سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 13: خود ساخته....

قسمت سیزدهم : خود ساخته ........

انگار بار اول ......انگار اولین ملاقات باشه....باز دچار استرس و لرزش دست شدم.....یاد حرف استاد میافتم : دستاش میلرزه وقتی تو رو میبینه؟؟؟؟؟؟؟
اونو نمیدونم...ولی من زانو و پاهام هم دارن میلرزن....دست ها جای خودشون.....
اخرین پوک رو میزنم و دودشو با لذت میبرم تا ته ریه......یکم اروم میشم.....
بلاخره پروازش اعلام شد رسیدنش......قلبم چرا اینقدر میزنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یک.......دو....سه....چهاررررررررررررر
تا چند شمردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صداش : چطوری؟؟؟؟
چقدر دلم میخواست یکم رمانتیک تر میبودیم هر دو.........ولی نیستیم.....و از بغل و بوسه خبری نبود.......مثل همیشه..دست دادن عادی مقادیری هم سرد.....
حتی حس احوالپرسی هم ندارم...فقط میپرسم : پروازت خوب بود؟
صداش : کوفت بود...سرم درد میکنه....بروفن داری؟؟؟ یادم رفت بردارم......
خودم: هوم.....باید تو ماشین یک چیزایی داشته باشم......
شلوار اسپرت کتانی ....کفش کوهستان....پلیور کرمی رنگ....کاپشن سرمه ای خوشرنگ......کلاهش... برازنده تر از همیشه.....خوشبو.....اینقدر خوشبو که دلم بغلشو خواست اونم گرم........
صندوق رو میزنم براش...چمدونشو میگذاره کنار چمدونم..خندش میگیره وقتی میبینه مدل و رنگشون یکیه.... و خودم در بهت و حیرت.......چرا اینقدر سلیقه ما یکسان؟؟؟؟
هوای سرد و سوزدار .....
صداش : چقدر سرد شده این چند روز...ببینم اونجا برف هم باریده؟؟؟؟؟
خودم: نابود اونجا....جادشم افتضاح شده گویا...ولی خوب میریم ببینیم چطوریاسسسس....
خودش: دیوونه...
سوار میشیم .....
خودم: چای؟ اب جوش؟ دم نوش؟؟؟؟
خودش : دم نوش چی هست؟؟؟؟
خودم: 3 نوع دم نوش اماده کردم...ولی به گمونم برات اسطوخودوس خوب باشه..سر دردت هم خوب میکنه.....
صداش : مجهز اومدی.....باشه همونو بده....هر چند ازین چیزا خوشم نمیاد
لیوان رو پر میکنم......تتوی روی انگشتش....یک کلمه بغل انگشت وسطشه......
خودم: هوم؟ چیه این؟ ببینمش.....
دستشو میگیرم.نرم و گرم.....دارم سعی میکنم بخونمش....به عبری نوشته شده.....
با سختی چشم میدوزم به حروف...: ها..ه...هخییم؟؟؟ هاخییم؟؟؟؟ החיים
میخنده.با صدای بلند ... : هاخاییم...
خودم: خوب دیگه...خیلی بد نوشته....بدخطه....
خودش : عبری رو کجا یاد گرفتی؟
خودم: بابا....البته زیاد بلد نیستم...میتونم برخی حروفو بخونم....یا بنویسم...ولی معنیاشونو کم بیش یادم مونده...و بلد هم نیستم حرف بزنم.خیلی سخته...
خودش : هوم...معنیشو میدونی؟
خودم: نه....
خودش: زندگی.هاخاییم میشه زندگی
خودم: خوب ؟
خودش : این یکیو بخون
روی انگشت وسطی اون یکی دست....کنارش ...به سختی دستشو هی چرخوندم تا حروفشو تشخیص بدم....خندش گرفت.....خوندم : ماوویت؟؟؟ ماوت؟؟؟؟ מוות
هیجان زده گفت : ما وت ...با موت همریشه هستش.....میشه مرگ.......
حس عجیبی بهم داد....منتظر توضیحش بودم....
خودش : هوم....مرگ و زندگی....دو روی سکه....ازین دربیایی تو اون یکی هستی..
میافتیم تو جاده .صداش : زنجیر چرخ که داری؟؟؟؟؟
خودم: اره ....
صدای خواننده جوان روسی امین.....
خوشش میاد...صدای پخشو تنظیم میکنه و صندلیو کمی میخوابونه....صداش : این چه کوفتی بود بهم دادی؟ گیجم کرده
خودم: چیز خوبی بوده.....چشماتو ببند تا سردردت خوب بشه.......
با ترانه هم اهنگ میشه....
دقایق به کندی میگذره...کلاهشو کشیده روی صورتش...چه زود خوابش برد.....
سرما بیداد میکنه.....یکم جلوتر جاده کمی نا مطمئن به نظر میرسید......
خوابالو و ارام میپرسه : خیلی مونده؟؟؟؟؟
خودم: هوم...مجبورم با سرعت کم برم...طول میکشه ...بخواب
خودش : هوم....این سی دی رو میخوام....خیلی خوبه......
خوابش میبره......
................................
ویلا....ویلا میون انبوه درختان لخت اروم و متین ارمیده....مش نجات بدو بدو میاد و درب اهنی گنده رو باز میکنه.....
ماشینو میبرم داخل .....صدای واق واق سزار.....خیلی با احتیاط ماشینو تا پارکینگ میبرم....سزار رو مشتی نگه داشته تا خدای نکرده اسیب نبینه......
خودم: عزیزم رسیدیم.....پاشو دیگه ناناس....
صدای خمیازش.....خودشو مثل بچه گربه کش و قوس میده......
تا پیاده میشم سزار میپره .قدش از من بلند شده پسرم.....بوس بوس و لیس لیس.....اینقدر هیجان زده شده که نمیشه کنترل کرد این سگ زیبای ایرانیو.....
صداش : وای سزار.....چقدر تو خوشگلی مرد.......
سزار هیجان زده سمت آقا میچرخه و همچین مو شکافانه نگاهش میکنه....
خودم: سزار این دوستمه....خیلی ازت براش گفتم.....برو بغلش......
صداش : بدو پسر بیا ببینم...چقدر تو خوشگلییییییی....باید دختر میشدی که
صدای واق واق سزار.....
میره سمتش.....بوش میکنه و بعد دستشو لیس میزنه.....
خودم: چی داری بهش میدی؟
خودش : گوشت خشک...مخصوص سزار گرفتم.....
خودم: جدی یادت بود؟؟؟؟
خودش : مگه میشه یادم بره......براش یک عالمه جایزه و خوراکی اوردم.....
سزار مرتب بالا پایین میپرید و لیسش میزد.....
خودم: سزار بسه دیگه.....بریم تو یخ زدیم......
صدای مشتی : سلام سلام....خوش امدید....سلام مهندس....خوش امدید....خانوم مهندس براتون حسابی هیزم شکستم.....خیالتون تخت تخت.....صبی همینکه تماس گرفتینا زودی اومدم براتون روشنش کردم گرم بشه.....منتهی این بچه یکم تنبلی کرد ابگرم رو تازه روشن کردیم.....ولی نفت گذاشتم کنارش براتون که این دو روز بی سوخت نمونه......یخچالم پر کردم.....خانوم اگر کاری داشتید خبرم کنید.....باید تا برف شروع نکرده برگردم روستا.....راستی در ویلا رو هم میبندم پشت سرم قفل بزنید....یک وقت این زبون بسته نره بیرون.....
خودم: دست شما درد نکنه .خسته نباشید.....باشه مشتی.....راستی وایسا...واسه ماهی خانم پماد و روغن اوردم.....با خودت ببر.....
مشتی : خدا عمرتون بده..چرا زحمت کشیدید...
همراه سفارشات ماهی خانم بسته اجیل و زعفرونم میگذارم....
مشتی با پسر کوچیکش سوار وانت ابی رنگش میشه و از ویلا میره بیرون.....خودم پشت سرش .درب اهنی سنگین و منم دستام کرخ شده....شازده داره با سزار همچنان بازی میکنه....صداش نمیزنم....با زور دربو میبندم .....قفل پشت درو میزنم و کلیدشو برمیدارم.....همه چیو چک میکنم.....هوا دیگه رسما تاریک شده....ویلا مثل نگین میدرخشه.....3 تایی باهم وارد میشیم....گرمای مطبوع و ملایم ویلا صورتمونو نوازش میکنه....سزار هیجان زده بالا پایین میپره ....
خودم: سزار..سزار....اروم....یواش...
صداش : وووووو....چه معماری عجیبی.....
خودم: خوب این ویلا رو من و خواهرم با هم طراحی کردیم.....سعی کردیم تلفیق سنتی و مردنتیه باهم باشه.....چطوره؟
میخنده: افتضاحححححح.....افتضاح خواستنییییییییییه.....
خودم: کوفت.......این چطور تعریف کردنه.....
خودش : نه خداییش جالبه.....
خودم: بیا بریم بالا.چمدونا رو بزاریم تو اتاق خواب..لباس عوض کنیم.بعد باهم بیایم پایین یک شامی چیزی اماده کنیم.باشه؟؟؟؟
خودش : این مبلمانو دادی برات ساختن؟؟؟؟؟
خودم: چطوره؟؟؟؟
خودش : خوبه...خیلی خوبه....
مبلهای راحتی پر کوسن و نازبالش ...یک میز ناهار خوری ساده و صندلیهاش....شومینه زغالی و اتیش خوشگل توش.....
پله ها رو باهم میریم بالا....اروم پشت سرش حرکت کردم.....میخواستم لحظه ورودش به اتاق خواب رو با دقت تماشا کنم.....
صداش : کدام اتاق ؟
خودم : دومی...دست راست..نه اونجا سرویس بهداشتی....
خودش : هوم.....بدکی نیست....وسط ناکجا آباد امکاناتش خوبه..تمیزه.....
تازه یادم اومد وسواسش چقدر معزل بزرگیه براش طوری که کمتر سفر میره .....
درب اتاق خوابو باز میکنه.تاریکی....چراغو که روشن میکنه ....صدای دادش به هوا میره.....: منو تو رو میکشممممممممممممم.......باید تو رو بگیرم بزنمتتتتتتتت.....نیگاش کنننننن..تخت من اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟؟
میخندم .....پشت سرشم....تخت گرد زرشکی و صورتی و نقره ایم گوشه اتاق خواب شیک و دوست داشتنی..خیلی ساده و بی ریا داره به ما خوش امد میگه.....
صداش : پس بگووووووو.....هی میگفتی انگار منی.....دارم بهش میرسم.....خداییش این تختو تازه نخریدی؟؟؟؟؟
خودم: این عروسک گرد من بزودی 10 سالش میشه.....ویلا که تموم شد اوردمش اینجا .....چون خیلی جا گرفته بود اونجا...یکم تشکش مشکل هم داره از بس روش بالا پایین پریدم.....ولی واسه خوابیدن هنوز عالیه....و برای.....
صداش : هوم....شیطون راستشو بگو....چقدر ازش خاطره داری؟
خودم: کوفت....از مال تخت شما تعدادش بی شک خیلی کمتر......
میخنده....با همه وجود صورت و چشماش میخندن....
لباس عوض کردیم....گرم کن و پلیورشو میپوشه .....کلاهش مثل همیشه روی سرش.....
منم لباس راحتی پوشیدم....هر دو باهم رفتیم پایین....ولی قبلش طبقه بالا رو با دقت وارسی کرد.....اتاق خوابهای خواهرام....و سلیقشونو...... سرویس بهداشتی رو یکبار دیگه چک کرد و شامپو و مسواکشو گذاشت.....
از بالا میشد میز بازی رو دید....
خودش : به به....ببینم حسابی اینجا خوش میگذرونیدا.....بار هم که داری.....
خودم : خودم ساختمش....
خودش : جدی؟؟؟؟؟ شوخی میکنی؟
خودم: نه....خیلی هم جدی.....فقط دادم برام نجار با اره برقی قطعاتشو برید....طرحشو خودم زدم.....بعد پیچ مهرش کردم بهم....و رنگ چوب و شد این .خوشگله؟؟؟؟
خودش : باید ببینم چی توشه تا نظر بدم.....
یهو انگاری چیزی یادش افتاده باشه : راستی چرا سرایدارت امشب نموند؟؟؟؟؟ مگه خونه سرایداری نداره اینجا؟؟؟؟؟
خودم: چرا داره..منتهی تا دید این هفته میایم....گفت با خانوادش برن روستا سری به اقوام بزنن....ما هم اینجا راحت باشیم....
خودش : حرف پشت سرت درنیاد تو روستا....
خودم: که چی؟
خودش : خوب....من و تو....تنها....
خودم: اولا من زیاد با مردم بومی اینجا اشنایی ندارم.مشتی هم ادم خوبیه....خودش و زنش 4 سال سرایدارمونن....قابل اعتمادن...در ضمن فکر میکنن تو نامزدمی....
صداش : پس بگو....دیدم هی داره تبریک میگه.....هی میگه به به ....
میخندم : چیه نکنه انتظار داشتی بهش بگم با دوست پسرم میام .ویلا رو اماده کن.....
بلند میخنده.....
میریم پایین....تو بار گم شده میون انواع نوشیدنیها......
صداش : وای .....اینا رو خودت زدی ؟؟؟؟؟؟ همش خونگی؟؟؟؟؟ این تکیلا اصل؟؟؟؟ یا شیشو پر کردی؟؟؟؟ هوم.....
بو میکنه و ادامه میده : نه اصل....بی شرف تکیلا اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟
خودم: عجله نکن....بزار شام درست کنم.....یک چیزی بخوریم.....
صداش : راستی ....حالا اینجا امن هست؟؟؟؟؟
خودم: خوب این ویلا با باغ دوروبرش مال ماست و ملک شخصیه.....حصار کشی شده ولی خیلی وقتا غریبه ها بی اجازه واردش میشن برای میوه دزدی.....منتهی اره امن....خطری نداره.....نگران نباششششش....زنده برت میگردونم.....
حس خیلی خوبی بود..اولین باریه که با یک مرد وارد ویلا میشم....تو این سالها هرگز اینکارو نکردم.....ویلا محلی برای مهمونی های خانوادگی و دوستانه بود و همیشه تو فصول گرم سال محل خوش گذرونی دوستان مجرد و مونث....
براش توضیح دادم که ویلا رو من و خواهرم طی 6 سال اروم اروم ساختیم اومد بالا و ماحصل 10 سال کار و تلاشمونه....
نگاه سرد و نافذش : پس کاملا این ویلا نتیجه خودساختگی شما دو تاست.....
لحن کلامش پر تشویق بود و پر تحسین....
حس خوبی بهم داد.....ملایم و اروم کنارش خزیدم....
دلم میخواست بغلش کنم...هنوز فرصت نکرده بودیم درست همدیگرو تماشا کنیم.....
از خودم میپرسم : این رابطه داره رشد میکنه ؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد