سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 18 : رابطه بیل با عشق .....

قسمت 18: رابطه بیل با عشق ....
صداش : درست شد؟
خودم: خراب نبود ...فقط دارم چکش میکنم..
خودش: هوم....بزار ببینم....خوب همه چی مرتب.....
خودم: فکر میکردم تعمیرات ماشین خوشت نمیاد.....
خودش: خوشم میاد...حوصلشو ندارم......
خودم: چیزی هست که حوصلشو داشته باشی؟؟؟؟؟؟
یکم فکر کرد و گفت : نه.......
هر دو خندیدیم....
مش نجات و ممد هم رسیدن.....سزار واق کنان رفت استقبالشون....
بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول ویلا رو تحویلش دادم و گفتم : شومینه ها رو خاموش کردم ولی باز شما سرکشی کنید..اجاق هم خاموش...همه چی سرجاشونه....سزار رو با خودتون میبرید دهات یا برمیگردید؟ یک وقت تو این برف این بچه اینجا تنها نمونه.....
صدای مش نجات : نه خودم اومدم بمونم.....ماهی خانوم 2 روز دیگه میاد....شما خیالت تخت..ویلا رو که نمیشه ولش کرد خانوم....سزار هم جای دیگری دوست نمیداره زوزه میکشه زبون بسته....همینجا راحت برای خودش میپلکه...حواسم بهش هست.......
سوییچ ماشینو به شازده تعارف کردم....راستشو بخوام بگم حس رانندگی تو برف رو نداشتم.....خیلی جدی برگشت و گفت : راننده خوبی نیستم....اونم تو برف..اونم تو این جاده که اصلا بلد نیستمش.......
گیر عجب ادم ملوسک واری افتادم.....یک پا برای خودش عروس هزار عشوه هستشا....بهش میگم...با خنده : هوم چیه میخوای ببرمت ته دره؟؟؟؟ بده اون سوییچو...
سزار رو بوس میکنم....عزیزکم.....هیجانزده از هر دوتامون خداحافظی کرد....
سوار ماشین میشیم.....ممد با وانت ابی رنگش جلومون حرکت میکنه و من پشت سرش...برف و باد کولاک میکنن.....مسیر روبرو به سختی معلومه.....همه چی سفید سفید......
صداش: خوب میگذاشتی یکم هوا بهتر بشه.مجبور بودیم صبح به این زودی بزنیم به جاده؟؟؟؟
خودم : میخوام یک سر ببرمت باغ .کارگاه و دم و دستگاهو ببینی.....بعدش هم خواهرا خونه منتظرن...دیر برسیم واسه ناهار بیچارمون میکنن......
خودش: کاش امروز ازین کارا فاکتور میگرفتی.......
خودم: همینجاش سخته....بعدش دیگه خطری نداره......
با سرعت لاکپشت حرکت میکردیم....تا بلاخره برف و باد خوابید...همه چی اروم قرار گرفت.....صحنه اینقدر زیبا و جذاب بود ادم دلش میخواست پیاده بشه تماشا کنه...
رسیدیم به دهات.....دیگه جاده امن بود.....
خودم : میخوای بریم تو روستا اونجا رو هم ببینی.؟
خودش: بیخیال.چیه خوب همش که برف و یخ و کلی ادم فضول.....نگاه کن.....
همون اول جاده 2 تا ماشین دیگه وایساده بودن....2 نفر تو این سرما پیاده شدن اومدن سمت ما....ممد هم پیاده شد.....
به اجبار پیاده شدم....
: سلام خانوم مهندس....خوبید سلامتید؟ تبریک میگیم.....خوشبخت بشید.....
همینطور داشتن ادامه میدادن......مردم روستا دلاشون اندازه اسمون روستاشون بزرگ و جا داره......ادم کنارشون حس امنیت و ارامش داره......سالهاست میشناسمشون.....
خودم میچرخم سمت ممد : خوب دستت درد نکنه لطف کردی......ما دیگه ازینجاشو خودمون میریم........
یکی از مردا میره سمت شازده....خیلی زورکی پیاده شد....با مردها دست داد ......و خوب به رسم صمیمیت روستا مردها در اغوش کشیدنش و روبوسی و تبریک به شاه دوماد.......خندم گرفته بود از قیافه گیج و شوک زدش......
چنان محاصرش کرده بودن و چنان گرم باهاش صحبت میکردن به قول خودش داشت باورش میشد دوباره داماد شده.......
دعوتمون کردن خونه هاشون......قسم و ایه بفرمایید.....با کلی زور و تشکر و تمنا که تو فصل بهار میاییم و حتما به روستا سر میزنیم.....سوار ماشین شدیم......
صداش: واییییییی....میشه زودتر بریم...تا یکی دوتا دیگشون پیدا نشدن........
خودم: چیه شاه دوماد...ترسیدی؟؟؟؟؟
خودش: یکم دیگه بمونیم اینا شاباش هم ازم میگیرن.......
صدای خندم......
صداش: کوفت .........حالا خوبه گفتی زیاد باهاشون اشنا نیستی.......اگر بودی دیگه اینا میخواستن چیکار بکنن...عجب باحال بودن ولی.......
خودم: خیلی مهربونن .......خیلی.......خداییش دلم میخواست برم ده....خوب نمیمونی که.....وگرنه یک شب هم اینجا میموندیم.....خیلی خوش میگذشتا........
کلاهشو کشید روی صورتش ........صندلیو خوابوند و راحت لمید......
یکم جلوتر توقف کردم......
گفتم: شازده....پیاده شو...
کلاهشو زد بالا و گفت : هان؟؟؟؟؟؟ چی شده مگه؟ ماشین خراب شد؟
خودم: نه......پام درد گرفت....تو بشین پشت فرمون...جاده هم که دیگه امن.......اومدیم پایین.....اسمونم داره صاف میشه....یالا......
خیلی جدی گفت نمیخواد پیاده بشی........سوز میاد تو.....همینطوری برو عقب...من میشینم جات بعد تو بیا جای من.........
قیافه من اون لحظه دیدنی بود.......
خودم: جدی جدی تو یک رگت شیرازی نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟بدنامی ما در رفته......
میخنده......
با کلی بدبختی رفتم صندلی عقب....شازده تقریبا شیرجه زد.....دست و پاهامون تو هم گره خورد......صحنه دیدنی و خنده دار.......
صداش : کفشم....کفشم....
خودم: عامو یکم صبر کن....خوب زدی تو گردنم....هی دیوانه.....یواششششششششش........این چیچه؟؟؟؟؟؟؟
بلاخره جاگیر شد.......
منم رفتم جلو و نشستم....کلی با صندلی و ایینه و وسایل ور رفت و تنظیم کرد و بعد گفت : نه......نشد....نشد.......اهههههههههههه
گفتم: آپولو که نمیخوای هوا کنی.....خونسرد..نفس عمیق........حالا درستش کن.....
خودش: میخوای تو بیا بشین...هی بهت میگم من نمیتونم پشت فرمون غریبه بشینم.......هی اصرار میکنی...
خودم: غریبه کجا بوده؟ اسمش شاد زی....بچمو ناراحتش نکن....بعدشم ما کلی وقت داریم....اصلا عجله نکن.راحت باش.......بچه خوبیه.......یکم ور بری میاد دستت چیکار کنی.......
میدونستم داره بهانه میگیری....میخواد تنبلی کنه....ولی زن درونم میگفت پدرشو در بیار...بیچارش کن......
بلاخره ماشینو به حرکت دراورد...مثل بچه ها بالا پایین پریدم.....و هیجانزده داد زدم : دیدی تونستییییییییییی.......و دست و داد و هورا
صداش: ببین اگر پرت شدیم تو دره یا هر اتفاقی افتاد تقصیر خودته......هنوز کلی برنامه داشتم واسه زندگیم.....از دستت......
با صدای بلند میخندم.پاهام میره هوا
صداش: هی کمربندت.......
خودم: با سرعت 40 تا داری میری کمربند چی؟
داد زد تقریبا: کمربندتو ببند وگرنه میکنم تو حلقت........
از خنده ریسه رفتم...خوب راست میگفت...جاده لغزنده خطر زیاد داره... دلم میخواست لج ب لجش بشینم.....ولی اطاعت امر کردم......
بلاخره رسیدیم سر جاده اصلی ...
خودش: واییییییییی.........آخیش......
ماشینو نگه داشت تا زنجیر چرخا رو باز کنیم.......هوا افتابی....اثری از ابر تو اسمون نبود.....یکم جلوتر جاده خشک خشک خشک.....انگار نه انگار از وسط کولاک اومده باشیم بیرون........
خیلی حرفه ای کارشو انجام داد......کمکش نکردم......
وقتی داشت وسایلو میگذاشت تو صندوق عقب خیلی با شیطنت و خنده گفت : خانم راضی شدن؟؟؟؟؟؟ دلشون خنک شد؟؟؟؟؟؟؟
خودم: کامل نه هنوز.......ولی بدکی نبود......
برعکس ادعاش......اتفاقا راننده قابلی بود....
صداش : درباره رگه شیرازیم......اره.....پدربزرگ پدریم شیرازی......
خودم جیغ زنان : تو که گفتی اصفهونی هستی اصالتا......
خودش: خوب پدربزرگ مادریم اصفهانی....همچین بی ربطم نگفتم.....
خودم: اونوقت پدر مادرت چطور باهم اشنا شدن؟؟؟؟؟؟
صدای خندش : تو سرزمین موعود.....اونجا اشنا شدن.....
خودم: چه باحالللللللللل........عاشق معشوق بودن؟؟؟؟
خندش گرفت.......یکم فکر کرد و گفت : هوم.....باید از خودشون بپرسی.......
برای یک لحظه گیج شدم.....فکر کردم داره سر به سرم میزاره.....
همینطور که براش پسته مغز میکردم.....دونه به دونه میگذاشتم دهانش ......اروم گفتم: حرفا میزنی......گیریم دیدمشون......فکر میکنی روم بشه همچین سوالیو ازشون بپرسم؟؟؟؟
با دهان نیمه پر : 2 هفته دیگه مامانم مهمونی ترتیب داده....تو هم دعوتی.....یعنی اصلا این مهمونی به خاطر تو.....
داشتم میخوردم .....یکهو جست به گلوم......افتادم به سرفه.....
صداش : هی.......چی شد؟
حالا من سرفه.....رسما داشتم خفه میشدم.....
ماشینو نگه داشت و محکم کوبید پشتم.....
جیغم به هوا رفت...ولی خوبیش این بود که نجات پیدا کردم ....
خودم با صورت سرخ و صدای نیمه گرفته : اگر این خفم نمیکرد دست تو فلجم کرد........عامو چه خبرته؟؟؟؟
صدای خندش : دست پا چلفتی......لوپاشو.......
خودمو جمع و جور کردم و گفتم: زود نیست؟ خیلی زود نیست؟؟؟؟ مونده هنوز تا ...
صداش : نه دیگه وقتشه.......اینهمه سال دوستیم.....درسته اخلاق گندی داری و خیلی هم دیکتاتوری ....ولی میشه باهات ساخت در کل.....
بعد برگشت نگاهم کرد و گفت : اگر خنگ بازی در نیاری .....قیافتم هی بدکی نیست.هیکلتم مورد پسند مادرم واقع میشه.......باقیش مهم نیست..خودم هواتو دارم....
خودم: تعارف نکنی.....میخوای ادامه بده.....حس میکنم هنوز یک چیزایی رو دلت مونده.عزیزوممممممم
صداش: خوب......نه دیگه باقی چیزات خوبه....قابل تحمل
زدم پس گردنش.....
صدای خندش .: چرا میزنی؟ مگه بد میگم.....
خودم: بمیر....نکبت........ادم تو رو داشته باشه دشمن نمیخواد
میخنده باز : نه .جدی جدی...منم دلم نمیخواست اینقدر با سرعت پیش بره.....خونه پرش فکر میکردم نوروز بشه.....ولی خوب......این روزا یکم هوا ابری و مامانم گیر داده بهم.....منم گفتم که تو هستی و باهات شروع کردم دست از سرم برداره....اونم خیلی جدی گفت ببرمت ببینه......تازه شانس اوردی وگرنه این هفته بود مهمونی...کلی باهاش چونه زدم کردمش هفته بعدترش.....وقت کنی یکم جمع جور کنی خودتو......
خودم: الان باید ازتون تشکر هم بکنم؟؟؟؟؟
صدای خندش: لطف میکنی......خانوممممممممممم
حس خوبی بود.....ته دلم یکم داشت قرص میشد.....آشنایی با خانوادش؟ این دیگه یکم بیشتر از تصورات من بود....
خودم: ببینم ..با ...بهشون گفتی من....
صداش : نه...ولی مهم هم نیست......من که خودم به هیچ پایبند نیستم...تو هم مثل من......خانوادهامون هم....پس اهمیتی نداره.نیازی هم نیست دربارش بحث کنیم....
خودم: خوب گفتم شاید دلشون نخواد .....
خودش: من میخوام....به اونجا این چه ربطی داره؟؟؟؟؟
خیلی جدی و نافذ نگاهم کرد......بعد گفت: عینکمو از تو کیفم دربیار...چشمام کور شد....این چه افتاب کوفتیه......نه به اون برف..نه به این افتاب.....
خودم: ببین....دست راست اولین خروجی بپیچ.....بریم باغ.....
خودش: خدا از دست تو......من خستم..حالا نمیشه باغو فاکتور بگیری؟
خودم: خیر......
گوشیمو چک میکنم....برای استاد اس ام اس میفرستم : ما نیم ساعت دیگه باغیم استاد.....شما تشریف اوردید؟؟؟؟؟
خیلی زود جوابمو داد: من هستم....
هیجانزده و یکمی مضطرب بودم...اگر استاد تاییدش نمیکرد؟ اگر به استاد حرف نامربوطی میزد؟؟؟؟؟ اگر بحثشون بشه؟؟؟؟؟
یک لحظه کلی فکر و حرف هجوم اورد به سرم
خودم به خودم : این چه کاری بود کردی دختر؟ برگرد..بهش بگو برگرده....قبل از اینکه دو تا مردا باهم روبرو بشن برگرد......
ولی باز یکم دیگه با کلی جنگ با خودم.....: نههههه.....استاد کارشو خوب بلده.....با یک نظر درست و نادرستو میفهمه....یکم تحمل کن......
خودم: بپیچ دست چپ......اون جاده خاکیو میبینی؟؟؟؟؟؟؟ بنداز تو همون جاده.....
خودش: هوم......مال خودتونه؟؟؟؟؟؟
خودم: نه ....کرایه کردیم این زمینا رو ..اخرین سالشه..دیگه هم تمدید نمیکنیم
خودش: چرا ؟ پس کارگاه چی میشه؟ شرکت؟میخوای منتقلش کنی؟
خودم: اره....یکم محدود کردیم کارمونو.میبینی که بازار افتضاح....ولی در کل میخوایم بریم سمت تفرش اینا.....
یکم جلوتر .....خودم: ای وای استاد هم که اینجاست....
خودش: کی؟
خودم: مهندس ایرجی..استادم...خیلی ادم خوبیه....ماهه..ببینیش عاشقش میشی....فقط یخته تند ....
خودش: به تندی تو باشه میتونم تحمل کنم......
شاکی نگاهش کردم....خندش گرفت و گفت: ببخشید شما شیرینی.....باشه بریم این استاد فلفلی رو ببینیم....
کنار کارگاه نگه داشت......استاد داشت با دو تا از کارگرا صحبت میکرد......
پیاده شدیم....سلام و احوالپرسی و معرفی.....
استاد خیلی گرم دست شازده رو فشار داد و گفت : به به ..چشم ما به جمال شما روشن شد...خیلی خوش امدید.....
یکم حرف زدیم و استاد از کار و زندگیش پرسید.....
گناهکی عین پسرای خوب داشت جوابشو میداد که من هوش مصنوعی خوندم و تو فلان شرکت کار میکنم و اینا.....
استاد برگشت سمت یکی از کارگرا و گفت : پسر 2 تا بیل بیار.....به اکبر و دوشنبه هم بگو برن سر زمین شبدرا....
انگار گوشم زنگ زد....یک لحظه تو ذهنم پیچید: استاد میخواد چیکار کنه؟؟؟؟؟
رفتیم داخل ازمایشگاه....
استاد : پس به کل با کار ما بیگانه ای؟؟؟؟؟
شازده: والا زیاد خانوم برام توضیح داده....اتفاقا امروز منو اورده ببینم.....ولی در کل .اره اشنایی خاصی ندارم.....
استاد شروع کرد به حرف زدن.....ما هم دنبالش....
صدای استاد : این خانوما این چند سال اینجا رو بهشت کردن....اونم تو این خشکسالی..حواستو جمع کن جوون ..رو کم کسی دست نگذاشتیا.....این خودش یک لشکر مرد......
صدای شازده : بله....بر منکرش لعنت.....
من : اختیار داری استاد.بدون کمک شما که نمیشد.....
تعارفات معمول و شوخی و کنایه و شیطنت.....وارد سالن اصلی شدیم.....
یکم نگران بودم..حس میکردم استاد نقشه های شومی کشیده....ولی نمیدونستم چی.....
پای یکی از دستگاهها ایستادیم.....و استاد حسابی توضیح داد و بعدش گفت: خانوم مهندس شما یک سری برو پیش امامی فر....این تا نری بذر ها رو نمیفرسته.....
خودم: چشم میرم حتما.....
صدای استاد : برو.....منظورم همین الان برو.....اینو اگر امروز گیرش نندازی.....دیگه رفته.....دیر میشه ضرر میکنی....
خودم: الان استاد؟ خوب شما......
استاد: خوب ما هم اینجاییم....من از مهندس پذیرایی میکنم......تا بری بیایی...نگران نباش.....یک کاری میکنم عاشق گل و گیاها بشه..مهندس بریم گلخونه رو بهت نشون بدم......اصلا دلت وا میشه..ببینم تا حالا کشاورزی کردی؟؟؟؟؟
صدای خنده شازده : نه.....کشاورزی؟ نههههه....
صدای استاد: حالا امروز از نزدیک میبینی و تجربش میکنی....بیا بریم..شما برو خانوم...خیالت تخت..نمیزارم حوصلش سر بره......
بعد بهم چشم غره رفت.....
فهمیدم باید برم و مردها رو تنها بگذارم.....استاد واقعا میخواست یک کاری بکنه که من نباید توش دخالتی میداشتم....مردد و نگران ازشون دور شدم.....
یکهو مخم سوت کشید .امامی فر؟؟؟؟؟؟ اینکه اونور شهر.....یعنی باید اینهمه راه رو برم اصفهون بعد برم اون دستش.....بعد دوباره برگردم؟؟؟؟؟ این که خودش 3 ساعتی میشه......به ساعتم نگاه کردم..... نه و نیم صبحه......
زدم به جاده....
همونطور که حدس میزدم امامی فر کلی معطلم کرد....یک مرد خونسرد و بذله گو و بسیار با حوصله.....یک ساعت تموم داشت از خاطرات جوونی و ازدواج و جنگ و این سیستم و بیچارگی و فقر میگفت.....
بلاخره از دستش راحت شدم......یعنی مردا در چه حالی بودن؟؟؟؟؟ پامو گذاشتم روی گاز....
وقتی رسیدم یکی از کارگرا رو صدا کردم : مشتی مهندس کجاست؟ همینطوری که هوار میزد گفت: رفتن سمت بیابون..کود چال میکنن تو تشتا....
وقتی رسیدم دیدم حضرات ولو شدن زیر سایه سار یک درخت نیمه خشک ور دل چشمه.....
شازده رو نمیدیدم....کجاس پس.....
نزدیکشون شدم....از دیدن صحنه نتونستم جلوی خندمو بگیرم....
صدای استاد : به چه خوش موقع رسیدی خانوم داکتر..
سلامی و احوالپرسی....شازده روی زمین خاکی تقریبا وا رفته بود....شلوارش تا زانو گلی و کودی.....کفشاش افتضاح...وضعیتی......کلاهشو گذاشته بود روی صورتش...موهاشو باز کرده بود....خر و خاکی.
خودم: خوبی؟؟؟؟؟
صدای ضعیفش از زیر کلاه: زندم.....
خودم سمت استاد با تعجب نگاه کردم
استاد: من هی به مهندس میگم نمیخواد کمک کنی....ولی قبول نکردن....بابا ای ول.....با اینکه تو عمرشون دست به بیل نزدن....نمیدونی خانوم مهندس چه بیلی میزدن.....
کلاهشو زد کنار...حتی میتونستم از زیر عینکش شراره خشمشو ببینم ....صدای ذهنشو هم میتونستم بشنوم که داشت داد میزد : مرتیکه من کی گفتم میخوام کمک کنم؟ اخه منو چه به بیل زدن؟؟؟؟؟
صدای شازده : عزیزم...استاد شما عجب نازنین مردی....دارم بهشون میگم تشریف بیارن تهرون جبران کنیم اینهمه لطفشونو.....
بعد به سرفه افتاد.....نفسش درست بالا نمیومد.....
صدای استاد : بابا این حرفا چیه...کاری نکردم....حالا بزار بهار که اومدی..ببرمت سر زمین اسطوخودوسا....خود بهشت....تضمین میکنم عاشق کشت و کار کشاورزی بشی
دوشنبه و اکبر کم مونده بود منفجر بشن....به زور جلو خندشونو گرفته بودن.....
شازده نیم خیز نگاهم کرد و گفت : به به....حتما همینه که شما میفرمایید....من دست پاتونو میگیرم تو فصل کار.زحمت نمیدم....
صدای استاد : نه شما رحمتی....خانوم مهندس نبودی ببینی این مهندس امروز چقدر کمک دستمون بودن.....از ظاوهر امر مشخص بود چقدر به مردا خوش گذشته و چقدر کارگرا به کار کردن شازده گناهکی خندیدن.....تعجبم تو اینهمه نون قرض دادن استاد و شازده بود....انگار زیاد از هم بدشون هم نیومده بود.....
خودم : همگی خسته نباشید....خیلی زحمت کشیدید...دیگه بریم....استاد شما هم تشریف میارید؟
صدای استاد : اره....منم باهاتون میام......مهندس نمیخوای کفشاتو بشوری؟؟؟؟؟
شازده ییهو انگاری یادش افتاده باشه خیره شد به پاهاش....
صداشو شنیدم که میگفت: اینا رو باید انداخت تو اسید....
خندم گرفت......
برگشتم به استاد نگاه کردم ....
شانه بالا انداخت ....معنیش این میشد : به من چه....بچه سوسول شهری تحویلم دادی.....بهتر از این نمیشه.....
نمیتونست از جاش بلند شه......رفتم کمکش....
خودم: مثلا ورزشکاری....
صداش: ورزشکارم....بیل زن که نیستم....دستامو ببین
کف دستاش تاول زده بود......خندم گرفت.....
خودم خیلی یواش کنار گوشش: بچه سوسول....4 تا بیل زده ببین به چه روزی افتاده
یکهو شاکی شد : 4 تا.؟؟؟؟ حیف جلو استاد نمیخوام سه بشه.....من بعدا جواب تو رو میدم.....
خندم گرفت.....کنار چشمه کفشاشو شست......شلوارشو تمیز کرد و خودشو تکوند و یهو باز ولو شد کنارش.....
واقعا خسته شده بود.....اینقدر که دلش نمیخواست بلند بشه......ولی سوییچ ماشینو ازم گرفت....مردا سوار شدن....خودم عقب نشستم.....
با همه خستگی به نظر شاد میامد....کلی با استاد بگو بخند کردن.....استاد مسیرو بهش نشون داد......رسوندیمش درب منزل.....دعوتمون کرد بریم داخل..تشکر کردیم و خداحافظی....
خودم: میخوای من بشینم پشت فرمون ؟
جوری نگاهم کرد که حس کردم الانس بگیره یک کاریم بکنه.....
مثل دخترای خوب نشستم سر جام
صداش: کجا برم؟ ادرس....
خودم: مستقیم برو تا میدون....
خودم: خوب من چه میدونستم استاد میخواد ازت کار بکشه.....
خودش: کار؟؟؟؟؟؟؟؟ بفرمایید حمالی.....شونصدتا نمیدونم چیه اسمش؟ چال تشت دره هستش؟؟؟؟؟ کود پر کردیم....تا زانوم تو تاپاله گاو بود.....تاپاله گاو..میفهمی؟؟؟؟؟ تازه وسطاش گوسفند و بز هم اومد ما رو محاصره کرد.....ببین اگر من مریض بشم بیچارت میکنم....
از خنده ریسه رفتم......
خودم: موش میافته تو سوراخ ادم وسواس....
صداش : من تو رو میکشم.... این استاده؟؟؟؟؟ این خود هیتلر بود...ادم جرات نمیکرد بهش بگه نمیشه...نمیتونم..آخه من کیم کشاورز بوده؟؟؟؟؟ دستامو ببین......
نمیدونستم چی بهش بگم.....
انگاری یهویی یادش افتاده باشه چیزی داد زد : آخه بیل چه ربطی به عشق داره؟؟؟؟؟ مردیکه....عشق کیلو چند....یکی بگه ابت نبود نونت نبود سفر کردنت چی بود.؟؟؟؟ به خاطر همین چیزاست از سفر کردن بدم میاد....ببین ریختو قیافه منو ببین.....تو هم از خدا خواسته ...منو با این دیو دو سر ول کردی رفتی.....که من بچه سوسولم؟؟؟؟؟
سکوت کرده بودم ریز میخندیدم.....
صداش : بخند...بخند ....خودتو رسما مرده بدون....بلاخره یک جایی تنهایی گیرت میارم...
دیگه منفجر شدم از خنده......
خودشم خندش گرفت.....خیلی مردونه شده بود حالاتش....ازون ظرافت و لطیف بودن هیچی نمونده بود...تو یک لحظه یک مرد کامل رو داشتم تماشا میکردم...خشن و قوی و غر غروو......
خودم: بپیچ دست راست...برو تو شهرک....
خودش : ببین....یک جایی بزار نگه دارم لباس عوض کنم....با این وضعیت خواهرات منو ببینن؟؟؟؟؟؟
خودم: نه....از پارکینگ میریم تو.میبرمت بالا ....برو دوش بگیر.....
خودش : خدا لعنتت کنه...از کت و کول افتادم.....مرتیکه دیوونه.....
خودم: قضیه بیل و عشق چیه؟
خودش : چه میدونم.....انگاری خودش سر بیل زدن عاشق خانمش شده ....یک همچین چیزی.....داشت تعریف میکرد....منتهی من اینقدر تو کارم غرق شده بودم ....نیست میخواستم بیل زدن یاد بگیرم.....یک خط درمیون شنیدم....
خودم : اهان....ماجرای زن گرفتشو برات گفته؟؟؟؟
خندیدم....صداش : اره...آخه ادم عاقل به خاطر یک زن زمین بیل میزنه؟؟؟؟ واقعا استادت مخش تعطیله ها......حالا هم حتمنی از هم خسته شدن پشیمون شده .....میگی نه برو تو زندگیش ببین.....
خودم: اتفاقا خیلی خوشبختن....خیلی همدیگرو دوست میدارن....جونشون برای هم میره...استاد بدون خانومش نفس نمیتونه بکشه.....بپیچ دست راست اولین خیابون....رد نکنی....اهان....دیگه رسیدیم....دست چپ....هوممممم....همینجا...در قهوه ایووووو
ماشینو پارک کرد....از درب پارکینگ رفتیم تو....بردمش طبقه بالا....کفش بدست در حالیکه دمپایی های آبی رنگو به پا داشت پشت سرم امد...
خیلی نگران بود خواهرام با این وضعیت ببیننش...یک لحظه حس کردم جا مونده برگشتم....دیدم تو راه پله ایستاده داره تابلو ها رو نگاه میکنه....
خودم: خوشت اومده؟ صداش : خیلی باحالن....چه سبکین؟ تو کشیدیشون؟
خودم: نه کار اجی....سبکشم قر و قاطی....باید از خودش بپرسی چیه.....زود باش بیا....
وقتی اومد بالا هیجان زده گفت : اتاقت کدومه؟؟؟؟
خودم: حدس بزن....
چشماشو بست و گفت : بزار ببینم.....تلفنی که باهام صحبت میکردی همش از اتاقت که میامدی بیرون یا میرفتی داخل یک صدای خیلی بلند بدی میداد....قفلتو درست نکردی هنوز؟
خندم گرفت : نه....
چشم بسته گفت : باز و بستشون کن...میخوام حدس بزنم....
در ها رو یکی یکی باز کردم و بستم....در اتاقمو که باز کردم....گفت : همینه....
چشماشو باز کرد....واردش شد....
حمام رو بهش نشون دادم.....خودش : خواهرات نیان بالا....
خودم: نه بهشون پیام دادم که فعلا نیان....
هیجان زده شروع کرد به دراوردن لباسهاش....همشونو انداخت تو سبد داخل حمام و گفت : کیسه میاری اینا رو بندازم تو کیسه ببرم تهرون....
خودم: نه....وقت که هست.میندازم برات تو ماشین....درشون بیار....
خودش : نه نمیخواد....اصلا جلو خواهرات حس خوبی نداره....
میخندم : اونا عادت دارن.....خوب داشتی واسه درختکاری زمین اماده میکردی....کشاورزی پچل....
خودش: چیچیه؟
خودم: پ چل ....یعنی شلختس کثیف....
خودش : اهان.....
از دیدن عضلاتش حس خوبی بهم دست داد دوباره....انگار نه انگار 2 شب کامل ور دل همین عضلات لمیده استراحت میکردم....با لذت نگاهش کردم....
صداش : کفشام ولی خیلی فاجعه شده....اصلا بندازش دور....فقط نمیدونم چی بپوشم....
خودم : میشورمشون....
رفت زیر دوش....منم کل لباسها رو ریختم تو ماشین....و کفشو شروع کردم به تمیز کردن....خوبو ملوس وار که شد گذاشتم کنار بخاری....خشک بشه زودتر....خودم: کفش کوهستان ...اب توش نرفت....بیرونشم زود خشک میشه....
صدای شر شر اب .... در زدم ...
صداش: جانم؟
خودم: چیزی نمیخوای؟
خودش : چرا ..بیا تو....
درو باز کردم و یواشکی سرک کشیدم....
صداش :وانو پر کنیم؟؟؟؟ الانی خیلی بدنم درد میکنه....
مثل بچه ها دلش میخواست بره تو وان.....داشت ملتماسنه نگاهم میکرد....
خندم گرفت ....شروع کردم به اماده کردن وان....سعی کردم به بدنش نگاه نکنم....
اومد پشت سرم بهم چسبید.....خیس خیس....
خودم: کوفت....نکبت خیس شد لباسام....
خودش: درشون میاری یا به تنت پارشون کنم؟؟؟؟
نفسم به شماره افتاد ....
خودم: خواهرام پایین منتظرن....دیوونه شدی؟؟؟؟
صداش : میتونن یکم دیگه صبر کنن.....زود باش.....
گوشمو دوباره گاز گرفت.....
دارم از خودم میپرسم : آدم عاقل به خاطر یک زن بیل نمیزنه؟؟؟؟؟ پس تو چرا بیل زدی؟ مگه مجبورت کرده بودن؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد