سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت نهم : برو ته دنیا ...

قسمت نهم : برو ته دنیا
داشتم از خونه میامدم بیرون که خواهرم صدام کرد .برگشتم ...صداش : 5 شنبه باغ شاهی دعوتیم......
خودم: خوب ....به سلامتی خوش بگذره.من نمیام....حوصله بر و بچه ها رو ندارم....
: عمو اینا هم اومدن......
خودم: خدا به داد برسه.....مگه چه خبره؟
: پسر کوچیکه هم دوماد شد..عروس نجف آبادی...
خودم: بیخیال من شو
: حرف درمیارن...دیگه این یکیو نمیتونی بهونه بیاری دور...ور دلمون اومدن جشن گرفتن.....خیلی هم مختصر...عمو گفت بهت تلفن کرده ولی جواب ندادی.....
خودم: سرم شلوغ بود دستم تا بازو تو گل و شل بود.....توقعاتی دارنا.....شما برید جای من بهتون حسابی خوش بگذره.....احتمالا من این هفته هم برم تهرون......
: تهرون چه خبره اینقدر چپ و راست میری؟؟؟؟؟ نکنه با......
خودم: اره....این هفته هم باز میرم پیشش.......
: این هفته نرو..... یک شبه همش...تحملشون کن....به خاطر من...
بهش نگاه میکنم به پیشانی بلند و موهای مواج قهوه ای رنگش....به چشم و ابروی مشکی و لبان خندونش....خواهر خوشگل من.....مثل دریا میمونه......بزرگ و دوست داشتنی....گاهی ارام و درخشان....گاهی خروشان و سرکش......و امروز بسان موجی مرده سمت من اومده.....
خودم: ماشینو شما ببرید.....من خودم شب میام باغ
صداش : یعنی چی شب میایی؟ با چی؟ من میگم پسر عمو بیاد دنبالمون....نوبت ارایشگاه هم برات گرفتم...از سر زمین برو و بعدش خودت بیا....ما باید از صبح بریم....
از خونه میام بیرون......
دلم شدید سیگار میخواد....پامو میگذارم روی گاز ......به خودم میام تو جاده فلاورجونم.کنار پل قدیمی کنار زاینده رود خشک پارک میکنم.....سیگاری خاموش میگذارم گوشه لبم....بغض راه گلومو بسته..حس میکنم نیاز دارم باهاش بحرفم.....تلفن میکنم.....3 تا زنگ .برداشت.عادت نداریم بهم سلام کنیم...
خودم: بد موقع تماس گرفتم؟
خودش : نه داشتم میرفتم جلسه...3 دقیقه ای وقت دارم...چی شده؟
من: اخر هفته بیا پیشم...میریم ویلای سامون.....خوش میگذره
خودش : این هفته ناجور درگیرم.....باید بمونم شرکت .....شبکه دچار مشکل شده...تو بیا پیشم... ولی خوب احتمالا دیر وقت بیام پیشت باید بشینی فیلم ببینی.......
من : فراموشش کن....ببخشید.....
صداش : چی شده؟
خودم: هیچی .فقط دلم گرفته بود....دلم میخواست تو بودی کنارم....
تن صداش کمی ملایم تر شد : هوم....چشم بهم بزنی شب شده.....و میام پیشت.....تلفن میکنم بهت میشینی برام سیر تا پیاز میگی چه مرگته..بلیط اخر هفته رو اوکی کن بیا ...
خودم: یک مهمونی اجباری دعوتم....
صداش : بعد منو هم دعوت داری میکنی؟ چه میزبان باحالی هستی
خودم: خوب گفتم شاید بتونی با من بیایی مهمونی...تنها نباشم.......
صداش : حیف که نمیشه...وگرنه بدم نمیامد......باید برم شب میحرفیم.......
با پا محکم میزنم زیر یک سنگ..... شاید دارم خودمو اینطوری خالی میکنم....سیگارو روشن میکنم....بلاخره وسوسه پیروز شد....بعد از 7 سال سیگارمو روشن کردم.....
دودشو غلیظ میدم تو ریه هام......چقدر دلم فرار میخواد........
-----------------------------------------------
صدای آرایشگر : وای چقدر این رنگ بهتون میاد......عالی شدید..محشر....
خودمو تو آیینه نگاه میکنم....
یادم نمیاد آخرین مهمونی فامیلی که بودم کی بوده... کفش های پاشنه بلند آلبالویی پاهامو داره میخوره....خودم: لعنتی.....اخه اینا چیه پوشیدم....
باغ میون درختا از نور میدرخشید....خیلی وقت بود نیامده بودم.....درختای در هم پیچیده مجنون....باد توشون زوزه میکشید....صدای زن عمو : عزیزم خوش اومدی...
منو در آغوش کشید و هیجان زده بوسه هاشو به هوا فرستاد کنار لوپم ...مد زنهای مدرن شهری برای خراب نشدن میکاپشون.......
چقدر ازین حرکات دورم....چقدر ازین زندگی فاصله دارم...به زور تظاهر میکنم به شادی و تبریک میگم......
همه هستند....نصفه شیرازیا آمدن ......صدای عمو : دختر خوشگل من.....به به....چه برازنده... ....برای یک لحظه فراموشم شد همه گذشته......تو آغوشش فرو رفتم.....گرم بود و امن.....بوسه مردانش روی پیشانیم از همیشه مطمئن تر...... به رسم ادب دستشو گرم میفشارم..... صداش : به به...خانوم دکتر زیبای من..... خودم: حالا مونده عمو..... صداش : چه فرقی میکنه...بلاخره که دفاع میکنی....دیگه خانوم دکتر شدی..... میخندم : نه هنوز .....بعید میدونم حالا حالا ها بتونم دفاع کنم......صداش: تقصیر خودته عمو..هی بهت گفتم پاشو بیا خوزستان..بچه ها اونجا همه کاراتو ردیف میکردن.....تا حالا پروژت تموم شده بود دفاع هم کرده بودی... میخندم ......خواهرم میپره وسط حرفامون : عمو این دخترو میخواد کلکسیون مدرکشو تکمیل کنه...تازه همینم به زور فرستادیمش.....نمیخواست که بره.....میخواستن خانوم برن یک فوق دیگه بخونن.....
عمو: اوضای کاری چطوره؟ بلاخره کارگاهو بزرگش کردید؟ شنیدم 10 تا دستگاه جدید نصب کردید......
خودم : خبرا چه زود میرسه......
عمو : شما از ما بریدی..وگرنه ما جویای حالت هستیم........
چقدر دلم میخواست انرژی خرج کنم و تظاهر کنم به اینکه از همه چیز راضیم.....ولی نمیتونستم.....واقعا نمیتونستم تحملشون کنم.....
صدای پسر عموها.....عروسها...بچه ها.....فک و فامیل بعد از مدتها جمع شده بودن....صدای بلند موزیک......
میدونو به خواهرم واگذار کردم تا برای عمو از کار و زندگی بگه..دنبال راه فرار بودم.دنبال یک جای دنج......به هر طرف میچرخیدم قیافه ای آشنا و سلامی و احوالپرسی......بوسه های هوایی و آغوشهای تصنعی....
صدایی دوستانه
برگشتم .....چهره پسر عموی عزیز تر از جانم......با انرژی و شاد و خندان ....خودم: تو اینجا چیکار میکنی؟ کی برگشتی ؟
با گرما و حرارت در آغوشم کشید و گفت : من یک ماهی میشه... شما کجا اینجا کجا؟ خورشید از غرب طلوع کرده....
محکم در آغوش میفشارمش : خوب پس چرا خبر ندادی؟ خیلی بدی....خانومت کو؟
صدای جذاب مردونش : اون نیامد این سفر...منم اجباری آمدم....اومدم مدارکمو ازاد کنم
صحبتامون گرم میشه.....تحمل مهمونی اسون تر.....
بلاخره عروس و داماد تشریف اوردن.....صدای هلهله و سوت و دست زدن....
اروم و یواش یواش خودمو میکشم سمت باغ تا نفسی تازه کنم....همه وسط مجلسن.....جامهای پر میرن بالا و به سلامتی.....کم کم همه دارن میرن تو فاز ترکوندن و شادی.....
میرم تو بالکن.....خدایا شکرت کسی نیست.....تندی کفشامو در میارم....لی لی میرم روی پام...آخخخخخخ.....نابودم کردن این کفشا......یک لنگه کفش گیر کرده در نمیاد......پام احتمالا ورم کرده......خم میشم تا درش بیارم .صدایی ویرانگر از پشت سرم : کمک نمیخوای.....
تقریبا نزدیک بود از بالکن پرت شم پایین که بازومو گرفت......
از شدت وحشت و شوک زبونم بند رفت.....
صدای خندش
چند لحظه سکوت...خودمو جمع و جور کردم...از بغلش خودمو کشیدم بیرون
: تو اینجا چیکار میکنی؟
_ اومدم مهمونی؟ نباید میامدم؟
: ولی ..ولی عمو گفت دریایی..
_ هوم.....خوب اره قرار بود برم دریا ....ولی شانس یک هفته سفر عقب افتاد گفتم عروسی رو بیام.....
سکوت .....
چشمای پر از شیطنت ماشی رنگ.....
ازین رنگ بیزارم.....تا حد مرگ ازین رنگ بیزارم......
صداش : چقدر عوض شدی
خودم: هوم؟ من؟
صداش : از عکساتم خوشگلتری ......
خودم: ممنون.....به جاش تو خیلی شکسته و چاق شدی...این چیه ؟
اشاره کردم به شکمش....
خندید و گفت : دیگه روزگار عزیزم...به جاش تو از همیشه برازنده تری....همون اول مهمونی وارد شدی نمیشد ازت چشم برداشت......
یخ زدم ...چی باید به این موجود میگفتم؟
خودم: قرار بود هر جا من هستم تو نباشی.....
خندش: ببخشید یادم رفته بود باید برم ته دنیا گم بشم......
خودم: آره دقیقا ......الانم بهتر میبود ته دنیا باشی.....
به ساعتم نگاه میکنم....باید برگردم....
سعی میکنم کفشمو بپوشم...تو پام نمیره....خم میشه...صداش: اجازه بده کمکت کنم....
خودم: نه بلند شو ....یکی ببینه چی میگه ؟
صداش : ببینه...چی میخواد بگه ؟ دارم کمکت میکنم کفشتو بپوشی.....
مچ پامو میگیره....نفسم به شماره افتاد....تمام تنم لرزید...درست مثل قدیما.....
چقدر این تاریخ باید تکرار بشه.....
خودم: زن و بچت رو هم اوردی؟
صداش : نه....نیامدش ......زیاد با مهمونی های طایفه ما میونش جور نیست
خودم با تمسخر: چیه ؟ کلاسش از کلاس فامیل ما بالاتر رفته؟؟؟؟؟
منظورمو تو هوا گرفت و به روی خودش نیاورد.....اروم بلند شد....با کفش پاشنه 10 سانتی همچنان یک سر و گردن ازش کوتاهتر بودم....
زمزمه وار کنار گوشم گفت: میتونی مهربونترم باشی....
خندیدم ....یک خنده تلخ و پر از تمسخر.....
صداش : بزار گذشته تو گذشته بمونه...خواهش میکنم
خودم: من حرفی زدم؟
صداش : چشمات از شونصد کیلومتری به ادم فحش میده.....وای که هنوز چشمات ادمو مست میکنه.....
خودم: برو کنار
ایستاده بود جلوی در .نمیگذاشت رد بشم...داشتم کلافه میشدم...
اروم اومد سمتم.....کنار گوشم : دوست پسرت کو؟ خواهرت میگفت گردنش خیلی کلفته...
خودم: نیامده...کار داشت نیامد ....
لبخند سراسر شرارتش : کلاسش از کلاس طایفه ما بالاتره ؟ حتمنی واسه همین نیومده.....
خودم: برو کنار....
صداش : من میشناسمش؟
عصبی شدم.....کلافه.....خیره شدم تو چشماش : برو کناررررررر
صداش : واسه ازدواج تو رو میخواد؟
خودم: به تو چه....
صداش : از چه طایفه ای؟ شنیدم هوش مصنوعی خونده؟؟؟؟؟اره؟؟؟؟؟ بهت میاد؟ اصلا عکسشو داری؟ میتونم ببینمش.....؟
تو سکوت خیره نگاهش میکردم.....دلم میخواست یک کاری بکنم....ولی نمیدونستم چطوری......از بی آبرویی بیشتر میترسیدم...میترسیدم یکی از فامیل ما رو تو بالکن ببینه.....دیگه تا قیام قیامت نمیتونستم جمعش کنم
به التماس افتادم: برو کنار..خواهش میکنم....یکی ببینه نمیگه دارن حرف میزنن.....بیچاره میشیم جفتمون....فکر زنتو بکن چه حالی میشه.....
صدای خندش : اون هیچیش نمیشه...برام مهم نیست....باید حرفامونو بزنیم....اصلا یکاره امدم مهمونی تا تو رو ببینم....جواب سوالاتمو بده بعد برو.....
گفتم: مگه تو چیکاره منی؟ اصلا به تو چه ربطی داره؟؟؟؟؟ برو کنار .لعنتی...
با کیفم زدم روی بازوش....
مثل کوه ایستاده بود تکون نمیخورد : به من مربوط.... اگر همونیه که من دارم بهش فکر میکنم...به من مربوط.....
خودم: داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی...خودتو جمع کن.یک تار گندیده اون میارزه به کل هیکل تو .....
صداش : پس دوستش داری.....چقدر خوب..اونم اینقدر تو رو میخواد؟؟؟؟؟
پاهام ذوق ذوق میکرد....کم مونده بود بزنمش.....
خودم: تو زبون ادمیزاد حالیت نیست؟؟؟؟؟ تو سر پیازی یا ته پیاز؟؟؟؟؟
صداش : یکبار تو زندگیم یک غلطی کردم حالا میخوام درستش کنم.....
خودم: به چی تو رو قسمت بدم دست از سر زندگی من برداری؟ اینهمه سال نبودی چیزی شد؟؟؟؟؟ حالا هم نباش.....برو گمشو.....برو ته دنیا برو یک گوری پیدا کن خاک بریز روی سر خودت......برو کنار عوضیییییی
دیگه رسما داشتیم باهم بحث میکردیم ولی هنوز زمزمه وار و با صدای اروم...هنوز هر دو نگران فهمیدن فامیل بودیم....
صداش : هنوز جذاب و دلبری...هر چی میگذره تو زیبا ترم میشی.....
خودم: پاک زده به سرت..
خیلی گنده تر از این حرفا بود که بتونم حولش بدم.بالکن کوچکتر از این حرفا بود که بخوام حرکتی بزنم...تو جای بدی منو گیر انداخته بود.....
خودم: آره...واسه ازدواج...خیالت راحت شد؟؟؟؟
صداش : تو چشمام نگاه کن و این حرفو بزن.....
نفسم تنگ شد.....چرا با من اینکارو میکنه.....
مستقیم تو چشماش نیگاه کردم و گفتم: دوستم داره...منو میخواد.....
صداش : بگو که ازدواج میکنی .....
صدام : تو روحت....تو روحت.....تو روحت.....به تو چه آخه....؟
چونمو محکم گرفت و گفت : تمام این سالا فکر میکردم نیستی....ولی لعنتی نشستی اینجا کنده نمیشی.....
محکم کوبید روی قفسه سینش.....
خفه شدم ......
صداش : ازدواج کن.... تو میتونی مادر بینظیری بشی......
صدای خودم : دلم نمیخواد دیگه ببینمت.....ازت متنفرم.....ازت تا بینهایت متنفرم...
پیشانیشو چسبوند به پیشانیم....چشم تو چشم....نفسهامون حبس.....
صدای زمزمه وارش : منو میتونی ببخشی؟ قطره اشکی چکید ازون چشمای ماشی رنگ.....
کم مونده بود بغلم کنه....خودمو کشیدم عقب....اینقدر که چسبیدم به لبه بالکن.....
یک قدم رفت عقب ....
به زور روی پاهام ایستاده بودم.....
صداش : من.....من....
خودم: برو....
صداش : من.....
خودم: برو ته دنیا.....نمیخوام ببینمت....فقط برووووووو
صدای دادم از تو صدا خفه کن در میامد.....تو اوج ناراحتی و عصبانیت باز حواسم بود داد نزنم.....
صدای خواننده ...صدای بلند میوزیک..خدا رو شکر که همه مستو خرامان در حال رقصیدن.....
سوز سرمای زمستون.....
تنها ایستاده میون زمین و هوا......صدای جمعیت : دوماد عروسو ببوس یالااااااا....یالا یالا......
نبودش.....رفته بود.....شاید به ته دنیا.....
برمیگردم شهر صدای احسان خواجه امیری پر میکنه وجودمو تو ماشین
: یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه .... که یادت نیاد تولد من چند پاییزه.. هر کدام از ما کنار یکی دیگه خوشبخته .. چیزی که امروز باورش واسه هر دومون سخته ... یه روزی میاد که سالی یه بارم یاد هم نیاییم .... از گذشتمون جز فراموشی هیچ چیزی نخواییم ... از تو فکر ما خاطراتمون میشه رد شه .... بدون اینکه حتی یک لحظه حالمون بد شه .... فکر نکردن به خاطراتمونو بلد میشیم ... میبینیم همو ... از کنار هم ساده رد میشیم ... انگار نه انگار به من میگفتی بی تو نابودم .... انگار نه نگار یه روزگاری عاشقت بودم ... میبینیم همو .... اونم یه جا که غرق احساسیم .... با هر کی باشیم نهایت بگیم همو میشناسیم ...‌برای اینکه حتی یک لحظه سمت هم نیایم ...میریو و میرم بی خداحافظی بدون سلام ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد