....یکم که گذشت و ناامید شدم از باز شدن در ....رفتم پایین....چون بوی خوبی میامد....
خودم: خوبببببببب
خودش : هیچی شروع کردم به فضولی....خمره ها.........کوزه ها....بشکه ها.....هر چی اونجا بودو تست کردم....ترشی....سرکه....خوشمزه..بدمزه...کلی خوراکی اون زیر بود......بهشت بود نه جهنم.......
خودم: ای بدجنس....اون بالایی فکر کرده بودن مثلا تنبیهت کردن......نگو اون زیر جشن راه انداخته بودی......
صداش : اره اونم چه جشنی.....اونروز...برای اولین بار تو عمرم شرابو مزه کردم....واییییی......چه شرابی...هنوز مزش زیر زبونم....
خودم: چند سالت بود؟
صداش : 10....شایدم 11......
جیغم به هوا رفت......
میخنده ..با صدا میخنده.... : پدرم به خیالش منو ادم میخواست بکنه....اخر دست یک راه مخفی تو سرداب خونه پیدا کردم و ازش رفتم تا رسیدم پشت خونه مادربزرگم تو باغ بغلی......پریدم بیرون و تا جایی میتونستم دویدم.....اینقدر دویدم که شب شد و نمیدونستم کجام.....
خودم: واییییییی.....خوب چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟ بعدش ؟
صداش : سردم شده بود...ترسیده بودم....گیج بودم....و ته دلم میسوخت...میدونی خیلی لواشک و ات اشغال خورده بودم.اخرشم اون نوشیدنی کذایی.....دیگه داشتم میافتادم.....
خودم: واییییییی..حتما چقدر هم نگرانت شده بودن......
خودش : نگرانننننننن......
میخنده.....یکم شرابو چشید و گفت : ادرس خونه مادربزرگمو بلد بودم......ولی ترسیده بودم و نمیدونستم کجام....فقط نور چراغای یک ماشین خورد تو چشمام..یادمه اقاهه منو سوار کرد و بعد منو رسوند.....
خودم: یعنی یکی تو راه دیدت؟؟؟؟؟ نترسیدی؟ نگفتی ممکنه بدزده تو رو؟؟؟؟
خودش: نه....اون لحظه اینقدری که از تاریکی میترسیدم از غریبه ها نمیترسیدم....ولی شانس اوردم یارو آدم حسابی بود..تازه همسایه مادربزرگم هم بود واسه همین منو شناخته بود......
خودم: آهان پس بوگو....خوب رسیدی خونه چیکارت کردن؟ تنبیه شدی؟؟؟؟
یهو سکوت کرد......همینطوری که بالشای زیر دستشو بلند تر میکرد گفت : تا رسیدم مامانم بغلم کرد....اینقدر که گریه کرده بود چشماش خون شده بود.....صدای دادش سر بابام.....حسابی دعواش کرد....بعد منو بردن تو خونه.....و یک شام گرم و خوب بهم دادن.......همگی خیلی ترسیده بودن.......حتی بابا.....
خودم: پسر لوسسسسسسس
صداش : نه من لوس نبودم.....فرداش چنان کتکی از مادربزرگ خوردم تا یادم بمونه نباید از خونه فرار کنم.....
خندم گرفت......
خودش هم.....
صداش : به جاش ازون به بعد با داداشم هر وقت خونه مادربزرگه بودیم میرفتیم سرداب خونه.....
خودم: دیگه شرابو خوردی؟
صداش : نه....میترسیدم مثل اونباری دوباره دیوونه بشم.....همیشه احساس میکردم یک ربطی بین دویدنم با اون سرعت و اون کوفتیه بود......با صدای بلند میخندم.....
صدای عو عوی سزار....
گناهکیو بیدارش کردیم......
خیره نگاهش میکنم....تو نور کم شمع پوستش میدرخشه....سفید سفید....و نقش و نگار خالکوبی شده روی بدنش....باهام دارن حرف میزنن.....
موهای فر فری افشون دور گردنش......از موهای من بلند تر....اگر اتوشون کنم شاید به کمرش برسن......میخندم.....
صداش : خیلی هیز نگاهم میکنی.....چیه؟؟؟؟
خودم: کلا دوست ندارم یکی موهاش از من خوشگلتر باشه.....اصلا چه معنی داره مرد موهاش خوشگل باشه.....میخنده ....با صدای بلند میخنده....و میگه: چیه میخوای موهای منو هم بدی فرشته سلمونی کوتاه کنه وقتی خوابم/؟؟؟؟؟
به قهقهه میافتم : اره بدم نمیاددددد......فرشتههههههه.....فرشته سلمونی بیا موهاشو ببر
گیلاسشو دوباره پر میکنه....صداش : بریزم برات؟
خودم: بریز.....میخوایم امشب مست کنیم.....
صداش : با این مست نمیشیم.....ولی تکیلا رو هستم.....
با هیجان بلند میشم و سرخوش میرم سمت بار....میرقصم همینطوری.....
ترانه ای از کوهن میزارم......همونی که اولین ملاقاتمون تو خونش گذاشته بود.....مشتاق تر داد میزنه : با من برقصصصصصص.....تا اخر راههههه....تا اخر دنیاااااا...با من برقصصصصصص......
لباسمو میارم بالا زیر خط سوتین گره میزنم و اجازه میدم از دیدن نافم لذت ببره مثل دخترای بار من قر میدمو و میگم: چی میل دارید براتون بسازم؟؟؟؟ انواع ککتل یا میکسی از بهترین شرابهای دنیا؟؟؟؟؟؟
صداش : وووییییی......خانوم شما چقدر چهرتون برای من آشناست...من شما رو قبلا ندیدم؟؟؟؟خودم در حالیکه پشتمو میکنم بهش و یکمی خم میشم....برمیگردم سمتش و خیلی شیطنت دار میگم : نمیدونم...شاید پاریسسسس.شاید هم تو ونیززززززز.....
برام بوس هوایی میفرسته......
بوسشو میگیرم و بی شرم و حیا با دست میکوبمش روی برجستگیهای زیبای اندامم....
مستیو دوست دارم.....مستی من واقعیمو نشون میده....مستی شرم وحیامو میدزده.....
بوس هوای شلیک میکنم سمتش.....
میخوره به قلبش.....پخش زمین میشه و میگه : وایییییییییییی مردمممممممممممممم
صداش : خانوم موخیتو بلدی بسازی؟؟؟؟؟؟ ولی با تکیلا باشه لطفا....
خودم: وای شما چقدر خوش سلیقه اید.....من بهترین سازنده موهیتو تو این منطقه هستم.....
صداش : من همیشه بهترینها رو زود و خوب میشناسم.......جوووون.....یکی هم برای خودت بساز.....مهمون من......
همراه رقص و اواز خوندن نوشیدنی الکلی آماده میشه.......
غالبا .یا بهتر بگم هیچ وقت ....هرگزززز.....2 تا نوشیدنی مختلفو باهم نمیخورم.....ولی اون شب دیوانه بودم....خودم بودم.....
شاتهای تکیلا به سلامتی خودمون پیاپی بالا میرفتن.....
شات دوم کم کم حس کردم دنیا مواج....و پسته ای داره میرقصه....میتونستم سزارو ببینم با اون چشمای درشت مشکیش که خیره خیره نگاهم داشت میکرد.....
قلبم داشت میامد تو دهانم.....
همه میگن مستی فراموشی میاره.....ولی من حتی یک ثانیه ازون شبو یادم نرفته....لعنتی ها....دروغ میگن.....مستی از همیشه حافظه ادمو شفاف تر میکنه......من دارم میگم....ادم تو مستی خود واقعیشو لخت و عریان و بدون پرده میبینه.....
برای یک لحظه ترسیدم ازین خوشی.....ازینکه خود واقعیشو تو مستی ببینم.....
بلند شد...دستامو گرفت......
یک آهنگ بسیار زیبا از الویس......
صدای شل و مستش : میدونی خیلی خوشگلیییییییی.......خیلییییییییییی......اینقدر خوشگلی که ماه باید بیاد جلوت زانو بزنه......چشمات سگ داره.....اون چشمای براق شیطونت با ادم حرف میزنه.....به صورت ادم شلاق میزنه....خانوم با من دوست میشیییی؟؟؟؟؟ من پسر خوبیمممممممممم.....خیلی خوب میدونم باید باهات چیکار کنم.....
خودم: اوممممممم.....دوستی با من گرون تموم میشه براتتتتتتتت
صداش : تو جون بخواه.....هر چی بخوای با یک چشمک برات ظاهر میکنم....میگی نه ببین......
دیوانه وار چشمک زد ....گفت : بیا این میز تقدیم تو......میدونی الان چشمک زدم برات.....چی اماده شد؟؟؟؟
خودم: چیییییییی؟
صداش : یک تخت شاهونهههههههه.....ازون تختای گرد خوشگلللللللللل...ازونا که بپری روش تا اسمون ببردت بالاااااااااااااااااا.....
میچرخیم و میچرخیم....مست و دیوانه......
وکو ولوی کف نشیمن.....
تو اون لحظه این شعر میتونست حال ما دو تا رو خوب توصیف کنه
من مست و تو دیوانه....ما را که برد خانه.؟؟؟؟؟
صد بار تو را گفتم.......کم خور دو سه پیمانه
چیزی که بود حقیقت بود.....هیچ کس نمیخواست ادم خوبی نشون بده.....زندگی بود و زمان معنی نداشت.....خود من ....با خود او ......داشت میرقصید و میخواست درونش محو بشهههههههه
خیره تماشاش میکنم.....تا لبخندشو به یاد بسپارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد