سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت هشتم : بوس ممنوع

قسمت هشتم : بوس ممنوع.....
چشمامو باز کردم...هوا هنوز گرگ و میش بود ....معصوم و دوست داشتنی کنارم خوابیده بود....
ذات واقعی یک مرد رو میشه وقتی خوابه دید...آرامش و مهربانیشو......انرژی بدنشو...
کودک درونش ملوس بود.....خیلی خیلی آسیب پذیر.....برعکس زمان بیداری که مرموز و سرد و خاموش میومد...ولی حالا تو خواب جلوی من یک پسر بچه سی و خورده ای ساله دراز کشیده بود....پوست بدنش رنگ پریده بود.....میتونستم تصور کنم اصلا اهل بیرون رفتن و طبیعت گردی نیست....با آفتاب میونه خوبی نداره....شبها رو بیشتر دوست میداره.....و از جمعیت و شلوغی و اجتماع دوری میکنه......
مثل جنین خودشو جمع کرده بود.میتونستم اژدهای کوچولو روی بازوش ببینم......نزدیکش شدم.....خط و خطوط خیلی عجیب غریب بهم پیوند خورده بود..شبیه نوشته هیروگلیف بود.....انتهاش هرمی که یک چشم در خودش زندانی کرده بود......دور تا دور چشم یک 12 وجهی دو بعدی نقش بسته بود ....منحنی ها تا پشت کمرش ادامه داشتند......و گویی نیمه کاره رها شده بودن...
تکون خورد....خودمو کشیدم کنار....چرخید و طاق باز خوابید....
روی پاها هم اشکال خاصی تتو شده بود.....همگی نماد های خاصی از مظاهر قدرت و هوش بودن......
دلم میخواست لمسشون کنم.....برخیشون خیلی با مهارت حجمی طراحی شده بودن......وقتی میچرخید حس میکردم حرکت میکنن یا دارن از بدنش میان بیرون.....
نفسهای منظم و بسیار عمیق......نشان از سلامت ریه و قلبش داشت...اروم دستمو روی عضلات شکمش کشیدم.....چیزی درونم قلقلک شد.... بوی بدنش......مستم میکرد....بوی خنک و سرد.....دعوتم میکرد به نوشیدن....به چشیدن......به لذت بردن....
خیلی اروم از کنارش بلند شدم.....میدونستم قبل از اینکه اون پلکهای سرد از هم باز بشه باید رفته باشم...شرط دوم از اولی هم بی رحمانه تر بود......
صدای مردانش تو گوشم : میخوام همیشه برای هم تو اوج بمونیم......تو برای من یک دوست معمولی نیستی......یا زنی که فقط بخوام ازش سیراب بشم.....تو برای من روحی....انرژی ....کسی که تو بدترین شرایط با فکر کردن بهش اروم میشم و حتی تو اوج لذت و شادی باز باید بهش فکر کنم.....تو غم یا شادی....فرقی نمیکنه.....یادت منو اروم میکنه......نمیخوام برام معمولی بشی..تکراری بشی...میخوام همیشه این رابطه غیر قابل پیش بینی باشه.......متفاوت از همه چیز....
یاداوری صحبتهای دیشب باعث سرگیجه و ناراحتیم میشد...یک چیزی سر جای خودش نبود.....یک قطعه پازل گویا گم شده بود......
اروم و بی سر و صدا لباسهامو پوشیدم......یکبار دیگه بهش نگاه کردم..
لبهام بستر بوسه لبهاش بود......ولی دلم بیتاب آغوشش.....عقلم؟؟؟؟؟؟ عقلم میگفت : نبوسش....تا روزی که دلشو بهت نباخته لبهاتو و دلتو ازش دریغ کن.......
اروم ساکمو بدوش کشیدم....موقع خروج از خونش دسته گل رز بلک رو دیدم داخل یک گلدان کریستال بوهم روی اوپن ...یاد حرف گلفروش : مردها گل دوست ندارن....
صدای راننده : خانم مسیرتون ؟
خودم: فرودگاه مهر آباد......
.................
تمام دنیا در همین کلمه خلاصه میشه........زندگی....مرگ......همه چیز......حتی طبیعت.....همه مفاهیم به خاطر ایجاد یک رابطه هست.....ارتباط.....
کل سلولهای بدن با ایجاد و برقراری رابطه میتونن باعث شکل دادن و معنی بخشیدن به یک زندگی باشن......
و زیبا ترین رابطه در کل نظام هستی....پیوند یک زن با یک مرد....در هم ادغام شدنشونه......و بوسیدن......یک بوسیدن عمیق میتونه نوع رابطه و کیفیتشو از همون ابتدا مشخص کنه.......
حالا من و او ...خودمونو از این داشته محروم کرده بودیم.....هر دو آگاهانه بوسیدنو منع کردیم.....
حس دو گانه ای دارم......برای اولین بار بدون بوسیدن از یک رابطه تمام عیار لذت بردم و به اوج رسیدم....نه شادم ......نه غمگین ...کل وجودم شده یک سوال.....چطور خود من از بوسیدن لبهاش اجتناب کردم؟؟؟؟؟؟
شاید میترسم لبهاش حقیقتیو بهم بگه که دلم نمیخواد بدونم......
شاید هم میترسم اونقدر خوب باشه که نتونم دوستش نداشته باشم.......
یاد حرفهای ننه جون میافتم : خانوم کوچیک ...خوب حواستو جمع کن....هیچ وقت اول عاشق نشو.....بزار مرد زندگیت عاشقت بشه....
آی ننه جون کجایی که ببینی دارم تو باتلاق رابطه بی در و پیکری دست و پا میزنم.....
عجیب دلم سیگار میخواست....
یک دور دیگه همه چیو با دقت تو ذهنم مرور کردم......برای هزارمین بار حرفاشو از درونم شنیدم......شروطشو از بر کردم.......
هیچ وقت یک دختر نرمال و معمولی نبودم.نخواستم مثل دیگران باشم.....نخواستم یک زن خوب باشم....دختر بد بودن رو ترجیح دادم به اسارت در افکار و سنتهای پوسیده....همیشه میدونستم چی درست و چی اشتباه......با چشمای باز راهمو انتخاب کردم....و از لحظه لحظه زندگیم لذت بردم.....
ولی اینبار.....هیچی نمیدونم.....مطلقا هیچی نمیدونم......حس یک فضا نورد معلق رو دارم میون هیج کجا.....میون تاریکی مطلق .....که دور تا دورش پر ستاره های چشمک زن.....و نمیدونه داره به کدام سمت میره....
برای یک لحظه بغض کردم : چرا منو نبوسید؟؟؟؟؟؟ چرا من اونو نبوسیدم؟؟؟؟؟؟
فیلم به عقب برگشت و روی لحظه حساس ثابت شد.....لحظه ای که لبهامون به هم رسید....میتوننستم حرارت لبهاشو روی لبهام حس کنم...چشماش درونمو میدید...فاصلمون نفسهامون بود...رد شدیم.......
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چقدر دلم میخواست با مردهای دیگر مقایسش کنم.....رفتارهاشو...چقدر دلم میخواست احتمالات رو بسنجم......ولی او شبیه هیچ کسی نبود.....شبیه هیچ مرد دیگری نبود.....
زیادی عاقل بود.....زیادی باهوش...تو کدام معادله ریاضی جاش بدم؟؟؟؟؟ با کدام فرمول شیمی تجزیه تحلیلش کنم؟؟؟؟ با کدام قانون فیزیک اثباتش کنم؟؟؟؟؟
راست گفتن از هر چیزی فرار کنی صاف به دامش میافتی.....همیشه از رابطه های قانونمند فراری بودم....این خشن ترین و قانونمند ترین رابطه ای که تا حالا تجربش کردم.....
بر میگردم....بدون خداحافظی.....بدون تکرار.....بدون احساس....
و همچنان از خودم میپرسم : چطور بدون بوسیدن از درونش آگاه باشم؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد