سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 22: خونه باغ قدیمی ..........

قسمت 22: خونه باغ قدیمی.....
بر میگردم عقب.......خیلی عقب..اینقدر عقب که به سختی به یادش میارم......سایه روشنهایی از گذشته...محو محو.....صدای خندیدن ....درختای سر به فلک کشیده سپیدار .....جوی روان آب ..درختای گردو ...سیب....هلو......توت..تا چشم کار میکرد سبزی و چمن......صدای خنده......صدای قیژ قیژ صندلی بی بی روی ایوان.......
چشمامو میبندم و سعی میکنم تصویر شفاف تری بسازم....
یک پسر بچه با یک شلوارک طوسی رنگ..با بند سرخ و سفید ........پیراهن سفید....دندانهای سفیدش..خندهاش....موهای بورش....نه بور نه......یکمی قهوه ای ....ولی کوتاه......تو دستش یک کتری بزرگ....به زور با خودش میاره.....صداش میزنم.....و او داره دنبالم میاد....یک چیزی از روی زمین میچینم و توی کتری میریزم....خودم.....با شلوار پیشه دار سرخ رنگم....اون شلوار پیشه دارو خیلی دوست داشتم........خیلی زیاد...صداش پشت سرم : پوم پوم ....
گلهای ریز سفید.....گلهای ریز سفید خوشبو.......بهم گل میده.....گلو بو میکنم....
صدای ننه جون که داره صدامون میکنه....بر میگردم سمتش...صداش : پوم پوم .....پوم پوم.......و خودم دنبال یک پروانه دوان.......صدای جیغ.......
با صداش از رویای قدیمی میام بیرون........
: کجایی دختر .؟
خیره میشم تو چشمای مشکی رنگ نافذش.....دستمو میگیره.....نمیتونه حسشو مخفی کنه....اونم مثل من گیج.....خیلی گیج.....میخنده....هر وقت عصبی یا گیج میشه میخنده...این چند وقته اینو فهمیدم......دستشو فشار میدم.......
صدای مادرش : خوب اینم البومهای قدیمی.....وای چقدر خوب شد اینا رو با خودم اوردم......ای جان......دختر خوشگلم.....بیخود نبود از همون اولش که اومدی داخل مهرت به دلم نشست...نگو پوم پوم عزیز خودمون بودی.....
خودم به خودم: جدا؟؟؟؟؟ مهر من به دل شما؟؟؟؟؟؟ داشتی درسته منو قورت میدادی.....یکم دیگه گذشته بود منو میبردی تو باغ سرمو بیخ تا بیخ میبریدی.....انگار مادر شوهری که میخواد عروسشو صلاخی کنه.......
آلبومهای بزرگ قدیمی رو میزاره روی میز.....
مجلس به کل سیستمش عوض شده.جوونها تو سر سرا دارن میرقصن و حسابی مست کردن.....اونوقت منو شازده مجبوریم بشینیم خاطرات هزار سال دفاع مقدس گوش بدیم.....حوصلشونو ندارم....ته دلم یک چیزی چنگ انداخته......
صدای مادرش : آهان .پیداش کردم...ببین.....عکس خونه مادربزرگت...ببین.....
منو شازده کله هامون باهم رفت تو آلبوم......
انگار هزار سال به عقب پرواز کرده باشم....اون بی بی بود ..با همون عصای معروفش.....پدرم...مادرم....خواهرام....برادرم.....خدای من..این یک عکس خانوادگی ماست......همه ما......حتی دایی من..... با شوک برمیگردم به مادرش نگاه میکنم...این عکس اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟
صدای مادرش : پدرت ...جناب سرهنگ از دوستای صمیمی و همکارای برادر شوهرم بود.....
خودم: یعنی ما دوستان خانوادگی بودیم؟؟؟؟؟
صدای پدرش : فقط دوست نبودیم....یک جورایی قبل از انقلاب خونه یکی بودیم....تو شیراز ما همسایه بودیم.....پدرم با پدربزرگت از بچگی باهم بزرگ شده بودن....برادرم با پدرت تهران مدرسه نظام رفتن....
عکسا رو یکی یکی نگاه میکنم...عکسای پدرم تو پادگان نظامی...عکسهایی که تو خانواده خودمون سالهاست دیده نشده..کسی دلش نمیخواد اون عکسا رو دربیاره......کسی دلش نمیخواد به گذشته کاری داشته باشه......
صدای مادرش : جناب سرهنگ چطورن؟؟؟؟ نرگس جون؟؟؟؟؟ وای اینقدر هیجان زدم نمیدونم چی بگم....باید زود زود ترتیب یک مهمونی درست و حسابیو بدم ...خیلی بد همدیگرو گم کردیم..خیلی بد.......بعد از اینهمه سال....قسمتو ببین...وای شما دوتا باید همدیگرو پیدا کنید.....ای جانم....
سکوت....صدای شازده : آ....مامان.....فکر میکنم بهتره بعدا دربارش حرف بزنیم......بعد از شام ؟ بهتر نیست؟
شاید میخواست بحثو عوض کنه.....
دستم روی یک عکس قدیمی خشک میشه......این اخرین عکس مامانمه.....خیلی وقت بود این عکسو ندیده بودم.......شاید 20 سال.......
به زور خودمو کنترل کردم.....
صدای مادرش : آآآآآآآآ چیز بدی گفتم؟؟؟؟؟؟
خودم: ا.نه.نه...منم موافقم بعدا دربارش صحبت کنیم.....
انواع خوراکیها و نوشیدنیها رو چیده بودن روی میز بزرگ ناهار خوری..هر کسی میخواست میرفت برای خودش میکشید ...شام مفصلی بود.....بی شک مادرش یک زن بسیار توانا و مدیر بود تو برگزاری یک ضیافت.....
دلم سیگار میخواست.به زور روی پاهام ایستاده بودم.....کفش لعنتی پامو اذیت میکرد.....شازده تقریبا منو با خودش میکشید ....صداش : چی برات بکشم؟ مرغ سوخاری میخوای؟ با سس تند؟؟؟؟
خودم: اشتها ندارم....یکم سالاد .شاید...
خودش : غلط کردی...سالاد شد غذا.....؟ بیا با یکم سوپ شروع کن.....اروم اروم اشتهات باز میشه.....
خودم: نه جونم.....واقعا نمیتونم...تازه سخته اینطوری خوردنش.....
خودش: رو حرف منم حرف نزن......فقط بخور.....
بشقابو زورکی داد دستم.....رفتیم پشت یک میز دیگر نشستیم.....
صدای نانا : من دورت بگردم..دختر خوشگلم.....عزیز دلم....
اومد قشنگ بغلم کرد از نو...فشارم داد......
کلا این خانواده ابراز احساساتشون منو کشتهههههههههههههههه
صدای شازده : نانا..لهش کردی ....حالا هستیم.....نترس...هستیم....
صدای نا نا : باورم نمیشه شما دو تا همدیگرو پیدا کرده باشید.....وقتی بچه بودید بدون هم خوابتون نمیبرد......تو هر شب بالش به دست از در عقبی میرفتی خونه باغ شاهی ..هربارم میخواستیم جلوتو بگیریم جیغ و گریه و زاری که میخوام برم پیش پوم پوم بخوابم....خیلی کوچولو بودید.....وایییییییی....نیگاشون کن....حالا دوتا شاخ شمشاد.....من دورتون بگردم......برم اسفند دود کنم.......کور شه چشم حسودددددد
من و شازده حتی فرصت نکردیم جواب نا نا رو بدیم......همینطور یک ریز حرف میزد و میرفت...
خودم: گریه میکردی؟؟؟ جیغ میزدی؟؟؟؟ اوف...هوم..بدون من نمیتونستی بخوابی؟؟؟؟؟
صداش : هیییییییییییی......من اصلا یادم نمیاد..اینا دارن شورش میکنن...میدونی...تازشم...گفت دوتامون....یعنی شما هم نمیتونستییییییی
نیشم تا بناگوش باززززززز
صداش : سوپتو بخور....چون دقیقا وقتی از اینجا نجات پیدا کردیم و برگشتیم خونه....اونوقت خوابیدن واقعیو بدجور و دردناک بهت نشون میدم....
کم مونده بود بپوکم از خنده......به زور جلوی خندمو گرفتم و گفتم: هیچ میدونی ویژگیهای خاصی داری که باعث میشه میل من به زدن برجکت بیشتر بشه؟؟؟؟؟؟
صداش : ازین مرغای سوخاری نخور...ازینا بخور.....خوشمزه تر.....کمتر هم حرف بزن......به نفعته......من الان برمیگردم.......
بلند شد و رفت.......رفت سمت اتاقی که بزرگترا توش بودن....چقدر این سالن کوفتی سرده.چرا درست و حسابی گرمش نکردن؟؟؟
صدای یک خانم از پشت سر : مزاحم نیستم؟؟؟؟
برمیگردم ..: نه خواهش میکنم....
با بشقاب پر از خوراکیهای رنگارنگش نشست و هیجان زده گفت : این پسر عمه بدجنس من چقدر خوش شانس.....هر بار میبینمش با یک حوریه .یکی از یکی خوشگلتر....
طوری با شیطنت و شرارت این حرفو زد که از عمد میخواست ذهن منو درگیر دخترای زیادی بکنه....برام اهمیتی نداشت....همه گذشته شازده زیر دستم بود...چیزی برای مخفی کاری نبود....تازه من دومین دختری بودم که به محفل خانوادگی میاورد....اولیش همسر سابقش بود.....پس حرفای دختر دایی جان چرندی بیش نبود.....چون اصلا پسر عمشو نمیشناخت......فقط بینهایت حسود و ابله وار داشت تلاششو میکرد برای ایجاد اختلاف و تفرقه.....
لبخند روی لبم.جوابشو ندادم....چی باید میگفتم بهش؟؟؟؟؟
لباس زیبای گرانقیمتی به تن داشت و صورت عروسکیش تو ذوق میزد....لبهای پروتز و بینی عمل کرده.موهای بور شده...خیلی مغرور پا روی پا انداخت و با ناز و ادا شروع کرد به خوردن و همچنان حرف میزد : وای چقدر کفشات خوشگلنن....شانله؟؟؟
خودم: نه.دست دوزن.....
صداش:وووو....چه با کلاس...کفش دست دوز...کلا کار این شاه پسر ما درست..دوست دختراشم مثل خودش باکلاسن....
یاد حرف داداش شازده افتادم که میگفت : چشم دختر دایی های من شور..مراقبشون باش..
اروم سوپمو خوردم.....انگار نمیخواست دست از سرم برداره و ادامه داد : وای....چقدر زود میگذره...انگار همین دیروز بود عروسیش.....تو همین باغ جشن گرفتن....بعد از اینکه مرال بهش خیانت کرد .دیگه نتونست دل به کسی ببنده....ولی خداییش دوست دختراش یکی از یکی خوشگلتر...میدونی جونم...این پسر عمه ما دل به دل کسی نمیده.....براش همه گذرا هستن....ولی در کل پسر خوبیه.....تا باهاشی حالشو ببر...خوب هم خرج میکنه...دست و دلباز.....
حالم به کل منقلب شد.....مرال؟ خیانت؟؟؟؟؟
دلم میخواست با کفش بزنم فرق سرش....ازین دختر پلاستیک بیشعور.....به زور تحملش میکنم و جوابشو همچنان نمیدم.....
صدای شازده : به به ...خاله سوسکه.....ازین ورا....
دختر دایی جان خیلی لوس و پر عشوه برگشت سمتش : والا شما افتخار نمیدید امشب....همش دورتون پر ادم ....وگرنه ما که همیشه زیر سایه شماییم......
دختر داییشو بغل کرد و بوسید.....
صداش : میبینم با دوستم اشنا شدی...
هیجانزده گفت: بله...ذکر خیر شما بود...داشتم بهشون میگفتم چقدر خوب و دست و دلباز و کار بلدی.....
خودم: بله...داشتن آمار دوست دختراتو میدادن....
دختر دایی جان یک لحظه رنگ به رنگ شد....یکمی ترسید.....و به زور خندید و گفت : وای..عزیزم...چه اماری؟ فقط داشتم میگفتم که چقدر پسر دایی کارشو خوب بلده....
صدای شازده : ای جان....تو چقدر خوبی....ممنون....
دخترو دید دیگه داره یکم بد میشه براش بهانه ای جور کرد و از پیشمون رفت....
صدای شازده : حرفاشو جدی نگیر....کلا اندازه عدس تو سرش مخ نیست....بهش میگن فتنه گر.....هر جا بشینه تا اتیش نسازه ول نمیکنه....اذیتت که نکرد؟؟؟؟
خودم: هوم....نه چندان....یعنی چرا....اذیتم کرد....ولی مهم نیست......
صداش : احتمالا از مرال برات گفته و اینکه خیانت کرده.....اره؟
یک لحظه خیره شدم تو چشماش....
خندید و گفت: اخر شب حسابشو میرسم......این گیس بریده رو باید ادمش کنم....همیشه از مرال بدش میامد....تمام تلاششو میکنه که به همه بگه بهم خیانت کرده و برای همین از هم جدا شدیم....جدی نگیر حرفاشو.....بخور ...شامتو بخور جون بگیری.....
خودم: کاش زودتر بریم......
صداش: خودمم دلم میخواد.ولی مامان بابا دیگه نمیزارن..تازه پیدات کردن.....حالا حالاها گیریم.....ولی سعی میکنم نجاتت بدم ....
یک لحظه ....خیره شد تو چشمام و گفت : میبرمت یک جای امن پوم پوم....حالا بخور جونم.....
چقدر مهربون شده بود....اون شخصیتش مهربونش غالب شده بود و نمیتونست جلوشو بگیره.....حس خوبی بود......خیلی خوب....میتونستم تو وجودش غرق بشم.....
دستشو گرفتم.....فشار داد و اروم بوسیدش.....یک تیکه گوشت سوخاری گذاشت تو دهانم....به همه مقدسات قسم می خورم مزه خود بهشتو میداد....بخشی از بهشت بود....
بعد از شام مجلس خیلی گرم شد.....قرار نبود بنوشه ولی شروع کرد به نوشیدن....و خوندن...خیلی هم خوب میخوند....خودشو و برادرش و پسرهای جوان فامیل.....اونجا متوجه شدم یک مرزی بین دختر و پسرا هست....گویی ناخوداگاه زنانه مردانه بود....یک ور خانمها و طرف دیگر مردها...هر مردی یک خانمو دعوت میکرد به رقصیدن.....ولی مرز و حد کاملا رعایت شده بود.....به نظر میرسید پایبند یک اصول بسیار قوی و خاص هستن....
دلم میخواست بنوشم...ولی حس کردم بهتر یکی هوشیار باشه برای رانندگی.....
یاد عکسها چنگ میزد به قلبم.....نمیتونستم بهش فکر نکنم....صدای جیغ هورای ملت....اروم برگشتم سمت اتاق...بزرگترها گرم صحبت و شوخی و بحث....
صدای مادرش : عزیزم نمیخواستی یکم برقصی؟
خودم: یکم رقصیدم..ولی خسته شدم.گفتم بیام پیش شما....
مینشینم کنار دستش ....صداش : بابت مادر و پدرت متاسفم....نمیدونستم عزیزم....
پس شازده به مادرش گفت......
خودم: ممنون...
مادرش: عزیزم اگر ناراحت نمیشی....میتونم بپرسم چند وقته ؟
خودم: مادرم که همون وقتا....این عکس اخرین عکسشه به گمونم....این عکس چطوری بدستتون رسیده؟
برای یک لحظه خشکش زد ....خیره موند به البوم باز....صداش : خدای من.....عزیز دلم...
اروم دستمو گرفت و گفت : من این عکسو از مادرت گرفتم...
خودم: چقدر میشناختینش؟
مادرش : ..عزیزم....مادرت خیلی خیلی مهربون بود....خیلی....یک خانم تمام عیار....تو خوشگلیت به اون رفته.....چشم ابروت.موهات....همون نگاه پر از شیطنت و پر خنده....مثل خواهر بزرگ میموند برام.....وای من و مامانت همزمان باهم باردار شدیم سر شما....من تیر فارغ شدم.مامانت مرداد....تو اینقدر عجله داشتی واسه اومدن که به بیمارستانم نرسیدی.....
جیغم به هوا رفت : جدا؟؟؟؟
صداش : اره....تو خونه باغ بدنیا اومدی......
انگار دست گذاشته باشم روی دلش شروع کرد به تعریف......
خودم:شما رو داره یادم میاد....یک لباس سبز تنتون بود....موهاتونو میبافتید....
صدای خندش : ای جونم....اره اره...میامدی روی زانوهام مینشستی با گیس موهام بازی میکردی....به خاطر جنگ ....شما ها هم اومده بودید خونه مادربزرگت...ما هم اومده بودیم خونه باغ پدر شوهرم اینا...کوچولو بودی..خیلی ....خیلی هم شیطون بودی....یک شهر حریفت نبود..همش یا گم میشدی یا داشتی یک کاری میکردی.....
خندم گرفت....
صداش : ای جان.....صبح به صبح عروسکتو دستت میگرفتی با صورت نشسته میامدی باغ ما....دنبالش که بریم بازی..... تا شب بازی میکردید....وای بعضی شبا هم اینقدر گریه میکردید که نمیتونستیم جداتون کنیم....ای جون.....باور نکردنی....الان اینقدر خانوم و بزرگ شدی....همش سر زانوهات زخمی بود....هربار شما دوتا رو تنها میزاشتیم یک اتیشی میسوزوندید....
خودم: پس چی شد....یهویی کجا رفتید؟؟؟؟
صدای پر از اه و حسرتش : سالای بدی بود جونم....خیلی اذیتمون میکردن.مجبور شدیم مهاجرت کنیم.....یک چند سالی از ایران رفتیم....بعدشم که برگشتیم دیگه شما رو گم کرده بودیم....من برگشتم شهرستان..ولی اثری از خونه باغها نبود..همشو خراب کرده بودن.اون محله به کل عوض شده بود....کسی هم نمیدونست شما کجا رفتید....فکر کردم که شما هم مهاجرت کردید.....
یک لحظه یادم به اون سالهای سیاه افتاد....به یاد اوردم چرا تو خونه ما تماشای آلبومای قدیمی یک جورایی ممنوع.....یاد خونه باغ افتادم....خونه باغ بی پناه....یاد کنده شدن درختاش جلوی چشمام....یاد کارهایی که داییم کرد......به زور جلوی فرو افتادن اشکمو گرفتم.....تو دلم شروع کردم به شمردن....بغض کردم.....فرو بردمش.....
خودم: کمی از مهاجرت هم نبود رفتن ما.....
انگار هزار سال حرف نزده وسطمون باشه.....
----------------------------
خودم پشت فرمون نشستم....شازده اینقدر مست بود که هیچی رو درست تشخیص نمیداد...هر چند مستیش بسیار اروم و همچنان در کنترل خودش بود....ولی تلو میخورد و گهگاهی میخندید.....رسیدیم خونه....نمیدونم چه مرگم شده بود....حال عجیبی داشتم....دیگه نمیتونستم بهش به چشم یک دوست 10 ...12 ساله نگاه کنم.....برگشتم.....خوابش برده بود....چقدر ملوسک وار....معصوم.....اصلا شبیه بچهگیهاش نبود....اصلا......به زور بیدارش کردم : رسیدیم.....یوهو....
زیر بغلشو گرفتم و با کلی بدبختی از پله ها بردمش بالا .میخنده و میگه : من چقدر بدشانسم....گوه بزنن به این زندگی.....8 میلیارد تو این سیاره جهنمی زندگی میکنه..اونوقت اک بزنه من فقط و فقط بیام تو رو بخونم.؟؟؟؟؟؟ بعد به انگلیسی شعر ور گفت.....بعد عبری...دوباره فارسی بهم فحش داد و گفت : پوم پوم.....تو یه عوضی بیشعوری.....تو منو فریب دادی.....همون بچگیهامونم منو هی گول میزدی......اصلا بدجنسی تو ذاتت......شما زنا همتون بدجنسید.....شما خود جهنمید......
خودم: هیس....یواشتر.همسایه ها رو بیدار میکنی....باشه جونم.میریم تو خونه هر چی دلت خواست بهم بگو.....
لحظه ای که میخواستم کلید بندازم تو در و بازش کنم ایستاد و هوار کشید که ازت متنفرم...بدم میاد....خدا میشنوی.....ازت بدم میاد....سگ تو روحت .....
شوک شده بودم....نمیدونستم واقعا مست یا قاطی زده....جلوی دهانشو گرفتم.مجبور شدم.....میترسیدم همسایه ها بیدار بشن....ساعت 2 صبح......
از همه زورم برای کشیدنش به داخل استفاده کردم.....شروع کرد به اواز خوندن..میخواست از پله ها بره بالا....ایستاده بود و هوار میزد....
پشت لباسشو گرفتم و همینطور که میکشیدمش....دسته کلیدو برای پیدا کردن درب اپارتمان چک کردم....تندی درو باز کردم و تقریبا حولش دادم .....
نتونست خودشو نگه داره....افتاد روی زمین.....خودم عصبی شدم....زودی درو بستم چون حس کردم درهای طبقه بالایی باز شد.....
کف راهروی خونش ولو شده بود و هر هر میخندید و میگفت : چر نزاشتی براشون اواز بخونم؟؟؟؟؟؟؟ هااااااااااااااا
زد زیر اواز.....
دیدم همینطور ادامه بده احتمالا خودم بکشمش.....با زور بلندش کردم.....دوباره افتاد.....غش غش میخندید.....واقعا قاط زده بود.....
انگار جوش 100 ساله سر باز کرده بود.....مردی که من میشناختم تو اوج نوشیدن و مستی خود دار بود......ولی الان.....جلوم مثل یک سد شکسته وا داده بود.....
رفتم یک لیوان اب و یخ اوردم و ریختم روی سرش......
شوک شد....با کلی بیچارگی بلندش کردم....اویزونم میلرزید و میگفت : من چیکارت کردم؟؟؟؟؟ چرا منو داری شکنجه میکنی؟؟؟؟ ازت بدم میاد....برو گمشو.....برووووووو.....
بردمش تو حمام.....چاره دیگری نداشتم.....لباسهاشو یکی یکی دراوردم....زد زیر دلش.....چه خوب شد رسیدیم اینجا.....ازین بدتر میتونست بشه؟؟؟؟؟
حمام کمی هوشیارش کرد....ولی همچنان تلو میزد.....با کلی بیچارگی تا تخت کشوندمش.....
صداش : پوم پوم....
فکر کردم صدام میکنه...رفتم سمتش....ولی داشت هزیان میگفت.....خوابش برده بود....
موهای خیسشو اروم خشک میکنم.....بدنشو ماساژ میدم.....زیر سرشو بالش میگذارم....همچنان زیر لب چرت و پرت میگه.....کنارش دراز میکشم....با نوک انگشت روی لبش میکشم.....
تو بغلش فرو میرم....محکم.....بوش میکنم.....چشمامو میبندم.....برمیگردم به عقب.....اونقدری که به سختی به یادشون میارم.....
تو کمد رخت خوابها....صداش : پوم پوم.....بیا اینجا.....
دختر بچه میشم باز.....میرم کنارش....بغلم میکنه و میگه : بیا اینجا بخوابیم...اینجا پیدامون نمیکنن....
محکم بغلش میکنم : اینجا پیدامون نمیکنن.....بخواب ....بخواب...
تکون میخوره....محکم بغلم کرد و گفت : از پیشم نرو.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد