سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت پنجم: یادگاری

قسمت پنجم: یادگاری.....
هزار صفحه بینمون حرف و صحبت فاصله مینداخت.....هزار صفحه حرفای نزده....
اشتها برای خوردن نداشتم...
بلند شد رفت اب انار تازه اورد برام
: یک چیزی بخور ولو شده به زور...
از این حساسیتی که روی من داشت حالت خوبی بهم دست میداد....مثل دختر بچه 18 ساله شده بودم....لوس و پر ناز.....
: بیا اینو اول تست کن...اشتهاتو باز میکنه....
تکه فینگرو ازش گرفتم......خوشمزه بود....
ولی دل من ، دل تو دلش نبود....
نمیدونم نگران چی بودم یا چرا همچنان هیجان زده ذهنم داشت تجزیه تحلیل میکرد....
خودم: یادته مهمونی فرمانیه......؟
لبخند تلخش .....انگار داشت تو بایگانی مغزش دنبال خاطرات خاک خورده میگشت.....
همینطور که پیتزا رو گاز میزد هومی گفت و سری تکون داد.....
خودم: چقدر زود گذشت..انگار همین دیروز بود....تو هنوز با همسرت بودی......خیلی جفت برازنده ای بودید....
لقمشو فرو داد و بدون اینکه نگاهم کنه.خیره موند روی یک تابلو نقاشی....
: تو با اون لباس طلایی رنگت محشر شده بودی......
_ جدا؟
: اره....خیلی......
_ ممنون.......بهم نگفتی .....
: جدا؟ فکر میکردم گفتم.....
_ نه نگفتی....وای یادم میافته هنوز داغ میکنم.....چطوری الکی الکی تو مهمونی همو دیدیم....میترسیدم دوست پسرم بفهمه .......
: شنیدی اون جمله معروفو
_ کدام ؟
: دخترا هیچ وقت نصیب پسرای خوب نمیشن چون عاشق پسرای بد میشن و با پسر خوبا درد و دل میکنن.....
میخندم : عوضی خودخواه....یحتمل تو اون پسر خوبه بودی....و همسرت این وسط حتما یهویی از اسمون افتاده بود وسط زندگیت.....
برگشت سمتم : میشه پای اونو رو وسط نکشی......زندگی من زمین تا اسمون با زندگی تو فرق داشت
خودم: چه فرقی؟؟؟؟؟ جز این بود دوتامون 5 سال داشتیم تا خرخره تو دردسر دست و پا میزدیم؟؟؟؟؟ میلهاتو هنوز دارماااااااااا......یادته ساعتها باهم چت میکردیم......فراموش کردی؟؟؟؟؟؟ تازه هنوز حلقه ازدواجتم درنیاوردی.....ببینم اصلا راست میگی یا هنوز زنته؟ دیگه دارم به همه چیز شک میکنم.....حس میکنم تو هم داری دروغ میگی.......کلا شما مرد جماعت همتون مثل اب خوردن دروغ میگید......
سکوت کرد......تو سکوت خیره نگاهم کرد......
پشیمون شدم از حرفم.....
پشیمون شدم از ابی که ریخت........
نمیدونستم باید چطوری جمع کنم.....
دلم شدید سیگار میخواست.......
صداش : بلاخره اون 5 سال عضوی از خانواده من بود..نمیتونم که بندازمش دور......
بلند شدم......
دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم....
صداش : ما جدا شدیم......ما همون سالی که تو و دکتر جدا شدید جدا شدیم....مجبور نیستم چیزیو بهت ثابت کنم.....من روحمو جلوت عریان کردم....تو مخفی ترین و تاریک ترین بخشهای زندگی منو دیدی...تو چیزهایی از من میدونی که حتی اون که زنم بود نمیدونست.....چرا داری باز یک زخم کهنه رو میشکافی.....7 سال دارم شبانه روز بهت میگم بیا پیشم....بیا باهم شروع کنیم.....ولی تو هر بار دیگری رو به من ترجیح دادی......اصلا درکت نمیکنم......اصلا نمیفهمت......تو معلوم هست چی میخوای؟؟؟؟؟؟ حالا هم به خاطر من نیامدی......قشنگ معلومه این یکی ضربش خیلی اساسی بوده....و من تنها مرهم بودم برات نه؟؟؟؟؟؟؟
عصبانی برگشتم.......اینقدر عصبانی....که یک لحظه روی مبل جا به جا شد....
شاید احساس خطر کرده بود....
نگاهش کردم.....
یک مرد تمام عیار متوسط عجیب غریب دیوانه با یک حلقه قدیمی ازدواج که تو دست راستش جا خوش کرده بود یادگاری........
_ میخوای بگی تو از من استفاده نکردی؟؟؟؟ برای فراموش کردن.؟؟؟؟؟
صداش تو گلوش خفه شد......
_ بی انصافی......بی انصاف........
رفتم سمت اتاق......دنبالم اومد.......
بازومو گرفت
_ ولم کن....ولم نکنی جیغ میکشم.....
: لازم باشه جیغ بکش ولی امشب باید همین جا این بحث تموم شه......میفهمی؟؟؟؟؟؟
اینقدر جدی اینو گفت یک لحظه تسلیم شدم......ولی عجیب دلم میخواست بزنمش......
_ تو حق نداری از من سوال کنی یا منو قضاوت کنی وقتی هنوز اون حلقه کوفتی باهاته......
: خیلی خوب....باشه....من عذر میخوام..من غلط کردم..باشه.....خواهش میکنم......بیا بشین.....حرف میزنیم....یا بلاخره به نتیجه میرسیم....یا همه چیو تموم میکنیم......
حس کردم چیزی تو دلم ریخت ..به خودم گفتم: تموم میکنیم؟؟؟؟
اون بهترین دوست من بود.......بهترین......تنها دوستی که تو تمام این سالها پشت و پناهم بود.....دور بود ....ولی بود....
هیچ وقت منو زن ندیده بود.....من دوستش بودم...و حالا داشت حرف از تمام شدن میزد......
ترسیدم......اینقدر ترسیدم که پاهام سست شد.....
انگاری فهمید چی گفته ...من و من کرد و گفت : یعنی...این بحثو تموم میکنیم....دیگه هم من بهت پیشنهاد نمیدم.....دلت میخواد برو با هر کسی میخوای باش...اصلا ازدواج کن بدبخت شو.....
برای لحظه ای هر دو خندمون گرفت
خودم : چرا اینقدر با ازدواج مشکل داری ؟
صداش : ازدواج کلش یک تراژدی مسخرس....
خودم: من درکت نمیکنم تو یکی از بهترین زنان رو داشتی.....یا بهتر بگم بهترین برای خودت.....یک جواریی همه میگفتن شما دو تا نیمه گمشده هستید....اصلا هنوز باورم نمیشه طلاق گرفتید....
صدای خودش : من هنوز باورم نمیشه چرا باهاش ازدواج کردم....میدونی ازدواج مثل یک پکیج و کامل و بینقص نشون میده.از روی ظاهر نمیتونی بفهمی داخلش چیه .....
خودم: اوف باز شروع کردی....همچین با زندگیتون بیگانه نبودما.....دورا دور خانمتو میشناختما....
صداش : زندگی من و اون یک اشتباه بزرگ بود.....از اولش.....ولی هر دوتامون دوست بودیم و خوب سعی میکردیم گذشت کنیم....به یک جایی رسیده بودم صداشو میشندیم عصبی میشدم..به جایی رسیده بود با کوچکترین اشتباهم دادش به هوا میرفت.....ما تلاشمونو کردیم...تو خودت شاهدش بودی....تلاشمونو کردیم....نشد.....
من : ولی تو هنوز دوستش داری....اره؟؟؟؟؟
صداش : لعنت به تو...چرا داری با این حرفا منو عصبی کنی؟ ما دوستیم.دوستای عادی..بین ما دیگه هیچی نیست.....باید چطوری اینو ثابت کنم؟؟؟؟؟؟؟
نگاهم ثابت شد روی حلقه ازدواجش......
عصبی حلقه رو دراورد و گفت همه اینهمه بحث واسه اینه؟؟؟ بیا....
پرتش کرد روی میز......همینطور چرخید و چرخید.....یک حلقه ساده طلا سفید با 3 تا نگین بریان روش...یادگاری از دوران عشق.......
گفتم : پدر مادرت نمیدونن طلاق گرفتید؟ بعد از اینهمه سال هنوز بهشون نگفتی؟؟؟؟؟
صداش : هوم.....چرا ...میدونن......یعنی باید بدونن.....خواه ناخواه میبینن ما باهم زندگی نمیکنیم......
من : شنیدم طلاق واسه شما خیلی سخته.تقریبا غیر ممکنه مگر دلیل درست و حسابی بیارید......
صداش : تو رو به جون هر کسی دوست داری بس کن.....داری چیو شخم میزنی.؟؟؟؟؟ میخوای مطمئن شی من فقط برای تو هستم؟؟؟؟؟ اگر بهم جواب مثبت بدی.....من بهترین زندگیو برات ایجاد میکنم.....تضمین میکنم شاد بودنتو.....و خودت میدونی که چقدر من و تو باهم میتونیم عالی باشیم.....مشکلت اونه؟؟؟؟؟ من تو رو به خانوادم رسما معرفی میکنم.....این راضیت میکنه؟؟؟؟؟؟ کافیه؟؟؟؟؟؟ دیگه چی میخوای؟؟؟؟؟ در ضمن ما طلاقمون رسمیه....اره خیلی اذیت شدیم ولی بلاخره رسمیش کردیم....ببین داری با من چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟ بارها برات اینو توضیح دادم....بارها برات گفتم.....هر بار یک بهانه ای اوردی.....هر بارررررر.....خواهش میکنم اینبار بهانه نیار.....اگر میخوای بهم بگی نه...دستکم اینقدر مرام داشته باش دلیل بیار.....میخوای جلو پات زانو بزنم؟؟؟؟؟؟
صورتش سرخ شده بود.....تقریبا داد میزد.....
بلند شد و همینطور که لیوان اب انارشو تو هوا تکون میداد سرم داد میزد....
بعد از مدتها یادم افتاد چرا اینقدر برام جذاب....صدای مردونه و اهنگ دارش.....
خدای من داره چی میگه؟؟؟؟ گوشهام دیگه نمیشنید.....لبهاش باز و بسته میشدن...انگار کلمات رو میتونستم ببینم....صداش مثل یک ترانه راک میموند اون لحظه.....خیلی ترسناک....پر تهدید...پر خواهش.....شاید یک مقداری هم رمانتیک بود......
حتی میتونستم صدای تیک تاک ساعت دیواریو بشنوم.....ولی نمیفهمیدم دیگه داره چی میگه......
گوشهام پر بود ازین جملات......
همیشه بهم میگفت خواهان دوستی با منه..خواهان داشتن رابطه با منه.....
ولی هیچ وقت نگفته بود منو دوست میداره...هیچ وقت......
لیوان رو روی میز شیشه ای کوبید.....یک لحظه صدای تاراق ....گفتم: شکست دیوونه.....
سکوتی سنگین.....
میز نشکسته بود.....لیوان هم.....شاید شانس باهاش یار بود.....
ولی من ترسیده بودم.....نمیدونستم باید چی بگم.....سکوت.....
خودش : معذرت میخوام....
اومد سمتم.....
نشست پایین پام....دستاشو گذاشت روی زانوم....بعد چونمو گرفت و کشید بالا...نمیتونستم....مستقیم تو چشماش نگاه کنم.....ولی مجبورم کرد
صداش : با من باش..خواهش میکنم...
چشمای نافذ مشکی رنگش....
حس کردم گرسنمه....خیلی زیاد.....تو اون لحظه دلم نمیخواست جواب بدم.....دلم خوردن میخواست.....
اصلا تا حالا بهش گفته بودم چرا هیچ وقت نیامده بودم پیشش؟؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد