سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

باد .....باد ......باد.......

باد ......باد.......باد........ 

زوزه باد ..........هو هو هو هو .......................هوووووووووووووووووووووووو.............. 

دوران بچگیم ........صدای باد..........بخشی از خاطرات و دست نوشته هام بود...... 

صدای باد میون درختان بلند سپیدار ........ 

صدای زوزه باد ........شبهنگام وقتی تو اتاقم تک و تنها بره میشمردم تا بخوابم....... 

پیچش زیبا و ستودنیش میون بید مجنون همسایه...... 

باد............بی خانه.............بی هدف...........عریان و رها......... 

برای باد...............هیچ زندانی وجود نداره.............. 

هر کس سد بشه ..........بلاخره یک روز شکست میخوره............ 

باد...........باد........... 

پیروز......... 

همیشه پیروز............. 

شاید برای همین.............هرگز دلم نخواسته.........جایی متمرکز بمونم........ 

همیشه در فکر فرار و پرواز............. 

آخ.............خدا جونم.............میدونم.........یک روز..........منم میون زلفان بید مجنون جولان میدم............. 

با صخره عشق بازی میکنم................ 

خرمن خرمن ...............گندم رو نوازش میکنم................. 

با اقیانوس...........به جنگ تقدیر.............یخ شکن واژگون میکنم.............. 

میدونم...............یک روز.....................باد میشم................و سیلی به گوش خواب رفتگان میزنم..................... 

نسیمی میشم....................بر روی دستان عشاق........... 

وسیله ای میشم برای نمایش پرستش ....... 

خدایا.................. 

دعامو مستجاب کن................. 

دلم میخواد در زندگی بعدی باد باشم............ 

باد............ 

بی خانه............بی هدف...........عریان و رها.......... 

برای همه...........برای هیچ کس

دلم.....فرار میخواد.......

این ماجرا مربوط میشه به 4 یا 5 سال پیش......

وقتی هنوز هیجان زندگی کردن داشتم..........

=================

سوز سرما........تهران به شدت سرد و هواش بوی برف میداد........

یک روزی میشد اومده بودم تهران.....واسه خرید چیزی.....

نرفتم سمت خونه تلفن کردم به رفیق که من حوالی میلاد نور منتظرم......

ابر و باد و فلک.......همشون با هم تبانی کرده بودن حال منو بگیرن.......

از جایی که بودم پیاده رفتم سمت میلاد

هوای سرد و ساعت 2 بعد از ظهر .........خلوت بود........

باد ........و سوز

شال و کلاهمو حسابی پیچیده بودم دور خودم.......طوری که روسری زیرشو کسی نمیدید

پالتوی تنگ و کوتاهم گرم بود و راحت......چکمه و کیف چرم.....

در کل خوش تیپو برازنده بودم....... 

اولین بوق........سر چرخوندم که شاید رفیق باشه 

دیدم نیست ....فکر کردم تاکسیه......یک پراید دودی بود..... اشاره کردم که تاکسی نمیخوام  

یارو شیشه رو پایین داد و گفت: خانوم بفرمایید...کجا میرید برسونمتون..... 

_ ممنون....مسیرم کوتاه......پیاده میرم....... 

سری تکون داد و رفت 

از نگاته هیزش بدم اومد 

خودمو بیشتر جمع و جور کردم.......... 

دوباره بوق 

به زور شال دور صورتمو پس زدم تا ببینم اینبار کیه  

باز همون پراید: هوا سرده ......میترسم بچایی.... 

_ شما بهتره نگران خودتون و ماشینتون باشید .....بفرمایید آقا 

: آخه دختری با وجنات تو.......حیف نیست این موقع روز.....تو این هوای سرد .......تنها خیابون گز کنه.........منم یکی مثل تو.....بیا بالا.......میریم فرحزاد یه کبابی میزنیم......چایی و قلیونی.....مهمون من......بعدش خودم میرسونمت......... 

_ آقا چرا مزاحم میشی........میری یا تلفن کنم 110 بیاد جمعت کنه 

یارو عصبانی 4 تا دری بری گفت و پاشو گذاشت رو گاز ........رفت 

عصبانی در حالی که زیر لب به رفیق فحش میدادم که چرا منو معطل خودش کرده....... 

رفتم گوشه دیوار تو پیاده رو.........که ماشینا مزاحمم نشن 

دوباره بوق 

نگاه نکردم به راهم ادامه دادم 

دوباره.......3 باره......فکر کردم نکنه رفیق

حالا داشت کم کم سوز تبدیل میشد به برف...... 

یک پژو پرشیا 

: خانوم.......تنها چرا.....بفرمایید در خدمت باشیم...... 

دیگه داغ کردم داد زدم: برو در  خدمت مادر و خواهرت باش........اونا بیشتر محتاجن 

اینم یه چیزی گفت و رفت 

داشت اشکم در میومد........شماره رفیق رو گرفتم: کدوم گوری هستی.......یخ زدم...... 

_ ببین ........من تا نیم ساعت دیگه میلادم........تو برو یه دیدی تو فروشگاهها بزن......تا من بیام....... 

: نیم ساعت.............لعنت.......اگر میخواستی نیایی چرا منو معطل میکنی.....؟؟؟؟؟؟؟؟  

_ از عمد که نبوده....مادرم تلفن کرد کار داشت........چیه........بدهکارم شدیما......مثلا میخوایم بیایم بشیم راننده تاکسی جنابعالی...... 

: بمیری تو.......یکبارم که میخوای کاری برام بکنی منت میزاری........نخواستم 

_ اه......ترش نکن......ببین.....وای به حالت بیام نباشی....گفتم که تا نیم ساعت دیگه میام.....اونجام 

----------------------------------- 

ساعت شد 2و 20 دقیقه........ 

عصبی تند تند خیابونو گز کردم به سمت میلاد..... 

سرد بود............گفتم تاکسی بگیرم.......که دیگه ماشینا اذیتم نکنن........ 

رفتم بر خیابون........ولی کو تاکسی اون موقع روز؟؟؟؟؟؟؟ 

یک ماشین مدل بالا جلوم ترمز زد.......عصبی برگشتم تو پیاده رو......... 

هی بوق زد و دنبالم اومد 

از بخت بد دو نفرم بودن............. 

انگار هوای سرد مستشون کرده باشه.......یا شایدم برف....... 

شروع کردن به چرت و پرت گفتن...... 

: های .......خانوم...کوری.......اون شالتو بزن کنار بزار ملت یکم فیض ببرن......نکنه آبله رویی.......ببین......اگر پایه باشی......ما هم اهل حالیم ...چیه؟؟؟؟؟؟ دوست پسرت قالت گذاشته؟؟؟؟؟؟؟؟ 

دیگه داغ کرده بودم 

ترسیده بودم 

شروع کردم به دویدن................... 

با چکمه پاشنه بلند.............روی زمینی که یکم سر بود 

حالیم نبود 

فقط دویدم............ 

از تو ی یکی از فرعی ها یکی اومد بیرون 

سینه به سینه خوردم بهش.......... 

هر دو پخش زمین شدیم........... 

حس کردم نشیمنگاه بی پناه داغ کرد............. 

به هر ضرب و زوری بود خودمو جمع و جور کردم.........بیچاره اون خانمه.......... 

اونم به زور بلند شد...........کلی عذرخواهی کردم.......... 

پا به سن گذاشته بود........خیلی نگرانش شدم که جاییش نشکسته باشه 

خندید و شیرین نگاهم کرد: نه دخترم من خوبم..........چیزیم نشد........تو خوبی.......؟؟؟ 

باقی مسیر تا میلادو با اون خانوم مسن در امنیت طی کردم 

ساعت 2و 45 دقیقه..... 

از آقای دکتر خبری نبود 

طبقات بالا بسته بودن..........باقی طبقات هم نیمه تعطیل 

تو سرما بلال بخار پز مزه میداد 

اولین قاشق رو تو دهانم نگذاشته بودم صدای یک بچه:" خانوم فال بخر....... 

یک صدای دیگه: خانوم آدامس 

کوفتمان شد............... 

دو تا بچه نیم وجبی و کوچولو با لباسای مندرس ........و پاره.........بدتر تو این سرما پوششون کافی نبود............ 

دیدم کوچیکتر یک جوری به دستم نگاه میکنه 

برگشت و معصومانه پرسید:خوشمزس؟  

گفتم: آدامسات چند؟؟؟ 

گفت: اگر نمیخوری بده من بخورم..... 

دلم کباب شد 

گفتم بیاین 

بردمشون پای بلالی....... 

یکهو بزرگه گفت: نه خانوم....ما گدا نیستیم........ 

کوچیکه ملتمسانه نگاه کرد 

گفتم: برام فال بگیر........ 

مثل برق و باد یک پاکت داد دستم 

دو تا لیوان پر بلال بخار پز رو فروشنده داد دستشون.......... 

صدای کوچیکه: مهدی....پس زهرا چی؟ 

گفتم: خواهرتونه؟؟؟؟؟؟ 

بزرگه که اسمش مهدی بود: اره.... 

گفتم: این دوربرهاست؟؟؟؟ 

_ اره خانوم...اوناهاش.... 

یک دختر 10 ..12 ساله...با صورت کثیف و دماغ اویزون.....دستای پینه بسته.....جوراب فروشی میکرد........تو اون سرما......که مجموع ادمهای جلوی میلاد به 10 نمیرسید.......اینا اویزون مردم التماس میکردن........ 

عصبی شدم.......یک لیوان هم واسه دختره خریدم..... 

به زور کلی جوراب و آدامس و پاکت فال چپوندن تو کیفم...... 

طبع بالای این 3 تا......شرمندم کرد....... 

یاد ماشینهای رنگارنگی افتادم که صاحبانشون بی تفاوت به موقعیت و ارزش افراد تو خیابون هر پیشنهادی به دختران میدن............بی تفاوت از کنار دست فروشا میگذرن...... 

رفاه زدگیشون........ 

و خودم.............چقدر احمقم.............که نمیتونم کاری برای این بچه ها و دردهای بزرگشون بکنم 

سر و ته وجدان درد رو میخوام با بلال بخار پز هم بیارم......... 

بیشتر دقم گرفت......... 

بچه ها رو دیدم که توی برف...........دنبال یک مرد میدویدن.....آقا فال........آقا ادامس........آقا جوراب........ 

و مرد سوار پرادو شد.........گازشو گرفت و رفت................بدون اینکه حتی صدای بچه ها رو شنیده باشه 

============================= 

ساعت 3 و 10 دقیقه.......... 

دیگه فحشی نمونده بود که به حضرت اجل نداده باشم.......... 

صداش پشت خط: خوب مادرمه....نمیتونم که ولش کنم......اصلا میدونی چیه .......تو تاکسی بگیر در بست برو پایتخت.....برو اسکان ناهارتو بخور.........من تا ساعت 4 ......نهایت 4 و نیم اونجام............. 

عصبانی قطع کردم 

رفتم سمت میدون تا تاکسی در بست بگیرم...... 

کم کم شلوغ داشت میشد........... 

برف هم شدت گرفته بود 

تو تاکسی...........تهرانو تماشا میکردم که برف رو سیاه کاریهاشو داره میپوشونه.......... 

جلوی اسکان........میخواستم وارد شم که یکهو یکی از این ادمهای به اصطلاح ناجی عفت و حجاب..........جلومو گرفت: خانوم حجابتو درست کن..........

مردم و زنده شدم 

زنگ فقط بینیش از اون خیمه سیاهرنگ پیدا بود 

دیدم از امر به معروف 

گفت: کو روسریت.......؟؟؟؟؟؟چرا کلاه خالی پوشیدی 

نمیدونم چه مرگم شده بود.......با تمسخر پوزخند زدم و شالمو کنار زدم: تو دیار شما به این چی میگن؟؟؟؟؟؟؟؟به این نمیگن روسری؟؟؟؟ 

_ حجابتو حفظ کن ...این چکمه ها چیه؟ این پالتو چیه تنته؟ 

دیگه داغ کردم  

: شما به جای اینکه بیای پای منو گاز بگیری بهتره بری تو خیابون اصل کاریها رو جمع کنی.......وگرنه این جامعه که شما ساختین.......با حجاب منو امثال من صالح نمیشه.......این خانه از بنیاد بر آب 

زنک عین اسپند رو اتیش شد.....صداشو برد بالا 

تازه یکم فهمیدم عجب غلطی کردمو و نباید ور بیخودی به این جماعت زبون نفهم میزدم....اینا اگر میفهمیدن اینطوری بقچه پیچ نبودن...........یک مشت عقده ای که فقط میتونن یقه ضعیفو بگیرن.....وگرنه پاش بیافته جرات ندارن حرف بزنن.......چه برسه به عمل 

مونده بودم چه خاکی به سر کنم که یک مرد امر به معروفی رسید و گفت: چی شده؟ 

تا خانمه اومد جواب بده خودم رو به مرد گفتم: به نظر شما من حجابم کامل نیست؟ موهام بیرونه یا 7 قلم آرایش دارم؟  

 مرد رو به اون زن پرسید مورد ایشون چیه؟ 

زن :حجابش کامل نیست..... حرف زیادی  هم میزنه.. 

گویا مرد عاقل و فهمیده بود.......خیلی جدی نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت: خانوم لطف کنید دفعه بعد پالتوی بلند تر بپوشید....از ما هم دلخور نشید ما برای حفظ آبرو و امنیت خودتون حرفی میزنیم.....کاری میکنیم....... 

حرف حق شنیدم....دیدم راست میگه مشکل من نیستم......گرگ زیاده.....که نباید با پالتو کوتاه تحریک شن............عذرخواهی کردم....و قضیه ختم به خیر شد 

روزی بود از هر جهت گند............ 

حضرت اجل ساعت 6 و نیم.........در حالی که من داشتم خریدمو میکردم رسیدن......... 

حوصله بحث نداشتم  

خسته بودم..............برف به شدت میبارید........... 

رفیق : قهری؟  

جواب ندادم 

: ببخشید..... 

جواب ندادم 

: غلط کردم......گ و ه خوردم.......چی بگم دلت خنک شه......راضی بشه 

_ نیازی نیست کاری بکنی......برو به الهام جونت برس........اون محتاج تره...... 

: ای خدا........من عجب گیری افتادم......من که گفتم گیر مادرم بودم.......به اون چرا گیر میدی؟ 

_ خودتی........آقای دکتر........دروغگو کم حافظه میشه......مادر جنابعالی گویا دو شب پیش تشریف بردن دبی.....حالا من هی به روی خودم نمیارم........رو دروغ خودت اصرار نکن 

صورتش سرخ شد  

: .....خوب من چیکار کنم تو حساس شدی......بگم که بیشتر ناراحت میشی 

_ حال داد؟ 

: چی؟ 

_ .........الهام جون خوب حال داد؟ 

صورتم تو اون سرما داغ شد.............جای 4 تا انگشت  

: هر چی نمیگم پر رو تر میشی......هی میخوام احترام بهت بزارم..... 

با سرعت رفتم سمت خیابون.......: دربست......دربست 

صدای رفیق پشت سرم........که تو خیابون اسممو حراج میکرد.........ولی روی الهام جون غیرت داشت.......و بعد مدعی بود که من بهترین دوست دختر دنیام......... 

================================= 

 اشکهام..........نوشته هام.........گویای تمام دردی که تو این چند ساله کشیدم نیست 

درد بودن کنار مردی که دوست داشتن رو نمیفهمه............. 

مردی که با منه.............ولی دلش با 10000 نفر 

حالا هر وقت دلش تنگ میشه 

یادی از این بهترین دوست دختر میکنه 

امروز..............بعد از مدتها زنگید.......... 

مثل همیشه بهش گوش کردم........نا خود آگاه پرسیدم: ببینم....دوست دختر جدیدت هم کتک زدی؟؟؟؟؟ 

گفت: نه بابا...مگه کیه بخوام براش وقت بزارم..........از سر تنهایی.......محض سر گرمی.... 

_ هنوز ادم نشدی؟؟؟؟؟؟  

: دلت کتک میخواد؟؟؟؟؟؟؟؟ 

وای....................که دلم.............................فرار میخواد 

به ته دنیا 

جایی که کسی رو نشناسم............زبون کسی رو نفهمم..............ادم نبینمممممممممممم 

 

نوشتن.........

 نوشتن برام سخت شده

هیچی نیست

هیچی

خیلی خستم

از همیشه نا امید تر و خسته ترم

از همه بریدم

حسی هم ندارم

برای نوشتن باید حس باشه

خلاقیت

و چاشنی زندگی

نیست

نیست

ندارم

===========================

من همون ایرانم...........

  نمیدونم ساعت چنده.........ساعت سیستم خرابه.........ولی حدس میزنم ساعت از ۳ صبح گذشته باشه.............مثل هر شب بیخوابم.......... 

غرق در خیالات..............گوشم به نوای حجم سبز گوگوش...... 

این اهنگ.........این ترانه...........و صورت خیسم............ 

این روزها.............دلم برای جوانی رو به پایانم..............به عمر سوخته.................به مردم ........به وطن ویران...........به سرزمینم...............برای تمامی نداشته هام...........دلم تنگ................ 

ترانه من همون ایران گوگوش در حجم سبز........

 

منو از یاد بردین 

من همون ایرانم................. 

.......................................................... 

وقتی رفتین گریه کردم توی اون فصل غم آلود........ 

گفتن اما بر میگردین  

همه دلخوشیم همین بود 

گفتین و منم نشستم منتظر با چشم بیدار 

بچه های نازنینم پس چی شد وعده دیدار 

پس چی شد وعده دیدار 

شبا که یاد گذشته پر میشه توی وجودم 

دوباره یادم میافته که من اون روزا چی بودم  

خالی از حس حقارت  

سر افراز بودمو  سالار 

بچه های نازنینم پس چی شد وعده دیدار 

منو از یاد نبرید 

میدونم ویرانم......... 

زجه هامو میشنوید  

من همون ایرانم.........من همون ایرانم 

.....................................  

خسته از بوسه شلاق  

چیزی از تنم نمونده 

یک قفس شبیه گربه  

پیکر منو پوشونده 

از همون روزی که رفتین  

من یک روز خوش ندیدم 

بچه ها با من نبودین 

تا ببینین چی کشیدم........

تا ببینین چی کشیدم........  

....................................

منو از یاد نبرید 

میدونم ویرانم......... 

زجه هامو میشنوید  

من همون ایرانم.........من همون ایرانم 

.....................................   

هنوز از خودم میپرسم.... 

که چی شد اونهمه همت 

نکنه که خو گرفتین به پناه جویی و غربت ...... 

هنوزم بیدار نشستم.... 

نکنه که بر نگردین..... 

بچه های نازنینم........ منو  از یاد که نبردین؟؟؟؟؟؟  

..........................

منو از یاد نبرید 

میدونم ویرانم......... 

زجه هامو میشنوید  

من همون ایرانم.........من همون ایرانم 

.....................................   

منو از یاد نبرید..............می دونم ویرانم......... 

زجه هامو میشنوید.......... 

منو از یاد نبرید 

من همون ایرانم......... 

من همون ایرانم.................. 

================================== 

شبهای کویر .....قسمت 14

سیگار بهم تعارف کرد 

از خدا خواسته........یکی برداشتم.........به عادت همیشگی بوش کردم..... 

مرغوب......گرون....... 

صداش: آتیش 

ـ آ........ممنون..... 

سرمو میبرم سمتش........یک پوک محکم........ریه هامو جلا میدم........ووووووووووو 

ـ خیلی عالیه.........این چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

: اوم........دودشو توی دهنت نگه دار..... مزش کن.........حالا از بینی بده بیرون...|آآآآآ 

با دقت به حرفاش گوش میدم........به سرفه میافتم....... 

ـ سختمه........نمیتونم ........ 

: تمرین کنی اسون میشه.......سیگارو اینطوری باید کشید.....باید حسش کرد.......فهمید....وگرنه چیز مزخرفی میشه........ 

ـ اوم........چه فلسفی............

دوباره تلاش میکنم........اینبار دود از بینیم میاد بیرون........... 

هیجانزده مثل کودکی که راه رفتن یاد گرفته........میپرم بالا...........جیغ میکشم..... 

: دیدی..........چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ وای.........اوف.......مثل قرمه سبزی میمونه 

بیچاره گیج و ویج نگاهم کرد و گفت: تشبیه جالبیه........کجاش به قرمه سبزی برده؟؟؟ 

ـ هیچ جاش..........من عاشق قرمه سبزیم.......هر چی باهاش حال میکنم میگم مثل اونه....... 

میخنده 

دندانهای ردیف و سفیدش چشمک میزنه.......... 

با اینکه کچل و لاغر و نحیف شده..........ولی از روی قد و استخوان بندی......میشه تصور کرد زمانی یلی بوده........... 

یک مرد پخته میانسال........... 

: معلومه این کاره ای.......جالبه....... 

ـچرا؟؟؟؟ 

: خانمها یا برای کلاس گذاشتن سیگار میکشن.........یا برای از یاد بردن شکست عشقی.......ولی انگاری شما واسه لذت سیگار میکشی........برام جالبه...... 

ـ اوم.....خانمهای دیگه رو نمیدونم...........ولی درباره من.............خوب اومدی........من شهرزادم...... 

: اوم.......شهرزاد قصه گو.......پس تویی که شبها واسه بر و بچه ها قصه هزار و یک شب میگی 

ـ وای.....صدام اذیتتون کرده......واقعیتش...اول فقط واسه این ماکارونی مانا بود.......... 

: ماکارونی مانا 

ـ نه.......ماکارونی که نه........مونا رو میگم....همین دختر گریه رو........ 

: هان..........خوب...... 

ـ منتهی.......۳ تا دختر و پسر جوون دیگه هم بودن.......شبا خوابشون نمیبرد.......مونا بهشون گفت بیان تو اتاق که من داستان بگم براشون...........حالا یخته یخته....شدن ۷ نفر........صدامون اذیتتون میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: نه........خیلی هم خوبه....منو هم دعوت میکنی؟؟؟؟؟ 

ـ .........با کمال میل.......از خدامم باشه............در ضمن....من فقط داستان نمیگما.......بر و بچ هم هر کدام چیزی داشتن میگن........ 

: پس داستان امشب با من......... 

ـ چی ازین بهتر..... 

======================================= 

به نظر میرسه درمان رضایت بخشه........... 

اینو دکترها میگن..............وگرنه...خودم که هیچی نمیفهمم.......... 

جز درد........و سر درگمی..... 

با داستان گویی و وراجی با بیمارهای دیگه.............حواس خودمو پرت میکنم 

ولی گاهی اوقات دلم الکی میگیره........ 

بی هیچ دلیلی دلم گریه میخواد 

اون وقته که پتو رو میکشم روی سرم تا صورتمو کسی نبینه.......... 

یا وقتی هق هق میشه گریه هام.........میرم توی حمام زیر دوش اب............زار میزنم......... 

سبک میشم.........بر میگردم........و باز خیره میشم به در و دیوار...... 

پارسا........هر روز یک کتاب برام میاره.........و جالبه اینه توقع داره تا فردا کتابو بخونم........براش توضیح هم بدم.........اگر تکلیفو انجام ندم.......داد و بیدادش به هوا میره....... 

روش خوبیه..............لطفش به اینه که موقع خوندن کتاب.........ذهنم پاک میشه از فکرای مزخرف درباره قبر........... 

آی...............این روزا بیشتر از هر چیز دیگه به قبر و سنگ اون فکر میکنم 

به کفن سپید............به خاک............کرمای توی خاک که بهم هجوم میارن...........کالبد بیجونمو میخورن........... 

تاریکیش.............سنگینیش................. 

بارها و بارها.................با این کابوس از خواب پریدم............ 

دیشب.......بدتر هم شد...........خواب دیدم.........یکی حولم(هول) داد توی قبر تاریک.........که ته نداشت 

جیغ کشیدمو و از خواب پریدم............. 

با ترس...........پتو پیچ.......پناه بردم به اتاق مونا..........خواب بود.........مستاصل.....رفتم تو سالن.........دیدم همون آقای سیگاری با حال که دیشب داستان تعریف کرد......بدون اینکه اسمشو بدونم................داره قدم میزنه............. 

دعوتم کرد تو اتاقش....... 

تا با هم سیگار بکشیم 

از خدا خواسته............بدون سر و صدا.........که پرستارا نفهمن.........رفتم تو اتاقش....... 

کلی کتاب.........کلی گل...... 

صداش: خواب بد دیدی؟؟؟؟؟ 

ـ هان....... 

: رنگت پریده.......بیا .........یه پوک بزن حالت جا بیاد.......بشین........ 

مثل قحطی زده ها...........سیگارو قاپ زدم.........دستام میلرزید........نمیتونستم نگهش دارم..........به وضوح میلرزیدم............ 

اشکم سرازیر شدم..........ولو شدم روی راحتی....... 

سیگارو از دستم گرفت........پوک زد........دودشو دمید سمتم......... 

: نفس عمیق بکش.............هان........هان........ 

کشیدم........یکی دو بار...........کم کم رعشه تموم شد......... 

سیگارو گرفتم و پوک زدم..........حالم جا اومد 

بلند شد و رفت سمت یخچال.......یک مقدار اب میوه ریخت توی یک گیلاس خوشگل...بعد گفت اهل سیگار که هستی........پس باید پایه نوشیدنی ممنوع هم باشی......... 

نگاه معصومانه من.......... 

خندید: اینطوری نگاه نکن.......هستی........میدونم......بهت میاد......... 

یک بطری مشکی کوچولو از تو کمد کشید بیرون و یکم ریخت تو اب میوه........ 

: بیا..........یواش یواش بخور...... مزه مزه کن ...........اینطوری بیشتر حال میده 

ـ تو خلافی ها.......اینو دیگه چطوری اوردی تو بیمارستان 

: اوم..............کاریت نباشه ..........بخور......... 

اروم اروم.......جرعه جرعه...........داغ میشه زیر پوستم 

: آهان.......خوبه......خون دوید تو صورتت.......حالا ریلکس......تعریف کن ببینم......چی شده؟؟؟؟؟آشفته ای چرا؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ خواب بد دیدم........ 

اروم کنارم نشست............. 

: خواب بد رو برای اب تعریف کن........ 

خندم گرفت میون گریه......... 

ـ مثل مادربزرگا حرف میزنی.......... 

: بده؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه..........جالبه.........مردا اکثرا ازین جور حرفا بیزارن......... 

: هوش........بخور.........تا تهشو بخور.......بهش فکر نکن.......به هیچی فکر نکن........ 

تو نور کم اتاق..........چین و چروک صورتشو از فاصله نزدیک........میتونستم به وضوح ببینم.......سنش بین ۵۰ تا ۶۰ بود......شاید هم بیشتر......... 

لیوان خالی رو ازم گرفت و گذاشت روی میز............دستامو گرفت و نوازش کرد 

: دختر خوشگلی مثل تو فقط باید به چیزای خوب فکر کنه 

بی اختیار تو بغلش ولو شدم.........یاد پدرم افتاده بودم.........مثل کودکی بی پناه.........تو آغوشش گم شدم............... 

جا خورد............ولی پس نزد...........پدرانه فشارم داد 

: چیزی نیست.......همش یک خواب مزخرف بوده..........دیگه تمام شده........من اینجام........اروم بخواب............تو بغلم بخواب.............. 

تکون خوردم......... 

: درد داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ اوهوم........... 

: بهش فکر نکن............بزار برات داستان بگم........خوبه؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ بگو....... 

========================== 

خدا ........همیشه دری بروت باز میکنه.......... 

مهم نیست که دری رو میبنده...........مهم اون درهای دیگس که همه بازن......... 

مهم.................این نیست که کجا ایستادی........... 

مهم............جایی که میخوای بری............ 

راه.................هر چقدر سخت باشه................بازم میشه به امید مناظر اطراف........... 

به امید مقصد................جلو رفت.............. 

هر روز اینو به خودم میگم.......از امید.......از زندگی......از مقصد 

و اینکه مرگ ترسناک و مرموز نیست............... 

یه در.............یه ورود...............یه دنیای دیگه 

ولی.................ته روز..........وقت شب........... 

باز توهم غلبه میکنه 

.............سعی میکنم سینه سپر کنم.........ولی.........هر بار بیشتر و بیشتر....خمیده تخیلات وحشتناک میشم.............. 

تا حالا..........این حسو داشتین.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

فکرو؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بهش فکر کنید 

تصور کنید 

تصور کنید..............صبح بیدار شید..........با امید.............مثل هر روز........... 

و بعد بر اثر یک اتفاق مسخره..........زندگیتون تو مسیر غیر طبیعی قرار بگیره......... 

مثلا متوجه بشید سرطان دارید.........یا ام اس...........یا بدتر از این دو.........ایدز......یا هپاتیت......... 

عکس العمل شما چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

تا حالا بهش فکر کردید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چطوری سر راست میکنید؟؟؟؟؟؟؟؟ جلوش وای میایستید؟؟؟؟؟؟؟  

تحملتون چقدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بردباری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شکیبایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟صبر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من هیچ وقت به مرگ.........به سختی.........به درد فکر نکرده بودم 

هیچ وقت 

صادقانه میگم.....مرگ رو هر روز میدیدم.........بیماری....درد.....من ادمهایی رو میدیدم که به در اخر نزدیک میشدن............. 

ولی بهشون اهمیت نمیدادم............. 

وظیفه خودم میدونستم که دردشون علاج کنم............ولی برام مهم نبود که دارن به کدوم جهت میرن........... 

من مرگ رو عملا..........نادیده گرفته بودم.......... 

اما................. 

حالا............با پوست و استخون................حسش میکنم.......... 

بی تفاوت بودن دکتر ها..........پرستارها.............. 

اینکه اینقدر مرگ رو دیدن که نمیبینن........ 

چقدر بده............مرگ هم مثل زندگی برات عادی بشه...........عادت بشه........  

=================================

امروز به پارسا خشمگین پریدم........... 

: به من ترحم نکن لعنتی........... 

ـ ترحم؟؟؟؟؟؟؟ من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوبه........احمق نبودی که به سلامتی شدی 

: پارسا.........فکر کردی نمیفهمم.......نگاهتو نمیتونی مخفی کنی..........چشمات دروغ نمیگن..........تو دلت برای من سوخته.........وگرنه....... 

ـ وگرنه چی؟؟؟؟؟؟؟؟ هان............حرفتو کامل بزن........نترس.........تو که راحت دل ادمها رو زیر پات میزاری........بیا تعارف نکن..............این دل من.......این وجود من..........اگر راضیت میکنه لهش کن...........اصلا اتیشش بزن........ببینم.............راحت میشی؟؟؟؟؟؟؟ این خوبت میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو چرا نمیخوای بفهمی.........قرار نیست تو تسلیم بشی.........نبایدم بشی......کلی راه مونده..........اینده جلو روته.........اینهمه درس نخوندی که با خودت ببری تو قبر 

اسم قبر که اومد منقلب شدم..............زدم زیر گریه............ 

پارسا دست و پاشو گم کرد.............. 

ـ من.......من ............جون من گریه نکن.........جون پارسا.......... 

 

مثل بچه کوچولو ها..............ناله کنان گفتم: میترسم پارسا.....میترسم....... 

محکم بغلم میکنه: تو خوب میشی.......باید اینو باور کنی......... 

============================= 

زندگی.........آی زندگی........... 

صدای دا  شهراد: جوراب من کجاست؟ 

ـ روی میز.......یک بسته جدید گذاشتم...اونو بپوش....... 

: جوراب طوسیام کوشن؟؟؟؟؟؟ 

ـ انداختم تو سبد لباسا........بوی تخم مرغ گندیده میدن.........میخوای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

: اه.......شهرزاد.......دیوونم کردی..........چرا اینقدر اتاق کارمو بهم میریزی.........کجاست این پرونده های من.......... 

ـ همشون تو فایل.........چرا اینقدر جیر و جار میکنی.........مشکلت تمیز کردن اتاقه.......یا میخوای چیزی بگی نمی تونی.......... 

: چرا..........میخوای به ادم دیکته کنی که همیشه تو حدست درسته.......باهوشی.....بیشتر میفهمی.؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ چون همه اینا حقیقت...مشکلت چیه؟؟؟؟؟ من تو رو نشناسم........کی رو بشناسم.....دردت چیه اقای دکتر؟؟؟؟؟؟ 

: خوب........خوب......امروز مادرم تلفن کرد......... 

ـ وای خدا..........بس کن.......بس کن 

: شهرزاد......خوب بیراه هم نمیگن.......ببین......درسته مادر یکم خشنه.....یک دندس.....یکمی هم سختگیر..........ولی این یکی رو من باهاش موافقم......در شان تو نیست واسه مردم لباس بدوزی.........ناسلامتی تو دکتری.........بعدشم.......من کم میزارم/؟؟؟؟؟؟ به پول محتاجی؟؟؟؟؟؟ 

ـ تو هیچی نمیفهمی شهراد.......هیچی ....بیا اینم جوراب بو گندوت......بپوش زود برو.......مریضات خودکشی میکنن.........دیر برسی....... 

: منطق نداری...........هر وقت پای حرف حق میرسه.......یک جوری طفره میری 

ـ ببین......اگر منطق پذیرفتن دلایل مزخرف تو و مادر گرامیت برای خانه نشین کردن منه....؟؟؟؟؟؟؟؟ بله من بی منطقم.......اصلا هم اهمیت نمیدم تو و خانوادت خیاطی رو دون شان خودتون میدونید.........من قبل از اینکه دکتر باشم خیاط بودم...........هستم......خواهم موند........تو که دیدی..........تو که منو با همین شرایط پذیرفتی...........چرا نگفتی......چرا همون موقع نگفتی........به خاطر مادرت.........مزونمو تعطیل کردم........حالا به همین ۴ تا مشتری قدیمی که گهگاهی براشون میدوزم باز بند کرده.........نه تابلویی جلوی در خونس...........نه غریبه وارد خونه زندگیم میشه.......پس چی میگید؟؟؟؟؟؟؟؟ شهراد.............به هر سازی گفتی رقصیدم..........این یکی رو دخیلتم.........ول کن....بزار دلم به همین سوزن زدن خوش باشه...... 

بحث.........بحث............... 

شهراد...............مرد ایده ال و جذاب................... 

پولدار و تحصیل کرده..........هر روز یک بحث جدید تو استین داشت برای تنوع 

یک روز به مرغ سوخاری گیر میداد 

فردا به سوزن خیاطی من............. 

شب نشده بنای ناسازگاری رو برمیداشت که من اجتماعی نیستم و مردم گریز........... 

یک هفته بعد اعتراض میکرد به حضورم در جمع خیریه........ 

یک بار سر رنگ لباس مجلسی.........اشکمو در میاورد.............فرداش به خاطر لهجه شهرستانیم............... 

چیزی نبود که از دیدش مسخره و سطح پایین نباشه............. 

ولی در کل زندگی شیرینی داشتیم............... 

پول فراوان.........رفاه...........شوخ طبعی..........و تفریح......... 

مهمتر........اتاق خواب امن و بسیار مفرح........... 

شاید ما دوستان مزخرفی بودیم برای هم............... 

ولی شب.................پشت در اتاق خواب......پردهای کشیده.............. 

من و شهراد..........شاه و ملکه توی قصه ها میشدیم........... 

و شاید...............شاید که نه...............یقینا..........تنها رشته باقی مانده اتصال.........تخت خوابمان بود............. 

چرا ............چرا.............چرا............با شهراد ازدواج کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

=================================

شبهای کویر .....قسمت۱۳

دلم لک زده واسه فرار ......... 

مثل همون وقتا که یکهو میزدم به دل کویر 

بدجور حسش هست 

حالم خوب نیست 

یک جورایی.........نا مفهوم درد دارم 

حالا میگید نامفهوم چه صیغه ای از درد ؟؟؟؟؟؟ 

عرض میکنم.......انگار درد نیست..........ولی یک چیزی آزارتون میده.........نه میتونید بخوابید.........نه بیدارید............تو عالم هپروت.......خیس عرق..........هوس همه چیز و هیچ چیز میکنید.......مثل ویار ............. 

تو دهان ادم مزه اهن بیداد میکنه........... 

میرید دستشویی...............برای بار ۱۰۰۰۰۰۰۰۰ مسواک میزنید  

یکهو درد نیش میزنه..............دلتون میخواد تک تک استخوانهای مبارک رو خورد کنید......... 

ولی ته تهش.............سقوط میکنید......نگران از اینکه زمین اتاق الوده به کلی میکروب و ویروس............سعی میکنید خودتونو برسونید به تخت............ 

دوباره درد نا مفهوم میشه......... 

مثل حکم دادگاه طلاق........ 

آخ................دلم هوای فرار کرده...........هوای کویر........هوای شبهای کویر 

===================  

صدای گریه..........هر شب..........دیگه خسته شدم....... 

نمیدونم کیه..........حوصله اینو ندارم برم پیشش.......... 

ولی نا له هاش..........گریه هاش..........امان من یکی رو بریده.......... 

ساعت از ۳ صبح گذشته 

صدای انکر الصواتش ............مثل زوزه گرگ میمونه.......... 

افتان و پر درد.........سرک میکشم........تو اتاقش........... 

همراهی در کار نیست..........یک دختر جوان........که احتمالا روزی خوشگل بوده...... 

حالا یک توده استخوان ملبس به پوست.......با سری صاف تر از اتوبان خلیج فارس( این یکی رو معر گفتم.......این یکی صافتر......) دراز کشیده روی تخت

: چی شده؟؟؟ درد داری؟؟؟؟؟؟ 

ـ برو بیرون......کی اجازه داد بیایی تو.......پرستار 

: هی....بچه ننه........داد نزن.........ملت خوابن......صدای گریه هات نمیزاره بخوابم........وگرنه خاطر خواهت که نیستم.......... 

بیچاره از لحن صدام جا خورد 

دروغ چرا.........خودمان بیشتر شوک شدیم........ 

رفتم سمت تختش: درد داری؟؟؟؟؟؟ 

ـ به تو چه؟؟ گیریم داشته باشم........مگه دکتری؟؟؟؟ 

: حضور نورانی سراسر اخلاقتون عرض کنم.......من دکترم.....میگی نه.....فردا صبح از پرستارا بپرس..........حالا یکی بدو با من نکن........مشکلت کجاست؟؟؟؟؟؟ 

دوباره زد زیر گریه: تو که دکتری......داری میمیری..........پس من بدبخت چی بگم......... 

و باز گریه.............. 

یکهو خندم گرفت: ای..........چه لوس............کی گفته من دارم میمیرم.......بیخودی حرف مفت نزن.........بینیشو.........عین این بچه فین فینو ها شدی؟؟؟؟؟ با این ریخت و قیافه.......اجل نیومده فراری میشه 

شاید لحن شوخی جدی صدام..........شایدم جملم..........میون گریه خنده رو لبهاش نشوند..... 

با پشت دست صورتشو پاک کرد 

خیلی معصومانه نگاهم کرد 

دلم ریش شد......... 

خندید : اینقدر زشت شدم؟؟؟؟؟؟ 

ـ گودزیلا ببینه میگه ای ول.........ایش.......نکن........چندشم شد........دستمال بردار...... فینتم همچین تا ته بکن.........خوش ندارم هی دماغتو بکشی بالا............. 

خندید.........از ته دل......... 

: تو دیگه کدوم جهنمی بودی......؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ طبقه ۶........شماره ۶۲۳ ..اتاق دست راستیت میشه.........خواستی میتونی بیایی......البته با صورت شسته و بینی تمیز............ 

دیگه پوکید......... 

ـ هیس......میخوای خانوم مولایی بیاد دم هر جفتمونو بگیره بندازه بیرون؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اسم خانوم مولایی اومد خفه خون گرفت........ 

هر دو تن صدامونو اوردیم پایین.......... 

گویا پیه این پرستار خوشنام.........تن این دخترک نگون بخت هم ماسیده بود......... 

ـ چند سالته؟؟؟ 

: ۱۸ سال..یعنی هفته دیگه ۱۸ سالگیم تموم میشه....... 

ـ خوب........بابا......ای ول.........تبریک....اسمت چیه؟ 

: تربچه 

ـ خونت کجاست؟ 

: تو باغچه 

ـ چند تا بچه داری؟؟؟؟؟؟ 

: به تو چه 

هر دو باز خندیدم..........و هر دو با هم: هیسسسسسسسسسسسسسس. 

ـ حالا از شوخی گذشته........من شهرزادم... 

: مونا....... 

ـ بابا ...........ماکارونی مونا........... 

: اون مانا.........خیلی چرت و پرت میگی ها........ 

ـ چیه....ساعت ۳ صبحی زا براهمون کردی.........توقع داری پاشم برات کردی برقصم.........جونم داره میاد کف دستم.......میگی نه.........آآآآآآآ بیا نگاه کن 

تا نگاه کرد.........زدم به بینیش.......... 

باز خندید............. 

باز من: هیس.......................میخوای امشب ما رو بدی دست جوخه اعداما......ببینم........نه...مثل اینکه جز گریه کردن........خندیدن هم بلدی....خوشم اومد........خوشگلم میخندی.......همچین فلفلی....... 

دیگه دستشو گذاشت رو دلش: فلفلی دیگه چیه؟ 

ـ خوب.......مانا جون.........ببخشید.........مونا جون......زود بنال بینم.........کجات میدرده؟؟؟؟ 

یکهو ساکت شد..... 

بغض کرد 

ـ خیلی خوب..........گرفتم..........دردتون روحی تشریف داره..........بزار پیشتش کنم 

: چی رو پیشت کنی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ دردتو..........پیشته.......پیشته........برو گمشو درد عوضی..........چی از جون این ماکارونی مونا میخوای؟؟؟؟ 

خنده و گریش قاطی شد........: نمیری تو.......دلم درد گرفت.......بسکه خندیدم....... 

ـ بزار ببینم........کجاش؟؟؟؟؟؟اینجاش........... 

قلقکش کردم........بچه بیچاره نتونست..........بلند خندید......... 

در باز شد......صدای پرستار....: معلوم هست اینجا چه خبره 

من و مونا.........از دیدن پرستار..........پوکیدم.........خنده ما طوری بود پرسار بیچاره هم خندش گرفت: خانوم دکتر.........تو رو خدا..........میدونید ساعت چنده؟؟؟؟ باید بخوابید.........فردا نا سلامتی باید عمل کنید....... 

ـ آخ....یادم رفته بود 

صدای مونا: عمل نکنی ها......میمیری........هم اتاقی منم هفته پیش عمل کرد دیروز مرد........باز زد زیر گریه............ 

عصبانی از دست پرستار.........که کل زحمات منو رشته کرد گفتم: خر جان....ماکارونی دراز.......خوشمزه.........عمل چیه.........این خانوم پرستارو بزرگش میکنه......همش میخوان یک نمونه برداری مجدد کنن.........ببینن.........من برنده مسابقه بودم..........یا عزاییل.........توفیری نمیکنه.........هر کدوم برنده باشیم..........تهش ختم به یک در.......این ور و اون ورش.........هر دوش خوشگل............. 

مونا: تو از مرگ نمیترسی؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ مرگ از من میترسه..........حرفا می زنیها............ببینم..........بزار بو کنم 

: چی رو؟؟؟؟؟؟ 

ـ دهنتو .........بو شیر میده.......خانوم پرستار .......این بچمون شیرشو خورده.......مامیش کردین/؟؟؟؟؟؟؟ واکسناشو زده؟؟؟؟؟؟؟؟ 

هر دو باز به خنده افتادن.......... 

به مونا قول دادم فردا قبل و بعد از اون به اصطلاح عمل برم پیشش......... 

بغض کرد: میمونی تا من خوابم ببره.............من تنهایی خوابم نمیبره.......... 

خودم رو به پرستار: خانومی.......من امشب اینجا میخوابم......این بچم میترسه........لولوی تو کمد میاد میخوردش....... 

پرستار با خنده..میره سمت در: هر جور راحتید خانوم دکتر........ولی سر و صدا نکنید.........باقی بیمارا بیدار میشن..... 

ـ دارمت.........  

پرستار رفت 

منم ولو شدم رو صندلی همراه......زیاد مشتاق نبودم رو تختی که دیروز روش جنازه بوده دراز بکشم............ 

ـ حالا دوست داری لالایی برات بخونم.......یا داستان بگم 

: داستان بلدی؟ 

ـ آره.........من دایره المعارف افسانه های ایرانیم........ 

: بگو بگو......... 

ـ خوب.......اسم این داستانی که میخوام برات بگم ........حسنوکه او گلو نکن........ 

: یعنی چی؟ 

ـ چقدرم بی سوادی............یعنی حسن خان لطفا آب را گل نکن ........نقطه سر خط......

: اینو که میدونم........یعنی درباره چیه؟ 

ـ ای...........دندون رو اون جیگرت بزار...........تا بگم.........یه روزی........یه روزگاری.......یه شاهی بود........یه پسری داشت..............قدش اندازه صنوبر..........موهاش به سیاهی شب.......چشماش براق مثل ستاره های ۱۰۰۰۰ ساله........هیکل .....آآآآآآآآآ توپ...... 

: بفرمایید گودزیلا از نوع ایرانیش........ 

ـ نه بابا.......بی سلیقه..........این ملک جمشید قصه ما.........خیلی مردونه......جذاب.........هات......سک.سی............بابا...........ای ول مردای زمونه خودش بود..... 

: خوب بعدش........بعدشو بگو......فهمیدم.....یاور دختر کش بوده 

ـ ای ول........نه ...همچینم خنگ نیستی.......آره.........جونم برات بگه............. 

============================ 

شبهای کویر .....قسمت۱۲

با صدای جیغ کشیدن ....از خواب بیدار شدم 

نگران رفتم تو سالن ببینم چه خبره....... 

یکی از بیمارا با پرستار بخش دعواش شده بود........ 

دعوا سر هر چیزی که بود...........همراه بیمار بنای جیغ زدن رو گذاشته بود....... 

گیج و مبهوت فقط نگاهشون میکردم 

چند نفر پادرمیونی کردن 

پزشک کشیک هم اومده بود 

خیلی بخش شادی هست ...........اینم روش 

بر میگردم تو اتاقم.......... 

اثر دارو از کلم پریده 

کم کم داره عوارض مصرف داروهای مسکن خودشو نشون میده 

وابستگی....به دارو......یک جور اعتیاد...... 

بی حس و کرخ........ولو میشم روی تخت 

از تخت بیمارستان بیزارم......... 

نیست جنس رویش از چرم........ادم بدنش خیس عرق میشه 

بدتر هم میشه وقتی مجبور باشی بوی مواد ضدعفونی کننده رو هم تحمل کنی 

رفتار پرسنل بیمارستان تعریفی نداره 

هم خسته هستند..........شاید از دیدن بیمارها کسل .......از دیدن مرگ

اگر زبون نفهم باشی دیگه غوغا میشه.........نتیجش دعواها و جنگ و جدال بر سر هیچ 

سیگارمو روشن میکنم........... 

حوصله بیرون رفتن و دیدن ادمهای دیگر رو ندارم......... 

جلوی ایینه میایستم......... 

تو این ۳ هفته......کاهش وزن چشمگیری داشتم........ 

قیافم شده شبیه زنان قرن ۱۷ اروپا..........شایدم ۱۶........ 

گناهکی ها ابروها رو میتراشیدن........صورتو میکردن عین ماست........چون عقیده داشتند به این شکل زیبا تر خواهند بود.......... 

حالا من.............. 

بدکم نشده............بدون ابرو.........بدون مو.............اینم واسه خودش تجربه ای....... 

صدای در: ناهار........ 

تا اسم غذا به گوشم می رسه.........اوق میزنم............ 

شیرجه میزنم تو دستشویی...........گلاب به روتون.........اینم از مزایای شیمی درمانی...... 

بی اشتهایی.......... 

سال پیش همین موقع تو بخش ....با بیماری سر اینکه دو تا قاشق بیشتر سوپ بخوره کل مینداختم.......حالا خودم.......سر یک قاشقش گریه میکنم که چطوری بریزم تو حلقم...... 

پرستار فولاد زره وارد میشه ............... 

این خانم پرستار.......روی هر چی ادم خوش اخلاق در دنیا رو سپید کرده........ 

جرات داری بهش بگو نه........ 

خواهر و مادر و هر چی فک و فامیل مونث تو خانوادت میکشه جلو چشمات.........اونم به صورت بسیار شیک.............. با کلمات وزین ادبی.......... 

خلاصه این پارسا خان بی شرف........این پرستار نازنین رو کرده نگهبان من بیچاره........ 

مثل بچه ادم بینیمو گرفتم و یکهو سوپو هورت کشیدم بالا............. 

چشمتون روز بد نبینه............. 

نمیدونم این داروهای کوفتی چه بلایی سر ادم میارن........که کل حواس ادم........از جمله چشایی به کل میریزه به هم.......... 

انگار نخود خام............یا شایدم........اهن و روی.............یک چیز خیلی مزخرف ریخته باشم تو گلوم..............با دستمال جلوی دهنم گرفتم بالا نیارم............ 

صدای خانوم پرستار گل و گلاب.....: ببین خانوم دکتر.....با یک بشقاب نصفه کاره سوپ نمیتونی سرمو شیره بمالی..........یالا......من کار دارم......زودی غذاتو بخور ببینم....... 

بیحال و ملتمسانه گفتم: الانی دیگه سیر شدم.....وعده بعدی جبران میکنم 

ظرف غذا رو ورداشت......قاشق اولو به زور کرد تو دهان نازنین......... 

مثل بچه ها شدم..........حساس.......زودرنج.......و بسیار دمدمی ....... 

اشکمو نتونستم نگه دارم...............قلط خورد روی گونه هام........ 

ولی خانوم نازنین.......بدون اهمیت قاشق بعدی رو چپوند 

صدای محکمش: بهت نمیاد به همین راحتی دم به تله مرگ بدی......؟؟؟؟ پس بیخودی منو سیاه نکن....باید بخوری....... 

شاید راست میگه......... 

شاید من قویتر از این حرفام 

که هستم.......... 

خندم میگیره 

قاشق رو از دستش میگیرم........ 

دیگه مزه غذا برام اهمیت نداره.............خودم به زور میخورم......... 

میشینه کنار تختم 

یک لبخند خیلی جذاب روی لبای گوشتالودش......... 

چقدر این زن زیباست..........تا حالا توجه نکرده بودم....... 

کلا ادمهای بد اخلاق زیبایشون لحظه اول به چشم نمیاد 

سر صحبت رو باز میکنم: چند سال اینجا هستید؟ 

خیلی جدی.........ولی ملایمتر از همیشه جواب میده: ۲ سالی میشه..... 

ـ خیلی باید سخت باشه......سر و کله زدن با ادمهای کله شق مثل من 

: اولش اره........ولی الان حرفه ای شدم......کارمو بلدم....... 

بعد یکهو عین پلنگ ماده آماده حمله جیغش به هوا میره : سیگار میکشی؟؟؟؟؟؟ 

تا میخوام جوابشو بدم داد میزنه: دختر جون....هر کی دیگه بود ملالی نبود......تو که دکتر این ملکتی........خجالت نمیکشی......پس فردا میخوای مادر بشی.......چطوری میخوای الگوی بچت باشی........شرم اور........باید اب بشی بری تو زمین...... 

دیگه باقی جملاتشو یادم نیست.........فقط یک ساعت داشتم ارومش میکردم....... 

چون احتمالا فشار خونش جسبیده بود به سقف 

به گفته ایشون............سیگار کشیدن توسط اقایون جرم داره......ولی اگر خانمی سیگار بکشه باید دارش زد........چون یک زن پایه جامعه است.........و سیگار کشیدن یعنی شروع هر گونه انحراف دیگه............ 

به خاطر گل روشم شده تا ته بشقابو لیسیدم.........نشونشم دادم که به خدا غلط کردمو و دیگه تکرار نمیشه.........  

یکهو. ساکت شد........دستشو سمتم دراز کرد....... 

با استیصال بسته سیگارو گذاشتم کف دستش....... 

خیلی محکم گفت: دفعه اخر باشه از همراهان مریضا بخوای برات سیگار بیارن.....ببینم میندازمشون بیرون.......اونوقت خودت باید بیایی زیر مریضاشونو لگن بگیری..... 

و رفت بیرون 

نفس عمیق میکشم............ 

خدا.................این دیگه کیه.................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

====================================== 

صدای مادرم: شهرزاد......بدو مادر......بدو........حال بابات خوب نیست........ 

صدای جیغش: وای شهرزاد بدو مادر......آقا کمال......آقا کمال...... 

میدوم بالای سر بابا.......بی هوش ولو شده وسط حیاط....... 

تا امبولانس اومد مادر بیشتر از ۱۰۰ نوع دعا که از بر بود خوند........... 

خودم اونقدر تنفس مصنوعی دادم.......نفهمیدم کی امدادگرا رسیدن...... 

به پهنای صورت گریه کرده بودم.....  

یکیشون به اون یکی گفت: تموم کرده.... 

صدای جیغ مامان: تو رو خدا.......تو رو جون عزیزاتون.......خدا عمرتون بده...... 

چیزی نمونده بود مامان قسمشون بده....... 

بساط احیا رو اوردن بیرون.......شروع کردن 

۳۰ دقیقه تلاش....... 

خط قلبی بابا ........صاف.......................... 

به همین راحتی.............تموم کرد..... 

صدای جیغ مادرم........خاله جون...........عمه.............. 

لباسهای سیاه برادرهام........... 

چند سالم بود؟؟؟؟؟؟؟؟ 

۱۷....... 

چه سالی بود اون سال نحسی........تازه جواب بله رو به زور داده بودم........قرار بود بریم خرید......که اجل مهلت به بابا نداد............. 

چه سال نحسی بود................ 

صدای عمه خانوم تو سر سرا.: آخه تا کی میخواین سیاه پوش بمونید.......۶ ماه گذشته......دیگه وقتشه رخت و لباس عزا رو دربیارید.......آخه این جوونا چه گناهی کردن.....؟؟؟؟مرگ شتری دم در هر خونه میخوابه........ 

عصبانی شدم........از فکر اینکه عمه خانوم حتی حاضر نیست تا سال برادرش صبر کنه........ 

رفتم تو سالن تا خودم جوابشو بدم که شاهید برادر بزرگم جلوی عمه قد الم کرد 

: عمه خانوم.....این خونه حرمت داره....تا سال پدرمون سر نیومده......من اجازه نمیدم احدی حرف از عروسی و شادی بزنه.......حتی اگر مادر و شهرزادم بخوان........من نمیزارم........۶ ماه صبر کردید..........۶ ماه هم روش........ 

همه ساکت شدن................حرف اخر رو برادر عزیزم زد......... 

---------------------------------------------------- 

: مزاحم نمیخوای؟؟؟؟؟؟ 

ـ نه.... 

: خوبه........منم که مزاحم نیستم 

ـ ای....چه خودشم تحویل میگیره....... 

: شنیدم امروز خانوم مولایی حسابی گرد و خاک کرده........دمت رو چیده 

ـ بابا....این چیه؟؟؟؟؟ مادر دیو فولاد زره.......زنیکه هر چی از دهنش درومد گفت......یک جوری میگه انگار ریشه تمام فساد جامعه سیگار کشیدن من بیچارس.......... 

: شایدم بیراه نگفته 

عصبانی بالش رو نشونه میگیرم سمت پارسا 

میخنده: بابا شوخی کردم...........جنبه داشته باش خانوم دکتر...... 

ـ زهر مار.........پرستار قحطی بود........به جون خودت کلی استرس گرفتم..... 

: نترس.....بزرگ میشی یادت میره.....ببین به جاش لوپ اوردی......داری دوباره وزن زیاد میکنی..... 

ـ اره.....کم مونده قیف بیاره غذا بریزه تو حلقم...... 

: لازم باشه خودم هم کمکش میکنم 

ـ پارسا.......جون خودت ........اذیت نکن......اینجا بیمارستان یا پادگان 

: واسه تو پادگان.......حالا چطوری.؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ـ خسته شدم........دیگه دلم نمیخواد اینجا بمونم........نمیشه باقی درمانو بیرون بیمارستان انجام بدم..........میرم هتل..........واسه تزریق میام و میرم........ 

: دیوونه.........خودت بودی........به بیمارت چی میگفتی؟؟؟؟؟؟ 

ـ میگفتم هر جور خودش دوست داره..... 

سکوت میکنه.........یک جوری انگار داره سبک سنگین میکنه پیشنهادمو......... 

بلاخره سر میچرخونه و میگه: نوچ.......هنوز زود است......اعتراضت وارد نیست

======================================== 

شبهای کویر .....قسمت۱۱

دود سیگارو حلقه میکنم........از اینکه با دود بازی کنم خوشم میاد......

یواشکی.....به یکی از همراهان اتاق بغلی پول دادم تا برام سیگار بخره......

بیچاره اول قبول نمیکرد

ولی وقتی مطمئنش کردم که مردنی هستم و این یکی از اخرین خواسته هامه.......

مردد شد.........

قبل تر ها .......وقتی خودم بیماری رو مداوا میکردم.......بیشتر حواسم به همراهش بود

چون سوای دردی که خود بیمار میکشه........

بیشترین درد و رنج روحی و ......خانوادش همراه دارن.......

حالا درک میکنم اون مرد بیچاره........که پسرش روی تخت خواب......چه حالی بهش دست داد وقتی یکی از اروزهامو براش گفتم........

اونم سیگار کشیدن........

مسخرس.............یا من دارم دیوونه میشم..........یا خیلی احمق

هوا سوز داره.........سردم میشه.........ولی مجبورم ........پنجره رو 4 طاق باز گذاشتم تا بوی سیگار بره بیرون...........

حالم خوبه........اگر درد بزاره........

بیشتر اوقات تو اتاق بیماران دیگه پلاسم.......

برام درد و دل میکنن.........احساس خوبیه.........وقتی میبینی ادمها اینقدر تو رو امین خودشون میدونن...........

درد نیش میزنه............مچاله میشم.........

صدای در....: اجازه هست؟؟؟؟؟؟

سر میچرخونم: بفرمایید.......خوش اومدین......

نسرین......همکلاسی دوران مدرسه و همکار دوران تجرد.......

بغلش میکنم...........

دیدن من تو اون وضعیت........خوش ایندش نیست..........چشماش اینو میگن......

ولی مثل تمام زنان دنیا........تظاهر میکنه به ندیدن...........به بی تفاوتی .......که من ناراحت نشم........و الکی میخنده......

_ عزیزمی......واست هر چی خواسته بودی اوردم.......

: یک دنیا ممنونم........خودت خوبی......هوشنگ خان خوبن؟؟؟؟؟ نی نی  حالش چطوره؟؟؟؟

_ همه چیز مرتبه.........هوشنگم سلام داره.......نی نی هم دست بوس......اورده بودمش ببینی.......ولی نزاشتن بیارمش بالا.......گفتن ممنوع......با هوشنگ موند تو ماشین....

: ببوسش..........گازشم بگیر..........

_ چشم.........حتما.....فرمایش دیگه ای نبود؟؟؟؟؟؟

: اخر سر عرض میکنیم.............دیگه چه خبر؟؟؟؟؟؟

_ شراره دیشب تلفن کرد...........

میخ شدم.............

: خوب........تو که چیزی بهش نگفتی؟؟؟

_ عزیز دلم.........اخه من چی بهت بگم..........خواهرته....نگرانته........میگفت خوابتو دیده........میگفت حس بدی داره.........میگفت چرا جواب تلفناشو نمیدی؟؟؟؟

: خودم امروز بهش میتلم.......لازم نیست چیزی بدونه.......

_ تا کی؟؟؟؟؟؟ اصلا ببینم........تو تا کی میخوای خواهر و برادرات چیزی ندونن..........اصلا به عواقبش فکر کردی؟؟؟؟؟؟؟

: چیکار میتونن برام بکنن؟؟؟؟؟؟؟ جز اینکه زندگیشون مختل شه.......اونا اون ور دنیا........من این ور دنیا.............نه میتونن بیان....نه میخوام بیان........گیریم بگم........شراره که همینطوریش شهر احساس.........تو دیار غربت........دق میکنه بچم......اون تنها خواهرم که نیست.......وقتی به دنیا اومد رو دستای من بزرگ شده تا حالا که خانمی شده واسه خودش.......بزار اونجا خوش باشه..........جون من حرفی بهش نزنیها...از درس و زندگیش میمونه.......

_ نکن اینکارو..............بعدا بفهمن............بیشتر اسیب میبینن............نکن اینکارو......بزار بیان.......

: نه.........حتی فکرشو نکن.......

============================== 

نسرین که رفت.......باز هوس سیگار کشیدن تو دلم جیغ کشید....... 

دزدکی.......سیگارمو برداشتمو و رفتم پایین.......رفتم تو محوطه ازاد....... 

باد سرد..........سیگارو روشن کردم..... 

روی یکی از نیمکتها............برگشتم به عقب.........تو زمان سفر کردم 

: شهرزاد.......شهرزاد ....... 

_ بله.بله....مامان به خدا درس دارم..... 

: من دورت بگردم دختر.....همینطوری که درستو میخونی........هوای خواهراتم داشته باش......دیکته شراره رو هم بگو.......امشب عمت اینا میان.........من کلی کار دارم........ 

_ عمه اینا..............عمه اینا واسه چی میخوان بیان؟؟؟  

:  من چه میدونم..؟؟؟؟خوب حتمنی کار دارن دیگه؟؟؟؟؟ 

_ مامان.....جون من.....من از کاوه بدم میاد......اصلا حالم بهم میخوره وقتی میبینمش........جون من........تو رو خدا......بگو ......بابا قولی بهشون داده؟؟؟؟؟؟ 

: وای.........ذلیل نشی........من که نمیتونم به عمت بگم نیاد........ولی نگران نباش.......خدا بزرگه.........باباتم که میشناسی.......تا تو راضی نباشی بله رو نمیگه......من نمیدونم این کاوه بنده خدا چه هیزم تری به تو فروخته........اینقدر خار چشماته؟؟؟؟؟ بچه سر به راه.....کاری... 

_ مامان........کاوه 30 سالشه!!!!!!!! 

: خوب باشه.......تازه بابات 15 سال از من بزرگتر بود وقتی اومد خواستگاریم.......منم مثل تو.......اوقم زد وقتی باباتو دیدم..........حالا ببین...........یک لحظه نمیتونم دوریشو ببینم....... 

_ مامان......

: ..دختر جون من دلم گواه........تو بختت بلنده..کاوه قول داده........دو تا باغ بندازه پشت قوالت......تازشم..........نصف خونشم میزنه به نامت.........دیگه چی میخوای؟؟؟؟؟؟من و بابات یک عمر با نداری ساختیم........ولی دلمون خوشه.......که شماها دیگه تو رفاه باشید........ 

_ مامان........پس شما حرفاتونو زدید........من نگفتم........من نمیخوام...... 

: حالا ور دار خواهراتو ببر.......الانی پسرا خسته و گرسنه میان.........بعدا حرفشو میزنیم....برو مادر.........برو......... 

چند سالم بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

17سال.......... 

صدای عمه خانوم: خوب......کجاس این عروس خوشگلم..........بگین بیاد...... 

صدای مامان: شهرازاد.........مادر چایی بیار 

حالم داشت میومد بالا.........انگار میخواستن دارم بزنن...........  

با هر بدبختی و جون کندنی بود........سینی چایی رو برداشتم.........بدون چادر........با یک روسری نیم وجبی............و بسیار شلخته.........رفتم تو حال.......... 

صدای مامان تو گوشم دنگی صدا کرد..........تا منو با اون سر و وضع دید.......پرید جلومو و یواشکی پچ پچ کنان گفت: ور بپری دختر...........اینا چیه تنت.......... ؟؟؟؟؟؟؟؟ 

با لبخنده مضحکی........از کنارش رد شدم و با صدای بلند به همه سلام کردم 

عمه اینقدر ذوق داماد کردن پسرشو داشت اصلا نفهمید من شنبه یک شنبه لباس پوشیدم..... 

: وای........الهی من دورت بگردم..........عروس خوشگلم......بیا ببینم عمه جون.....بیا فدات شم....... 

تیرم به سنگ خورد.......عمه جان نه تنها بدشون نیومد.........بلکه این بی حجابی نسبی منو.........دلیلی بر رضایت من دیدن............ذوق زده کل کشیدن......... 

منو نشوند کنار دستش............ 

بزرگترها شروع کردن به قرار مدار گذاشتن.......که من ملتمسانه به بابا نگاه کردم 

انگار حرف دلمو خوند......رو به جمع گفت: اگر اجازه بدین........اول ببینیم.....بچه ها خودشون چی میخوان........بهتره برن حرفاشونو بزنن.......سنگاشونو وا بکنن......... 

نه...........انگاری بابا هم بدش نمیاد زودتر از شر من راحت شه......... 

به اجبار با کاوه رفتم تو حیاط............. 

خوب یادمه...............پاییز بود.......و هوا سوز داشت....... 

====================================== 

با صدای پارسا به خودم اومدم 

: کل بیمارستانو دنبالت زیرپا گذاشتم........تو این سرما اینجا چه غلطی میکنی؟؟ 

و بعد یک پلیور انداخت رو دوشم........ 

چون داشتم میلرزیدم..........زبونم نمیچرخید..........فقط نگاهش کردم 

صدای محکم همراه با توبیخ: بچه که نیستی......میدونی اگر سرما بخوری یا عفونت بگیری چه بلایی سرت میاد......بیخودی که بستریت نکردیم......پاشو ببینم......... 

دستمو گرفت و دادش به هوا رفت: یخ زدی دختر.........پاشو ببینم.......... 

به زور بلندم کرد........یکهو چشمش به ته سیگار زیر پام افتاد 

: شهرزاد......باید بگم دست وپاهاتو ببندن به تخت....... 

نمیتونم رو پاهام بایستم.......سقوط میکنم....... 

زیر بغلمو میگیره......... 

: ببین چیکار میکنی.........بشین تا من برم یک چیزی بیارم.. 

وقتی برمیگرده......ویلچر کنارش........ 

میشینم........... 

منو با خودش میبره داخل و یک ریز غر میزنه........... 

وقتی روی تخت دراز میکشم صداشو میشنوم که داره پرستارو توبیخ میکنه که چرا حواسشون نیست............. 

میلرزم..............درد داره خفم میکنه..............گریم میگیره.......... 

صدای پارسا: دختر دیوونه... 

============================ 

: نمیخوای دست از خریت برداری؟؟؟؟؟؟؟ 

_ که چی بشه؟؟؟؟؟؟؟ 

: شهراد بیشتر از این نمیتونه تحمل کنه........ 

_ میتونه بره شمال.........من مجبورش نکردم بیاد اصفهان 

: شهرزاد..........تو چرا اینقدر احمق شدی؟؟؟؟؟؟به خدا تا همین حالاشم خیلی مردونگی کرده........این اخلاق سگیتو تحمل کرده.........من بودم.......کبودت میکردم...... 

_ پارسا.........میشه یک لطفی در حقم بکنی؟؟؟؟؟؟ 

: تو جون بخواه 

_ میخوام بخوابم......برو.......به شهرادم بگو برگرده همون جایی که بوده......... 

: میرم........ولی بدون شهراد حق داره بیاد از خودش دفاع کنه.......نداره؟؟؟؟؟؟؟ 

=============================