سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

سکوتم از رضایت نیست ...دلم اهل شکایت نیست...

هزار شاکی خودش داره...خودش گیره گرفتاره...

قسمت 27 : ناز و نیاز....

تب داشت.....سست و بیحال پتو پیچ میلرزید هنوز....با این حال زار پاشده اومده اصفهان...بهش گفتم : زده به سرت ؟ چند هفته دیگه عید میشد همو میدیدیم.....
جوابمو نداد...بیشتر لای پتو فرو رفت..برای راحتیش امده بودیم اپارتمان خواهرم...
صدای تلفنم...خواهر وسطی
خودم: جونم اجی.....
صداش: رسیدید؟ من تو راهم ...براتون دارم شام میارم.....
خودم: فدات بشم....اره اینجا همه چی هست......خودم براش سوپ گذاشتم.......حالش خوب نیست......تب و لرز داره.....
صداش : میخوای تلفن کنم دکتر صادقی ؟
خودم: نه ...یعنی نمیدونم....شایدم بردمش درمانگاهی جایی....
خودش: نه چه کاریه....خوب منم بدم نمیاد یکم با منصور وقت بگذرونم......
خودم: ای شیطون...میبینم خواهر جونم بلاخره دست از سختگیراش برداشت این بنده خدا رو حسابش کرد.....بزار ازش بپرسم.....قبول کرد میگم بهش تلفن کنی......به نام شازده به کام شما
صدای خندش : خداییش.....چیه .پسرو لوس نازک نارنجی...یی بادی بهش خورده چاییده؟؟؟؟؟
خودم: اجی......
خودش: خیلی خوب....مگه چی گفتم......من رسیدم...حس ندارم بیام بالا.....بیا پایین
ماساژ و سوپ گرم و پاشویه...یکم زنده شد.....به سختی نشست ....با بینی اویزون و صدای خش دار و نفسهای منقطع......قیافش دیدن داشت
صدای تلفنش.....به سختی جواب داد
گویا مادرش بود..میشنیدم که داره میگه : اصفهانم مادر من......نه حالم خوبه...پوم پوم برام سوپ درست کرده...کلی هم بهم داده خوردم.....خوبمممممم........باید میامدم ..کار داشتم.......مامان حوصله ندارم......باشههههههههههه..باشههههههههههههههههه..........
بعد منو صدا کرد ..صداش رسما از ته چاه در میومد.......
خودم: جونم
خودش: مامان کارت داره.......
گوشیو گرفتم.....حتی از صحبت کردن تلفنی باهاش میترسم.......
خودم: جونم سلام.خوبید؟
مادر خانم فولادزره : سلام عزیزم چطوری؟ خوبی؟ نازنینم ....وای این پسر چرا تو این وضعیت پا شده اومده اصفهون؟ خوب یک چیزی تو بهش میگفتی......
تمام تلاشم کردم خوب جوابشو بدم.....ولی ناخوداگاه باهاش سرد بودم.......انگار خودش فهمید....خداحافظی کردیم......
صدای شازده : باز مامانم چیزی بهت گفت ؟
خودم: مهم نیست.نگرانته..فکر میکنه من تو رو کشوندم اصفهان.....
خودش: همچین بیراه هم فکر نمیکنه ها.......
عصبی شدم.....رفتم براش اب پرتغال بیارم......
صداش: مامانم چیکارت کرده؟ خیلی باهاش سردی.......چیزی گفته؟ کاری کرده؟
برگشتم: بیخیال.بیا اب پرتغالتو بخور.......ولش کن.......مادرت منو دوست نداره...زورکی که نیست.......
بغضم گرفته بود.......حس میکردم چقدر مادرش حمایتش میکنه.......
دروغ چرا...حسودیم شد یک جورایی....
صداش : حرف بزن....چی شده؟
خودم: ولش کن....
سرفه های خشک.....رفتم براش اب گرم و نشاسته بیارم گلوش نرم بشه......
خودم: مادرت هنوز مرالو میخواد......میگه شما دو تا بهم برمیگردید.....میگه من این وسط ضایع میشم....اذیت میشم.....میگه غیر ممکنه تو کسیو غیر مرال بخوای.....راست میگه؟؟؟؟؟؟؟
صدای خستش: مامانم دیوانس....با مرالم بد بود تا یادمه....همینکه جدا شدیم مرال براش شد دختر خوبه....برای اینکه لج منو در بیاره هر کاری میکنه.....عزیزم.....حرفای مادر من فقط حرفن....و هدفش چلزوندن.....پس بهش اهمیتی نده....من و مرال ؟؟؟؟ مسخرس.....
خودم با لیوان اب گرم و نشاسته برمیگردم.....میدم دستش : اروم اروم بنوش....گلوتو نرم میکنه
صداش : عزیزم...
میخوام برم دستمو میگیره...دو جرعه مینوشه...
خودم: داغی...به گمونم بهتر بگم منصور بیادش....
صداش : بیا ......
منو کشوند سمت خودش.....افتادم روش.....
بغلم کرد....
خودم: دیوونه....میخوای منم سرما بدی؟
خودش: هیچی نگو....
خیره شد بهم....انگار تا حالا منو ندیده باشه تماشام میکرد.....
خودم: چیزی شده؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
دستاش دور کمرم حلقه شدن....نزدیک و نزدیکتر....حرارت بدنشو حس میکردم....و اتش درونشو.....اتشی متفاوت.....متفاوت از همیشه...
میخواستم خودمو بکشم کنار ولی محکم منو گرفت......و یهو.......
چشمام بسته شدن......حس کردم همه وجودم اتیش گرفت.....
لبهامون به هم دوخته شده بودن از روز ازل انگاری.......
اروم چشمامو باز کردم....چشم تو چشم.....دوباره لبهامو به لب گرفت....اینبار عمیقتر....گرمتر....و شیرین تر.....
همیدگرو سخت در اغوش کشیدیم......و .....
زمان برای ما متوقف شد.....
کنارش دراز کشیده بودم.....خیلی بیحال بود.....منم.....دستم روی لبم.....باورم نمیشد تو چنین شرایطی منو ببوسه.....تو اوج نا امیدی من......نا امید شدن از کل رابطه.....
صدای خستش....میدونی.....میخواستم تو یک زمان خاص این اتفاق بیافته.....
خودم: هوم.....به گمونم موفق شدی.....هیچ وقت یادم نره که اولین بوسه نازنینمون باعث شد به فنا برم....وای به روزگارت اگر سرما بخورم......
خندش گرفت....وسطش سرفه......سرفه های خیلی خشک.....
دستمو گذاشتم روی پیشانیش......تو تب میسوخت......
بلند شدم فوری تلفن کردم به آبجی جون
: آجی سلام.....نه فدات....نه زیاد حالش خوب نیست....خودت میری دنبال منصور ؟ یا من برم؟ اصلا میادش؟
_ الانی داشتم باهاش صحبت میکردم...خونس.....خودم میرم دنبالش....چیزی نمیخوای؟
: چند تا پتو اضافه بزار بیار......و یک تشت کوچیک...راستی...یک بسته نمک دریا هم بیار......ممنون....
صدای خش دار شازده : خوب میشم...دکتر نمیخواد....لعنتییییییی.....
به خودش پیچید......
خودم: اوم.....میدونی.....زندت بیشتر به درد من میخوره.....
-------------------------
خودم: ترسو.....همش یک دونه امپول بودا.....
صداش :همچین با لذت ایستاده بودی داشتی تماشام میکردی.....انگار بدت نمیومد یکی دیگه هم بزنه....
صدای خندم : خیلی لوسی......تازشم.....لذت نمیبردم.تماشا هم نمیکردم.....اونی که دیدی قیافه دلسوزانم بود.....دلم برات کباب شده بود...ایستادم تا تو نترسی......
صداش : کوفت.... بزار خوب بشم میدونم باهات چیکار کنم.....
صدای خنده خودم : مرد و حرفششششششششش
صداش : ببینم منصور و خواهرت؟؟؟؟؟
خودم: فضول.....
صداش : نگاهاشون خیلی تابلو بود.....جدی جدی چیزی هست ؟؟؟؟
خودم: نمیدونم.....من دلم میخواد باشه....واقعا دلم میخواد باشه....ولی خواهر منو که میشناسی.....یهو وسط راه قاط میزنه.....تا همین حالاشم منصور خیلی پایداری کرده....
صداش : باید به راه راست هدایتش کرد....اینطور پیش داره میره راهبه از دنیا میره.....
خودم: هی.....داری درباره خواهر من حرف میزنیا.....
خودش: مگه دروغ میگم؟؟؟؟ یا حرف بدی زدم.....دلیل اینهمه دوری کردنشو از یک رابطه واقعی نمیفهمم....خیلی خوشگله....ظریف و سکسی و لوند.....تحصیلکرده.باهوش....هنرمند....دیگه چی میخواد؟ نکنه لز؟
خودم: کوفت....معلومه که نه.....خوب تا حالا فرصتش پیش نیومده....حرفا میزنیا.....
خودش: جدی میگم....شاید واقعا هست.....
محکم زدم به بازوش......و نیشگونش گرفتم.....
صدای دادش : اوخخخخ.....چیکار میکنی؟ خوب مگه بده؟؟؟؟ دیگه این چیزا واسه همه جا افتاده.....خوب وقتی وسط راه میترسه....یحتمل با جنس مخالف مشکل داره....
خودم: الان مثل این پیرزنای فضول شدی که میشینن دم در تو کوچه سبزی پاک میکنن....چیکار به کار خواهر من داری....چقدر وقیحانه دربارش نظر میدی....نه..لز نیست...خیلی هم به جنس مخالف تمایل داره....فقط میترسه....و زیادی محتاط......منصورم باید تلاششو بکنه دل خواهر منو بدست بیاره.....اگر واقعا میخوادش.....
صداش : عزیزم...من نخواستم بهش توهین بکنم....
خودم: تو چرا نمیخوابی....آمپول به اون گندگی زدی الان باید بیهوش میشدی.....
صدای خندش.....تو پتو فرو رفت و گفت : هانی میشه یک پتوی دیگه بندازی روم....خیلی سرده اینجا....
رفتم پتو بیارم.....
صداش : مطمئنی منصور بدردش میخوره؟؟؟؟؟
پتو رو کشیدم روش و گفتم: میشه پاتو از زندگی این دو تا بکشی بیرون؟؟؟؟
صداش : باشه....باشه...فقط میخواستم کمک کنم....
خودم: اون دو تا از ما بزرگترنا.....کمک هم نخواستن.....خودشون راهشونو پیدا میکنن.....شما هم بخواب.....
صداش : کجا میری؟
خودم: دستشویی.....میخوام مسواک کنم...کاری داری؟چیزی میخوای؟
صداش: نه....یعنی....نه.....برو......اوم....یک لحظه....
خودم برگشتم: جان؟
صداش : هیچی برو.برو....
خودم: قاط زدیا....جدی جدی حالت خوش نیست......
صداش : نه یعنی میدونی.....میشه برام داستان بگی؟ سرم درد میکنه....وقتی حرف میزنی اروم میشه.....
ایستادم....پشتم بهش بود.....میتونستم حس کنم قلبم چقدر عمیق میزنه....دستم روی لبهام....کل بدنم داشت شورش میکرد از خوشی......
خودم : باشه جونم....زود میام......
..................
روی تخت کنارش دراز کشیدم.....و شروع کردم.....
یکی بود.یکی نبود.....غیر از خدای مهربون هیچکی نبود....تو روزگار خیلی قدیم....شاه سرزمین گل و بلبل پسری داشت به نام ملک جمشید....
صداش : چرا ملک جمشید؟
خودم: پس چی ؟
خودش: نره خر......
خودم: میزاری بگم یا بخوابیم؟
خودش : نه بگووووو.....ولی اسمشو عوض کن....از جمشید بدم میاد....اسمشو عوض کن.....
خودم: باشه....کامران؟
خودش: نه خیلی مسخرس....اسم یک شاهزاده باشه کامران؟
خودم: خسرو؟
خودش: نه دیگه این خیلی شاهونه شد....شاهزادسا.....
خودم: میدونی....فردا خودم آمپولتو میزنم....منصور زیادی مهربونه.....
صداش: خیلی خوب.باشه...خسرو خوبه.....چرا تهدید میکنی....اصلا جنبه شوخی نداری.....اوفففففف.....
میچرخم سمتش ....
دستمو میگذارم روی گردنش....اروم نوازشش میکنم....
بیحال و سست نگام میکنه.....
خودم: چشماتو ببند....به هیچی فکر نکن...به هیچی....کل بدنتو بزار ریلکس بشه....میخوای ماساژت بدم؟؟؟؟؟
صداش : سردمه...تا مغز استخونم درد میکنه.....
اروم بغلش کردم و تو گوشش : جونم....خودم خوبش میکنم....تو بخواب....من کنارتم....
صدای نجواش : بغلم کن.....محکم....
بدن داغشو در اغوش کشیدم....اروم کنار گوشش....بخواب عزیزم....
صداش: داستانو بگو....فقط اگر شاهزاده عاشق شد بزن تو گوشش....
اروم گوششو گاز گرفتم....
خودم: میخوای بکشمش؟؟؟؟؟
صداش : هوم......
خودم: باشه....برای تو میکشمش....دستور میدم جلاد سرشو بزنه وقتی عاشق شد....
صدای خس خس نفسهاش.....چشمای بسته.....خوابش برد.....
و خودم غرق تماشای بدنش.....صورتش.....دستام روی بدن تب دارش میرقصه....در اغوش میکشمش......
من این بدنو دوست دارم؟؟؟؟؟
پر ناز....پر نیاز.....چشمامو میبندم....

قسمت 26: اولین بوسه..........

قسمت 26:اولین بوسه......
موهامو فر کردم و صورتمو گریم....برای یک تماس تصویری اسکایپ تقریبا خودمو خفه کردم.....شاید دنبال بهبود رابطه بودم.شاید دنبال اغوا گری.....ساعت 11 ضربه نواخت...تلفنم ویبره رفت...با هیجان رفتم سمت سیستم و اسکایپو فعال کردم..اومد روی خط .....زیاد حالش میزون نبود.....بیحال و بیرمق و رنگ پریده....ولی اومده بود...
خودم: سرما خوردی؟
خودش: اره.یکم....زیاد خوب نیستم......ولی درست میشه...اوم.خوشگلک چطوری؟ این لباس چه بهت میادش.....
خوشحال از اینکه ظاهرم جذبش کرده کمی یقمو کشیدم پایین تر....شنیده بودم چاک میان 2 کبوتر عاشق برای دلبری کردن خیلی قوی عمل میکنه.....
خندید و دستشو زد زیر چونش.....خیره شد به تصویرم.....باید میگذاشتم لذت ببره.....
صداش : خیلی خوبه.....خیلی....دوستش میدارم.....
بوس براش فرستادم......گرفت گذاشت روی قلبش......
خودم: نمیگی دلم برات تنگ میشه دیوونه؟ چرا اینطوری منو خودتو محروم میکنی؟
صداش : میبینی که خوبم جواب میده این محرومیت......
خودم: کوفت.....این توجیهاتت تو حلقم......
خودش : جووونننننننن....نفرمایید خانم.نفرمایید........
خودم: یعنی باید تا عید صبر کنم برای دیدنت؟؟؟؟؟
خندید و گفت : بستگی داره...
خودم: به چی؟
خودش: به اینکه چقدر دختر خوبی باشی.....
خودم: من خوبم.همیشه خوب بودم...تو یهو پسر بده داستان میشی.......جنی میشی...
سرفه خشکی کرد......
خودم: ابلیمو و نمک بخور......
خودش : قرص خوردم.......
خودم: تو اخرش میمیری........
خودش: هممون اخرش میمیریم...........
خودم : موضوع سر نوع مرگه........
خندید و گفت : پاشو.....میخوام درست و حسابی ببینمت..........
خودم: میدونی هنوز از دلم درنیاوردی.هنوز دلیل این کارای احمقانتو نگفتی ......هنوز عصبانیم.......هر وقت راضیم کردی به چیزی که میخوای میرسی......
صداش : باج گیریه؟
خودم: بیشتر دلم میخواد بهش بگی درخواست.......خواهش میکنم عزیزم.........
خودش : خوب دروغ بهت نمیگم دلیل محکمی وجود داشت برای سرد شدنم......
خودم: سکس؟ یا تکراری شدن؟
خودش : هیچ کدام.......
شوکه شدم......خیره شدم به صفحه.....دنبال حس چشماش بودم از پشت تصویر.....
خودش: عین گربه شد چشمات........براققققققققققق
خودم: من کاری کردم؟
صداش: شاید
ذهنم عقب گرد کرد......یعنی چیکار کردم یادم نمونده.....
خودم: خوب تو مهمونی من هر کاری کردم که عالی باشم.مادرت حرف زدن؟ بگو چیکار کردم؟
صداش : تو هنوز دوستش داری؟
خودم: هان؟ کیو؟
صداش : همونی که میدونی.....مگه چند بار تو عمرت عاشق شدی؟
نفسم به شماره افتاد .....پشت ستون فقراتم تیر کشید......چیزی ته دلم خالی شد......
خودم: چی؟ کسی چیزی گفته؟ اتفاقی افتاده؟ چی شد یاد اون افتادی؟
صداش : جواب منو بده.......دوستش داری؟
خودم: خدای من.این چه سوال احمقانه ای میپرسی.......معلومه که نه........داستان من و اون سالهاست تموم شده.....تو که تو جریانش بودی.....
صداش : من تو جریانش نبودم......فقط برام یکمیشو گفتی.......هیچ وقت کامل نگفتی...
خودم: بیخیال...بسه.اینا مال گذشتس.چی شده یاد اون افتادی؟
خودش: داری دروغ میگی
خودم: پرت نگو....برای چی دروغ بگم......من دیگه دوستش ندارم.حتی بهش فکر هم نمیکنم....چرا باید فکر کنم.؟؟؟؟؟ اون راه خودشو انتخاب کرد...الان زن و بچه داره.چرا فکر میکنی من هنوز درگیرشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کسی حرفی زده؟؟؟؟؟؟
خودش: پس چرا هنوز عکسشو داری؟
خودم: هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعا شوک شدم...متعجب.....شاخام سبزیده بود.....
صداش : خودتو به اون راه نزن.......
خودم: باور کن نمیدونم داری از چی حرف میزنی..عکسش؟؟؟؟؟؟ چرا باید عکسشو داشته باشم؟؟؟؟؟؟نمیفهمم......
سرفه هاش خشک تر شدن.بلند شد رفت.......
خودم مات و متحیر این ور خط......این داره چی میگه؟ صداش کردم چندین بار.....
برگشت با یک لیوان اب جوش .....
صداش : چه خبرته...اومدم
خودم: مثل بچه ادم بگو چه مرگته.....این چه بازی جدیدیه سرم دراوردی...عکس چی؟ کشک چی؟ اعصابمو داری میریزی بهما.......
پوزخندی زد و گفت : چه خوب بازی میکنی.....باورم نمیشد به من دروغ بگی......
دیگه عصبی شدم : به کی قسم بخورم نمیدونم از چی حرف میزنی.....
خیلی خونسرد گفت : از عکس تو کیفت......
خودم : کیفم؟ عکس تو کیفم؟؟؟؟؟؟
با سرعت کیفمو برداشتم و روی میر خالیش کردم و گفتم: کجاش؟ کو؟ تو کیف پولم؟ تو جیباش؟ هوم؟ کدام عکس ؟
صداش : مشنگ.....این کیفو که نمیگم....کیف مخملتو......همونی که تو مهمونی باهات بود....همونی که گفتی مال مادرت بوده....خوشگل مجلسیه ...
هاج و واج بلند شدم رفتم تو کمد...کیف مخمل مشکی بالای بالا داشت چشمک میزد.....به زور اویزون شدم از در کمد و بلاخره ورشداشتم.....اوردم بازش کردم خالیش کردم گفتم: کو؟ کدام عکس؟ کجاش؟
صداش: جیب مخفیش...اون که داخلشه...پشت ایینه.....
برای اینکه بهش ثابت کنم اشتباه میکنه خیلی سریع تو جیب پشت ایینه رو چک کردم و یهو.....خشکم زد.....دقیقا برق 3 فاز منو گرفت......دردناک و شدید و عمیق.....
یک عکس کهنه قدیمی.....که مرور زمان روش نقش و نگارم انداخته بود....یک عکس با دنیایی از خاطره.....به کل فراموش کرده بودمش.......که اصلا وجود داره....
سالها بود آلبوم خاطرات من......پاره پاره...ریز ریز....رفته بود گوشه سطل آشغالی....
عکس تو دستام خشکید.......
با صداش به خودم اومدم.....: واقعا انگار نمیدونستی......
خودم: خدا لعنتت کنه.به خاطر این منو یک ماه زجر کش کردی؟
صداش : خوب .....واقعا میخوای باور کنم نمیدونستی؟
خودم: اصلا یادم نبود این باقی مونده.این اینجاست......لعنتی......یک ماه به دهن من و خودت زهر کردی به خاطر این؟؟؟؟؟؟اصلا کی اینو دیدی؟
صداش : خوب.....خودت کیفتو دادی دستم.....تلفنت زنگ خورد....خواستم جواب بدم..اتفاقی دیدمش....آخه کیف جالبیه....قدیمیه ولی مدرن..شیک....یکم دلم خواست ببینمش......باور کن قصد فضولی نداشتم....
خودم: جون خودت...چه پسر خوبی.میمردی همون شب میگفتی؟ .....منو باش..هزار تا فکر از سرم گذشت...گفتم چی شده.....بمیری.....عوضی
خودش: هی هی.....یواش یواش.....بدهکارم شدم؟؟؟؟؟؟ تو عکس معشوقه سابقتو میگذاری تو کیفت من باید کتکاشو بخورم؟؟؟؟؟
خودم : من باید تو رو بزنم فکتو بیارم پایین....یک ماه با روح و روان من بازی کردی.....خودتو نگاه کن....مثل ادمای مفلس شدی.اویزون و داغون....که چی؟؟؟؟؟ به خاطر یک عکس؟؟؟؟؟؟ باز من.....اینستاگرام و 327 تا عکستو خوب تحمل کردم.......بدنامی ما خانوما در رفته.....والا تحمل ما بیشتر......
خودش: خیلی خوب......باشه...قبول.....میگم یادت نبوده....تو چشمام نگاه کن و بگو دوستش نداری.....باور میکنم......
خودم: تو تو چشمام نگاه کن و بگو مرالو دوست نداری......منم باور میکنم......
دادش: داری چیو با چی مقایسه میکنی؟ اصلا اینا ربطی بهم ندارن.....
خودم: جدا؟؟؟؟؟؟ اتفاقا ربط هم دارن.....
خودش: ندارن.....من و مرال بهم رسیدیم.....حسرتی میونمون نموند....ما با هم به سنگ خوردیم.....عشقی بینمون نموند...خیلی وقته مرال فقط یک دوست عادیه برای من......ما دیگه باهم کاری نداریم.....ولی شما دو تا....شما ماجرای عشقتون هنوز پر تب و تاب...حتی همین حالا عکسشو دیدی.چشمات و بدنت بیحال شد....هنوز تشنشی.تابلو....منکرش نشو..
خودم: میدونی خیلی بیشعوری؟
خودش : اره.ممنون......تو چشمام نگاه کن و بگو هر چی بینتون بوده تموم شده
خودم: مگه برات مهمه؟؟؟؟ اصلا به تو چه.....روابط من به تو چه ربطی داره؟ تو که گفتی این رابطه بین ما هیچ محدودیتی برای ما ایجاد نمیکنه....نباید مالک هم باشیم...هیچ حس و عاطفه بینش نیست...چی شد؟؟؟؟؟ حالا یهو عشق قدیمی من شده خار چشمات؟؟؟؟
خیلی نافذ و خونسرد گفت: جواب سوال منو بده.....دوستش داری؟؟؟؟؟؟
خودم به وبکم نزدیک شدم و گفتم : نه...حتی ازش متنفرم نیستم...بود و نبودش برام یکیه...
بعد عکسو جلوی چشماش پاره کردم ریختم تو سبد کاغذ باطله ها.....
نگاهش کردم و گفتم : خیالت راحت شد؟؟؟؟؟ دلتون اروم گرفت.....؟ میدونی کی داره دروغ میگه؟ تو....تو رسما به خودتم داری دروغ میگی.....
ولو شد روی صندلیش.....اب گرمو اروم اروم خورد و بعد گفت: پاشو میخوام هیکلتو ببینم......
خودم: خیلی هرزه ای..میدونستی؟
صداش : تو منو به خاطر همین هرزگیم دوست داری.....نداری؟
خودم: کی گفته دوست دارم؟؟؟؟؟
خندید و گفت : اوم.....4 شنبه میبینمت.....
خودم: اصلا فکرشم نکن که من بخوام بیام تهران....اونم این اخر سالی....
خودش: بیا دنبالم ...
خیره شدم بهش.....: میایی اصفهون؟
خودش: پاشوووووووو
---------------------------------------
روی زمین ولو شدم.....خیره میشم به سبد کاغذا....خیلی وقته ازش خداحافظی کردم....
دستم بی اختیار تیکه پاره های عکسو برمیداره و کنار هم میچینه.....
زمان برمیگرده.....با سرعت.....با سرعت.....
صدای خنده و جیغ و فریاد بچه ها تو باغ .....
خودم : وای سرم رفت....یواش....من فردا امتحان زبان دارما.....
کلی مهمون داشتیم....عصبی و کلافه برگشتم تو سالن ....بابا داشت با کتابهاش ور میرفت و یکیو انتخاب میکرد....
صدای بابا : تاریخ تحولات یا پسر شمشیر ؟
خودم : هیچ کدوم بابا....امروز نوبت تاریخ تمدن ویلدورانت.....
بابا : انتخابت حرف نداره دختر...چی شده کلافه ای؟
خودم: فردا پایان ترم زبانمه.....خیلی بچه ها سر و صدا میکنن..نمیتونم تو باغ درس بخونم.....
صداش : عزیزم.....مهمونن......شما برو تو ساختمون اونوری....منم بهشون میگم یواشتر بازی کنن.....
بی حوصله گفتم : خیلی لوسشون میکنی بابا....اینا بچه نیستن...زلزلن.....
میرم سمت انباری....تنها جای دنج و سوت و کور ساختمون....
باید درس بخونم...تاریک و خنک....کلید پریزو چند باری زدم ولی روشن نشد...چی شده؟ لامپ سوخته؟ ااااااههههههه.این شانسه من دارم؟
چهار پایه میارم میزارم ببینم لامپو چه مرگشه....دقیقا لحظه ای که لامپو پیچوندم .چون شل شده بود....یهو یکی گفت: روشنش نکن.....
چنان هول کردم که پاهام لرزید و چهار پایه از زیر پام در رفت..بین زمین و هوا منو گرفت..قشنگ تو بغلش سقوط کردم.....
صدا گومپپپپپپپپ چهار پایه.....
صدای بابا : چی شد؟
خودم: هیچی بابا.....چیزی نشد....هیچی نشد.داشتم لامپو درست میکردم.....
خودم تو بغلش خشک شده بودم....خیره تو تاریکی...میتونستم برق چشمای ماشی رنگشو ببینم.....
خیلی اروم : میشه....؟
خودش : ببخشید....
از تو بغلش اومدم بیرون.....
خودم: اینجا چیکار میکنی؟
صداش : از سر و صدای بچه ها اومدم اینجا....سرم درد میکرد.واسه خواب....
خودم: تو لامپو دستکاری کردی؟
خودش: اره....کلیدش اتصالی داره.هی الکی روشن میشد.....
خودم: خوب برو ....من میخوام درس بخونم....برو خونه بی بی ....اونجا بخواب....
خودش: چه پر رو.....خوب تو برو اونجا....من اول اومدم اینجا...تازه بی بی تو نه بی بی من.....بچه پر رو.....
خودم: ووییییی......داداشای تو باغو گذاشتن رو سرشوناااااااا.....تازه دو قورتو نیمتم باقی؟ من فردا امتحان دارم....بروووووووووو
خودش: قرص برو خوردی؟ حالا که اینطوری شد نمیرم..همینجا میخوابم....تو هم هر کاری دلت خواست بکن.....
خودم : بخواب.به جهنم.....منم چراغو روشن میکنم.میخوام درس بخونم....با صدای من بخواب....
همینکارو کردم.بلند بلند لغاتو میخوندم.....15 سالم بود....تازه میخواستم برم دوم دبیرستان....امتحانهای پایان ترم.....مهمونای جنوبی زودتر اومده بودن شیراز.....
صداش : سر سام گرفتم....یکم یواشتر بخون.میمیری؟
خودم: پاشو برو خونه بی بی.....
یک جوون 20 ساله با قد و بالای بلند و بسیار جذاب....موهای مشکی فر و اون چشمای سبز ماشی دل هر دختری تو طایفه رو میلرزوند....سوای تیپ و قیافش خیلی سکسی حرف میزد..یک متانت خاصی داشت....کلا میدونستم کشته مرده زیاد داره....ولی برای من اهمیتی نداشت.....به چشم یک سوژه خوب برای اذیت کردن یا چلزوندن میدیدمش...از کل کل کردن باهاش لذت میبردم....کفری کردنش اسونترین کاری بود که بلد بودم.....
صداش : بی سواد....بلد هم نیستی درست بخونیشون....ببینم اصلا بلدی 4 تا جمله حرف بزنی؟
محلش نگذاشتم.....عصبیم میکرد....بلندتر میخوندم....
اومد کتابمو گرفت شروع کرد با لهجه خوشگلی خوندن....2 ساعتی باهم زبان خوندیم....خیلی عالی بود.بابا دوباری امد بهمون سر زد و میوه اورد....و کلی تشویقم کرد که افرین....و بعد جناب رو ازشون تشکر کرد که داره بهم زبان یاد میده....
بابا رفت....درسم تقریبا تموم شد....کلی ازم پرسید و همشو خوب جواب دادم..بلند شدیم باهم بریم تو سالن پیش بابا....یهو چراغ اتصالی کرد دوباره اینبار خاموش شد....پام خورد کنار جعبه های کنار دیوار....
جیغ جیغم به هوا رفت....نشست ببینه پام چیش شده...پامو گرفت و ماساژش داد که چیزیش نشد....صبر کن ببینم.....
بلند شد گفت چیزیش نشد...
خودم: نه.دردم گرفت....انگشتم شکست.....
خودش: نشکسته..بزارش زمین...یکم راه برو....
لنگ زدم....گرفت منو.....
خودش: خیلی لوسی....ناز نازی.....
خودم: خودتی....لامپو تو خراب کردی.....این اتصالی نداشت.....
خودش: از دستت....میگم خراب بود....
با هم رفتیم تو سالن.....
صدای بزن و بکوب خانواده....
عمو سبزی فروش .....بله....سبزی خوب داری؟ بله....
یکی ضرب گرفته بود.....یکی میخوند....باقی دست میزدن.....
صدای خنده و جیغ و داد
ما هم قاطیشون شدیم.....
هنوز حس بچگی تو وجودم موج یزد صاف رفتم نشستم روی پای بابا......
همینطور که موهای بلندمو نوازش میکرد گفت : خسته نباشی بابا..خوب یاد گرفتی؟
خودم: هوم....بدکی نبود.....
صدای جناب : خیالتون راحت من همه چیو بهش یاد دادم....
خودم: خودم بلد بودما.....
جناب : اره جون خودت....
بابا بازومو فشار داد که یعنی مودب باش دختر....
دلم میخواست برم بزنم تو سرش....اون موهای فرفریشو بکشم..
شب دوباره رفتم تو انباری درس بخونم....یکم دلشوره داشتم....چراغو به زور درستش کردم....نشستم به حفظ کردن لغات و دوره نکات گرامری....
صداش تو گوشم پیچید : خنگ شدی...بسه.....خودم: تو چرا اینقدر فضولی.....
خودش: سرم رفت....صدات کل ساختمون پیچیده....
خودم: به تو چه....دارم درس میخونم.اینجا هم خونه ماست.....مهمون ناخونده و اینهمه مدعا.....
خندید و اومد نشست گفت بده من....یکبار دیگه ازت بپرسم بزاری بخوابیم.....
خودم: بعد سالی و عمری اومدی شیراز همش خوابی.....
لغت به لغت ازم پرسید.....
همشو بلد بودم.....
خودش: بریم بخوابیم دیگه...دیر وقته....
دستمو گرفت و بلند شدیم.....هیچ وقت به ذهنم نمیرسید حسی بهم داشته باشه پسر متکبر فامیل.....حس خاصی بهم دست داد..مثل لرزشی تو بدنم.....یا سرد شدن دلم.....یا خالی شدنم.....کل بدنم مور مور شد.....
خیره شدیم بهم.....
ترسیدم....خجالت کشیدم...چشمامو دزدیم.....
بلند شدیم....رفتیم سمت در....درو باز کرد....نگاهی بیرون کرد و یهو چراغو خاموش کرد.....منو برگردوند.....و لبمو بوسید.....
همه چی اینقدر سریع و عجیب اتفاق افتاد انگار یک لحظه.....یک ان بود....ترسیدم.وحشتزده....ولی نمیدونم چرا اعتراضی نکردم.میخواستم بزنم تو گوشش....که صدای بابا رو از تو سالن شنیدیم.....
هر دو به شدت ترسیدیم.....
منو محکم بغل کرد....پشت در قایم شدیم...عین دو تا گناهکار.....صدای قلبمون رو میتونستیم بشنویم....داشت میامد تو دهانمون.....
میشنیدم بابا داره به ننه جون سفارش میکنه فردا واسه مهمونا فسنجون درست کنه ....
یکم که گذشت اروم شدیم....صدا نمیامد....یعنی رفته بودن؟؟؟؟؟
خیره شدم بهش.بوی عطر تنش.....نرمی دستاش....بزرگ بودن قفسه سینش.....
همه وجودم میخواست تو بغلش بمونم
چونمو گرفت اورد بالا.....
اروم لبمو به لب گرفت
تسلیم تسلیم.....
اروم از لبای هم نوشیدیم.....خیلی اروم.....اولین بوسه عمرم شیرینترینش بود....شاید پر احساس ترین بوسه.....فراموش ناشدنی.....

قسمت 25: هزار سال

قسمت 25 : هزار سال......
انگار هزار سال فاصله دارم از خودم.....هزار سال......خیره میشم به سر چشمه......آب زرد بدرنگ و بسیار کم عمق....نشان از یک خشکسالی کهنه و وحشتناک میده......
صدای مشتی: خانوم مهندس داره این قنات خشک میشه.....باید مقنی بیاریم......
خودم: امیدی هست؟ فکر میکنی آبی مونده؟
صداش : امید به خدا....امید به خدا.....
چقدر این روزا از شنیدن این جملات خسته شدم......
خیره میشم به تیکه پاره های ابر..تو اسمون... دریغ از یک قطره بارون درست و حسابی.......
دلم خواب میخواد.یک استراحت طولانی.....دلم ارامش میخواد و فرار......شاید یک بغل گرم و نرم.......
گوشیمو برای هزارمین بار نگاه میکنم....خبری نیست.هیچ خبری نیست......
صدای خواهر بزرگه تو گوشم مثل ترانه پاپ میمونه شایدم کلاسیک.....یک جور ارامش همراه هیجان..شاید هم ترس. ...و من برمیگردم سمتش
صداش : بهت نگفتم خانواده داره.....قشنگ معلوم بود.اصیل..آقا و بسیار محجوب....وای خیالم دیگه راحت شد .میرفتی تهرونا...این قلب من همچین میزد.میخواست از جاش در بیاد تا برمیگشتی......حالا خیالم راحت شد....وای چقد دلم برای صفورا خانم اینا تنگ شده بود...چقدر خوب شد که اومدن.دیدارها تازه شد....ببینم شما که هنوز دوستید ؟ اره؟؟؟؟؟؟ رابطتتون در چه حاله؟
خودم: خوبه.میخوای چطور باشه؟
همینطور به سمت کارگاه میریم......یکم این پا اون پا میکنه و بلاخره میگه : پس چرا نیامد با خانوادش؟
خودم : آجی......چند بار میپرسی؟ فکر میکنی حرفم عوض میشه یا دلیل بهتری پیدا میکنی؟ گفتم که کار داشت.....اخر سال .....خودت میبینی کار ما هم قیامت....اهههههههههههههه
صداش : باشه ...حالا مگه چی شده؟ چرا سرخ شدی.....خوب گفتم نکنه میانتون شکراب شده......اخه اخیرا اصلا ندیدم باهات تماس بگیره......
خودم: مگه قبلا میدیدید؟
صداش : وای ......خوب قبلنا شما رابطتتون مخفی بود.....من خبر نداشتم
خودم: ما روشمون تغییری نکرده...همونه....قرار نیست چون حالا دوستیم و خانواده ها رفت امد میکنن همدیگرو خفه کنیم...هفته ای یکبار از سر جفتمونم زیاده.....
عصبی ازش دور میشم در حالیکه تقریبا دارم داد میزنم : میشه کاری به کارمون نداشته باشید؟؟؟؟؟؟؟
صدای خواهرم از پشت سر : مادرش خیلی نگران......منم.....
خودم: ممنون......نگران نباشیدددددددددددددد
میدوم...میخوام ازش اینقدر دور بشم که صداشو نشنوم....عصبیم...خیلی عصبیم....وقتی میرسم به کارگاه به پهنای صورت اشکام جاری....شانس اوردم کسی نیست....کارگرا همشون تو باغ مشغول کاشتن نهالها هستن....
رابطمون شده در حد چت و تلفنهای بسیار کوتاه...چیزی که بعد از آشنایی با خانوادش اصلا انتظارشو نداشتم......فکر میکردم همه چیز به سمت صمیمیت و علاقه بیشتر میره.....ولی رسما بهم ثابت کرد بهش امیدی نداشته باشم.....هر بار یک بهانه شیک داره برای نبودن : سرم درد میکنه...خوابم میاد.دوستام دارن میان...میخوام برم پیش بچه ها....دارم روی برنامه شبکه کار میکنم.....دستم بند.....عزیزم میشه بعدا صحبت کنیم؟؟؟؟ اصلا حس و حوصلشو ندارم......
این اخری از همش بهتر و صادقانه تر هستش.....
دستگاه سوکسله از دستام افتاد....صدای خورد شدنش تو گوشهام میپیچه..اعصابم خورده...خودم به خودم بد و بیراه میگم : اخه بی شعور......ابله..احمق.....چند بار از یک سوراخ گزیده میشی؟؟؟؟؟؟ مرد؟؟؟؟؟؟مرد جماعت همینه...یک موجود خودخواه عوضی که تو رو وسیله و ابزار میدونه برای پیشرفت و رسیدن به ارامشش.....چرا دوباره بهش اعتماد کردی؟ چرا دوباره به یک مرد اعتماد کردی؟؟؟؟؟ اینبار که دیگه وقیحانه خودش از اول گفت من ادم مزخرفیم.....دیگه بهانه ای هم نداری برای توجیه خریتت....کی میخوای عاقل باشی؟؟؟؟؟ این مرد برای تو مرد خوبی نیست.....داره روحتو میخوره.داره نابودت میکنه.....
جارو کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟ فکرم درست کار نمیکنه.....چندین بار دور کارگاه میچرخم تا جارو رو پیدا میکنم .دقیقا همونجایی که اول بودم.....
صدای تلفنم....تقریبا شیرجه رفتم سمتش......خودشه.خودشه.خود بی شعورشهههههههه
خودم : بله...
لحنم سرد عاری از هرگونه احساس و عاطفه یا اشتیاق بود.....انگار با یک غریبه میحرفم.....
صدای گرمش : عزیزم.خوبی؟ ببخشید نتونستم بهت جواب بدم...تو جلسه بودم....چیکار داشتی؟
خودم: ببخشید دستم بند...اگر وقت کردم بعدا تماس میگیرم....بای.....
قطع کردم بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه......
رسما وارد جنگ شدم.....اجازه نمیدم با من اینطوری برخورد کنه...من اینقدر هم آسون و دست یافتنی نیستم براش.....لعنتی....لعنتی....قرار نیست این رابطه یک طرفه باشه...
متمرکز میشم...نفس عمیق..یک قول..یک قول....یک قول به خودم : بهش فکر نکن..به این ایکس ایگرگ بیشعور سکسی فکر نکن......روی کارت متمرکز باش.....
تلفنمو گذاشتم روی سایلنت...همه چیو تحریم کردم.....فقط کار کار کار.....یک لیست بلند بالا از کارهای نیمه تمام یا عقب افتاده نوشتم..حتی کارهایی که مربوط به من نبود.مثل یک ربات شروع کردم به انجامش......در حدی که حتی خواهرا متوجه شدن یک اتفاقی افتاده.....
صدای خواهر وسطی : اوم..امروز بریم سینما؟ یکم تنوع لازمه....خیلی خسته شدیم این چند روز
خودم: کارام مونده
صداش : خوب اخر هفته دعوت شدیم تهرانا...نمیایی؟ این یکیو که حتما پایه ای؟
خودم: شما برید بهتون خوش بگذره....من کار دارم
صداش : از دستش عصبانی هستی که با مامان باباش نیامده؟؟؟؟؟؟
خودم : پرت نگو......
صداش : ..یک چیزی شده....دعواتون شده؟ بحثتون شده؟ یک جوری شدی این چند وقت.....چرا نرفتی تهران این اخر هفته؟
جوابشو نمیدم...ازش فاصله میگیرم.از اینهمه سوال.از اینهمه کنجکاوی بی مورد
از خودم میپرسم : چرا نرفتم ؟؟؟؟؟؟
ذهنم پرواز میکنه به روز سه شنبه .خودمو تصور میکنم تو اتاقم پشت تلفن
خودم: عزیزم...فردا شب میام تهرون....
خودش: تهرون چه خبره؟
خودم: میخواد چه خبر باشه؟ میام پیش تو......دلم تنگ شده....
خودش: عزیزم....ما تازه باهم بودیم....نه اینکه فکر کنی دلم تنگ نشده....شده.ولی نه اونقدری که بخوام این اخر هفته باهات باشم.....بزار هر وقت شد بهت بگم....تازشم میرم شرکت...شبکه جدید رو باید بیارم بالا....
گیج و مبهوت جوابشو میدم : میتونی یکم بهانه جور کنی یا دروغ بگی به جای اینهمه حس بدی که بهم میدی......
صداش : دروغ بگم میفهمی میگی چقدر مزخرفم.....راست هم بگم باز غر میزنی....عزیزم..ما با هم توافق کردیم...نکردیم؟؟؟؟؟ تو همه شرایطو میدونی....بهتر نیست انرژیمونو صرف بحثای الکی نکنیم؟؟؟؟؟
مثل یک خانوم رفتار میکنم...خانومانه..به روی خودم نمیارم که دارم زیر بار فشار له میشم..به روی خودم نمیارم که به وجودش و به بازوهاش و به حمایتش نیاز دارم...به روی خودم نمیارم که از شدت نیاز به سکس دارم بالشمو گاز میگیرم....خانومانه و نجیبانه هر حسیو درونم سرکوب میکنم....تا شاید یک روز شازده حس نیازش بیدار شد و گوشیشو برداشت و تماس گرفت و با جملات گرم و نرمش دلمو اروم کرد......
چقدر دلم فرار میخواد.....دلم تمام کردن میخواد....داره همه احساساتم درونم میخشکه.....درونم خشکسال.....درونم بارون میخواد...اسمون دل من ابری براش نمونده......هزار سال از خودم فاصله دارم.....هزار سال.....
صدای گوشیم...دینگ دینگ.....اس ام اس اومده....خودشه : عصبیم ...خیلی بهم ریختم ...
جوابی ندادم
دینگ دینگ : چقدر خوبه که حداقل در وجود تو اون غریزه اینقدر خالص و زیاد بوده که تونسته یک جاهایی از اینکه مثل باقی بشی متوقفت کنه و همونجوری یک دست و بی توقع و ازاد راحت با من بمونی و یک وقتایی خودتو ، ذهنتو و نیازتو و روحو و روانتو با من تخلیه کنیو و اروم راحت بخوابی و بعدش حس بدی نکنی ....خوشحالم که هستی.....
بازم جوابی ندادم
دینگ دینگ : میدونی تو هم برات ساده نبوده و نیست و خیلی جاها دچار حس های داغون و دخترونه شدی ..درونت به هم ریخته ...جنگ شده.....من میفهمم
اینا رو میدونم...با اینحال خوشحالم که تا همینجاشم موندی و یک چیزی درونت اونقدر اتیشش قوی بوده که تونسته باز جلوی وسوسه احساستو و هورمونهاتو که میخواستن مثل همه بشیو گرفته .....
حداقلش اینه که درونت پذیرفته با من یکی دچارش نشی و حتی اگه میخواستی مثل همه زنهای دیگه رفتار کنی...با من یکی بتونی جور دیگه ای باشی و واقعی باشیو بعدشم قضاوت نکنی و حس بد نگیری.....
این کاریه که میکنی و من بروت نمیارم ...اما واقعا سخته .....چون در وجود دخترا این قضیه خیلی زود تغییر میکنه و همه میشن مثل هم ....پس میدونم که کار سختی کردی و ممنون که هستی .......
باز هم سکوت میکنم.....توضیحاتش کافیه و من نیازی ندارم بهش چیزی اضافه کنم
دینگ دینگ : منی دارم اینو بهت میگم که با کلی ادم در تماسم و همه رو تحلیل میکنم.....تو تنها کسی هستی بین تمام ادمهایی که باهاشون برخوردم که تونستی اینطوری بمونی ..کسانی بودن که به ظاهر در شروع رابطه کاملا درک میکردنو همفکر من بودن ....هیچ کدام بیشتر از چند ماه دووم نیاوردن .....تو تنها کسی هستی که تونستی از این دیوار احساسات ادمهای معمولی و مثل هم شدن ، دستکم در مورد من رد بشی و این کارت کار بزرگی بوده.....چون مجبور بودی برای هر لحظه موندن و تحمل کردنش با روان و ذهن و هورمونهای زنانه و عرف ارزشهای تعریف شده اجتماع که تو خونمون رفته بجنگی و هیچ مبارزه ای سخت تر از مبارزه با درون و ذات نیست.....ممنون ازت ....خواستم بدونی اینا رو درک میکنم .....هر چند معمولا من بیانش نمیکنم.....آدم خوبی نیست در بیان .....ولی میخوام اینو بدونی من میفهمم داری چیکار میکنی و تو رو تحسین میکنم....
بازم جوابی ندادم.....فقط خوندم و خوندم......
دینگ دینگ : خوبی تو ؟
جواب دادم : خوبم
دینگ دینگ : از دستم ناراحتی؟
خودم: تو چی فکر میکنی؟
دینگ دینگ : بهت حق میدم.....و خودم از دست خودم ناراحتم.....بهت قول داده بودم که هیچ وقت ناراحتت نکنم.....و الان همش پشت سر هم گند میزنم.....ولی باور کن عمدی نیست.....من واقعا بهت نیاز دارم.....موضوع من و تو یک دوستی ساده نیست...سکس نیست....واقعا اینا نیست....من لب تر کنم براحتی میتونم نیاز جنسیمو براورده کنم......ولی تو تنها کسی هستی که نیازهای روحی منو در کنار جسمم میفهمی و تامین میکنی.....تو برام خیلی با ارزشی ..میفهمی؟؟؟؟؟ متوجه میشی منظورمو؟؟؟؟؟
خودم : متاسفانه میفهمم......
دینگ دینگ : شب گوشیتو سایلنت نباشه....تلفن میکنم....و میخوام در دسترس باشی.....
خودم: داری به من دستور میدی؟
دینگ دینگ : بهتر اسمشو بگذاری درخواست....ولی میشه بهش دستور هم گفت ....فعلا
گیجم.....
گیجمممممممممم
دوستم داره؟؟؟؟؟
دوستم نداره؟؟؟؟؟؟؟؟
دوستم داره؟؟؟؟؟؟؟؟
دوستم نداره؟؟؟؟؟؟؟؟
کجای این رابطه گیر داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا از یکی شدن با من میترسه....در حالیکه ما یکی هستیم.....چرا؟
هزار سالللللللللللللللللللل از خودم فاصله دارمممممم

قسمت 24 : گاهی خوب .گاهی بد .....

قسمت 24 : گاهی خوب ...گاهی بد
به نظر میرسید دوستی ما دو تا شروع دوباره روابط خانوادگی رو رقم زده......رفت و آمدها دوباره زنده شد.....ولی برای خودمون....هنوز گیج بودیم.....
صدای مادرش : میدونی....اون خیلی پسر مهربونیه...و بسیار حساس...فقط اینا رو نشون نمیده...ظاهرشو همیشه سرد و بیتفاوت نشون میده....گولشو نخور......
میخندم : اوم...نمیدونم..مهربونیش که بله مهربون.....
مادرش: دوستش داری؟
خودم: آآآ ......خوب معلومه...اگر نداشتم که باهاش وارد رابطه نمیشدم.....
مادرش: نه میدونم.....منظورم یک دوست داشتن خیلی عمیق و خاص......
خودم: هوم....بهش نمیخوام فکر کنم.......اونم دلش نمیخواد من زیاد از اندازه درگیرش باشم....هر دوتامون ترجیح میدیم یک دوستی نرمال باشه تا دیوانه کننده
مادرش: بعد از مرال...دیگه هیچ دختریو بهم معرفی نکرد...همش نگران بودم که دیگه نخواد خانواده ای داشته باشه...شاید فکر کنی من عجب مادر خودخواهیم....یا شاید برات از من یک دیو ساخته باشه.....ولی ....من واقعا دلم خوشحال بودنشو میخواد.....اگر بهش سخت میگیرم واسه همینه......
خودم: نه....اون شما رو دوست داره.بهتون احترام میزاره.....
مادرش: اوووووو.......عزیزم......میدونم احساسش به من چیه...همیشه فکر میکنه من به عنوان مادر براش کم کاری کردم........میدونی هیچ وقت رابطمون اونطور که باید پیش نرفت.....کلا پسر سخت و کله شقیه.....نمیشه بهش نفوذ کرد...به عنوان مادرش واقعا برام اینکار سخت بوده.....برعکس برادرش که خیلی منعطف و نرم و روان برخورد میکنه.......
خودم: سخت نگیرید..اینطورا هم نیست......
مادرش : نمیدونی چقدر خیالمو راحت کردی...از اینکه تو دوستشی ....تو رو پیدا کرده...عزیزم..........
بغلم کرد دوباره......این خانواده منو چلوندن...آبلمبو شدم.......
صدای مادرش : وقتی مهاجرت اجباری پیش امد ....شما دو تا فرصت نکردید از هم خداحافظی کنید...تا مدتها گریه میکرد......خیلی زیاد....یکی از عروسکهات جا مونده بود خونه ما...اونو با خودش برداشته بود...شبها با اون میخوابید....بعدش که به نبودت عادت کرد تو خودش فرو رفت.....با هیچ کس دوست نمیشد...کلا منزوی شد...
خودم: خوب براش سخت بوده حتما...
مادرش: بیش از اندازه به تو وابسته بود....وقتی مرال رو پیدا کرد....و ازش خوشش امد.....من و پدرش اصلا مخالفتی نکردیم.....یعنی من یکم گفتم زودو باید رو درسش متمرکز باشه....ولی یهو گفت میخوان ازدواج کنن.....خوب من یک جورایی گفتم که از دنیاش اومد بیرون....خوشحال شدم .....و خودمون همه جوره حمایتشون کردیم......
خودم: خوش به حالشون......شما خیلی خوبید.....
مادرش: نه....اشتباه کردیم..فکر نمیکردم هیچ وقت باهم به بن بست برسن....من مرال رو خیلی دوست دارم...میدونی دختر بسیار شایسته و خوبیه....هنرمند و زیبا و باهوش...از سر پسر من هم زیاد بود....هنوزم که هنوز یادم میافته چطور از هم جدا شدن دلم میگیره....من منتظر این بودم که یک نوه داشته باشم....
یک جورایی خندم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم هیچ واکنشی نشون ندادم
صدای مادرش: میدونی بدترین بخشش چیه؟
خودم: نه.....چیه؟
مادرش: هیچ اختلافی نداشتن....هیچی...نه خیانتی....نه مشکل حادی....نه دعوا.هیچچچچچ......خیلی شیک امدن تو مجلس بزرگان گفتن ما دیگه نمیتونیم ادامه بدیم....هنوز یادم میافته عصبی میشم....هنوزم خیلی باهم خوبن.....2 تا دوست خیلی خوبن......ببینم به تو درباره طلاقش توضیحی نداده؟
خودم: نه....
مادرش : عزیزم...با تو خیلی ندار...من مطمئنم ازش بپرسی برات میگه....
خودم: چرا باید بپرسم....خوب جدا شدن تموم شده رفته...دیگه چه اهمیتی داره دلیلش
مادرش: عزیزم....مهمه....برای من مهمه....اگر مرال دختر خوبی نبود یا ایرادی داشت.....من مشکلی با این قضیه نداشتم...حتی اگر پسر خودم عیب و ایرادی داشت بهشون حق میدادم.....ولی جدا شدن اینطوری...خیلی ناجوره...خیلی...هنوز نمیتونم هضمش کنم....هفته پیش سر زده رفتم آپارتمانش....با مرال نشسته بودن تخته میزدن....اونا هنوز دوستای خوبین با هم........
صورتم داغ شد...حس کردم دارم خفه میشم.....
یکهو مادرش به خودش اومد که چه حرفی زده گفت: وای عزیزم.....نه...خوب اونا دوستای عادین..وای من چه خرفت شدم....این چه حرفی بود من زدم/؟
نگاه مادرش کاملا خونسرد بود....و تظاهر از لحنش میبارید......تو اون لحظه یک موجود بدجنسو دیدم که از عمد میخواست نیششو فرو کنه.....تازه یاد حرف شازده افتادم...
خودم: نه....نه....مهم نیست....این نوشیدنی زیادی داغ بود...زبونم سوخت....وگرنه مرال که از دوستان قدیمیشه....برام گفته که چقدر روزای خوبی باهم داشتن و الان دوستان خوبین.....اوم...مرال هم که دوست پسر خوش هیکلی داره.....پسر خوبیه به نظرم.......دیگه این دوتا میخوان زندگی خودشونو داشته باشن
قیافه مادرش درهم شد انگاری تیرش به سنگ خورده باشه گفت : اوم.....تو دوست پسرشو دیدی؟ به نظر من مرال داره اشتباه میکنه......اون پسر لیاقتشو نداره...ادم چندشش نمیشه بهش نگاه میکنه.......
خودم: ببخشید....میتونم یک سوالی ازتون بپرسم؟
مادرش: بپرس جونم.....
خودم: شما هنوز فکر میکنید این دوتا ممکنه به هم برگردن؟ یا دلتون میخواد برگردن؟
مادرش رنگ به رنگ شد صداش : اوممممم.....نه.....نه....کاش به خواستن من بود.....میدونی عزیزم.....این دوتا هنوز همدیگرو دوست دارن....دیر یا زود میفهمن چه اشتباهی کردن...
یکم سکوت......بلند شد رفت یکم شیرینی اورد و دستشو گذاشت روی لوپم و گفت : تو برام خیلی عزیزی....من ازدواجمو مدیون مادر و پدرت هستم....برای همین اصلا دلم نمیخواد تو اسیبی ببینی .اونم از جانب پسر من....نمیخوام وسط این دوتا بیافتی....اینا اصلا باهم هیچ وقت بحث یا جدلی نداشتن...تو اوج رابطشون جدا شدن اونم به خاطر تنوع...هر هفته باهمن....با هم پیست اسکی میرن.....خرید میرن.....و ظاهرا هر کدام وارد روابط جدیدی شدن......3 ساله مرال با اون پسر غول بیابونی......ادم حالش بد میشه یارو رو میبینه......ولی چطور با داشتن همچین دوستی هنوز ازدواج نکرده؟؟؟؟؟؟؟ چطور میاد خونه پسر من هنوز؟ عزیزممممممممم.......تو یک جورایی دختر منی.....نمیخوام بیخودی وقت خودتو تلف پسر من بکنی....که بعدش به خودت بیایی ببینی این دوتا باهمن.....
نفسم تنگ شد.....حس کردم منو گذاشتن لای دستگاه منگنه....
از خودم میپرسم : چرا این حرفای لعنتیو داره به من میزنه.....؟ هدفش چیه؟ یعنی اینقدر مرال رو دوست داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی هنوز دلش عروس خودشو میخواد؟؟؟؟؟؟؟
به زور جلوی خودمو گرفتم حرفی نزنم.....و مادرش همینطور ادامه داد و داد و داد.....
سر میز ناهار همه گرد اومدیم....پدر و مادر و برادرش....دایی جان و خودش و من....نا نا هم گیج ویج هی میرفت و میامد......پیرزن بینوا یکم مریض احوال بود و مشاعرش گهگاهی درست کار نمیکرد.....
شازده بلند شد نا نا رو تو بغل گرفت و باهاش عبری صحبت کرد و اروم اورد نشوندش کنار خودش ...یکم که گذشت نا نا برگشت سمتش و گفت : مرال رو نیاوردی؟؟؟؟؟
حس کردم دارن منو میکشن سمت سقف.....انگار یک طناب دور گردنم انداخته باشن....غذا کوفتم شد...چنگال تو دستم چرخید.....
صدای شازده : دفعه دیگه میارمش نا نا....نگاه کن...این بار پوم پوم رو اوردم....ببین...
نا نا نگاهم کرد و بعد با هیجان گفت : نرگس بانو خوبی جونم؟؟؟ دخترت کوشش؟
قشنگ معلوم بود منو دوست داره.....ولی حواسش یکم قر و قاط میزد......منو مادرم میدید....دیشب بهتر منو شناخت.حواسش جمع تر بود.....
حس کردم مادرش منتظر...هی این دست اون دست میکرد....صدای شازده : مامان قرار کسی بیاد؟
صداش : هوم؟؟؟ اره .قرار بود...ولی خوب انگار دیگه نمیان.....
حرفا تیکه تیکه و تلگرامی بود...پدرش سعی داشت خاطرات خوب کودکیو زنده کنه...ولی دیگه برای من جذاب و خوب نبودن...شازده دوبار زد به دندم...و من به زور لقمه ها رو فرو میدادم.....با چشم داشت ازم میپرسید چی شده؟ ولی من چی میتونستم بهش بگم؟؟؟؟؟
با صدای زنگ باغ همه چرخیدن.....مادرش مثل فنر از جاش پرید...که وای امدن....برگشت سمت خانم کارگری که هی میرفت و میامد گفت چند تا بشقاب اضافه کن....زود باش......
صدای احوالپرسی و خنده از تو سالن.....
قاشق از دست شازده رها شد ....با لحن تندی به مامانش گفت : چیکار کردی؟
صدای مادرش: بهتره خونسرد باشی عزیزم....کاری که باید رو کردم.....
گیج شده بودم......نمیدونستم چی شده.....صدای شازده : پاشو.ما میریم......
خودم مونده بودم چی بگم که مادرش گفت : هیچ کجا نمیرید.....بشین دخترم.....
کم مونده بود شازده داد بزنه.مشتشو کوبید روی میز.....
دیگه مهمونا امدن داخل...دیر شد برای هر اقدامی......
برگشتم....این دیگه از ظرفیت من زیادی بود....مرال و خواهرش ....هر دوتاشونو از روی عکسایی که ازشون دیده بودم شناختم.....مرال با مرالی که تو مهمانی چند سال پیش دیده بودم خیلی فرق داشت.....خیلی....قبلا مو مشکی بود و بسیار برازنده و زیبا .....اما الان.....
خنده و جیغ و احوالپرسی...صدای مادرش : عزیزم خوش امدید.چرا دیر کردی جونم؟؟؟؟؟؟؟
صدای خنده و شیطنت مرال : ماشین پنچر شد...ما هم هی منتظر یکی بیاد درستش کنه.....وای.کم مونده بود خودم دست به کار بشم...مندی تلفن کرد امداد خودرو.......
ساپورت گل گلی با کفشای نایک و پلیور سفید رنگ....موهای بور شده و لبهای پروتز و بینی عملی....ازون تیپ دخترای پلاستیک امروزی...هر دوتاشون ......حال بهم زن....لوس و پر افاده .....خواهرش تقریبا خودشو تو بغل داداش شازده ول کرد و رو پاش نشست.....مرال خیلی گرم با شازده روبوسی کرد.....من شادیو تو صورت شازده دیدم....صمیمیت....و اون حس نزدیکی.....چیزی که دیدم هیچ وقت موقع دیدن من تو چشماش ندیده بودم......حتی نتونست جلوی من تظاهر کنه.......
مرال با هیجان با من دست داد و مادر شازده منو بهش پوم پوم معرفی کرد...همون دوست قدیمی پسرش....و اینکه تازه پیدام کردن و خیلی خوشحالن......
مرال با گرمی منو بغل کرد......حتی منو نمیشناخت.....من دوست پسرشو میشناختم و او دوست دختر شوهر سابقشو نمیشناخت......حس خفگی و استیصال و عذاب باهم بهم هجوم اورده بود.....به زور خودمو نگاه داشته بودم...من کجا.اینا کجا......
یک ریز حرف میزد.....خیلی پر انرژی .خیلی شاد......خیلی با انگیزه.....از همه چیز و همه جا......با مادر و پدر شازده بیش از اندازه یکی بود....بهشون میگفت مامان بابا....دایی جان خیلی باهاش کل انداخت که چرا دیشب تو مهمونی نبودی؟ چرا نیامدی؟ جات خالی......
و صداش : رفته بودیم ویلای یکی از بچه ها...وای دایی جون خیلی دلم میخواست بودم....ولی دوستم حالش خیلی بد بود......باید میرفتم اونجا......
حرفاشون تو گوشم چرند و پرند میامد.....اصلا متمرکز نبودم....غذا جلوم موج میزد......وجود من اونجا کاملا اضافی بود.....وقتی به زبون خودشون حرف میزدن من دلم مرگ میخواست....لحظات سنگین.....سخت.....دیر میگذشت....
اینقدر با اشتها غذا میخورد انگار از قحطی امده......
شازده باهاش شوخی میکرد...بهش تیکه مینداخت....و اونم به شازده..انگار دو تا دوست قدیمی.....
یکهو برگشت سمت من و گفت : پس شما پوم پوم.. را را هستید......
خدای من.....پس اسم را را اسم شازده بود.....زیر عکساش بارها خونده بودم.....زیر پستای اینستا......پس را را ....جناب دوست پسر من بود.....مرده شور جفتتونو ببرن که همه رو به اسم رمز و مخفف صدا میکنید.....واسه همه اسم میزارید.....
نمیتونستم تظاهر کنم که خوشحالم از حضور در اونجا...احساس غربت میکردم شدید....
خودم: بله....
شازده دستشو اروم گذاشت روی پام و فشار داد.....برگشتم نگاهش کردم..به روم لبخند زد و گفت : عزیزم ازینا بخور..خیلی خوشمزن.....
حمایتشو دریافت کردم....چیزی که باید و ضروری بود.....دستمو بردم کنار دستش.....گره خوردن بهم....محکم دستمو فشار داد.....و نگاه داشت....با دست چپ تیکه های گوشتو میگذاشتم تو دهانم...مزه اب میداد....هیچی نمیفهمیدم.....
صدای مرال تو گوشم مثل صدای زنگوله بود....زنگوله بز بزی...توطویله.....بز بزی شیطونترین بود تو گله.....زنگوله بهش بسته بودن که اینور اونور میره گم نشه...پیداش کنن...همیشه هم در حال بدو بدو....زنگولش تکون میخورد.....حالا مرال مثل بز بزی......یک لحظه اروم نمیگرفت....کل مجلسشو تو دستش داشت.....ناخنهای کاشته بسیار شیکش.....دستای بسیار جوونش.....خیلی به سنش میخورد 23 ..25 سال بود...اصلا گذر عمر روی صورتش زخمی نگذاشته بود....یک دختر مرفه بدون درد.....همونی که همیشه دیده بودم و دربارش شنیده بودم.خواهرش از خودش لوس تر و شیطون تر....زنانه تر....روی پاهای پرهام جا خوش کرده بود و حتی لقمه دهان هم میگذاشتند....حرکاتشون جلف و مسخره بود....پرهام دوست دختر نداشت.....و من دیشب شاهد مستیش بودم کنار دختران فامیل...ولی با هیچ کدامشون حتی تو مستی اینطوری شوخی نکرده بود.....رابطش با ماندانا یا همون مندی زیادی نزدیک بود.....
دنیای من از دنیای این خانواده هزار سال فاصله داشت.....به دستای خودم نگاه کردم....ناخنهای بلند خودم..که با یک دیزاین ساده لاک زده شده بود....دستای من دستای یک دختر جوون نبودن.....دستای یک دختر کاری و زحمت کش بود که تو تمام این سالها برای حفظ موقعیت و برگردوندن اعتبار خانواده تلاش کرده بود....
نفس عمیق کشیدم..دستمو فشار داد و اورد بالا روی میز.....و بوسید.....
صحنه بوسیدن از چشمای تیزبین مرال مخفی نموند....برای یک ثانیه صداش قطع شد...خیره جفت به جفتمون و بعد گفت : شما دوتا کی همدیگرو پیدا کردید؟ چطوری؟
چه زود دوباره صمیمی شدید......
کاملا معلوم بود گیج شده.....همون لحظه فهمیدم این خواست مادر شازده هست برگشتن این دوتا کنار هم.......ولی شازده؟؟؟؟؟ نمیدونم....نمیدونم.....
صدای شازده : خیلی وقته.....فقط از دیشب فهمیدیم که پوم پومه.....
جیغ مرال......
چشمام گرد شد....این دختر دیوانس.....
صداش : تو .....تو ......شوخی میکنی.......تو که آنی نیستی.....هستی؟؟؟؟؟
گیج شدم....این اسم رو فقط و فقط شازده به من میگفت...این اسم سالها بود از خاطرم پاک شده بود و گهگاهی فقط و فقط شازده تو گوشم زمزمه میکرد و حالا میدیدم مرال به حراجش گذاشته......او منو میشناخت.....
صدای شازده : اره پس فکر کردی کی میخواد باشه؟؟؟؟
مرال : عزیزممممم.....وای....تو چقدر نمکدونی....
خودم: ممنون جونم البته نه به اندازه شما....
خندید.....و خیلی گرم گفت : وای......خیلی عجیب.اینهمه سال همدیگرو میشناختید و واقعا نمیدونستید دوستای بچگی هستید؟؟؟؟
صدای مادر جان : یکی تعریف کنه ما هم بفهمیم.....آنی کیه؟ عزیزم بچه ها همش 6 ماه باهم دوست شدن.....
صدای خنده مرال : مامان...عزیزم....6 ماه.؟؟؟؟ ببینم شما دو تا گفتید 6 ماه باهم دوست شدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صدای شازده: دروغ هم نیست....ما 6 ماهه همدیگرو دیدیم و رابطمونو جدی شروع کردیم....
صدای خنده مرال ....قهقهه میزد ......
مامان شازده خیره شد به جفتمون....
مرال جوری داشت داستانو میچرخوند که مادر شازده مشکوک و بدبین بهمون نگاه کرد.....
شازده : مرال بپا خفه نشی....
مرال : پس دوست دختر مرموز و جذابت آنی خودمون بود....چرا بهم نگفتی؟ حالا هم که پوم پوم از اب درومده....وای میشه از روش فیلم ساخت.....انگار ابر و خورشید و فلک در کارند تا شما دو تا رو بیشتر بهم قالب کنن....
صدای شازده : نیازی نیست دنیا کاری کنه....ما با هم خوشیم عزیزم..در ضمن اینقدر که سامی مرموز بود آنی نبود...سامی چرا نیامد؟ میگفتی بیاد.خوش میگذشت.....
صدای مامان شازده : شما چند وقته همو میشناسید؟؟؟؟؟
شازده: مامان مگه مهمه ؟
مامانش : اره ....خیلی.....
مرال خودشو انداخت وسط و گفت : به گمونم از سال 84.....شایدم 83 ..اره عزیزم؟؟؟؟ اوه....مامان این دوستی ریشش خیلی قدیمیه....دیگه قطور شده...وای جونم.....
نفسم تنگ شد.مرال همه چیزو میدونست؟؟؟؟؟؟
مامان خانم عصبی شد...برگشت سمت جفتمون....نگاه خصمانش .....
خواستم حرفی بزنم که شازده گفت: مامان....اینطوری نگاه نکن...مرال خودت میخوای توضیح بدی یا من بگم؟؟؟؟
صدای مرال : اوف...مامان....البته سوتفاهم نشه....این دوتا دوستان نتی بودن....وبلاگ نویسی....و بعدش هم شریکای تجاری شدن از راه دور....همچین دوستی خاصی نبود....ولی خوب را را خیلی خیلی آنی رو دوست میداشت همیشه.....
زهرشو ریخت.....
مامان شازده دیگه داشت با چشماش .چشمای منو درمیاورد....
مونده بودم وسطشون....آش نخورده و دهان سوخته....
شازده: مرال...عزیزم....شما درست میگی...من انی رو همیشه دوست داشتم....خیلی برام عزیز...و خیلی خوشحالم که باهاش شروع کردم و الان که فهمیدم پوم پومه...یک جورایی همونی شد که باید..راستی ..با سامی از کی اشنا شدی؟ سال 82؟؟؟؟؟
مرال تقریبا خفه شد..لبخند روی لبهاش خشکید....
مامان شازده با تعجب برگشت سمت مرال.....
مرال به زور لبخندی زد و گفت: اوم...خوب....مامان رارا خوب گفت....دوستیای همینطوری بود....من و سامی هم همون وقتا تو اطریش اشنا شدیم...تو یک نمایشگاه....خود رارا هم بود....اره....ریشه دوستی ما هم قدیمی شده....
من.....پدر شازده....دایی جان....پرهام...همگی کم مونده بود بپوکیم از خنده....
صدای پدر جان: بچه ها...غذاتونو بخورید...خانم بهتر نیست از شخم زدن گذشته دست برداری.مرال عزیزم....دفعه دیگه سامی رو بیار.....
ته دلم اروم گرفت...شازده کاری که باید میکرد رو کرد.....
پرهام نتونست جلوی خودشو بگیره....و حتی مندی.هر دوتاشون به قهقهه و شوخی و خنده....صدای پرهام بریم راند دوم....فعلا به گمونم مساوی شدید...
صدای مرال : پرهام خفه میشی یا بگم مندی خفت کنه؟
صدای خنده جفتشون.....
بحث و گفتگو ها تبدیل شد به جوک و شوخی..... من وسط یکی از مدرن ترین ارتباطات جهانی گیر افتاده بودم.عروس سابق با خواهرش امده بودن و همچنان بخشی از خانواده بودن....تازه یک جورایی خانواده طرف اونا بود ...انگار شازده گناه کبیره مرتکب شده باشه.....با غذام بازی میکردم.کاش زودتر برمیگشتیم...کلی خوشی صبح تا حالا به دهانم زهر شده بود..زخمایی که مادرش زده بود بدجور جاش درد میکرد...
دوستشون نداشتم.....اصلا دلم نمیخواست بمونم تو جمعشون....احساس میکردم همه ابراز علاقشون بهم به عنوان یک دوست قدیمی خانوادگی متظاهرانه ودروغین...چطور دلش میامد اینطوری دلمو بشکنه و عروس سابقشو بیاره بنشونه جلوم....در حالیکه میدونست من با پسرش خیلی خیلی نزدیکتر از این حرفا هستم.....
بلاخره ناهار تموم شد.....تو مبلای راحتی فرو رفته بودیم.....هر کسی از هر دری صحبت میکرد....مرا ل امد سمتم....خدا به دادم برسه.شازده کو؟؟؟؟؟
میخواستم بلند شم بزنم به چاک که مرال نشست روی دسته مبل و گفت : مزاحمم؟
خودم زور زورکی لبخند زدم و گفتم : نه خواهش میکنم.....
نگاهش کاملا نگاه از بالا به پایین بود....میتونستم ببینم داره لباسهامو قیمت گذاری میکنه..کفشمو چک میکنه...یا ارایشمو با ارایش خودش مقایسه میکنه.....
میدونستم از خانواده ثروتمندیه...خیلی ثروتمند...لباسهای اصلش احتمالا همگی از فروشگاههای معتبر تو لندن و پاریس خریداری شده بودن.....
با صدای پر از ناز و عشوه گفت : اینهمه سال پس کجا بودی؟ جدی جدی 6 ماهه با هم هستید؟....
نشست روی مبل کناری .حالا یکم ارمتر گفت: هیچ میدونستی منم یکی از طرفدارهای وبلاگت بودم؟؟؟؟؟ منم میخوندمت....
نگاهش کردم.....جوابی نداشتم بهش بدم .....
ادامه داد : یادمه یکبارم تو یک مهمونی همو دیدیم....مهمونی خانواده صولتی...اره؟؟؟؟ با دوست پسرت بودی.....دکتر صداقت؟؟؟ اوهوم؟ دوست پسر گردن کلفتی داشتی.....چی شد ؟ خیلی ها شما رو مثال میزدن..میگفتن بزودی ازدواج میکنید.....
بازم سکوت کردم.....
صداش: چی شد پس ؟
خودم: نشد ...
خندید و گفت : مختصر مفید جواب میدی....
لبخند زدم ....
صداش : هوم...حیف.بهم میامدید...
با خودم فکر میکنم این دختر دقیقا دنبال چیه؟؟؟؟؟
صدای مادر شازده : دکتر صداقت خودمون؟؟؟؟؟
شوک شدم....مادرش داشت گوش میداد؟
صدای مرال : اره....
صدای مادرش : عزیزم.جدی جدی با دکتر صداقت نامزد بودی؟
خودم: آآآآآ .....نه دوست بودیم....یک مدتی.....
صدای مرال : عزیزم....تو اون مجلس حلقه دستتون بود....
نفسم تنگ شد...دختر عوضی منفور بدجنس خبیثثثثثثثثث......
خودم: یک مدت خیلی کوتاه.....بعد باهم به توافق نرسیدیم.....مثل شما دوتا...که الان دوستید.....رابطه همینه.....یک روز خوش و روز دیگر ناخوش....
صدای مادرش: وای دکتر صداقت سهام دار بیمارستان خاتم نیست؟؟؟؟ عزیزم....چطور باهم به توافق نرسیدید؟ اون که خیلی پسر متشخص و خوبیه....از خانواده بسیار اصیل.....اگر انقلاب نمیشد مادرش یکی از وزرای کشور میشد.....اینا چند نسلشون درباری بودن....وای چه موقعیتیو از دست دادی......
نفسم تنگ شد.....هاج و واج نگاهش کردم.....
صدای مرال : مامان هنوزم ازدواج نکرده...یکی از بچه ها میگفت بعد از اینکه نامزدیش بهم خورد به کل با هیچ کسی دیگه جفت نخورده.....تو رو میگفتن عزیزم.....انگاری بدجوری اقای دکتر میخواستت....خوب .اینهمه سال باهم بودید.....خیلی راحت میگی با هم به توافق نرسیدید.....
کلافه شده بودم...دوتاشون منو محاصره کرده بودن و چرند میگفتن بدون دونستن حقایق.....
خودم : خوب زندگی همینه....چی باید بگم؟؟؟؟ به قول قدیمیا قسمت نبود....
صدای مادر : ای جان ...ببینم جناب سرهنگ اونزمان تو قید حیات بودن؟
خودم حسابی خسته ازین بحثا : بله و به شدت از تصمیم من حمایت و پشتیبانی کردن.....
صدای مادر جان: خوب البته بایدم حمایت میکرده...تو دخترشی.....ولی عزیزم...ببین من الان چرا سر بچه ها حرص میخورم.....ببین این دو تا رو ...سر هیچی گفتن میخوان جدا بشن....ولی همدیگرو خیلی دوست دارن....یک روز عقلشون میاد سر جاش.....
صدای خنده مرال : مامان حرفا میزنیا.....رارا بشنوه دیگه نمیاد اینجاها ...
صدای مادر خانم: بزار بشنوه...بیخود میکنه.....تو هم اون سامی رو بزار کنار....چیه غول بیابونی.....
صدای خنده مرال : وای نگو مامان.خیلی پسر خوبیه.....واسه من جونشم میده.....
خودم: اره گناه داره...بیچاره روی دستش اسم شما رو هم که خالکوبی کرده...حتما خیلی روت حساب میکنه..
مرال رنگ به رنگ برگشت سمتم و گفت تو میشناسیش؟
خندیدم و گفتم اره....تو چند تا مهمونی دیدمش.....پسر خوبیه....از خانواده خوبیه...اتفاقا پدر بزرگ سامی هم درباری بوده...مگه نه؟ الان هم تو سیستمن....گردناشون کلفتتر هم شده.....
این با تاکید گفتم.....دوزاری مرال افتاد و گفت : خوب اره...سامی اوضاش خیلی خوبه...پسر با لیاقتیه...حالا تا ببینم چی میشه....
مادر خانم یکم مهربون نگاهم کرد و یهو جدی پرسید چرا با دکتر به توافق نرسیدی؟ اصلا چند وقت با هم بودید؟
خیلی سوالشو خاص پرسید و هیچ اثری از خباثت و بدجنسیش نبود....
خودم: 5 سال...و خوب.....یکم داستانش طولانی.....
صدای مادر خانم: ما وقتمون بسیار.....بگو جون دل...میخوام بدونم چی باعث شده بعد از 5 سال یک همچین ادم پر پر پیمونه ای رو بگذاری کنار.....این دو تا که منو دیوانه کردن و اخرش یک دلیل درست و درمون ندادن....امیدوارم تو دلیلت خوب و موجه باشه.....
دیدم هر چی بخوام بپیچونم نمیشه.....خیلی خونسرد و با ارامش گفتم : خلاصش میکنم ....یک روز سرزده رفتم اپارتمانش...کلید داشتم....رفتم داخل و ایشون یک جلسه خصوصی داشتن با یکی از همکارانشون تو تخت خوابمون.....
جفت خانوما با چشمای گشاد و حالت گیج نگاهم کردن.....
خودم: به گمونم دلیلم موجه بود .نه؟
صدای مرال : پس راست میگفتن که دکتر گند زده.....ای وای.....
صدای مادر جون : وای عزیزم....چی کشیدی.....جان جان.....
دوباره امد بغلم کرد.....من دلم نخواد یکی اینقدر منو بچلونه کیو باید ببینم؟؟؟؟؟
هر چند حس خوبی بود خیلی مادرانه بغلم کرد....با اینکه زن بدجنسیه و خیلی وقتا نیش میزنه ...در کل حس مادرانه خاصی داره....دروغ چرا...اون لحظه دلم میخواست ولم نکنه.....یادمه وقتی دکتر اون بلا رو سرم اورد.....هیچ کسی نبود بغلم کنه...هیچ کسی نبود دلداریم بده.....تنها و خیلی تنها ساعتها وسط خیابانها قدم میزدم ...و به پدرم جرات نداشتم بگم چی دیدم......فقط گفتم باهاش تفاهم ندارم.....حلقه رو پس فرستادیم.....
صدای مادر خانم: پدرت کاری نکردن؟؟؟؟؟ جناب سرهنگی که من میشناختم راحت رد نمیشد از این قضیه.....
خودم: بابا هیچ وقت نفهمیدن....هیچ کسی نفهمید.....اگر میگفتم اتفاقات بدی میافتاد....خانواده ها خیلی بهم گره خورده بودن....چند تا وصلت و شراکت و دوستی.....اصلا درست نبود.....فقط گفتم تفاهم نداریم و مرتب بحثمون میشه.....
حتی مرال جیغش درومد : باید میگفتی...میگذاشتی پدرشو دربیارن....مردک بیلیاقت...
صدای مادر خانم: نه....کار عاقلانه ای کرده....مرال جون تو جناب سرهنگ رو نمیشناختی....لب تر میکرد میتونست بده گردن دکترو بشکنن...دختر خوشگلم..چی کشیدی...چطور دکتر به خودش اجازه داد اینکارو بکنه؟ چطور جراتشو کرد؟؟؟؟ اونم با تو؟؟؟؟؟
سکوت کردم و خودمو لوس تو بغلش فشار دادم..جام خوب بود اون لحظه.....
گوشی مرال ویبره رفت .هیچان زده از جاش پرید : جووون...باغ لواسونم.....
و بلند شد رفت اونور که راحت بحرفه.....کلی قربون صدقه.....قشنگ معلوم بود سامی....
مادر خانم بلند گفت : به سامی بگو اگر میخواد بیادش......
برگشتم خیره نگاهش کردم....هاج و واج .....یعنی چی؟ اون که مرال رو هنوز میخوادش.....
اصلا درکشون نمیکنم.....گاهی سردن.گاهی بدجنس...گاهی گرمن....گاهی دوست.....گاهی دشمن....کلا زیادی پست مدرنن....
یکم خوبن...یکم بد....

قسمت 23: سایه روشن...

قسمت 23:سایه روشن
صدای آهنگ گیتار...از خواب بیدارم کرد....خودم بد بیراه میگم به خودم که این چه زنگیه انتخاب کردم.......بیشتر شبیه عاشقانه های مکزیکی میمونه......
: بله بفرمایید.....
_ سلام دختر خوشگلم....بیدارت کردم؟؟؟
برای یک ثانیه مخم هنگ کرد.....و بعد از نو روشن شد......خدای من.چه صبح عجیبی......تو تخت جا به جا میشم.....کنارم شازده خوابیده.....
یواشکی بلند میشم و از اتاق میزنم بیرون......
: صبح شما هم بخیر....
ساعتو نگاه میکنم....9 صبح.......
_ ببخش این موقع بیدارت کردم میخواستم مطمئن بشم امروز هم میمونی تهران....
: خوب...راستش....من شب بلیطمه.....باید برگردم....
_ نه..نه....حتی فکرشم نکن....تازه پیدات کردم....چند روزی مهمون منی.....راستی امروز ظهر ناهار دوتاتون بیاین باغ.....
: فداتون بشم....عزیز دلید شما ولی باید برگردم....شنبه باید یک سری برم دانشگاه..شرکت....کارگاه..کلی کارام مونده....
_ با من چونه نزن خوشگل خانم...میتونی کارهاتو جا به جا کنی.....ظهر منتظرتونم.....دیر نکنیدا.....
تا خواستم بگم نه...خداحافظی کرد...تماس قطع شد......
سرگیجه دارم.احساس ضعف میکنم....انگار یک زخم بسیار عمیق قدیمی یهویی ترمیم شده رفته.....از جهتی ادمی به خاطرش شاده...از طرفی گیجه که چی شده....از طرفی غمگین....شاید دلش برای زخم قدیمی و اون حس نا ارومی تنگ شده....
برمیگردم تو اتاق ...هنوز دلم خواب میخواد......
شیرجه میرم تو بغلش.....چشماشو باز میکنه : جوننننننن
خودم: خوبی؟
چشماشو میبنده و باز میکنه و میگه : یکم سرم درد میکنه.....قابل تحمل .......
میشینم روی کمرش.......ماساژش میدم......نمیدونم چرا......با اینکه هنوز دلم خواب میخواست کل بدنشو روغن مالی کردم و حسابی ورز دادم......خیلی حرفه ای.....
میکوبم به پشتش و میگم : تا دوش بگیری برات قهوه درست میکنم سر حال بیایی....پاشو.....کلی کار مونده انجام بدیم.....
صداش : من تازه دلم میخواد بیشتر بخوابم......
یک لگد هم بهش میزنم.......
دادش : باشه.......دیکتاتور.....مطمئنی خودت نمیخوای بخوابی؟؟؟؟؟؟؟
وسایل صبحانه رو اماده میکنم.....خودم میرم سمت حمام......
هیچ کداممون دلمون نمیخواد درباره اتفاقات دیشب حرفی بزنیم....به چشمش نگاه نمیکنم.....اونم....هر دو داریم ازهم فرار میکنیم.......شاید از هم خجالت میکشیم.......
قهوشو با اشتها و میل نوشید......
خودم: بهتر شدی؟
خودش: عالیم.....زنده شدم......ببینم.....دیشب مست که نشدم ؟ هان؟ اصلا یادم نمیاد کی اومدیم خونه....یادمه تو ماشین بودیم.....بعدشو دیگه یادم نمیاد.....
خودم: اتفاق خاصی نیافتاد......رسیدیم خونه...و تو خوابیدی....همین.......
خودش: هوم....کاری نکردم؟ حرفی ؟ دری بری؟؟؟؟؟ چیزی که نگفتم..؟
خودم: چیز مهمی نگفتی.....یکم به خدا فحش دادی.یکم به دنیا...یکم به من.....همین.....چیز خاصی نبود......
خودش : آف.......من.من واقعا متاسفم...میدونی.......
خودم: مهم نیست.....بهش فکر نکن....خوب یکم زیاده روی کرده.....تازه هیچ وقتم همچین ادم مودبی نبودی که بگم اون روی دیگرتو تو مستی دیدم......حالت عادی و مستیت تقریبا یکیه....تلخ...تند... فقط یکم شدتت و سرعت گفتارت بیشتر شده بود......پس بیخیال......بهش فکر نکن........
خندش گرفت......خودم هم......
صداش : پوم پوم...
خودم: نگو.....
صداش : پوم پوممممممممممممممم
تقریبا تهشو خیلی کشید......
خودم: دلت درد میکنه ؟ کتک میخوای؟؟؟؟؟؟؟؟
صداش بلندترررررر : پوم پومممممممممممممممممممممممممممم.....
خودم: اصلا معنی این کوفتی که میگی چیه؟ پوم پوم؟ این دیگه چه اسمیه؟؟؟؟؟ حتی به اسم من نزدیکم نیست بگم اشتباه تلفظی .....منو چیچی میدیدی؟؟؟؟؟ لعنتی......تو مایه عذابی......
خندش : پومممممممممممم....پوممممممممممم......
خودم: درد......بنال ببینم چی میگی.....کم واسه من اسم اختراع کردی.اینم روش....اتفاقا این اولین اسمته......
خودش: همیشه برام پروانه میگرفتی.......
خودم: هوم؟؟؟؟؟؟؟پروانه؟؟؟؟؟؟
خودش: تو باغ ساعتها دنبال پرانه ها میدویدی....وقتی رو جایی مینشستن خیلی اروم میرفتی و بالهاشونو میگرفتی.....بعد میگذاشتی روی دست من.....یادت نیست؟؟؟؟؟؟؟؟
سعی کردم به خاطر بیارم.......ولی انگار پاک شده باشه....از اینکه مغزمو مجبور کرده بودم به بازیافت خاطرات داشتم عذاب میکشیدم......بخشی از کودکیمو خیلی وقت بود چال کرده بودم...حالا از دیشب تا حالا سر اون چاه لعنتی رو باز کرده بودم......خیلی چیزا داشت از جلو چشمام میگذشت.......
خودم: نه...یادم نمیاد......
خودش: چطور؟؟؟؟ باورم نمیشه.....غیر ممکنه......کفش دوزکا رو میگرفتی میانداختی تو قوطی کبریتای خالی....میگفتی سرما نخورن....اینجا خونشونه.....واسه پروانه ها خونه میساختی....میرفتی واسه کندوهای عسل ..چتر میساختی بارون نیاد روشون......
خندم گرفت : نه.چرت نگو...من اینکار ها رو نمیکردم......
خندید: میکردی.....خیلی هم خوب میکردی.....هنوزم میکنی.....تو مزرعه ..دیدم داشتی روی سوراخ مورچه ها رو با چوب و برگ چتر گذاشتی.....عین بچگیهامون....هنوز هم نگران بارونی........
یک لحظه هنگ کردم........میتونستم صداشو بشنوم.....
خودم: یادم نمیاد.......
صداش: داری بهش فکر میکنی.چشمات خندید.برق زد...یادت اومده ولی داری کتمان میکنی.......دروغگوی خوبی نیستی عزیزم.....
خودم: چرا بهم میگفتی پوم پوم؟؟؟؟؟
خودش : ..تو زبون ما به پروانه میگم پاووپاوو...
خودم: خوب چه ربطی داره؟
خودش: من نمیتونستم تلفظش کنم....کردمش پوم پوم.....یعنی پروانه......
هاج و واج نگاهش کردم.....خندم گرفت.....خیره شدم تو چشماش.......
خودم: الان ما باید باهم دعوا کنیم.......نشستیم دل قلوه میدیم.....
خودش: دلت میخواد دعوا کنیم؟
خودم: اره......
خودش : اونوقت چرا؟؟؟؟؟
خودم: چون تو یک عوضی پست فطرتی با کلی نقشه های مزخرف......
صدای غش غش خندش : کاش یکم..یکم سعی میکردی تظاهر کنی که خنگی.....
خودم: نه نمیشه....چطور دلت اومد اینکارو بکنی هان؟؟؟؟؟؟؟ نگفتی ممکنه من واقعا اسیب ببینم؟؟؟؟؟؟ دلم بشکنه؟؟؟؟؟ اگر پدرت منو نمیشناخت؟؟؟؟ لعنتی.....بعضی وقتا واقعا ازت بدم میاد......
اروم از جاش بلند شد و گفت : اولا تو دختر ضعیفی نیستی....دلت هم جنسش شیشه نشکن.....توش پیداست ....ولی اسیبی نمیبینه.....تازه حتی یک درصد هم فکر نمیکردم توی نامرد پوم پوم باشی......چطور باید تو رو ربط میدادم به خودمون؟؟؟؟؟ یک دختر غریبه شهرستانی از ناکجا اباد؟ اگرم کسی بخواد گلایه بکنه منم نه تو......دیشب فهمیدم هیچی ازت نمیدونم...هیچیییییییییییی
خودم: خوب خودت نخواستی......هیچ وقت نخواستی.....از عمد....میترسیدی دست و پای دلتو بگیرم......از عمد منو عین گوشت قربونی انداختی جلوی خانوادت.....مطمئن بودی اولین اخرین بار که وارد خانوادت میشم.میدونستی اینقدر خودخواه و نامهربون با من برخورد میکنن که عمرا به زندگی باهات فکر کنم.میخواستی دردسر کم کنی....در عین حال بهانه ای دستت میامد که هی مادر....من دوست دختر دارم...بهم گیر نده.....اگرم میخواست اصرار کنه چون از من خوشش نمیامد....باید مجبورت میکرد منو ول کنی....که اونوقت تظاهر میکردی عاشق منی.....پس مادرت مجبور میشد عقب بکشه....چون غالبا نمیخواست یک دختر مسلمون زاده از یک خانواده متوسط و شهرستانی رو وارد خانوادش کنه......هوم؟؟؟؟؟؟؟ کل نقشتو خوب تجزیه تحلیل کردم؟؟؟؟ من ساده.....فکر کردم واقعا خوشحالی از اینکه با منی.....میخوای رابطمونو قوی تر کنی.....ولی تو.....تو یک موجود خودخواه ترسویی که منو مثل ربات هایی که میسازی میخواستی کنترل کنی.....نه؟؟؟؟؟؟؟ فکر کردی اینقدر بدبخت و عاشقتم که اجازه بدم با غرورم بازی کنی؟؟؟؟؟ لهم کنی؟؟؟؟؟
صداش : حرفات تموم شد خانوم؟
خودم: اره.....خوب بگو..از خودت دفاع کن...با حرفای منطقی و قلمبه سلمبت مجابم کن دارم راه اشتباهو میرم.....که ادمها نمیتونن و نباید درگیر هم بشن......
از جام بلند شدم و رفتم سمت بار.....
صداش : این موقع صبح؟؟؟؟؟
خودم: برو به جهنم....میدونی....برگردم اصفهان ....دیگه منو نمیبینی.....تو لیاقت نداری....بیخودی دلمو بهت خوش کردم....از من یک ابزار ساختی واسه خودت؟؟؟؟؟
شیشه وودکا رو باز کردم خواستم سر بکشم که شیشه رو گرفت ...یکم بینمون تنش ایجاد شد..دستمو گرفت و پیچوند......دردم گرفت
جیغ کشیدم : وحشی...دستم.دستم......
منو با همون وضعیت برد روی راحتی و ول کرد و گفت : هر چی دلت خواست گفتی.....حرفای منم گوش بده...بعد برو هر جهنم دره ای که دلت میخواد.....
دیگه ازش نمیترسیدم.....از پسری که جلوم ایستاده بود نمیترسیدم......تو وجودش همون پسر بچه کوچولو رو میدیدم که شبها بدون پوم پوم نمیتوست بخوابه.....یا موفق میشدم.....یا برای همیشه از دستش میدادم......
صداش : خوب.اگر خیالت راحت میشه.اره....اگر تو لعنتی پوم پوم نبودی....100 سال سیاه مادرم باهات کنار نمیامد...نه تو میتونستی تحملش کنی....نه اون تو رو ....اره.....من میدونستم چه اتفاقی میافته...همه چیز داشت عالی پیش میرفت....و اینکه میگی تظاهر....اشتباه میکنی....من هیچ وقت تظاهر نمیکنم...حسم درباره تو بسیار قوی و واقعی.....من هر لحظه که با تو هستم حسم واقعی......و مادرم اینو تو چشمای من دید.....میدونستم دیگه هیچ وقت بهم گیر نمیده.....چون اخرین باری که بهم گیر داد با مرال ازدواج کردم.... و مادرم دیگه حاضر نیست یک اشتباه رو دو بار مرتکب بشه.....مخصوصا درباره تو ....چون عمرا نمیتونست با تو کنار بیاد.....هوم.....اگر دلت میخواد اسمشو بگذاری استفاده ابزاری....اره....من ازت استفاده کردم برای راحت شدن خیال خودم....برای ارامش خودم....و اصلا به خاطرش شرمنده یا پشیمون هم نیستم......چون تو هم بارها همین بلا رو سر من اوردی خانوم به ظاهر شریف......
خشم از صورتم زبانه کشید : چرت نگو
خندید و اروم رفت سر میز صبحانه و با طعنه گفت: حرف حق تلخ عزیزم.....نه؟؟؟؟؟ به نسبت من از تو بهترم.....دستکم همونی هستم که نشون میدم.....یک مزخرف عوضی پست ......ولی تو چی هستی؟؟؟؟؟؟ یک مار خوش خط و خال ؟؟؟؟
بالشو پرت کردم سمتش.....
جا خالی داد و گفت: عزیزم....میدونی وقتی وحشی میشی به شدت تحریک کننده میشی؟؟؟؟ بعید میدونم با یک بالش بتونیبه من اسیبی بزنی......
بدجور عصبانی شدم....برای یک لحظه خواستم برم حسابشو بگذارم کف دستش......ولی نیشخندش.....اون حالت خونسرد روی صورتش........
نفس عمیق کشیدم.....خیلی عمیق......
خودم: خوب...حرفاتو زدی؟؟؟؟؟ همین.....میخوای با این حرفا قانع بشم؟؟؟؟؟؟ باشه...تو ادم بهتر.....مرده شور خودتو و این ویژگیهای خوبتو باهم ببرنننننننننن
خندید......
خودم: خوب میشه لطف کنی بگی من کی ازت ابزار ساختم؟؟؟؟؟
خودش : عزیزم....فکر میکنی این بالا به جای مغز تو سرم کاه ریختن؟؟؟؟؟
یک لحظه از توصیفش خندم گرفت....کلمو به نشانه مثبت تکون دادم....
گفت: اوم...پشیمون میشی ازین جواب......ولی خوب......بزار ببینم......اهان.اخرین باری که من شدم دستمال کاغذی که باهاش اشکاتو پاک کنی کی بود؟؟؟؟؟ دقیقا شبی که با دوست پسر سابقت تموم کردی.....اها؟؟؟؟؟ میخوای بگی عاشق چشم ابروی نداشته من شدی؟؟؟؟ یکاره اومدی اینجا؟؟؟؟؟؟ اینقدر مستاصل و تنها شدی که دیگه کسی جز من برات نموند.........
میخواسم جوابشو بدم.....گفت :آ آ آ....هیچی نگو.....صدات در نیاد....خودتم میدونی چقدر درست میگم.... هوم....روزی که منو زورکی بردی باغ......چی گفتی : وای عزیزم استاد..استاد هم امده باغ...چقدر خوب.باهاش اشنا میشی......ببینم پشت گوشای من مخملی؟؟؟؟؟؟
برای یک لحظه خندم گرفت...
صداش : تو روحت......ببین.....حتی سعی نمیکنی تظاهر کنی ......
خودم: خوب خودت داری میگی باید خود واقعیم باشم........
صداش : چقدرم به موقع حرف گوش کن شدی......تو بی شرف ترین دختری هستی که تا حالا دیدم....یک جورایی دلم میخواد بگیرمت اینقدر بزنمت که سیاه و کبود بشی....لعنتییییییییی......چند تا دختر تو این کشوره؟؟؟؟؟ اصلا چند تا وبلاگ نویس دختر داشتیم اون وقتا؟؟؟؟؟؟ چقدر احتمالش باید باشه که اونی که من میخونمش بشه پوم پوم........
خواستم یک چیزی بگم که داد زد : هیچی نگو......یک کلمه بخوای بگی کاینات میزنمت....یک جوری هم میزنم نتونی تا یک هفته بشینی........
لباهامو به هم فشار دادم که نخندم....
صداش : قرار بود تو دوست دختر همیشگی من باشی....قرار بود بدون درگیری ....بدون هیچ حس و عاطفه و احساس گناه و شرم باهم باشیم.....لعنتی...من و تو شریک تجاری هممیم....قرار بود این شرکت کوفتیو باهم بزنیم....همه چیز داشت عالی پیش میرفتا....یکمی دست و پا داشتی میزدی...یک وقتایی مثل زنای دیگه میشدی.....دلت عشق و لوس بازی میخواست....ولی زودی برمیگشتی تو مسیر....لعنت....چطور باید میفهمیدم اینطوری میشه؟؟؟؟
اومدم باز یک چیزی بگم....با انگشت اشاره کرد که سکوت کنم.....
اینقدر جدی شده بود یکم ترسیدم.....تو جام فرو رفتم.....
صداش : همون روزی که خواهرت هی گیر داد قیافه من براش اشناست باید شک میکردم....من احمق....فکر کردم میخواد بیشتر صمیمی بشه....وقتی مامانم گفت اشنا به نظر میرسی....تو گوشام زنگ زد....فهمیدم یک جای کار ایراد داره.....ولی دیر شده بود....خیلی دیر.....میدونی.....چیش بده؟؟؟؟ تو همین لحظه..من اصلا ناراحت نیستم....یک جورایی ته دلم خوشحالم....دقیقا الان حس میکنم ازت متنفرم....این ازهمون گاهی اوقات که هی میگی.....الان من همونجام....چون باعث میشی من خوشحال باشم که پوم پومی....و خوشحال باشم که مامانم دوستت داره....
تقریبا ولو شد روی مبل....سیگارشو برداشت....و روشنش کرد.....سرش درد گرفته بود....دوباره صورتش سرخ شد....
اروم رفتم تو اشپزخونه و یک مقدار ابلیمو ونمک اوردم....روغن زیتون....
نشستم و دستشو گرفتم....یکم ماساژ ....و روی پیشانیشم ابلیمو و نمک زدم...روی شقیقه هاش.....چشماشو بسته بود.....
یکم تو سکوت و ارامش طی شد....گفت : هنوز از قارا بدت میاد؟؟؟؟
خودم: چی؟
صداش : قرا قوروت....قارا....
خودم: واییییی.....اره....چیه فشارمو میندازه.....
کل صورتش شده لبخند : اونوقتا مادربزرگت بهمون کشک میداد روشم یکم قارا میگذاشت.....تو همیشه میدادیش به من برات لیس بزنم....بعد کشکشو میخوردی....
خودم: من؟؟؟؟ بدم تو کشکمو لیس بزنی؟؟؟؟؟ عمرا.....
غش کرد از خنده و گفت : اره....تووووو.....هنوزم همونی....میدی غذاتو ادم برات یک دست کنه....جایی که دوست نداری برات بخورم....نمونش دیشب....ژله روی کیکتو دادی برات بخورمش....اصلا عوض نشدی تو.....
خودم: چه حرفا.....نخیرم.....خوب تو ژله دوست داری.....خوب منم خوشم نمیاد.....تازه بهت لطف کردم.....
ریسه رفت از خنده : دلم درد گرفت....سرم داره میترکه....چقدر تو بدجنسی دختر....یک جوری ادمو مجبور میکنی .....که اصلا نمیفهمم چرا راضی شدم.....وای...سرممممممممم.....هوم.این چی بود زدی به سرم؟ حس خوبی داد
خودم: یکم اروم قرار بگیری خوب میشه.....زیادی فکر میکنی میدونی؟ کلا دلت میخواد همه چیزو پیچیده کنی....
صداش: من پیچیده نمیکنم..اتفاقا من خیلی ساده بیانش میکنم....ولی خودت ببین....الان همه چیز پیچیده نشد؟؟؟؟؟ من پیچیدش نکردم....
خودم: نه....اصلا....خونه پرش اینه هر کدام میکشیم عقب و فقط همون دوستان عادی میشیم و شریکای مالی....همین....اینهمه ناراحتی و بحث نداره....
اینقدر خونسرد اینو گفتم و بلند شدم یک لحظه خودمم باورم شد برام مهم نیست این رابطه......
داشتم میرفتم سمت اشپزخونه و منو از پشت سر محکم گرفت و یهو بلندم کرد.....جیغم به هوا رفت...دیوانه....چیکار میکنی؟
صداش : اینا رو بزار روی اوپن تا بگم چیکار میکنم....
ظرفای تو دستمو گذاشتم روی اوپن.....منو انداخت روی دوشش و رفت سمت اتاق خواب.....
خودم: وسط دعواییم مثلا.....
صداش : باقیشو اونجا ادامه میدیم....که این رابطه رو میخوای بزاری کنار اره؟؟؟؟؟
خودم: ببین...بیا منصف باشیم....منو بزار زمین....با هم منطقی بشینیم حرف بزنیم.....
خودش : فعلا وقته عمل....
هوممممممممممم
گاهی اوقات از زن بودنم خیلی لذت میبرم.....گاهی اوقات ......گاهی اوقات

قسمت 22: خونه باغ قدیمی ..........

قسمت 22: خونه باغ قدیمی.....
بر میگردم عقب.......خیلی عقب..اینقدر عقب که به سختی به یادش میارم......سایه روشنهایی از گذشته...محو محو.....صدای خندیدن ....درختای سر به فلک کشیده سپیدار .....جوی روان آب ..درختای گردو ...سیب....هلو......توت..تا چشم کار میکرد سبزی و چمن......صدای خنده......صدای قیژ قیژ صندلی بی بی روی ایوان.......
چشمامو میبندم و سعی میکنم تصویر شفاف تری بسازم....
یک پسر بچه با یک شلوارک طوسی رنگ..با بند سرخ و سفید ........پیراهن سفید....دندانهای سفیدش..خندهاش....موهای بورش....نه بور نه......یکمی قهوه ای ....ولی کوتاه......تو دستش یک کتری بزرگ....به زور با خودش میاره.....صداش میزنم.....و او داره دنبالم میاد....یک چیزی از روی زمین میچینم و توی کتری میریزم....خودم.....با شلوار پیشه دار سرخ رنگم....اون شلوار پیشه دارو خیلی دوست داشتم........خیلی زیاد...صداش پشت سرم : پوم پوم ....
گلهای ریز سفید.....گلهای ریز سفید خوشبو.......بهم گل میده.....گلو بو میکنم....
صدای ننه جون که داره صدامون میکنه....بر میگردم سمتش...صداش : پوم پوم .....پوم پوم.......و خودم دنبال یک پروانه دوان.......صدای جیغ.......
با صداش از رویای قدیمی میام بیرون........
: کجایی دختر .؟
خیره میشم تو چشمای مشکی رنگ نافذش.....دستمو میگیره.....نمیتونه حسشو مخفی کنه....اونم مثل من گیج.....خیلی گیج.....میخنده....هر وقت عصبی یا گیج میشه میخنده...این چند وقته اینو فهمیدم......دستشو فشار میدم.......
صدای مادرش : خوب اینم البومهای قدیمی.....وای چقدر خوب شد اینا رو با خودم اوردم......ای جان......دختر خوشگلم.....بیخود نبود از همون اولش که اومدی داخل مهرت به دلم نشست...نگو پوم پوم عزیز خودمون بودی.....
خودم به خودم: جدا؟؟؟؟؟ مهر من به دل شما؟؟؟؟؟؟ داشتی درسته منو قورت میدادی.....یکم دیگه گذشته بود منو میبردی تو باغ سرمو بیخ تا بیخ میبریدی.....انگار مادر شوهری که میخواد عروسشو صلاخی کنه.......
آلبومهای بزرگ قدیمی رو میزاره روی میز.....
مجلس به کل سیستمش عوض شده.جوونها تو سر سرا دارن میرقصن و حسابی مست کردن.....اونوقت منو شازده مجبوریم بشینیم خاطرات هزار سال دفاع مقدس گوش بدیم.....حوصلشونو ندارم....ته دلم یک چیزی چنگ انداخته......
صدای مادرش : آهان .پیداش کردم...ببین.....عکس خونه مادربزرگت...ببین.....
منو شازده کله هامون باهم رفت تو آلبوم......
انگار هزار سال به عقب پرواز کرده باشم....اون بی بی بود ..با همون عصای معروفش.....پدرم...مادرم....خواهرام....برادرم.....خدای من..این یک عکس خانوادگی ماست......همه ما......حتی دایی من..... با شوک برمیگردم به مادرش نگاه میکنم...این عکس اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟؟
صدای مادرش : پدرت ...جناب سرهنگ از دوستای صمیمی و همکارای برادر شوهرم بود.....
خودم: یعنی ما دوستان خانوادگی بودیم؟؟؟؟؟
صدای پدرش : فقط دوست نبودیم....یک جورایی قبل از انقلاب خونه یکی بودیم....تو شیراز ما همسایه بودیم.....پدرم با پدربزرگت از بچگی باهم بزرگ شده بودن....برادرم با پدرت تهران مدرسه نظام رفتن....
عکسا رو یکی یکی نگاه میکنم...عکسای پدرم تو پادگان نظامی...عکسهایی که تو خانواده خودمون سالهاست دیده نشده..کسی دلش نمیخواد اون عکسا رو دربیاره......کسی دلش نمیخواد به گذشته کاری داشته باشه......
صدای مادرش : جناب سرهنگ چطورن؟؟؟؟ نرگس جون؟؟؟؟؟ وای اینقدر هیجان زدم نمیدونم چی بگم....باید زود زود ترتیب یک مهمونی درست و حسابیو بدم ...خیلی بد همدیگرو گم کردیم..خیلی بد.......بعد از اینهمه سال....قسمتو ببین...وای شما دوتا باید همدیگرو پیدا کنید.....ای جانم....
سکوت....صدای شازده : آ....مامان.....فکر میکنم بهتره بعدا دربارش حرف بزنیم......بعد از شام ؟ بهتر نیست؟
شاید میخواست بحثو عوض کنه.....
دستم روی یک عکس قدیمی خشک میشه......این اخرین عکس مامانمه.....خیلی وقت بود این عکسو ندیده بودم.......شاید 20 سال.......
به زور خودمو کنترل کردم.....
صدای مادرش : آآآآآآآآ چیز بدی گفتم؟؟؟؟؟؟
خودم: ا.نه.نه...منم موافقم بعدا دربارش صحبت کنیم.....
انواع خوراکیها و نوشیدنیها رو چیده بودن روی میز بزرگ ناهار خوری..هر کسی میخواست میرفت برای خودش میکشید ...شام مفصلی بود.....بی شک مادرش یک زن بسیار توانا و مدیر بود تو برگزاری یک ضیافت.....
دلم سیگار میخواست.به زور روی پاهام ایستاده بودم.....کفش لعنتی پامو اذیت میکرد.....شازده تقریبا منو با خودش میکشید ....صداش : چی برات بکشم؟ مرغ سوخاری میخوای؟ با سس تند؟؟؟؟
خودم: اشتها ندارم....یکم سالاد .شاید...
خودش : غلط کردی...سالاد شد غذا.....؟ بیا با یکم سوپ شروع کن.....اروم اروم اشتهات باز میشه.....
خودم: نه جونم.....واقعا نمیتونم...تازه سخته اینطوری خوردنش.....
خودش: رو حرف منم حرف نزن......فقط بخور.....
بشقابو زورکی داد دستم.....رفتیم پشت یک میز دیگر نشستیم.....
صدای نانا : من دورت بگردم..دختر خوشگلم.....عزیز دلم....
اومد قشنگ بغلم کرد از نو...فشارم داد......
کلا این خانواده ابراز احساساتشون منو کشتهههههههههههههههه
صدای شازده : نانا..لهش کردی ....حالا هستیم.....نترس...هستیم....
صدای نا نا : باورم نمیشه شما دو تا همدیگرو پیدا کرده باشید.....وقتی بچه بودید بدون هم خوابتون نمیبرد......تو هر شب بالش به دست از در عقبی میرفتی خونه باغ شاهی ..هربارم میخواستیم جلوتو بگیریم جیغ و گریه و زاری که میخوام برم پیش پوم پوم بخوابم....خیلی کوچولو بودید.....وایییییییی....نیگاشون کن....حالا دوتا شاخ شمشاد.....من دورتون بگردم......برم اسفند دود کنم.......کور شه چشم حسودددددد
من و شازده حتی فرصت نکردیم جواب نا نا رو بدیم......همینطور یک ریز حرف میزد و میرفت...
خودم: گریه میکردی؟؟؟ جیغ میزدی؟؟؟؟ اوف...هوم..بدون من نمیتونستی بخوابی؟؟؟؟؟
صداش : هیییییییییییی......من اصلا یادم نمیاد..اینا دارن شورش میکنن...میدونی...تازشم...گفت دوتامون....یعنی شما هم نمیتونستییییییی
نیشم تا بناگوش باززززززز
صداش : سوپتو بخور....چون دقیقا وقتی از اینجا نجات پیدا کردیم و برگشتیم خونه....اونوقت خوابیدن واقعیو بدجور و دردناک بهت نشون میدم....
کم مونده بود بپوکم از خنده......به زور جلوی خندمو گرفتم و گفتم: هیچ میدونی ویژگیهای خاصی داری که باعث میشه میل من به زدن برجکت بیشتر بشه؟؟؟؟؟؟
صداش : ازین مرغای سوخاری نخور...ازینا بخور.....خوشمزه تر.....کمتر هم حرف بزن......به نفعته......من الان برمیگردم.......
بلند شد و رفت.......رفت سمت اتاقی که بزرگترا توش بودن....چقدر این سالن کوفتی سرده.چرا درست و حسابی گرمش نکردن؟؟؟
صدای یک خانم از پشت سر : مزاحم نیستم؟؟؟؟
برمیگردم ..: نه خواهش میکنم....
با بشقاب پر از خوراکیهای رنگارنگش نشست و هیجان زده گفت : این پسر عمه بدجنس من چقدر خوش شانس.....هر بار میبینمش با یک حوریه .یکی از یکی خوشگلتر....
طوری با شیطنت و شرارت این حرفو زد که از عمد میخواست ذهن منو درگیر دخترای زیادی بکنه....برام اهمیتی نداشت....همه گذشته شازده زیر دستم بود...چیزی برای مخفی کاری نبود....تازه من دومین دختری بودم که به محفل خانوادگی میاورد....اولیش همسر سابقش بود.....پس حرفای دختر دایی جان چرندی بیش نبود.....چون اصلا پسر عمشو نمیشناخت......فقط بینهایت حسود و ابله وار داشت تلاششو میکرد برای ایجاد اختلاف و تفرقه.....
لبخند روی لبم.جوابشو ندادم....چی باید میگفتم بهش؟؟؟؟؟
لباس زیبای گرانقیمتی به تن داشت و صورت عروسکیش تو ذوق میزد....لبهای پروتز و بینی عمل کرده.موهای بور شده...خیلی مغرور پا روی پا انداخت و با ناز و ادا شروع کرد به خوردن و همچنان حرف میزد : وای چقدر کفشات خوشگلنن....شانله؟؟؟
خودم: نه.دست دوزن.....
صداش:وووو....چه با کلاس...کفش دست دوز...کلا کار این شاه پسر ما درست..دوست دختراشم مثل خودش باکلاسن....
یاد حرف داداش شازده افتادم که میگفت : چشم دختر دایی های من شور..مراقبشون باش..
اروم سوپمو خوردم.....انگار نمیخواست دست از سرم برداره و ادامه داد : وای....چقدر زود میگذره...انگار همین دیروز بود عروسیش.....تو همین باغ جشن گرفتن....بعد از اینکه مرال بهش خیانت کرد .دیگه نتونست دل به کسی ببنده....ولی خداییش دوست دختراش یکی از یکی خوشگلتر...میدونی جونم...این پسر عمه ما دل به دل کسی نمیده.....براش همه گذرا هستن....ولی در کل پسر خوبیه.....تا باهاشی حالشو ببر...خوب هم خرج میکنه...دست و دلباز.....
حالم به کل منقلب شد.....مرال؟ خیانت؟؟؟؟؟
دلم میخواست با کفش بزنم فرق سرش....ازین دختر پلاستیک بیشعور.....به زور تحملش میکنم و جوابشو همچنان نمیدم.....
صدای شازده : به به ...خاله سوسکه.....ازین ورا....
دختر دایی جان خیلی لوس و پر عشوه برگشت سمتش : والا شما افتخار نمیدید امشب....همش دورتون پر ادم ....وگرنه ما که همیشه زیر سایه شماییم......
دختر داییشو بغل کرد و بوسید.....
صداش : میبینم با دوستم اشنا شدی...
هیجانزده گفت: بله...ذکر خیر شما بود...داشتم بهشون میگفتم چقدر خوب و دست و دلباز و کار بلدی.....
خودم: بله...داشتن آمار دوست دختراتو میدادن....
دختر دایی جان یک لحظه رنگ به رنگ شد....یکمی ترسید.....و به زور خندید و گفت : وای..عزیزم...چه اماری؟ فقط داشتم میگفتم که چقدر پسر دایی کارشو خوب بلده....
صدای شازده : ای جان....تو چقدر خوبی....ممنون....
دخترو دید دیگه داره یکم بد میشه براش بهانه ای جور کرد و از پیشمون رفت....
صدای شازده : حرفاشو جدی نگیر....کلا اندازه عدس تو سرش مخ نیست....بهش میگن فتنه گر.....هر جا بشینه تا اتیش نسازه ول نمیکنه....اذیتت که نکرد؟؟؟؟
خودم: هوم....نه چندان....یعنی چرا....اذیتم کرد....ولی مهم نیست......
صداش : احتمالا از مرال برات گفته و اینکه خیانت کرده.....اره؟
یک لحظه خیره شدم تو چشماش....
خندید و گفت: اخر شب حسابشو میرسم......این گیس بریده رو باید ادمش کنم....همیشه از مرال بدش میامد....تمام تلاششو میکنه که به همه بگه بهم خیانت کرده و برای همین از هم جدا شدیم....جدی نگیر حرفاشو.....بخور ...شامتو بخور جون بگیری.....
خودم: کاش زودتر بریم......
صداش: خودمم دلم میخواد.ولی مامان بابا دیگه نمیزارن..تازه پیدات کردن.....حالا حالاها گیریم.....ولی سعی میکنم نجاتت بدم ....
یک لحظه ....خیره شد تو چشمام و گفت : میبرمت یک جای امن پوم پوم....حالا بخور جونم.....
چقدر مهربون شده بود....اون شخصیتش مهربونش غالب شده بود و نمیتونست جلوشو بگیره.....حس خوبی بود......خیلی خوب....میتونستم تو وجودش غرق بشم.....
دستشو گرفتم.....فشار داد و اروم بوسیدش.....یک تیکه گوشت سوخاری گذاشت تو دهانم....به همه مقدسات قسم می خورم مزه خود بهشتو میداد....بخشی از بهشت بود....
بعد از شام مجلس خیلی گرم شد.....قرار نبود بنوشه ولی شروع کرد به نوشیدن....و خوندن...خیلی هم خوب میخوند....خودشو و برادرش و پسرهای جوان فامیل.....اونجا متوجه شدم یک مرزی بین دختر و پسرا هست....گویی ناخوداگاه زنانه مردانه بود....یک ور خانمها و طرف دیگر مردها...هر مردی یک خانمو دعوت میکرد به رقصیدن.....ولی مرز و حد کاملا رعایت شده بود.....به نظر میرسید پایبند یک اصول بسیار قوی و خاص هستن....
دلم میخواست بنوشم...ولی حس کردم بهتر یکی هوشیار باشه برای رانندگی.....
یاد عکسها چنگ میزد به قلبم.....نمیتونستم بهش فکر نکنم....صدای جیغ هورای ملت....اروم برگشتم سمت اتاق...بزرگترها گرم صحبت و شوخی و بحث....
صدای مادرش : عزیزم نمیخواستی یکم برقصی؟
خودم: یکم رقصیدم..ولی خسته شدم.گفتم بیام پیش شما....
مینشینم کنار دستش ....صداش : بابت مادر و پدرت متاسفم....نمیدونستم عزیزم....
پس شازده به مادرش گفت......
خودم: ممنون...
مادرش: عزیزم اگر ناراحت نمیشی....میتونم بپرسم چند وقته ؟
خودم: مادرم که همون وقتا....این عکس اخرین عکسشه به گمونم....این عکس چطوری بدستتون رسیده؟
برای یک لحظه خشکش زد ....خیره موند به البوم باز....صداش : خدای من.....عزیز دلم...
اروم دستمو گرفت و گفت : من این عکسو از مادرت گرفتم...
خودم: چقدر میشناختینش؟
مادرش : ..عزیزم....مادرت خیلی خیلی مهربون بود....خیلی....یک خانم تمام عیار....تو خوشگلیت به اون رفته.....چشم ابروت.موهات....همون نگاه پر از شیطنت و پر خنده....مثل خواهر بزرگ میموند برام.....وای من و مامانت همزمان باهم باردار شدیم سر شما....من تیر فارغ شدم.مامانت مرداد....تو اینقدر عجله داشتی واسه اومدن که به بیمارستانم نرسیدی.....
جیغم به هوا رفت : جدا؟؟؟؟
صداش : اره....تو خونه باغ بدنیا اومدی......
انگار دست گذاشته باشم روی دلش شروع کرد به تعریف......
خودم:شما رو داره یادم میاد....یک لباس سبز تنتون بود....موهاتونو میبافتید....
صدای خندش : ای جونم....اره اره...میامدی روی زانوهام مینشستی با گیس موهام بازی میکردی....به خاطر جنگ ....شما ها هم اومده بودید خونه مادربزرگت...ما هم اومده بودیم خونه باغ پدر شوهرم اینا...کوچولو بودی..خیلی ....خیلی هم شیطون بودی....یک شهر حریفت نبود..همش یا گم میشدی یا داشتی یک کاری میکردی.....
خندم گرفت....
صداش : ای جان.....صبح به صبح عروسکتو دستت میگرفتی با صورت نشسته میامدی باغ ما....دنبالش که بریم بازی..... تا شب بازی میکردید....وای بعضی شبا هم اینقدر گریه میکردید که نمیتونستیم جداتون کنیم....ای جون.....باور نکردنی....الان اینقدر خانوم و بزرگ شدی....همش سر زانوهات زخمی بود....هربار شما دوتا رو تنها میزاشتیم یک اتیشی میسوزوندید....
خودم: پس چی شد....یهویی کجا رفتید؟؟؟؟
صدای پر از اه و حسرتش : سالای بدی بود جونم....خیلی اذیتمون میکردن.مجبور شدیم مهاجرت کنیم.....یک چند سالی از ایران رفتیم....بعدشم که برگشتیم دیگه شما رو گم کرده بودیم....من برگشتم شهرستان..ولی اثری از خونه باغها نبود..همشو خراب کرده بودن.اون محله به کل عوض شده بود....کسی هم نمیدونست شما کجا رفتید....فکر کردم که شما هم مهاجرت کردید.....
یک لحظه یادم به اون سالهای سیاه افتاد....به یاد اوردم چرا تو خونه ما تماشای آلبومای قدیمی یک جورایی ممنوع.....یاد خونه باغ افتادم....خونه باغ بی پناه....یاد کنده شدن درختاش جلوی چشمام....یاد کارهایی که داییم کرد......به زور جلوی فرو افتادن اشکمو گرفتم.....تو دلم شروع کردم به شمردن....بغض کردم.....فرو بردمش.....
خودم: کمی از مهاجرت هم نبود رفتن ما.....
انگار هزار سال حرف نزده وسطمون باشه.....
----------------------------
خودم پشت فرمون نشستم....شازده اینقدر مست بود که هیچی رو درست تشخیص نمیداد...هر چند مستیش بسیار اروم و همچنان در کنترل خودش بود....ولی تلو میخورد و گهگاهی میخندید.....رسیدیم خونه....نمیدونم چه مرگم شده بود....حال عجیبی داشتم....دیگه نمیتونستم بهش به چشم یک دوست 10 ...12 ساله نگاه کنم.....برگشتم.....خوابش برده بود....چقدر ملوسک وار....معصوم.....اصلا شبیه بچهگیهاش نبود....اصلا......به زور بیدارش کردم : رسیدیم.....یوهو....
زیر بغلشو گرفتم و با کلی بدبختی از پله ها بردمش بالا .میخنده و میگه : من چقدر بدشانسم....گوه بزنن به این زندگی.....8 میلیارد تو این سیاره جهنمی زندگی میکنه..اونوقت اک بزنه من فقط و فقط بیام تو رو بخونم.؟؟؟؟؟؟ بعد به انگلیسی شعر ور گفت.....بعد عبری...دوباره فارسی بهم فحش داد و گفت : پوم پوم.....تو یه عوضی بیشعوری.....تو منو فریب دادی.....همون بچگیهامونم منو هی گول میزدی......اصلا بدجنسی تو ذاتت......شما زنا همتون بدجنسید.....شما خود جهنمید......
خودم: هیس....یواشتر.همسایه ها رو بیدار میکنی....باشه جونم.میریم تو خونه هر چی دلت خواست بهم بگو.....
لحظه ای که میخواستم کلید بندازم تو در و بازش کنم ایستاد و هوار کشید که ازت متنفرم...بدم میاد....خدا میشنوی.....ازت بدم میاد....سگ تو روحت .....
شوک شده بودم....نمیدونستم واقعا مست یا قاطی زده....جلوی دهانشو گرفتم.مجبور شدم.....میترسیدم همسایه ها بیدار بشن....ساعت 2 صبح......
از همه زورم برای کشیدنش به داخل استفاده کردم.....شروع کرد به اواز خوندن..میخواست از پله ها بره بالا....ایستاده بود و هوار میزد....
پشت لباسشو گرفتم و همینطور که میکشیدمش....دسته کلیدو برای پیدا کردن درب اپارتمان چک کردم....تندی درو باز کردم و تقریبا حولش دادم .....
نتونست خودشو نگه داره....افتاد روی زمین.....خودم عصبی شدم....زودی درو بستم چون حس کردم درهای طبقه بالایی باز شد.....
کف راهروی خونش ولو شده بود و هر هر میخندید و میگفت : چر نزاشتی براشون اواز بخونم؟؟؟؟؟؟؟ هااااااااااااااا
زد زیر اواز.....
دیدم همینطور ادامه بده احتمالا خودم بکشمش.....با زور بلندش کردم.....دوباره افتاد.....غش غش میخندید.....واقعا قاط زده بود.....
انگار جوش 100 ساله سر باز کرده بود.....مردی که من میشناختم تو اوج نوشیدن و مستی خود دار بود......ولی الان.....جلوم مثل یک سد شکسته وا داده بود.....
رفتم یک لیوان اب و یخ اوردم و ریختم روی سرش......
شوک شد....با کلی بیچارگی بلندش کردم....اویزونم میلرزید و میگفت : من چیکارت کردم؟؟؟؟؟ چرا منو داری شکنجه میکنی؟؟؟؟ ازت بدم میاد....برو گمشو.....برووووووو.....
بردمش تو حمام.....چاره دیگری نداشتم.....لباسهاشو یکی یکی دراوردم....زد زیر دلش.....چه خوب شد رسیدیم اینجا.....ازین بدتر میتونست بشه؟؟؟؟؟
حمام کمی هوشیارش کرد....ولی همچنان تلو میزد.....با کلی بیچارگی تا تخت کشوندمش.....
صداش : پوم پوم....
فکر کردم صدام میکنه...رفتم سمتش....ولی داشت هزیان میگفت.....خوابش برده بود....
موهای خیسشو اروم خشک میکنم.....بدنشو ماساژ میدم.....زیر سرشو بالش میگذارم....همچنان زیر لب چرت و پرت میگه.....کنارش دراز میکشم....با نوک انگشت روی لبش میکشم.....
تو بغلش فرو میرم....محکم.....بوش میکنم.....چشمامو میبندم.....برمیگردم به عقب.....اونقدری که به سختی به یادشون میارم.....
تو کمد رخت خوابها....صداش : پوم پوم.....بیا اینجا.....
دختر بچه میشم باز.....میرم کنارش....بغلم میکنه و میگه : بیا اینجا بخوابیم...اینجا پیدامون نمیکنن....
محکم بغلش میکنم : اینجا پیدامون نمیکنن.....بخواب ....بخواب...
تکون میخوره....محکم بغلم کرد و گفت : از پیشم نرو.....

قسمت 21 : پوم پوم...

قسمت 21 : پوم پوم .....
صداش تو گوشم ترانه دلنشینیه که دلمو نوازش میکنه.... منتظر نشستم تا اماده بشه...یک ترانه قدیمی رو زمزمه میکنه....با دقت ته ریش جذابشو میزنه......
صداش : الان تموم میشه جونم....یکم دیگه......
خندم میگیره....بدنامی ما خانمها در رفته.....من ارایشگاه هم رفتم و برگشتم..آقا از صبح خونه بوده دقیقه اخر یادش افتاده سر و صورتی صفا بده ......
خودم: راحت باش .......ولی ساعت 7 .....با توجه به ترافیک سنگین اون منطقه تا 9 هم نمیرسیم جونم......
به صورتش کرم میزنه و با ارامش ماساژ میده .....
صداش : بهتر...سر شام میرسیم کسی زیاد گیر بهمون نمیده......عزیزم به نظرت کدام لباسو بپوشم؟؟؟؟؟؟؟
خودم: برات 3 دست رو انتخاب کردم گذاشتم روی تخت...هر کدامو خواستی مناسب ......با لباس من هماهنگ.......
حوله به کمر برمیگرده تو اتاق خوابش......
صدام میزنه : کراوات چی بزنم؟؟؟؟؟؟
خندم میگیره....هنوز هیچی نشده مثل بچه ها باید همه چیزشو براش مرتب بزارم...شایدم دلش میخواد یکمی خودشو لوس کنه..بعید میدونم ندونه کدامش مناسبشه......با هیجان میرم سمتش......تو کمدو چک میکنم و 3 تا کراوات در میارم....
کت مخمل کبریتی سورمه ای رنگ همراه شلوار سفید کتان رو انتخاب کرده....برازندشه.....عالی....پیراهنشو مرتب میکنم و دکمه سر استین ها رو میبندم براش.....
خودم: بتاب......
دستاش باز میکنه و میگه : روشن شو ای عالم هستیییییییییییی.......
خودم: ای جونننننننننننن.اتیشم زدی خورشید..میشه بچرخی حالا.......من ببینم همه چی مرتبه یا نه.......
خیلی شیک و اراسته چرخید..کفشای چرم مشکی و جوراب سفید .همه چی عالی.......مونده کراوات .....
یک کراوات زرشکی ابریشمی......دفعه قبل براش هدیه اوردم....هیجان زده میگه : این عالیه....اوم .برام ببندش.....
خودم: چه مدلی ؟
صداش : ساده گره بزن......
خیلی با دقت کراواتشو میبندم ......
عطر dark man ......خودم براش میزنم....همه چیز عالی و تکمیل.....ساعتشو میبنده و منو بو میکشه......
خودم: چیه؟؟؟؟؟؟
صداش : تا حالا بهت گفتم خیلی خوشگلی؟؟؟؟؟؟؟
لوپام مثل دختر 14 ساله گلگون شد..لبامو جلوی آیینه غنچه میکنم.بوسه ای برای خودم میفرستم و میگم : نه...نگفتی......
گفت : میدرخشی عزیزم....بعد گردنمو بوسید......حس بسیار شیرین.....شاید هم گرم......اره حس با طعم وانیل ......
کمک کرد شنلمو بپوشم...و خودش پالتوشو برداشت و راهی شدیم...
وقتی رسیدیم ساعت 8 و نیم بود.....
صداش تو گوشم : دیدی زیاد هم دیر نشد.......راستی...هر چی مامانم گفت از این گوش بشنو..ازون گوش بفرست بیرون.....کلا رسالت مادر من تو این دنیا چلزوندن ادمهاست....باشه جونم؟؟؟
خودم: نگران نباش......من ناراحت نمیشم.....مادر دیگه.....حق داره هر حرفیو به من بزنه......
صداش : قول بده..قول بده بدل نمیگیری...من تا بتونم هواتو دارم...ولی اینقدر سیاست داره که وقتی نیستم نیششو فرو کنه جونم......
خودم: وای....مطمئن باش....قول میدم ناراحت نشم....فکر نمیکنم به این بدی هم که بگی باشه......
با خنده و شیطنت گفت : ای جان.... راستی.....سعی نکن حاضر جوابی کنی....بدتر میکنه....سکوت خیلی بهتر جواب میده.....
یکم ترسیدم.....یعنی مامانش میخواست چیکار کنه و چی بگه اینقدر اخطار میداد؟؟؟؟؟
باغ خوشگلی بود....نم نم بارون روی سنگفرشای قدیمی حس خوشایندی ایجاد میکرد.....دلم میخواست تو باغ قدم بزنم......به جای رفتن به داخل عمارت...بهش گفتم
خیلی جدی گفت : ارایشت خراب نشه زیر بارون؟
خودم: خیلی شب خوبیه......یکم....فقط یکم....
صداش : اخر شب میریم پیاده روی .....قول میدم...باشه؟؟؟ حالا بریم تا مامان اتیشی نشده......
از یک در چوبی کوچک وارد راهرویی طویل شدیم...کسی استقبالمون نیامد....یکم به نظر سرد و خالی میامد....وسایل چوبی قدیمی....شمعدانیهای 7 شاخه دو طرف راهرو....بوی عطر و عود خاصی میامد.....نمیدونم چی بود.....ولی خوشایند بود...
صداش : عزیزم شنلتو بده...شالتو هم....
بعد با پالتو خودش گذاشت تو یک کمد لباس بزرگ.....
خودم: مرتبم؟ خوبم؟ ارایشم خوبه؟
صداش : بینظیری...بریم جونم.....
دستمو گرفت....با هم وارد سر سرای اصلی شدیم..تا به خودم اومدم میون کلی مهمان گیر افتاده بودم....دستشو محکم گرفتم...انگار میترسیدم از گم شدن....روبوسی و احوالپرسی....چند نفر داشتن وسط میرقصیدن.....یک سری تو مبلا فرو رفته بودن....بعضیا هم دسته دسته و گروه گروه ایستاده بودن.... یک پیرزن نقلی با یک عینک ته استکانی خودشو تر و فرز رسوند بهمون....با گویش خودشون شروع کرد با شازده روبوسی کردن و حرف زدن و حسابی بغلش کرد...شازده روی هوا بلندش کرد و یک دور چرخوندش...معلوم بود چقدر دوستش داره....پیرزن سمت من چرخید و با همون گویش خودشون چند کلمه رو هی تکرار میکرد....میتونستم بفهمم ....یک چیزایی درباره چشم و ابروم میگفت و اینکه نمکی هستم...بغلم کرد....خیلی گرم بغلشو پذیرفتم....به فارسی بسیار شیرینی گفت : خیلی خوش امدی دخترم....خوش امدی..
خودم: شما باید نانا باشید....
خیلی نخودی خندید و گفت : منو میشناسی....؟
گفتم: مگه میشه نشناسم.....؟ خیلی از شما تعریف شنیدم....تقریبا به شما حسودیم شد
هیجان زده کوبید به بازوی شازده و گفت : ای شیطون.......
نانا پیرزن ملوسی که شازده رو بزرگ کرده بود و دایه عزیزش بود...... شازده تو دنیا به گمونم فقط نسبت به نانا حسی واقعی داشت....و شاید گهگاهی دلتنگش میشد .....
با چند نفر دیگه هم احوالپرسی کردیم و شازده منو بهشون معرفی میکرد....برخیشون گرم و برخی کنجکاوانه میامدن سمتمون و صحبت میکردن....با دیدن برادر شازده یکمی دلم اروم گرفت.....خیلی گرم دستش دور کمرم حلقه زد و گفت : بسیار زیبا....اروم بغل گوشم گفت : زن داداش مراقب دختر دایی های من باش..چشماشون شور.. خندم گرفت...صدای شازده : هیشش...زشته صداتو میشنونا...چرت چرا میگی؟
صدای داداشش : مگه دروغ میگم....من جاتون بودم نمک به خودم وصل میکردم.از ما گفتن....
شیطنت این پسر منو سر ذوق میاورد.....
صدای شازده : مامان بابا کوشن.؟بزرگترا؟؟؟؟؟؟
داداش : برو اتاق اصلی.اینجا سرد بود....ترجیح دادن برن اونجا....اینجا مجلس جووناس...برید تا دادشون به هوا نرفته.....
تو مسیری که پشت سرش میرفتم مرتب با ادمهای مختلف اشنام میکرد...فامیل درجه یک و درجه 2 یا دوستان خانوادگی...واقعا سالن سرد بود...ولی همه جامی شراب بدست داشتن کم کم قر میدادن.یک نفر میخوند.....و چند نفر ساز میزدن.....همینطور سر انگشتی 50 نفری گرد هم اومده بودن......
نا نا همراهمون اومد.....زودتر از ما وارد اتاق شد ....درب چوبی منبت کار بسیار زیبا جلب توجه میکرد....همه چیز خیلی ظریف و هماهنگ چیدمان شده بود....وارد شدیم...مادر شازده اومد استقبالمون....روبوسی سرد و روی هوا.....خیره شد بهم و یک لحظه گیج ویج نگاهم کرد و گفت : من شما رو قبلا جایی ندیدم؟؟؟؟
نمیدونستم این سوالش خوبه یا نه؟ ..انتظار جمله دیگری رو ازش داشتم.....شاید انتقاد یا تعریف.....گفتم: نمیدونم.... شاید
ولی خداییش برای من چهرش اشنا نبود.....یک خانم جا افتاده تقریبا 60 ساله...موهای بلوند شده افشون دور گردنش...قد متوسط و اندامی کمی فربه....پوستی سفید و لباسی مشکی گیپور به تن.. جدی و اصیل....زیبا بود....در این سن و سال همچنان جذاب و لوند به نظر میرسید....رفتارش با پسرش خیلی سرد و خشن بود ..که چرا دیر کردید....چرا خودت تماس نگرفتی صبح....و کلی گلایه دیگر.....
یکی یکی به بزرگان فامیل معرفی شدم....دایی بزرگه خیلی مرد شوخ طبع و مهربانی بود....برعکس خواهرش زبان شیرین و صدای ارامی داشت.....تو چهرش میتونستم شازده رو ببینم......راست میگن حلال زاده به داییش میبره.....فرقش تو سن و سال بود و موهای بلند سفید رنگش...به همراه ریش و سبیل پرفسوریش.....خیلی گرم احوالپرسی کرد ....برای تعطیلات سال جدید برگشته بود ایران...و مهمانی رسما به افتخار ایشون بود.....مادر شازده با افتخار از برادرش تعریف کرد که ایشون یکی از جراحان حاذق هستند و .... همینطور ادامه داد ... انگار خیلی برای مادر خانم مهم بود خانوادشو درست و حسابی بهم معرفی کنه.....
صدای شازده : بابا کوشش؟
مادر خانم: الان میادش.....
حس میکردم مثل گوشت قربونی هی دست به دست میچرخم...هنوز از اشنایی با یکیشون خوشبخت نشده بودم با نفر بعدی احوالپرسی میکردم....انگار زمان ایستاده باشه.....کم کم داشت ازین وضعیت حالم بد میشد..مخصوصا که مادر خانم براحتی یک زخم زبونی به پسرش و من میزد... یک جورایی به وضوح نارضایتیشو از همه چیز به رخ پسرش میکشید.....همون لحظه به خودم گفتم : از من خوش نیامده.عمرا بتونم جایی تو دلش داشته باشم......
یکم بعدتر دیگه اینقدر رفتارش تند شد که تو دلم گفتم : به جهنم...همون بهتر..کی قراره دیگه اینا رو ببینه...بیخیال دختر...تحمل کن......یکی دو ساعت دیگه تموم میشه و تو هیچ وقت دیگه نمیخوای وارد مجلسشون بشی.....
هنوز گیج و ویج میزدم....نمیدونستم جایگاهم کجاست و چی باید بگم....شازده هم تقریبا جلوی اکثر حرفای مادرش سکوت کرده بود.....
یکم ادم تو رفتار مادر و پسر ریز میشد میفهمید واقعا شازده به کی برده.....ولی با دیدن پدرش به کل حرف ذهنمو پس گرفتم.....
یک آقای توپولی و متوسط....دستمو فشار داد و خوشامد گفت ...رفتارش سرد جدی و بسیار اصولی بود....چشمای مشکی رنگ نافذش خون تو رگهام منجمد کرد...این نگاه چقدر آشنا بود.....سوالا شروع شد.....وسط بزرگترا جفتمون گیر افتاده بودیم...انگار میخواستن در بازه زمانی کوتاه همه چیو از ریز تا درشت گزارش بدیم.....
از تحصیلاتم تا کار و اصالت و همه چیز پرسیدن....مادرش خیلی مصر بود همه چیزو با دقت و با جزییات بدونه.....و همچنان عقیده داشت چهره من براش آشناست....
یکباره پرسید: گفتی شیرازی هستی؟
خودم: بله..
برگشت سمت همسرش و گفت : به نظرتون چهرش آشنا نیست؟
بعد سمت من چرخید و گفت : پدر شوهرم شیرازی بودن.....گفتم شاید تو مهمانی جایی..سفری به شیراز دیده باشمت.....
خودم: شاید.....
پدر شازده خیره شد تو چشمام و یهو گفت : گفتی فامیلیتون چیه؟؟؟؟؟؟
دوباره خودمو معرفی کردم....یکم ترسیده بودم.انگار اتاق بازجویی منو اورده باشن......شازده اونور دستش بند دایی جانش بود.....
صدای پدرش توجهمو جلب کرد که اسم پدرمو اورد ...ازم پرسید که باهاشون نسبتی دارم؟؟؟
پیش خودم فکر کردم زیاد مهم نیست.خیلی ها بابا رو میشناختن...فامیلی منم تابلو.....
گفتم : دخترشون هستم....
یک لحظه پدرشازده قفل کرد...خیلی مات نگاهم کرد و بعد با صدای رسایی گفت: شما دخترشونی؟ دختر جناب سرهنگ؟
و چند تا نشانه دیگر داد.....
من هم تایید کردم که بله من اخرین دخترشون هستم....
انگار فنر از جاش پرید و بازومو گرفت و گفت خدای من....چقدر بزرگ شدی...چه خانم شدی.....چقدر شبیه مادرتی.....انگار سیب از وسط نصف شده....
به کل لحن کلامش تغییر کرد.....گرم شد...انگار هزار سال منو میشناسه...با زبان خودشون به همسرش گفت : که من دختر فلانیم......شناختی؟ برای همین قیافش آشناست.....دختر نرگس بانو .....
صدای ضربان قلبمو میتونستم بشنوم...گیج و ترسیده میون این دو نفر....دلم شازده رو میخواست.....من پس چرا نمیشناختمشون؟؟؟
مادر شازده : وای عزیزم.....من هی میگم چهرت آشناست....الهی .....
بغلم کرد.....جوری بغلم کرد که شوکه شدم.....تا چند دقیقه قبل من براش حکم یک مزاحمو داشتم که باید لهش میکرد..یهو چنان گرم بغلم کرد انگار دخترشو داره به آغوش میکشه.....
مونده بودم چی بگم....نگاهش کردم و خانم به خودش اومد و همینطوری که سعی میکرد جلوی احساساتشو بگیره گفت : پوم پوم.....
من دیگه واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم.....پوم پوم یعنی چی؟؟؟ تو فرهنگ لغت مغزم دنبال معادلش میگشتم.....
مادر خانم شازده رو صدا کرد ..خیلی با هیجان صداش کرد.....باقی هم توجهشو جلب شد که چی شده.....اینا شروع کردن به زبان خودشون حرف زدن.نصفشو میفهمیدم....بیشترشو نه.....صدای شازده که چی شده ؟
و بعد از مادرش میپرسید سرهنگ کیه؟
مادرش به سمت من اشاره کرد و گفت : این پوم پوم...پوم پوم تو..یادت نیست....؟
من و شازده خیره به هم.....
و من : پوم پوم کیه؟ پوم پوم کی؟؟؟؟؟؟؟؟
شازده : پوم پوم من؟؟؟؟؟
و صدای خنده مادرش .....
و خودم به خودم : اینا دیگه کین؟؟؟؟؟ نه سردیشون معلومه نه گرمیشون.....

قسمت 20 : یکمی بیرون ....یکمی درون.......

قسمت 20 : یکمی بیرون......یکمی درون
روی تخت میچرخم ...بالشو میگذارم زیر سرم و چشمامو میبندم.....چرا صبح شد؟؟؟ دلم صبح نمیخواد......صداش تو گوشم میپیچه .....
: دیشب بهت خوش گذشت ؟
_ اهوم ...عوضی ...هیچ وقت فکر نمیکردم همچین کاری بکنم....
: جوننن...دوست دارم....این حالتتو دوست دارم.این سرکشی و جسارتتو
_واقعا تو مودی نبودم که بخوام....ولی صدات.....صدات منو به کل ضعیف میکنه سست میکنه...گاهی اوقات ازت متنفر میشم......دلم نمیخواد روم مسلط بشی...این خوبه یا بد؟؟؟
با شیطنت دستاشو فرو میبره در موهام.....باهاشون بازی میکنه....
صداش : چی؟ اینکه روت مسلط باشم؟
خودم: کوفت.....نه.... اینکه اینطوری با شنیدنت پاهام سست میشن.....
صداش : خوبه....عالیه...به اندازه کافی تو زندگی واقعی مشکل داریم...با نقاب زندگی میکنیم تا پیر بشیم و یک روز بمیریم....بین اینهمه درگیری و ناراحتی ، حداقل حالا که ما میدونیم یک چیزی هست که دوست داریمو خوشحالمون میکنه و تونستیم تو اون مورد تو خلوتمون نقابمونو بزنیم کنار ، چرا بد باشه؟ باید قدرشو بدونیم .بحث من سکس و رسیدن به اوج نیست عزیزم..... بحث من بی نقاب بودن .آزادی ..بدون هیچ پرده و حجاب....رها کردن ذهنو روح...زیر پا گذاشتن قوانین مسخره دنیاست ...این کاریه که ما با هم میکنیم
به پهلو میشم تا خوب تماشا بکنمش......
خودم: نقاب..اینو خوب اومدی.....میترسم...
با تعجب نگاهم میکنه و میگه: ترس؟ تو ؟؟؟؟ از چی؟
خودم: خیلی از حواسمو از دست دادم......حس هیجان..ذوق..شوق......خیلی چیزای خوبو .....جدیدا دیگه حتی شاد یا غمگین نمیشم.....شاید یکمی عصبی یا ناراحت بشم.....ولی ته دلم ..دارم تبدیل میشم به یک تیکه سنگ.....میترسم تنها چیزی که هنوز میتونه سر شوقم بیاره از دست بدم.......سکسو.همین یک حس خوب برام مونده...
تو سکوت خیره موند روی چشمام.......
خودم ادامه میدم : بی تفاوتی ...تا حالا تجربش کردی؟
خودش: من زندگیو کوچیکتر و حقیر تر از اونی میدونم که بخوام مسائلشو زیاد جدی بگیرم یا بترسم.....من زندگی میکنم...گاهی یک حسم زیاده....گاهی کم میشه.....من عوامل بیرونی رو دخیل نمیکنم توش...اگر چیزی در من گم بشه....بالا پایین بره...حتما ذهنم یا درونم خستس...و اگر بخوام یک روزی باز میتونم زندش کنم...همین .....
خودم: هوم....یکم زیادی ایده ال گرایانه گفتی....ولی خوب قابل تامل هست حرفت...
خودش: من این مدلیم ...زندگی و قوانینشو من تعریف میکنم ..این فرق منه...باقی آدمها همه اینا رو به صورت پیش فرض و اکتسابی از دیگران و جامعه میگیرن و قبول میکنن...ترس ، حس گناه ، حس بد شدن ، همه اینا تنها از دل اینجا میاد که قوانین و تعریف زندگیو ثابت میدونن و فکر میکنن که کجای اون هستن و قضاوت میکنن.....من خودمو بالاتر از زندگی و قوانین که یک مشت آدم با هوش پایین وضع کردن میدونم...من خودم خوب و بد رو تعریف میکنم...حدا اقل در خلوت زندگیم اینو بلدم....
خودم : هوم...اینو میدونم...و کاملا در مورد تو اینو قبول دارم...حرف من اما یک چیز دیگر..من درباره حسهای واقعی صحبت میکنم..حس شادی..حس عاطفه..غم..حسهایی که تو قانون نمیگنجن...یهویی میان.....اتفاقات ایجادشون میکنه...
صدای جذابش تو گوشم پیچید : حس...اسمش روشه...حس...از درون میاد...همین....تمام این حسا درونیه و درونت باید بهش برسی.....اما چون آدمها نمیتونن ببیننش از بیرون دنبالش میگردن...مثلا فکر میکنن باید محبت رو از بیرون دریافت کنن....یکی باید بهشون محبت کنه...هیچ اتفاقی عزیز من.....هیچ حسیو ایجاد نمیکنه....فقط تلنگر میزنه و یه حس درونی یهو میزنه بالا یا فروکش میکنه.....حس واقعی چیزیه که فقط تو لحظه اتفاق میافته ...یک لحظه.....سرجات ایستادی و اسمونو داری تماشا میکنی....یک لحظه.....تو سکوتت غرق میشی و خیالبافی میکنی.....یک لحظه ..فکر میکنی بدبختی....و لحظه ای بعد فکر میکنی خوشبخت ترین آدم روی زمینی....حس درونیه و در لحظه...در حال.....
میچرخم رو به شکم دراز میکشم و میگم: خیلی راحت دربارش صحبت میکنی....ببینم تو از محبت سیرابی؟ خودت به خودت میتونی محبت کنی و دیگه چیزی نخوای از بیرون؟ هیچ حس نیازی نداری؟
خیلی مغرور گفت: آره من میتونم.....محبتی که یکی دیگه به من بکنه یک دروغه...یک نفر واسه ارضای نیاز خودش با مهربونی کردن میاد سراغت و آدمو میکشه زیر دین خودش....
خیلی با گلایه گفتم : زیر دین؟؟؟؟ اینو تا حدودی قبول دارم که آدمها بده بستون دارن......و هر کنشی واکنشی داره...ولی علاقه علاقه میاره...یعنی غیر ممکن وقتی دو نفر باهم روزهای خوبی دارن همدیگرو دوست نداشته باشن.....خواه ناخواه بهم محبت میکنن .......و ممکنه به جایی برسن که دیگه توقعی از هم نداشته باشن......فقط بینشون اون حس خوب هست........
: من حس خودمو دوست دارم.....و باهاشون خیالبافی و رویا پردازی میکنم.....این محبتی که خودم به خودم میکنم......و اما درباره گفتت.....تو لحظه اره ...اما حس به لحظه بستگی داره....مشکل اینه که آدمها میخوان حس رو مثل یک چیز جامد و ثابت نگاه دارن .....و تا اونجا پیش میرن که حس دوست داشتن رو میخوان با یک مهر و امضا ثابت نگاه دارن.....تو یک لحظه یکی بهت عشق میورزه و بهترین حسو میده.....اما فردا ممکنه درگیر خودش بشه و اون حس مثل دیروز نباشه....اسمش حسه ..حسسسسس......تو لحظه شکل میگیره و عمرش یک لحظه هست....
_ مثلا برات فرقی نمیکنه که ایا مادرت دوستت داره یا نه؟ پدرت؟ یا ادمهایی که دورو برتن...مثلا برات فرقی نمیکنه که من اصلا دوستت دارم یا خیر ؟ این ها روی حواست تاثیری ندارن؟؟؟؟؟؟
: نه .... هر آدمی واسه خودش زندگی میکنه....عشق مادرانه یک سری هورمون ژنتیکیه و نه تنها عشق نیست ...یه حس خودخواهانه از یک زنه....مادرا واسه دوست داشتن خودشون حاضرن بچه هاشونو از هر لذت و تجربه ای محروم کنن که مثلا سالم بمونه.....که خوب تربیت بشه......که رام بشه....این عشق؟؟؟؟ این صرفا به خاطر خودشونه..به خاطر ارضای نیازهای درونی خودشون به تربیت کردم و رام کردن و حس مالکیت ......کدام مادری رو دیدی که به دخترش یاد بده که زندگی کوتاه و یکباره....تجربه کن....ببین.....تست کن.....لذت ببر.....زندگی کن....کدوم؟؟؟؟؟
_ شاید چون مادر داشتی و همیشه مورد توجه و مهرش بودی اینطوری میگی...ولی مادر ها ذاتا وظیفه دارن هر کاری بکنن تا بچشونو حفظ کنن...از هر خطری......حمایتش کنن....خیلی وقتا این حس حمایت تبدیل میشه به یک وسواس که بچه رو اسیر میکنه....و خیلی هم وحشتناک...در واقع اصل زندگیو ازش میدزده...ولی تو نمیتونی عشق مادر به فرزندشو ببری زیر سوال...چون همیشه داشتیش نمیتونی محرومیتو نداشتنشو بفهمی....
: پس محبت نیست....یک مدل رفتار بر اساس هورمونها و غریزه هست.....حس نیست....حس دوست داشتن نیست...دست خودش نیست ....خارج از کنترلشه..... حس خیلی متفاوت....چون چیزی که ادمی رو اسیر خودش بکنه محبت واقعی نمیتونه باشه...و مادر منم ازین امر جدا نیست..اونم یک مادر مثل باقی....ادمی رو اسیر خودش میکنه.....
_ولی حس دوست داشتن حس خوبیه.......به ادم امید میده....لذت میده.شوق میده...هیجان ایجاد میکنه.....اینا رو قبول نداری؟
: من این بحثو نمیخوام ادامه بدم....میدونی که کیس مناسبی واسه اینجور حرفا نیستم.....من خیلی متفاوت همه چیزو میبینم..و تفسیر میکنم ......چیزی از حرفای من بهت کمک نمیکنه.....من از تنهایی نمیترسم.....برای دوست داشتن به کسی نیاز ندارم....و خودمو .حسهامو ....لحظه هامو میتونم دوست داشته باشم...و امیدم به زندگی دونستن اینه که من آزادم بازیو هر جوری بخوام پیش ببرم.....و هی به خودم نزدیکتر بشم..و حسهای جدیدی رو تو لحظه هام هر روز پیدا کنم......همین ...الان به خلوت نیاز دارم ....اینجور بحثا درونیه.....باید به درونت نزدیک شی....
بلند شد و از اتاق خواب زد بیرون.....
پشت سرش رفتم تو سالن در حالیکه پیراهنشو به تن کردم......حجاب بدن عریانم شد
خودم: وایسا ...اتفاقا بحثت خیلی به من کمک میکنه.....خیلی وقتا به حل مسایل تو مغزم کمک کردی....من هیچ مشکلی با شخص تو و خواسته هات ندارم....و حتی خیلی وقتا به این حسودیم شده......به حس ازادی که داری...میدونی......من هنوز اسیر قوانین بیرونیم......خیلی وقتا میگم اگر فلان کارو نکنم ... تو ازم بیزار میشی....این حس دروغه؟ یا راسته؟
با کلافگی پاکت شیر رو از یخچال اورد بیرون و گذاشت روی اوپن .....
گفت: آدمها چون سختشونه که به درونشون نزدیک بشن و ببینن چی میخوان راحت ترین راهو انتخاب میکنن ....چنگ انداختن به بیرون خودشون.....کتابای مزخرف روانشناسی و عشق های الکی....محبتهای بیرونی.....و واسه همین یک روز خوشحالن و فردا بدبختو افسرده و رها شده...حس از درون میاد و شخصیه ...و این دقیقا درباره تو هم صدق میکنه....تو هم مثل باقی پیرو قوانین هستی که یک مشت نادان وضع کردن.....به خودت نزدیک نمیشی....غریبه ای با خودت....درونتو با قوانین ادمهای بیرون قضاوت میکنی...هنوز با خودت یکی نیستی.......هر کلمه و مفهومی که ادمها میگن ما میتونیم بهش فکر کنیم و تفسیرش کنیم.....اگه از نظر یک مرد رنده عوضی معنای نجابت این بوده که زن ها لذت نبرن آیا این معنی نجابته؟؟؟؟ میلیاردها آدم هنوز این کلمه رو با تعریف یک مرد عوضی معنی میکنن....هیچ کس این فکرو نمیکنه که این تعریف یک ادم کرده مثل خودشون...چرا من خودم از نو تعریفش نکنم؟؟؟؟؟ هزاران سال که ادمها فکر میکنن باید ازدواج کنن.....جوری که انگار این یک حکم ثابت شده ذاتی هستش .....کسی نمیپرسه که اصلا اینو کی گفته؟؟؟؟ 8 میلیارد آدم تو دنیا از همدیگر یاد گرفتن که یک چیز بزرگ و کلفتو قدرتمند و نا مریی به نام خدا هست که همه چیزو میسازه.....کسی حال و حوصله اینو نداره بپرسه این حرفا یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟ تو نباید هیچ وقت نگران افکار و قضاوتهای من باشی.....تو خودتی.....تو اینی.....خوب یا بد ..خودتی....
گفتم:بی انصافیه اگر بخوای منو قاطی دیگران بکنی....من قوانین دیگرانو قبول ندارم...ولی شرایطی که توش بزرگ شدم منو شرطی کرده....یعنی خوشحالیم منوط شده به اینکه اطرافیانم شاد باشن...این نقطه ضعف من شده...و خیلی وقتا همین منو از خوشحال بودن خودم دور کرده...خوب من الان با تو خوشحالم...و خوشحالی تو منو خوشحال میکنه.....
لیوانها رو پر کرد از شیر و باقی بساط صبحانه رو چید و گفت: به خودت نزدیک شو....بیش از این چیزی ندارم که بهت بگم ...میلیونها ادم هر روز شبشونو به دنبال عشق میگردن ....هیچ وقت نمیرسن .....یا عشقو از نو ، از درونت تعریف کن.....یا راه حلی نیست......تو هم مثل دیگران عمرتو طی کن تا یکی پیدا بشه......و میدونی چیه؟؟؟؟؟ آدمها میگردن و میگردن تا اونی که عاشق واقعی و محبت داره رو پیدا کنن تا اروم و خوشحال بشن....تمام عمرشون رو دنبال اونن....غافل از اینکه تازه روزی که پیدا بشه شروع نگرانی ...نکنه بره..؟؟؟؟ چرا امروز رفتارش سرده؟؟؟؟ نکنه بمیره؟؟؟؟ نکنه من براش خوب نباشم؟؟؟ نکنه براش کافی نباشم؟؟؟؟؟؟باقیه عمرشونو با نگرانی میگذرونن....وبعد چون اونم یک ادمه یک جا که راهشو عوض میکنه....این ادم میمونه شکست خورده ، افسرده ..خیانت دیده ...به بازی گرفته شده....تا زمانی که دنبال حس بیرونیه خودتی به ارامش نمیرسی جونم....
_ حرفاتو تا حدود زیادی قبول دارم ولی یک چیزیو میخوام بدونی .....همیشه دنبال این بودم که یکیو پیدا کنم که خالی بودن درونمو پر کنه....از محبت منو ارضا کنه..خوشحالم کنه..ولی تو.....تو برام متفاوتی....همیشه برام یک دوست بودی که درونی ترین حالاتمو بدون ترس بهت نشون دادم
خودش: آدم باید خودش به خودش و حسش و فکرش و حتی خیالش احترام بزاره و دوستشون داشته باشه....احترام و دوست داشتنی که از یک آدم دیگه بیاد یک روز هست و یک روز نیست ...اصلا پایدار نیست....یک روز که بهت محبتو توجه کنه احساس غرور بزرگیو خوشبختی میکنی ...فرداش نکنه تبدیل میشی به یک ادم شکست خورده بی شخصیت بدون اعتماد به نفس ..به خودت شک میکنی که حتما مشکلی داری....بدم میاد از دوست داشتن و احترامی که به واسطه کمبود صورت بگیره.از سر نیاز باشه....اگر میخوای منو دوست داشته باشی..احترام بگذاری.....ترجیح میدم تو لحظه باشه و واقعی....نه از سر اجبار و نیاز و ترس...
گیج تر و بی حس ولو شدم روی راحتی و گفتم: من درکت نمیکنم...بلاخره دوستت داشته باشم یا نه؟؟؟؟؟ دوستم داری یا نه؟؟؟؟؟ حرفات همش منطقی و عاقلانس....نمیتونم باهاشون مخالفت کنم......ولی من .....منو گیج میکنی.....دقیقا وقتی که ارومم میکنی.......
لیوان شیر رو اورد برام و گذاشت بین دستام و خودش نگاهش داشت و گفت اینو بخور....فکر نکن به هیچی......باید برای شب اماده بشی.....ارایشگاه بری و لباس عوض کنی.....بعدا دربارش میحرفیم.....
پیشانیمو بوسید.....و رفت سمت اتاقش
داد زدم : چرا میخوای با جملات و کلمات منو بپیچونی؟؟؟؟؟؟
صداش : من غلط بکنم....چرا درباره احساساتی میپرسی که خودت قشنگ دربارشون میدونی....؟؟؟؟
خودم : نمیفهمتت....
خودش: چون نمیخوای...مثل یک دختر بچه 5 ساله پا به زمین میکوبی.....تو حس منو میدونی...باز میپرسی....هزار بارم بپرسی.....حس من عوض نمیشه...تا زمانی که از درونم بیاد......من درونم با تو خوشه....از وجودت لذت میبره....و تا زمانی که سیر نشه....این لذت همچنان ادامه داره......پس خواهشا پرش نکن......گند نزن توش....اینقدر نپرس.......
یکهو داد زد : یکبار دیگه....یکبار دیگه با تردید و دو دلی و شک و حس تنهاییت بیایی و بخوای بهم گیر بدی......باور کن همه چیو تموم میکنم.......
برای یک لحظه بغض کردم.....وحشت کردم.....درونم خالی شد.....ترسیدم......داشت منو علنی تهدید میکرد......
لیوان تو دستم خشکید....نمیتونستم واکنشی نشون بدم......
برگشت سمتم.....لیوانو گرفت و محکم بغلم کرد : آخ....ببخشید....دختر کوچولوی حساس من....نیگاش کن....چقدرم جدی گرفت حرفامو....ببخشید.....من ...من فقط کلافه شدم....خودت میدونی چقدر برام مهمی.....نپرس دیگه....خواهش میکنم.....
فشارم داد.....
خیلی محکم فشارم داد......
گرماش وجودمو گرم کرد.....ولی هنوز درونم خالی بود از حس.....هنوز نمیدونستم خودم واقعا دوستش دارم یا خیر......
اروم خیره شدم به چشماش.....لبهامون خیلی بهم نزدیک شد......برای یک لحظه بهم رسید.....اروم روی لبهامو بوسید.....لبهام شکفته شد....داشتیم وارد فاز دوم میشدیم که صدای آیفون ما رو از جا پروند.....دقیقا لحظه سرنوشت ساز.....
صداش که فحشی ابدار نثار بخت برگشته پشت در کرد.....
بلند شد رفت پشت ایفون......قشنگ یک فحش دیگه هم داد و درو باز کرد....
خودم: کیه ...اینطوری بهش گفتی....
گفت: داداش بیشعورم...کلا همیشه بد موقع میرسه.....عزیزم نمیخوای لباس عوض کنی؟؟؟؟
خیلی محترمانه بهم فهموند که باید برم تو اتاق .....نه اینکه اینطوری با یک پیراهن که توش گم شدم جلوی داداشش ظاهر بشم.....
تقریبا دویدم سمت اتاق خواب.....
لباسهام کل اتاق پخش و پلا بود ....که یهو 2 تا تیکه دیگه ایشون پرت کرد تو بغلم و گفت اینا تو سالن جا مونده بود......
از خجالت سرخ شدم.....دیشب چی شد اصلا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زمان برگشت به عقب...... به 2 هفته عذاب اور.....بدون هیچ تماسی....بدون هیچ پیامی......تقریبا از شدت نا امیدی و نگرانی در حال سقوط بودم که بلاخره شازده تلفن کرد که خودش برام بلیط هواپیما رو گرفته و باید فلان تاریخ پیشش باشم.....
ازین رفتارش گیج میشدم......یک زمانی غریبه بود و دقیقا روز بعدش یک رفیق یا دوست.....گاهی اوقات مثل شوهر میموند و گاهی اوقات مثل یک مرد خشن و سرد.....
لباس میپوشم..ساپورت تنگ و خوشرنگمو با زور به پا میکنم....تاپ مشکی رنگ که اجازه میده نگین نافم پیدا باشه....
آیا من زندم؟؟؟؟؟؟ ایا من راضیم؟؟؟؟؟؟ ایا من خوشحالم؟؟؟؟؟
این سوالو هزار بار از خودم میپرسم.....
صورتمو جلوی ایینه تمیز میکنم تا بتونم مجدد ارایش کنم.....ولی خوشم نمیاد....باید بشورمش.....یواشکی وارد راهرو میشم و تو حمام شیرجه میزنم.....صدای مردها از تو سالن....متوجه من نیستن......
صورتمو میشورم و برمیگردم....
ارایشی سر هم بندی و سریع ....خودمو تو ایینه ها برانداز میکنم.....کشیده و ظریف ....با موهای فر شده و افشون دور گردنم از همیشه جذاب ترم....
با اعتماد به نفس میرم سمت سالن....
موقع ورود برادرش رو در روی منه....و شازده پشتش به منه.....
نیش برادر تا بناگوش باز.....با هیجان میاد سمتم.دستمو به گرمی فشرد و احوالپرسی بسیار خودمانی و صمیمی....البته ما چندین بار قبلا همو دیده بودیم.....به خاطر کار....به واسطه شازده ما باهم کار کرده بودیم.....ولی ایشون نمیدونست من یک جورایی از یک دوست معمولی به برادرش نزدیکترم.....
دقت بیشتری بهش کردم.....قد و هیکلش تقریبا مثل شازده بود.....ولی کمی بزرگتر....خیلی هم شیطون و زبون باز.....از ارامش برادر بزرگتر تو وجودش اثری نبود.....ساعت گرانقیمت مچ دستش....عطر بسیار خوشبو....کفشهای چرم براقش......همه چیز بسیار متظاهرانه و گران انتخاب شده بود.....از 4 فرسخی داد میزد من بچه کجا هستم..... زمین تا اسمون با هم فرق داشتن .....دستکم از نظر ظاهر ... صدای برادر : خیلی خوش امدید.....خیلی خوشحالم میبینمتون.. با اینکه این دادش من اخلاق خوبی نداره.نمیدونم چرا اینقدر خر شانس....شایدم زیادی خوش سلیقس....فقط میتونم بپرسم چیه این برادر من شما رو جذب کرده؟؟؟؟؟؟
خندم گرفت....نمیدونستم چی بهش بگم......
شازده محکم زد پشتش و گفت : هوییییییی.....
داداش: خوب مگه دروغ میگم....نه وجدانا....خانم ..این تن بمیره این چطوری مخ شما رو زده؟؟؟؟؟؟؟
دیگه من پوکیدم از خنده.....
صدای شازده : من تو رو دارم دشمن نمیخوام.....پاشو...پاشو اینا رو ببر واسه مامان....بگو ما شب ساعت 10 اونجاییم.....
صدای داداشش: 10؟؟؟؟؟ نه میخوای بزار فردا صبح بیا......من به مامان بگم قشون میکشه سمت خونت.....
شازده میخنده.....: خیلی خوب....9 ....برو دیگه....الان شاکی میشه ها.....
صدای داداش جان: مامان گفته ساعت 5 بعد از ظهر برید باغ لواسون.....دیر هم نکنید.....
صدای شازده : باغ؟ باغ واسه چی؟ مگه چه خبره؟؟؟؟؟
داداش جان با بسته ای که شازده گفته بود داره میره سمت درب چوبی....
صدای شازده: وایسا ببینم.....مگه چه خبره امشب؟؟؟؟؟
داداش میخنده : خوب من چه میدونم؟؟؟؟ مامان دیگه.....حتما عمه و خاله و عمو اینا هم میان....دایی هم شنیدم برگشته.....به بهانه اون یک تیر دو نشون زده.....
صدای داد شازده .شروع کرد به انگلیسی دری بری گفتن و یکهو زد تو کانال عبری....اینقدر تند صحبت میکرد...هیچیشو نمیفهمیدم.....اتفاقا برادر کوچیکه میخندید و هر از گاهی به من چشمک میزد و جوابشو میداد......شازده برگشت سمت من و به عبری یک چیزی گفت.....کلا یادش رفته بود من شاید به زور یکی دو کلمشو بفهمم.....
فقط میدونستم باید بهش بگم باشه .....
اونم دقیق دوباره برگشت سمت داداشش و غر غر کنان.....
اونم خنده برگشت سمت منو و گفت : زبون ما رو بلدی؟؟؟؟؟
و من با انگشتام یکمی رو نشونش دادم......
داداش با هیجان : حله....نصف راهو امشب طی کردی....خوشگلم که هستی....اصلا نگران نباش....اگر تونستی با داداشم بسازی...با مامانم هم میتونی....
صدای شازده : برو دیگه.....به مامان هم بگو ما 8 باغیم....بگم چی نشی...باید بهم میگفتی تو....چقدر بدجنسی اخه.....
خندید و همینطور که برای من دست تکون میداد یهو گفت : زن داداش امشب میبینمت......باییییییییی
بهم گفت زن داداش.......اینا دیگه کین؟؟؟؟ چه خانواده باحالی......ته دلم قند اب شد.....حس خوبی بهم داد.....
خیلی خوب......
از خودم میپرسممممم : من خوشحالم؟؟؟؟؟؟ من باهاش خوشحالم ؟

قسمت 19 : قلعه سنگی ...

قسمت 19 : قلعه سنگی.....
طاق باز روی تختم خوابیدم و چشم به سقف دوختم......کاش منم به سقف آیینه میزدم......چشمامو میبندم و اونو تصور میکنم کنارم روی همین تخت.....که داشت از بدنم روی کاغذ طرح میزد......
چقدر زود 2 روز طی شد و رفت.......چنگ میزنم به بالشم......تو اغوش میکشمش و نفسمو حبس میکنم......دلم میخوادششششششششششش.........من دلم اونو میخواد......
به سنی رسیدم که دیگه نمیتونم تنهایی رو تحمل کنم.....ولو یک ساعت.......زود وابسته میشم.....شاید چون غریزه میل به تشکیل دادن خانواده داره و دلش بچه میخواد.....
خیز برمیدارم سمت گوشیم....برای هزارمین بار تو لیست شماره ها اسمشو پیدا میکنم ......و به خودم میگم: باهاش تماس بگیر دیوونه....ببین حالش چطوره؟؟؟؟؟؟
3 روزه رفته....و من تو عالم هپروت منتظر تلفنشم.... همون روز اول تلفنی از خواهرا به خاطر پذیرایی گرم و دوستانشون تشکر کرد.....ولی با من در حد 30 ثانیه صحبت کرد که اون هم شامل یک مقدار ناله به خاطر پرواز بد و اینکه بعدا مفصل میحرفیم میشد....دیگر هیچ.....یعنی خودم تلفن کنم؟؟؟؟؟
گوشیمو پرت میکنم.......
ازش بدم میاد......ازین پسرو بدم میاد.....دوستش ندارم..دوستش ندارم....چرا اینقدر منو شکنجه میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صدای تلفنم.......ولی کوشش؟؟؟؟؟؟؟
شیرجه میرم زیر میز تحریر...گناهکیو کجا پرتش کردم..........
با بدبختی همون زیر جواب میدم...مهندس ایرجی..
: چطوری خانوم داکتر......
_ استاد خوبم.شما خوبید؟ چه میکنید با زحمتای ما؟
: زحمتی نبود.....فردا میایی مرکز؟
_ شما امر کنید.....
استاد این چند روز شهر نبود.نشد باهم حرف بزنیم......حالا خودش تماس گرفته بود.......یکم استرس دارم که چی میخواد درباره این پسر بد بگه.....نفسمو حبس میکنم...تا 10 میشمارم....دستمو میگذارم روی قلبم و بهش میگم : تو هیچ احتیاجی به هیچ مردی نداریییییییییی.میفهمی....تو خودتی......و تنهایی داری از زندگیت لذت میبری.......
چشمامو میبندم.......و برمیگردم به سر میز ناهار روز جمعه ......
صدای خواهر بزرگه : شما چقدر چهرتون برای من آشناست.....ولی هر چی فکر میکنم نمیدونم کجا دیدمتون.....
صدای شازده : نمیدونم...شاید تو مهمانی جایی....شاید هم تو محیط کاری.....شاید قبلا همدیگرو دیده باشیم.....حس میکنم منم شما رو میشناسم.......
خواهرا خیلی شیک و اراسته لباس پوشیده بودن.... اینقدر شکیل که من جا خوردم از دیدنشون......انگار یک مهمانی خاص باشه.....وسطی کت و شلوار سفید تنگشو با کفشای آلبالویی و سرویس مرواریدهای صورتیش ست کرده بود....موهای خرمایی رنگ ولو کرده بود دور گردن بلوریش.......ارایش ملیح و لبخندای خوشگلش دل منو میبرد چه برسه به شازده....خیلی هم گرم باهم صحبت میکردن....
خواهر بزرگه با کت و دامن مشکی به وضوع پوست درخشان و زیباشو به رخ میکشید....خواهر خوشگلم با اینکه در آستانه 50 سالگی ولی خوب کمی از دخترای 30 ساله نمیاره و اصلا سن روی صورتش نمود نکرده..موهای کوتاه تن تن و ارایش پخته و نحوه گفتارش هر کسیو تسلیم میکنه...شازده بین 2 تا خانوم زیبا و خونگرم جنوبی محاصره شده بود...و عجیب اصلا هم ازون خجالت و سکوت همیشگیش خبری نبود.... راحت و پر هیجان باهاشون وارد بحث و گفتگو شده بود...از هر دری صحبت میکردن...مذهب...سیاست...تحصیلات.خانواده ها.....چقدر بیخودی نگران نظر خواهرام بودم.....نگران اینکه حرف نا مربوط بهش بزنن و دلشو بشکنن.....
شازده خیلی با حوصله به حرفای خواهر وسطی درباره تابلوهای نقاشیش گوش داد و حتی نظر هم میداد..........باعث شد آبجی خانم سر ذوق بیان و دلشون بخواد همونجا طرح بزنن جلوی شازده......و البته اقا هم بدش نمیامد کمک کنه.......
اینقدر مجلس گرم و خودمونی شد انگار این پسر رو هزار سال خانواده من میشناسن....
چشمامو باز میکنم.......
اتاقم خالی از حضورش.......و پر از خاطرش...... هنوز بوی عطرش باقی مونده......
دروغ چرا....شیشه ادکلنشو از تو چمدونش برداشتم وقتی داشت میرفت.......روی میزمه.....میخواستم بهش بگم اینجا جاش گذاشتی.......ولی هنوز فرصتش نشده....خیره نگاهش میکنم.....مرد سیاهپوش.....شیشه مشکی بسیار فاخر...برای هزارمین بار بو میکنمش......هوم...ته مایه گل سرخ به همراه اسانس نیشکر و بوی چرم.....این عطر سنگین و بسیار گرمیه....ادمی به وجد میاره.......حس خوبیه.....سلیقه خوبی داره......وای دلم براش تنگ شده.......دلم میخوادش........مردشورشو ببرن که اینقدر سرد و بی شعور........آخه کدام مردی تو دنیا معشوقشو اینطوری پا در هوا رها میکنه و محرومش میکنه از شنیدن صداش.....
سیگارمو برداشتم......یواشکی میرم روی پشت بام....نمیخوام خواهرا منو ببینن.......هوا ابریه.....خورشید داره یواش یواش میره پایین....حوصله کار کردن ندارم امشب..حوصله هیچ کسیو ندارم..پس چرا تماس نمیگیره؟؟؟؟؟ درونم غوغا شده......بدنم دست به شورش زده......پوک اولو غلیظ میدمم درونم......یاد حرفش میافتم : نکش....
به سرفه میافتم.......الهی به زمین گرم بخوری.....حتی سیگارم دیگه نیمتونم بکشمممممممممم...عوضی........تلفن کن.......باهام حرف بزن......گاو از تو بهتر میتونه عشق و احساسشو نشون بده.......سیگارو خاموش میکنم......
بعد از رفتنش خواهرا هر کدام با جزییات نقدش کردن.....اولی میگفت هیکل قشنگی نداره و قدش کوتاهه ....صدای خواهر بزرگه : تو مهمونیای ما بخواد شرکت کنه کنار پسرای فامیل کم میاره..خیلی کوچیکه ...همچین به چشم نمیاد ....
صدای خواهر وسطی : ولی به جاش خیلی شیرین و نجیب ... صدای دلنشینی هم داره...در کل معلومه از یک خانواده اصیل و درست و حسابی...باهوشم هست...وای دیدی چطوری طرح میزد....بهش بگو عکس کاراشو برام بفرسته...خیلی دوست دارم ببینم نقاشیاشو...
همه نظرات خواهرام برام مهم بود....ولی بدبینی و نگرانیشون هم نمیتونستم نادیده بگیرم ..خواهر بزرگه: خوب تا کی؟ میخوای تا تهش اینطوری دوست باشید فقط ؟ نمیخوای ازدواج کنی؟ نمیخوای مادر بشی؟ صدای خواهر وسطی: ولش کن..ازدواج دیگه چه صیغه ای ؟ تو این دوره زمونه کی ازدواج میکنه؟ مگه مغز خر خوردن....بچه هم ..چیزی که فراوون بچه.... بحث های این دو نفر همیشه برام عذاب اور بوده.....مخصوصا وقتی موضوع بحثشون منم....چقدر دلم میخواست ویلا بودم کنار سزار....به گوشیم نگاه میکنم ...نه پیامی...نه تلفنی.....برای هزارمین بار به تلگرام و اینستا سرک میکشم.....تو فیسبوک جولان میدم.....ولی خبری ازش نیست......کاش فحش بهتری بلد بودم نثارش میکردم....
دقایق به کندی میگذره.....حوصله هیچیو ندارم.......هیچیوووووووووو......
...................................
یک صبح سرد.....شروعی تازه....لوپام از شدت سوز هوا گل انداخته....نوک بینیم قندیل بسته....در جا میزنم بلکه یخ پاهام باز بشه.....استاد از دور داره یواش یواش میادش.....شالگردنشو پیچیده دور صورتش....
: سلام استاد...
_ به به ....خانوم داکتر عزیز.....صبحتون بخیر.....
میریم داخل گلخونه.....دربو پشت سرم میبندم....هوا دم دار و گرم ....شالمو باز میکنم....
استاد همینطور که داره میره سمت رخت کن میگه : مهمونت رفت؟؟؟؟؟
خودم: همون روز رفتن استاد.....
استاد: چقدر زود...
خودم: استاد.خوب...چی شد؟؟؟؟؟ نظرتون چیه؟
صداش : لباسهاتو عوض کن....امروز باید کل این آلوئه ورا ها رو جا به جا کنیم....بزنیم تو گلدون....
هاج و واج نگاهش میکنم.....و میگم چشم.......
گیر یک پنیرک لجبازم که چسبیده به خاک و بیرون نمیاد.....صدای استاد : ولش کن....یکم پاش خیس بخوره خودش در میاد......
خودم: استاد.من چیکار کنم؟؟؟؟؟؟
استاد : پسر خوبیه.....
خودم: همین؟ خوبه؟؟؟؟؟؟؟
میخنده .......بیل رو فرو میکنه کنار بزرگترین آلوئه ورا و میگه : این مادر همه ایناست.....3 سال پیش فقط خودش بود.....الان ببین چقدر زیاد شدن...
خودم: استاد.......
صداش:چقدر عجولی دختر.....
خودم: دلم اشوبه استاد
صداش: راه سختی در پیش داری .....
نگاهش کردم.....
استاد: تاولای دستش رو چیکار کردی؟؟؟؟؟
خودم: اب و نمک....یکم براش یخ گذاشتم .کار خاصی براش نکردم
میخنده: چقدر دوستش داری؟
گیج برگشتم سمت استاد : چی استاد؟
صداش : اونقدری دوستش داری که بتونی تحملش کنی؟؟؟؟؟
ولو شدم روی خاک.....
استاد روبروم نشست ...صدای پدرانش:مرد خوبیه....ولی من بعید میدونم باهاش اینده روشنی داشته باشی....
تقریبا دلم میخواست روی زمین دراز بکشم.......اصلا حسی برام باقی نمونده بود.نیاز داشتم به شنیدن دروغ..نیاز داشتم کسی بهم امید بده.....حتی الکی و دروغین.....
خودم: میگید که بدرد هم نمیخوریم؟
استاد: من همچین حرفی زدم؟؟؟؟؟؟
خودم: استاد منو گیج کردید..خوب معنی جملتون جز این میتونه باشه؟؟؟؟؟
استاد : این پسر تو رو دوست داره.....اینقدر دوستت داره که با چشمای بسته کود میریخت تو تشتا.....اگر میتونست دماغشم میگرفت.....
خندم گرفت ......
صدای استاد : وسواس داره؟
خودم: داشت به گمونم.....
صدای خنده استاد : اره.....داشتتتتتت.....
یک آلوئه ورای دیگرو تو گلدون گذاشت استاد و گفت : پسر خوبیه..تو رو هم دوست داره....ولی مردی نیست که بتونه برات وقت بزاره...تو دنیای خودشه.....زیادی جداست از این دنیا.....کنارش باشی ......اون چیزی که دلت میخواد نمیبینی.....
خودم: استاد میشه بیشتر توضیح بدید؟
استاد: از من نخواه بشینم برات قصه بگم.....حرفایی که باید بگمو گفتم .این مرد خیلی سخت و غیر قابل نفوذ...مثل یک قلعه سنگی میمونه.....شاید گاهی اوقات راهت بده برای مهمونی داخل.....ولی در همین حد.....این مردی نیست که اهل زن و زندگی و خانواده باشه.....
خودم: یعنی میگید به من پایبند نمیمونه؟؟؟؟؟؟
استاد: خودتو زدی به اون راه؟؟؟؟؟؟ دختر اون پنبه رو بیار بیرون.....ببین من چی دارم بهت میگم.....این مرد خودش تنهاست.....و احتمالا تو جزو معدود موجودات زنده ای هستی که تونستی بهش نزدیک بشی.....بیش از این نمیتونی.....اینقدر دوستت نداره که از خودش بگذره.....مگر تو اینقدر دوستش داشته باشی که بتونی پای دیوار سنگی زنده بمونی......
هاج و واج از تشبیه استاد دراز کشیدم روی خاک.......خودم: خیلی خستم استاد...خیلی.....چرا ؟ چه اشتباهی کردم...؟ من میتونم دوستش داشته باشم.....خوب شما هم که میگید اونم منو دوست داره.....یعنی نمیشه به مرور زمان عوضش کرد.....شاید یک روز تغییر کنه.....
صدای خنده استاد......: زن.....زن.....شما زنها همیشه دنبال اینید که ما مردا رو عوض کنید.....دخترم....به من نگاه کن....چند ساله منو میشناسی؟
بلند شدم نشستم و گفتم : خوب خیلی وقته.....
استاد گفت : من عوض شدم؟؟؟؟؟ تو این چند سالی که منو میشناسی عوض شدم؟؟؟
خودم گیج و ویج نگاهش کردم.میترسیدم حرفی بزنم که استاد خوشش نیاد......
صداش: نترس.....نمیخوام که بکشمت.خونه پرش سر دفاع بیچارت میکنم.....
صدای خندم ..... : خوب یکمی عوض شدید استاد..اون اوایل خیلی خشن و جدیتر بودید....ولی الان ملایم تر شدید.....البته شاید چون من دیگه قدیمی و تکراری شدم اینطوری شده باشه.....
استاد : نه....درست میگی.....من این چند سال خیلی عوض شدم..ولی به قیمتی؟ خیلی سنگین ...تازه یادم افتاد که ارزشهای زندگیم چیه.....ولی منم یک قلعه سنگیم دختر.....
خیره شدم تو چشمای مهندس.....صادق ترین مردی که تو عمرم دیدم و افتخار شاگردیشو داشتم الان جلوم چه اعترافی کرد
گلدانی دیگرو درست کرد و گفت : اینقدر تو دنیای خودم غرق بودم که نفهمیدم دارم با ارزش ترین موجود زندیگمو از دست میدم.....سوختنشو ندیدم....
استاد دست از کار کشید و اهی عمیق کشید و گفت : من باعث شدم بیمار بشه..درد بکشه....زجر بکشه.....دوستش داشتم....ولی نفهمیدم باهاش چیکار کردم.....
خودم: استاد .نه تقصیر شما نبود.....نمیتونه تقصیر شما باشه.....
استاد : بیخودی توجیهش نکن.....ادم خوبه به خودش دروغ نگه.....من زنمو داشتم از دست میدادم.....فقط به خاطر خود خواهیم.....زندگی .عشق...نیازمند فداکاری و از خود گذشتن...اونم از هر دو طرف....من نگذشتم.....اون همش گذشت.اینقدر که به خودش اومد کل بدنش شد تومور و غده.....تمام زجری که کشید تقصیر من بود..
خودم: استاد...نه همش این نمیتونه باشه......
استاد : پدرش خان 20 پارچه آبادی بود....لا پر قو بزرگش کرده بودن....10 تا برادر داشت و خودش یک دونه دختر پدرش بود.....
دستمو دور پاهام گره زدم و سرمو گذاشتم روی زانوهام....همه وجودم شد گوش .....
استاد یکم خاک برداشت و گفت : مادرم عکسشو بهم نشون داد..نه یکبار....بلکم 10 بار...پدر من خان منطقه بود....این ازدواج میتونست خیلی به اتحاد دو طایفه کمک کنه......منم که همه نگاهم به گل و درختا بود.....زن چه میدونستم چیه.....
خندیدم و گفتم : استاد یعنی سنتی ازدواج کردید؟
استاد: هوم....نمیخواستم...ازدواج کردن رو نمیخواستم....میخواستم کل ایران رو بگردم و گیاهان وحشیو ثبت کنم.....همه دنیای من تو دل بیابونا بود.....به مادرم گفتم نمیخوامش.....حتی درست به عکسش نگاه نمیکردم....
خودم: وا.پس چی شد تصمیمتون عوض شد؟؟؟؟
استاد بلند شد رفت گلدان اورد و گفت : بیکار نشین دختر....
منم شروع کردم به کاشتن.....
صدای استاد : جوون بودم و خیلی خودخواه و سرکش...دانشجو بودم و داشتم درس میخوندم....برای پیدا کردن یک گیاه بسیار کمیاب رفتم تو منطقه اونا....دنبال چند تا کل و قوچ از کوه رفتم بالا....یهو به خودم اومدم دیدم گیر افتادم.....نمیتونم بیام پایین.....
خودم: خوب....چی شد؟ بعدش؟
صدای استاد : داشتم این ور اونورو نگاه میکردم ببینم برم بالا یا برم پایین چیکار کنم....که دیدم یکی روی صخره بغلی داره عین این کل ها بالا میره.....
خوم : خوب....کمکتون کرد؟
استاد : خیلی ازم فاصله داشت ولی با داد و هوار بهش فهموندم گیر افتادم...اون مثل چی رفت بالا و از نظرم دور شد ..بدون اینکه حرفی بزنه.....
خودم: رفت؟؟؟؟؟؟
استاد : اره رفت.....و من اویزون مونده بودم که چه خاکی به سر بریزم که یک طنابی از بالای سرم افتاد پایین...نگو یارو رفته بالا که بتونه درست و حسابی کمکم کنه....
خودم: خوب پس ....چه بامرام بوده......
استاد : طنابو گرفتیم و بستیم به کمرمونو و یواش یواش صخره رو گرفتیم رفتیم بالا....هیچ صدایی هم ازون یارو درنمیومد....رسیدم بالا باورت نمیشه دختر کل این پنجه هام خونی شده بود....هر چی دعا و ورد بلد بودم تو همون چند دقیقه خوندم به گمونم تا رسیدم بالا.....
خودم: خوب کی بود اون بالا....از داداشای عروس خانم؟؟؟؟؟
صدای استاد: چقدر تو عجولی.....
خودم: خوب پس ....برادر خانم شما رو نجات داد و نمک خورده شدید....هوم...منطقی به نظر میرسه.....
استاد : گلو بکار حرف نزن.....بزار حواسم جمع باشه چی دارم میگم.....
خودم: چشم استاد .....اوم...اصلا دیگه حرف نمیزنم.بفرما....
استاد : همچین تیغ افتاب بود تو چشمام...نمیتونستم درست بینمش...اینم حرف نمیزد.....داشت طنابشو باز میکرد از تنه یک درخت قدیمی.....اومد سمتم....منم میخواستم طنابو باز کنم...هی حرف میزدم و ازش تشکر میکردم ولی جوابمو نمیداد....حس کردم یکم عجیب غریبه...صورتشو با دستمال پوشونده بود....لباس محلی تنش بود..یک دبی گنده که پایینشو پیچیده بود به ساق پاش..سرشو هم بسته بود....رفتم سمتش که طنابو بهش بدم .دیدم کشید عقب....دستاشو که دیدم فهمیدم زن...
صدای جیغ من .....بالا پایین پریدم.....خودم: وای استاد...خانومتون شما رو نجات داد؟؟؟؟؟ وایییییییییی.....
دور سر خودم تابیدم.......
استاد : دختر چیکار میکنی....بشین....وای الان صداتو بغل دستیا میشنون میگن اینا دارن چیکار میکنن....چه خبرتههههههه
خودم: استاد جدی جدی خانومتون بود؟؟؟؟؟؟؟
صدای خنده استاد : مثل غزال میمونست.....دستمالشو که باز کرد موهاش تو باد میرقصیدن.....تو نور میدرخشید.....اصلا نمیدونی چی بود.....نمیتونم اون لحظه رو برات توصیف کنم.....
خودم: چیکار کردید؟ چی گفتید؟
خودش: هیچ تا اومدم کاری بکنم طنابو از دستم قاپ زد و با موهای بازش ستیغ کوه گرفت و رفت بالا......من همینطور محو تماشاش موندم سر جام.....
خودم از خنده ریسه رفتم...استاددددد
صداش : هیچی دیگه ما پامون رسید زمین اصلا نفهمیدیم چطوری رسیدیم خونه....که مادر زود باش همین امشب میریم خواستگاری.....یعنی مطمئن بودم این دخترو همونیه که بالای کوه دیدمش.....
خودم: جدی جدی همون شب رفتید خواستگاری؟
استاد : از مادرم که پسر بی ابرویی نکن.....من باید براشون ادم بفرستم قرار بزاریم..اینطوری بی اداب که نمیشه رفت.....از من که خودم میفرستم شما خبر کنید بیان بریم خواستگاری.......
خودم از خنده ریسه رفتم....
صدای استاد : ازون ور پدرم میگفت اینا اگر اینطوری ناغافلی بریم دختر بهمون نمیدنا....فکر میکنن چه خبره......چت شده پسر....یکم قرار بگیره....
خودم: قبول کردید حرفشونو ؟؟؟؟؟
استاد : به نظرت قبول کردم؟؟؟؟؟
میخندم.....
صدای استاد : هیچی کلی ادم شدیم راهی روستاشون شدیم.....
خودم: استادددددددددد.....واقعا؟؟؟؟؟ بعد به من میگید عجول.....
صای استاد : دختر جوون بودم....فقط کل چشمام شده بود موهای افشونش.....میدونی اگر خوشش نیومده بود موهاشو برام باز نمیکرد...دستمال برام نمینداخت....نمیشد صبر کرد......
خودم : عین تو داستانا.....باور کردنی نیست.....
صدای استاد : ....زن نمیخواستم....ولی یهو میدونستم فقط اونو میخواستم...دستمالشو گذاشته بودم تو جیب پیراهنم....درست روی قلبم....باید براش برشمیگردوندم....
میخندم.....خیره میشم به استاد ......
ولو شده روی خاکها...بیلچه بدست.....صداش : وقتی رسیدیم ازمون چه پذیرایی که نکردن.....خوب پدر منم خان بود.....برای خودش برو بیا داشت.....از تو چه پنهون زمینای ما بیشتر بود...برای همین خیلی خوشحال بودن.....سفره انداختن ازین سر تا اون سر.....ولی پدرش گفت هر چیزی ادابی داره.....اخر هفته دیگه بیایید تا صحبت کنیم....پسرا هم خبر کنیم از شهر بیان.....
میدونی 10 تا برادر داشت.....10 تا....یعنی اگر یکیشون از من خوشش نمیامد دیگه رسیدن غیر ممکن بود....
غش کردم از خنده : استاد 10 تا برادر زن داری؟ کتکتم زدن؟؟؟؟؟راسته شما رسمتون اینه؟؟؟؟؟
صدای استاد : زدن منو؟؟؟؟؟ یک دستم هم شکست.....نمیدونی من چی کشیدم تا بلاخره رسیدم سر سفره عقد.....
میخندم از ته دل......یهو یادم افتاد : استاد پس قضیه بیل زدن چیه؟؟؟؟؟
میخنده: هوم....پدر خانوم.....خدا بیامرزدش...نور به قبرش بیامرزه...اسفندیار خان برای خودش برو بیایی داشت....اهل دل و حکمت بود....شعر میگفت...مرد بود.میدونی ازون مردا که یک ایل به خاطرش جون میدادن.....حرفش حرف بود....منو کشوند کنار و گفت دختر بهت نمیدم .....
خودم: استاد چرا؟؟؟؟؟؟
استاد : خوب چی فکر کردی؟ همینطوری ساده یک دونه دخترشو بده به من؟؟؟؟ منم بودم همین کارو میکردم.....برام شرط گذاشت....که یک زمینو تو یک هفته خودم با دستای خودم اماده کنم.....اینم شد ماجرای بیل زدن ما.....وای چه دورانی بود.....
خودم: استاد برای شما که سخت نبود بیل زدن....این چه شرطی بود؟
صدای استاد : من پسر سهراب خان بودم دختر....کلی رعیت روی زمینای پدری من کار میکردن.......بعد شرط کرده بود یک تنه تنها رو زمینای اربابی خودشون شخم بزنم.....پسر خان.....میخواست شاخای منو بشکنه.....
خودم: خانوادتون با این قضیه مشکلی نداشتن؟
استاد: مادرم شروع کرد به بد بیراه گفتن که اینا چی فکر کردن.....ولی پدرم پشتم موند و گفت برو اگر میخوایش برو.....من به خاطر مادرت 2 تا کوهو با یک گله گوسفند رد کردم......مادرت گویا خاطرش نیست.....
از خنده ریسه رفتم......و گفتم : جدی؟؟؟؟؟؟ پدرتون هم اینکارو کرده بودن؟
استاد : اره.....تازه شرطی که واسه من بود اسون تر بود.....هوم یک قومی هست شرطشون برای دختر دادن دزدی بود....یعنی تا دزدی نمیکردن بهشون دختر نمیدادن..اینا الان نصفشون تو سیستم خیلی بانفوذن.....ولی تو ایل ما رسم و رسومات مرد بودنو محک میزد.....
خودم: استاد پس بهش رسیدید.....
استاد لبخند روی لباش ماسید.....بلند شد خاک لباسشو تکوند و اخرین گلدونو برد کنار دیواره گذاشت و گفت : پاشو حواسمو پرت کردی کارمون طول کشید.......
خودم : استاد پس چی شد که خودتونو مقصر میدونید؟ شما که همه کاری کردید......
استاد : تنهاش گذاشتم.....اوردمش شهر....تنهاش گذاشتم....بهش توجه نکردم.....همش تو سفر این ور اون ور کنگره و سمینار و این شهر اون شهر.....این بیابون اون بیابون....اوایلش پا به پام میامد.....بهت گفتم ادبیات خونده؟؟؟؟؟ شعر میگه و دیوان شعرش چاپ شده......خانمم به پدرش برده.....
هیجان زده دنبال استاد روان : استاد داری سخت میگیری....خانمتون دیوانه وار شما رو میپرسته....نمیتونه همش مقصرش شما باشید......
استاد: دلداری نده دختر....من به خاطر اشتباهم باید تنبیه بشم....بیخودی دلداری نده.....وقتی دخترمون بدنیا اومد...خونه نشین شد.....من چیکار کردم؟؟؟؟؟؟ ازین شهر به اون شهر.....ماهی یکبار هم نمیامدم خونه ببینم چیکار میکنن.....تو کل این سالها این زن تنها موند.....مثل کوه پشتم ایستاد تا من درسم تموم بشه......من چیکارش کردم؟؟؟؟؟ از کوچکترین حقی که داشت محرومش کردم.....به جایی رسوندمش که از پله نمیتونست بالا پایین بره.....غزال تیز پای من.....
برای یک لحظه استاد بغض کرد......
چقدر دلم میخواست بغلشون میکردم و میگذاشتم یک دل سیر گریه کنه.....
هیچ جمله ای نمیتونست دل این مرد رو اروم کنه.....نفس عمیقی کشید
شاید استاد هم داشت میشمرد......
اروم گفت : نزار این مرد تو رو از حقت محروم کنه.....هر چقدرم دوستت داشته باشه....تنهات میزاره.....شاید یک روزی تغییر کنه....عوض بشه و بتونه سمتت بچرخه.....ولی احتمالا اون روز تو دیگه بالی برای پرواز نداری.....
بیحس خیره موندم به استاد.......
استاد: مگر اینکه اینقدر دوستش داشته باشی که بخوای خودتو به پاش بریزی.....عشق اون مرد کافی نیست دختر.....کافی نیست برای اینکه دلتو داشته باشه......
تو رختکن استاد دستمال حریری از تو جیب کتش دراورد و داد بهم : اینو هیچ وقت از خودم جدا نمیکنم.....یادم نره برای چی و کی باید زندگی کنم.....
استادو نگاه میکنم....مثل کوه استوار و جذاب.....چهره جا افتاده بختیاریش داد میزنه من اصیلم.......با وقار جلوم راهی میشه.......و من اشفته و نا ارومتر از همیشه دنبالش سنگریزه های روی خاکو میشمارم........
دلم هوای قلعه سنگیو کرده......دلوم قلعمو میخواد

قسمت 18 : رابطه بیل با عشق .....

قسمت 18: رابطه بیل با عشق ....
صداش : درست شد؟
خودم: خراب نبود ...فقط دارم چکش میکنم..
خودش: هوم....بزار ببینم....خوب همه چی مرتب.....
خودم: فکر میکردم تعمیرات ماشین خوشت نمیاد.....
خودش: خوشم میاد...حوصلشو ندارم......
خودم: چیزی هست که حوصلشو داشته باشی؟؟؟؟؟؟
یکم فکر کرد و گفت : نه.......
هر دو خندیدیم....
مش نجات و ممد هم رسیدن.....سزار واق کنان رفت استقبالشون....
بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول ویلا رو تحویلش دادم و گفتم : شومینه ها رو خاموش کردم ولی باز شما سرکشی کنید..اجاق هم خاموش...همه چی سرجاشونه....سزار رو با خودتون میبرید دهات یا برمیگردید؟ یک وقت تو این برف این بچه اینجا تنها نمونه.....
صدای مش نجات : نه خودم اومدم بمونم.....ماهی خانوم 2 روز دیگه میاد....شما خیالت تخت..ویلا رو که نمیشه ولش کرد خانوم....سزار هم جای دیگری دوست نمیداره زوزه میکشه زبون بسته....همینجا راحت برای خودش میپلکه...حواسم بهش هست.......
سوییچ ماشینو به شازده تعارف کردم....راستشو بخوام بگم حس رانندگی تو برف رو نداشتم.....خیلی جدی برگشت و گفت : راننده خوبی نیستم....اونم تو برف..اونم تو این جاده که اصلا بلد نیستمش.......
گیر عجب ادم ملوسک واری افتادم.....یک پا برای خودش عروس هزار عشوه هستشا....بهش میگم...با خنده : هوم چیه میخوای ببرمت ته دره؟؟؟؟ بده اون سوییچو...
سزار رو بوس میکنم....عزیزکم.....هیجانزده از هر دوتامون خداحافظی کرد....
سوار ماشین میشیم.....ممد با وانت ابی رنگش جلومون حرکت میکنه و من پشت سرش...برف و باد کولاک میکنن.....مسیر روبرو به سختی معلومه.....همه چی سفید سفید......
صداش: خوب میگذاشتی یکم هوا بهتر بشه.مجبور بودیم صبح به این زودی بزنیم به جاده؟؟؟؟
خودم : میخوام یک سر ببرمت باغ .کارگاه و دم و دستگاهو ببینی.....بعدش هم خواهرا خونه منتظرن...دیر برسیم واسه ناهار بیچارمون میکنن......
خودش: کاش امروز ازین کارا فاکتور میگرفتی.......
خودم: همینجاش سخته....بعدش دیگه خطری نداره......
با سرعت لاکپشت حرکت میکردیم....تا بلاخره برف و باد خوابید...همه چی اروم قرار گرفت.....صحنه اینقدر زیبا و جذاب بود ادم دلش میخواست پیاده بشه تماشا کنه...
رسیدیم به دهات.....دیگه جاده امن بود.....
خودم : میخوای بریم تو روستا اونجا رو هم ببینی.؟
خودش: بیخیال.چیه خوب همش که برف و یخ و کلی ادم فضول.....نگاه کن.....
همون اول جاده 2 تا ماشین دیگه وایساده بودن....2 نفر تو این سرما پیاده شدن اومدن سمت ما....ممد هم پیاده شد.....
به اجبار پیاده شدم....
: سلام خانوم مهندس....خوبید سلامتید؟ تبریک میگیم.....خوشبخت بشید.....
همینطور داشتن ادامه میدادن......مردم روستا دلاشون اندازه اسمون روستاشون بزرگ و جا داره......ادم کنارشون حس امنیت و ارامش داره......سالهاست میشناسمشون.....
خودم میچرخم سمت ممد : خوب دستت درد نکنه لطف کردی......ما دیگه ازینجاشو خودمون میریم........
یکی از مردا میره سمت شازده....خیلی زورکی پیاده شد....با مردها دست داد ......و خوب به رسم صمیمیت روستا مردها در اغوش کشیدنش و روبوسی و تبریک به شاه دوماد.......خندم گرفته بود از قیافه گیج و شوک زدش......
چنان محاصرش کرده بودن و چنان گرم باهاش صحبت میکردن به قول خودش داشت باورش میشد دوباره داماد شده.......
دعوتمون کردن خونه هاشون......قسم و ایه بفرمایید.....با کلی زور و تشکر و تمنا که تو فصل بهار میاییم و حتما به روستا سر میزنیم.....سوار ماشین شدیم......
صداش: واییییییی....میشه زودتر بریم...تا یکی دوتا دیگشون پیدا نشدن........
خودم: چیه شاه دوماد...ترسیدی؟؟؟؟؟
خودش: یکم دیگه بمونیم اینا شاباش هم ازم میگیرن.......
صدای خندم......
صداش: کوفت .........حالا خوبه گفتی زیاد باهاشون اشنا نیستی.......اگر بودی دیگه اینا میخواستن چیکار بکنن...عجب باحال بودن ولی.......
خودم: خیلی مهربونن .......خیلی.......خداییش دلم میخواست برم ده....خوب نمیمونی که.....وگرنه یک شب هم اینجا میموندیم.....خیلی خوش میگذشتا........
کلاهشو کشید روی صورتش ........صندلیو خوابوند و راحت لمید......
یکم جلوتر توقف کردم......
گفتم: شازده....پیاده شو...
کلاهشو زد بالا و گفت : هان؟؟؟؟؟؟ چی شده مگه؟ ماشین خراب شد؟
خودم: نه......پام درد گرفت....تو بشین پشت فرمون...جاده هم که دیگه امن.......اومدیم پایین.....اسمونم داره صاف میشه....یالا......
خیلی جدی گفت نمیخواد پیاده بشی........سوز میاد تو.....همینطوری برو عقب...من میشینم جات بعد تو بیا جای من.........
قیافه من اون لحظه دیدنی بود.......
خودم: جدی جدی تو یک رگت شیرازی نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟بدنامی ما در رفته......
میخنده......
با کلی بدبختی رفتم صندلی عقب....شازده تقریبا شیرجه زد.....دست و پاهامون تو هم گره خورد......صحنه دیدنی و خنده دار.......
صداش : کفشم....کفشم....
خودم: عامو یکم صبر کن....خوب زدی تو گردنم....هی دیوانه.....یواششششششششش........این چیچه؟؟؟؟؟؟؟
بلاخره جاگیر شد.......
منم رفتم جلو و نشستم....کلی با صندلی و ایینه و وسایل ور رفت و تنظیم کرد و بعد گفت : نه......نشد....نشد.......اهههههههههههه
گفتم: آپولو که نمیخوای هوا کنی.....خونسرد..نفس عمیق........حالا درستش کن.....
خودش: میخوای تو بیا بشین...هی بهت میگم من نمیتونم پشت فرمون غریبه بشینم.......هی اصرار میکنی...
خودم: غریبه کجا بوده؟ اسمش شاد زی....بچمو ناراحتش نکن....بعدشم ما کلی وقت داریم....اصلا عجله نکن.راحت باش.......بچه خوبیه.......یکم ور بری میاد دستت چیکار کنی.......
میدونستم داره بهانه میگیری....میخواد تنبلی کنه....ولی زن درونم میگفت پدرشو در بیار...بیچارش کن......
بلاخره ماشینو به حرکت دراورد...مثل بچه ها بالا پایین پریدم.....و هیجانزده داد زدم : دیدی تونستییییییییییی.......و دست و داد و هورا
صداش: ببین اگر پرت شدیم تو دره یا هر اتفاقی افتاد تقصیر خودته......هنوز کلی برنامه داشتم واسه زندگیم.....از دستت......
با صدای بلند میخندم.پاهام میره هوا
صداش: هی کمربندت.......
خودم: با سرعت 40 تا داری میری کمربند چی؟
داد زد تقریبا: کمربندتو ببند وگرنه میکنم تو حلقت........
از خنده ریسه رفتم...خوب راست میگفت...جاده لغزنده خطر زیاد داره... دلم میخواست لج ب لجش بشینم.....ولی اطاعت امر کردم......
بلاخره رسیدیم سر جاده اصلی ...
خودش: واییییییییی.........آخیش......
ماشینو نگه داشت تا زنجیر چرخا رو باز کنیم.......هوا افتابی....اثری از ابر تو اسمون نبود.....یکم جلوتر جاده خشک خشک خشک.....انگار نه انگار از وسط کولاک اومده باشیم بیرون........
خیلی حرفه ای کارشو انجام داد......کمکش نکردم......
وقتی داشت وسایلو میگذاشت تو صندوق عقب خیلی با شیطنت و خنده گفت : خانم راضی شدن؟؟؟؟؟؟ دلشون خنک شد؟؟؟؟؟؟؟
خودم: کامل نه هنوز.......ولی بدکی نبود......
برعکس ادعاش......اتفاقا راننده قابلی بود....
صداش : درباره رگه شیرازیم......اره.....پدربزرگ پدریم شیرازی......
خودم جیغ زنان : تو که گفتی اصفهونی هستی اصالتا......
خودش: خوب پدربزرگ مادریم اصفهانی....همچین بی ربطم نگفتم.....
خودم: اونوقت پدر مادرت چطور باهم اشنا شدن؟؟؟؟؟؟
صدای خندش : تو سرزمین موعود.....اونجا اشنا شدن.....
خودم: چه باحالللللللللل........عاشق معشوق بودن؟؟؟؟
خندش گرفت.......یکم فکر کرد و گفت : هوم.....باید از خودشون بپرسی.......
برای یک لحظه گیج شدم.....فکر کردم داره سر به سرم میزاره.....
همینطور که براش پسته مغز میکردم.....دونه به دونه میگذاشتم دهانش ......اروم گفتم: حرفا میزنی......گیریم دیدمشون......فکر میکنی روم بشه همچین سوالیو ازشون بپرسم؟؟؟؟
با دهان نیمه پر : 2 هفته دیگه مامانم مهمونی ترتیب داده....تو هم دعوتی.....یعنی اصلا این مهمونی به خاطر تو.....
داشتم میخوردم .....یکهو جست به گلوم......افتادم به سرفه.....
صداش : هی.......چی شد؟
حالا من سرفه.....رسما داشتم خفه میشدم.....
ماشینو نگه داشت و محکم کوبید پشتم.....
جیغم به هوا رفت...ولی خوبیش این بود که نجات پیدا کردم ....
خودم با صورت سرخ و صدای نیمه گرفته : اگر این خفم نمیکرد دست تو فلجم کرد........عامو چه خبرته؟؟؟؟
صدای خندش : دست پا چلفتی......لوپاشو.......
خودمو جمع و جور کردم و گفتم: زود نیست؟ خیلی زود نیست؟؟؟؟ مونده هنوز تا ...
صداش : نه دیگه وقتشه.......اینهمه سال دوستیم.....درسته اخلاق گندی داری و خیلی هم دیکتاتوری ....ولی میشه باهات ساخت در کل.....
بعد برگشت نگاهم کرد و گفت : اگر خنگ بازی در نیاری .....قیافتم هی بدکی نیست.هیکلتم مورد پسند مادرم واقع میشه.......باقیش مهم نیست..خودم هواتو دارم....
خودم: تعارف نکنی.....میخوای ادامه بده.....حس میکنم هنوز یک چیزایی رو دلت مونده.عزیزوممممممم
صداش: خوب......نه دیگه باقی چیزات خوبه....قابل تحمل
زدم پس گردنش.....
صدای خندش .: چرا میزنی؟ مگه بد میگم.....
خودم: بمیر....نکبت........ادم تو رو داشته باشه دشمن نمیخواد
میخنده باز : نه .جدی جدی...منم دلم نمیخواست اینقدر با سرعت پیش بره.....خونه پرش فکر میکردم نوروز بشه.....ولی خوب......این روزا یکم هوا ابری و مامانم گیر داده بهم.....منم گفتم که تو هستی و باهات شروع کردم دست از سرم برداره....اونم خیلی جدی گفت ببرمت ببینه......تازه شانس اوردی وگرنه این هفته بود مهمونی...کلی باهاش چونه زدم کردمش هفته بعدترش.....وقت کنی یکم جمع جور کنی خودتو......
خودم: الان باید ازتون تشکر هم بکنم؟؟؟؟؟
صدای خندش: لطف میکنی......خانوممممممممممم
حس خوبی بود.....ته دلم یکم داشت قرص میشد.....آشنایی با خانوادش؟ این دیگه یکم بیشتر از تصورات من بود....
خودم: ببینم ..با ...بهشون گفتی من....
صداش : نه...ولی مهم هم نیست......من که خودم به هیچ پایبند نیستم...تو هم مثل من......خانوادهامون هم....پس اهمیتی نداره.نیازی هم نیست دربارش بحث کنیم....
خودم: خوب گفتم شاید دلشون نخواد .....
خودش: من میخوام....به اونجا این چه ربطی داره؟؟؟؟؟
خیلی جدی و نافذ نگاهم کرد......بعد گفت: عینکمو از تو کیفم دربیار...چشمام کور شد....این چه افتاب کوفتیه......نه به اون برف..نه به این افتاب.....
خودم: ببین....دست راست اولین خروجی بپیچ.....بریم باغ.....
خودش: خدا از دست تو......من خستم..حالا نمیشه باغو فاکتور بگیری؟
خودم: خیر......
گوشیمو چک میکنم....برای استاد اس ام اس میفرستم : ما نیم ساعت دیگه باغیم استاد.....شما تشریف اوردید؟؟؟؟؟
خیلی زود جوابمو داد: من هستم....
هیجانزده و یکمی مضطرب بودم...اگر استاد تاییدش نمیکرد؟ اگر به استاد حرف نامربوطی میزد؟؟؟؟؟ اگر بحثشون بشه؟؟؟؟؟
یک لحظه کلی فکر و حرف هجوم اورد به سرم
خودم به خودم : این چه کاری بود کردی دختر؟ برگرد..بهش بگو برگرده....قبل از اینکه دو تا مردا باهم روبرو بشن برگرد......
ولی باز یکم دیگه با کلی جنگ با خودم.....: نههههه.....استاد کارشو خوب بلده.....با یک نظر درست و نادرستو میفهمه....یکم تحمل کن......
خودم: بپیچ دست چپ......اون جاده خاکیو میبینی؟؟؟؟؟؟؟ بنداز تو همون جاده.....
خودش: هوم......مال خودتونه؟؟؟؟؟؟
خودم: نه ....کرایه کردیم این زمینا رو ..اخرین سالشه..دیگه هم تمدید نمیکنیم
خودش: چرا ؟ پس کارگاه چی میشه؟ شرکت؟میخوای منتقلش کنی؟
خودم: اره....یکم محدود کردیم کارمونو.میبینی که بازار افتضاح....ولی در کل میخوایم بریم سمت تفرش اینا.....
یکم جلوتر .....خودم: ای وای استاد هم که اینجاست....
خودش: کی؟
خودم: مهندس ایرجی..استادم...خیلی ادم خوبیه....ماهه..ببینیش عاشقش میشی....فقط یخته تند ....
خودش: به تندی تو باشه میتونم تحمل کنم......
شاکی نگاهش کردم....خندش گرفت و گفت: ببخشید شما شیرینی.....باشه بریم این استاد فلفلی رو ببینیم....
کنار کارگاه نگه داشت......استاد داشت با دو تا از کارگرا صحبت میکرد......
پیاده شدیم....سلام و احوالپرسی و معرفی.....
استاد خیلی گرم دست شازده رو فشار داد و گفت : به به ..چشم ما به جمال شما روشن شد...خیلی خوش امدید.....
یکم حرف زدیم و استاد از کار و زندگیش پرسید.....
گناهکی عین پسرای خوب داشت جوابشو میداد که من هوش مصنوعی خوندم و تو فلان شرکت کار میکنم و اینا.....
استاد برگشت سمت یکی از کارگرا و گفت : پسر 2 تا بیل بیار.....به اکبر و دوشنبه هم بگو برن سر زمین شبدرا....
انگار گوشم زنگ زد....یک لحظه تو ذهنم پیچید: استاد میخواد چیکار کنه؟؟؟؟؟
رفتیم داخل ازمایشگاه....
استاد : پس به کل با کار ما بیگانه ای؟؟؟؟؟
شازده: والا زیاد خانوم برام توضیح داده....اتفاقا امروز منو اورده ببینم.....ولی در کل .اره اشنایی خاصی ندارم.....
استاد شروع کرد به حرف زدن.....ما هم دنبالش....
صدای استاد : این خانوما این چند سال اینجا رو بهشت کردن....اونم تو این خشکسالی..حواستو جمع کن جوون ..رو کم کسی دست نگذاشتیا.....این خودش یک لشکر مرد......
صدای شازده : بله....بر منکرش لعنت.....
من : اختیار داری استاد.بدون کمک شما که نمیشد.....
تعارفات معمول و شوخی و کنایه و شیطنت.....وارد سالن اصلی شدیم.....
یکم نگران بودم..حس میکردم استاد نقشه های شومی کشیده....ولی نمیدونستم چی.....
پای یکی از دستگاهها ایستادیم.....و استاد حسابی توضیح داد و بعدش گفت: خانوم مهندس شما یک سری برو پیش امامی فر....این تا نری بذر ها رو نمیفرسته.....
خودم: چشم میرم حتما.....
صدای استاد : برو.....منظورم همین الان برو.....اینو اگر امروز گیرش نندازی.....دیگه رفته.....دیر میشه ضرر میکنی....
خودم: الان استاد؟ خوب شما......
استاد: خوب ما هم اینجاییم....من از مهندس پذیرایی میکنم......تا بری بیایی...نگران نباش.....یک کاری میکنم عاشق گل و گیاها بشه..مهندس بریم گلخونه رو بهت نشون بدم......اصلا دلت وا میشه..ببینم تا حالا کشاورزی کردی؟؟؟؟؟
صدای خنده شازده : نه.....کشاورزی؟ نههههه....
صدای استاد: حالا امروز از نزدیک میبینی و تجربش میکنی....بیا بریم..شما برو خانوم...خیالت تخت..نمیزارم حوصلش سر بره......
بعد بهم چشم غره رفت.....
فهمیدم باید برم و مردها رو تنها بگذارم.....استاد واقعا میخواست یک کاری بکنه که من نباید توش دخالتی میداشتم....مردد و نگران ازشون دور شدم.....
یکهو مخم سوت کشید .امامی فر؟؟؟؟؟؟ اینکه اونور شهر.....یعنی باید اینهمه راه رو برم اصفهون بعد برم اون دستش.....بعد دوباره برگردم؟؟؟؟؟ این که خودش 3 ساعتی میشه......به ساعتم نگاه کردم..... نه و نیم صبحه......
زدم به جاده....
همونطور که حدس میزدم امامی فر کلی معطلم کرد....یک مرد خونسرد و بذله گو و بسیار با حوصله.....یک ساعت تموم داشت از خاطرات جوونی و ازدواج و جنگ و این سیستم و بیچارگی و فقر میگفت.....
بلاخره از دستش راحت شدم......یعنی مردا در چه حالی بودن؟؟؟؟؟ پامو گذاشتم روی گاز....
وقتی رسیدم یکی از کارگرا رو صدا کردم : مشتی مهندس کجاست؟ همینطوری که هوار میزد گفت: رفتن سمت بیابون..کود چال میکنن تو تشتا....
وقتی رسیدم دیدم حضرات ولو شدن زیر سایه سار یک درخت نیمه خشک ور دل چشمه.....
شازده رو نمیدیدم....کجاس پس.....
نزدیکشون شدم....از دیدن صحنه نتونستم جلوی خندمو بگیرم....
صدای استاد : به چه خوش موقع رسیدی خانوم داکتر..
سلامی و احوالپرسی....شازده روی زمین خاکی تقریبا وا رفته بود....شلوارش تا زانو گلی و کودی.....کفشاش افتضاح...وضعیتی......کلاهشو گذاشته بود روی صورتش...موهاشو باز کرده بود....خر و خاکی.
خودم: خوبی؟؟؟؟؟
صدای ضعیفش از زیر کلاه: زندم.....
خودم سمت استاد با تعجب نگاه کردم
استاد: من هی به مهندس میگم نمیخواد کمک کنی....ولی قبول نکردن....بابا ای ول.....با اینکه تو عمرشون دست به بیل نزدن....نمیدونی خانوم مهندس چه بیلی میزدن.....
کلاهشو زد کنار...حتی میتونستم از زیر عینکش شراره خشمشو ببینم ....صدای ذهنشو هم میتونستم بشنوم که داشت داد میزد : مرتیکه من کی گفتم میخوام کمک کنم؟ اخه منو چه به بیل زدن؟؟؟؟؟
صدای شازده : عزیزم...استاد شما عجب نازنین مردی....دارم بهشون میگم تشریف بیارن تهرون جبران کنیم اینهمه لطفشونو.....
بعد به سرفه افتاد.....نفسش درست بالا نمیومد.....
صدای استاد : بابا این حرفا چیه...کاری نکردم....حالا بزار بهار که اومدی..ببرمت سر زمین اسطوخودوسا....خود بهشت....تضمین میکنم عاشق کشت و کار کشاورزی بشی
دوشنبه و اکبر کم مونده بود منفجر بشن....به زور جلو خندشونو گرفته بودن.....
شازده نیم خیز نگاهم کرد و گفت : به به....حتما همینه که شما میفرمایید....من دست پاتونو میگیرم تو فصل کار.زحمت نمیدم....
صدای استاد : نه شما رحمتی....خانوم مهندس نبودی ببینی این مهندس امروز چقدر کمک دستمون بودن.....از ظاوهر امر مشخص بود چقدر به مردا خوش گذشته و چقدر کارگرا به کار کردن شازده گناهکی خندیدن.....تعجبم تو اینهمه نون قرض دادن استاد و شازده بود....انگار زیاد از هم بدشون هم نیومده بود.....
خودم : همگی خسته نباشید....خیلی زحمت کشیدید...دیگه بریم....استاد شما هم تشریف میارید؟
صدای استاد : اره....منم باهاتون میام......مهندس نمیخوای کفشاتو بشوری؟؟؟؟؟
شازده ییهو انگاری یادش افتاده باشه خیره شد به پاهاش....
صداشو شنیدم که میگفت: اینا رو باید انداخت تو اسید....
خندم گرفت......
برگشتم به استاد نگاه کردم ....
شانه بالا انداخت ....معنیش این میشد : به من چه....بچه سوسول شهری تحویلم دادی.....بهتر از این نمیشه.....
نمیتونست از جاش بلند شه......رفتم کمکش....
خودم: مثلا ورزشکاری....
صداش: ورزشکارم....بیل زن که نیستم....دستامو ببین
کف دستاش تاول زده بود......خندم گرفت.....
خودم خیلی یواش کنار گوشش: بچه سوسول....4 تا بیل زده ببین به چه روزی افتاده
یکهو شاکی شد : 4 تا.؟؟؟؟ حیف جلو استاد نمیخوام سه بشه.....من بعدا جواب تو رو میدم.....
خندم گرفت.....کنار چشمه کفشاشو شست......شلوارشو تمیز کرد و خودشو تکوند و یهو باز ولو شد کنارش.....
واقعا خسته شده بود.....اینقدر که دلش نمیخواست بلند بشه......ولی سوییچ ماشینو ازم گرفت....مردا سوار شدن....خودم عقب نشستم.....
با همه خستگی به نظر شاد میامد....کلی با استاد بگو بخند کردن.....استاد مسیرو بهش نشون داد......رسوندیمش درب منزل.....دعوتمون کرد بریم داخل..تشکر کردیم و خداحافظی....
خودم: میخوای من بشینم پشت فرمون ؟
جوری نگاهم کرد که حس کردم الانس بگیره یک کاریم بکنه.....
مثل دخترای خوب نشستم سر جام
صداش: کجا برم؟ ادرس....
خودم: مستقیم برو تا میدون....
خودم: خوب من چه میدونستم استاد میخواد ازت کار بکشه.....
خودش: کار؟؟؟؟؟؟؟؟ بفرمایید حمالی.....شونصدتا نمیدونم چیه اسمش؟ چال تشت دره هستش؟؟؟؟؟ کود پر کردیم....تا زانوم تو تاپاله گاو بود.....تاپاله گاو..میفهمی؟؟؟؟؟ تازه وسطاش گوسفند و بز هم اومد ما رو محاصره کرد.....ببین اگر من مریض بشم بیچارت میکنم....
از خنده ریسه رفتم......
خودم: موش میافته تو سوراخ ادم وسواس....
صداش : من تو رو میکشم.... این استاده؟؟؟؟؟ این خود هیتلر بود...ادم جرات نمیکرد بهش بگه نمیشه...نمیتونم..آخه من کیم کشاورز بوده؟؟؟؟؟ دستامو ببین......
نمیدونستم چی بهش بگم.....
انگاری یهویی یادش افتاده باشه چیزی داد زد : آخه بیل چه ربطی به عشق داره؟؟؟؟؟ مردیکه....عشق کیلو چند....یکی بگه ابت نبود نونت نبود سفر کردنت چی بود.؟؟؟؟ به خاطر همین چیزاست از سفر کردن بدم میاد....ببین ریختو قیافه منو ببین.....تو هم از خدا خواسته ...منو با این دیو دو سر ول کردی رفتی.....که من بچه سوسولم؟؟؟؟؟
سکوت کرده بودم ریز میخندیدم.....
صداش : بخند...بخند ....خودتو رسما مرده بدون....بلاخره یک جایی تنهایی گیرت میارم...
دیگه منفجر شدم از خنده......
خودشم خندش گرفت.....خیلی مردونه شده بود حالاتش....ازون ظرافت و لطیف بودن هیچی نمونده بود...تو یک لحظه یک مرد کامل رو داشتم تماشا میکردم...خشن و قوی و غر غروو......
خودم: بپیچ دست راست...برو تو شهرک....
خودش : ببین....یک جایی بزار نگه دارم لباس عوض کنم....با این وضعیت خواهرات منو ببینن؟؟؟؟؟؟
خودم: نه....از پارکینگ میریم تو.میبرمت بالا ....برو دوش بگیر.....
خودش : خدا لعنتت کنه...از کت و کول افتادم.....مرتیکه دیوونه.....
خودم: قضیه بیل و عشق چیه؟
خودش : چه میدونم.....انگاری خودش سر بیل زدن عاشق خانمش شده ....یک همچین چیزی.....داشت تعریف میکرد....منتهی من اینقدر تو کارم غرق شده بودم ....نیست میخواستم بیل زدن یاد بگیرم.....یک خط درمیون شنیدم....
خودم : اهان....ماجرای زن گرفتشو برات گفته؟؟؟؟
خندیدم....صداش : اره...آخه ادم عاقل به خاطر یک زن زمین بیل میزنه؟؟؟؟ واقعا استادت مخش تعطیله ها......حالا هم حتمنی از هم خسته شدن پشیمون شده .....میگی نه برو تو زندگیش ببین.....
خودم: اتفاقا خیلی خوشبختن....خیلی همدیگرو دوست میدارن....جونشون برای هم میره...استاد بدون خانومش نفس نمیتونه بکشه.....بپیچ دست راست اولین خیابون....رد نکنی....اهان....دیگه رسیدیم....دست چپ....هوممممم....همینجا...در قهوه ایووووو
ماشینو پارک کرد....از درب پارکینگ رفتیم تو....بردمش طبقه بالا....کفش بدست در حالیکه دمپایی های آبی رنگو به پا داشت پشت سرم امد...
خیلی نگران بود خواهرام با این وضعیت ببیننش...یک لحظه حس کردم جا مونده برگشتم....دیدم تو راه پله ایستاده داره تابلو ها رو نگاه میکنه....
خودم: خوشت اومده؟ صداش : خیلی باحالن....چه سبکین؟ تو کشیدیشون؟
خودم: نه کار اجی....سبکشم قر و قاطی....باید از خودش بپرسی چیه.....زود باش بیا....
وقتی اومد بالا هیجان زده گفت : اتاقت کدومه؟؟؟؟
خودم: حدس بزن....
چشماشو بست و گفت : بزار ببینم.....تلفنی که باهام صحبت میکردی همش از اتاقت که میامدی بیرون یا میرفتی داخل یک صدای خیلی بلند بدی میداد....قفلتو درست نکردی هنوز؟
خندم گرفت : نه....
چشم بسته گفت : باز و بستشون کن...میخوام حدس بزنم....
در ها رو یکی یکی باز کردم و بستم....در اتاقمو که باز کردم....گفت : همینه....
چشماشو باز کرد....واردش شد....
حمام رو بهش نشون دادم.....خودش : خواهرات نیان بالا....
خودم: نه بهشون پیام دادم که فعلا نیان....
هیجان زده شروع کرد به دراوردن لباسهاش....همشونو انداخت تو سبد داخل حمام و گفت : کیسه میاری اینا رو بندازم تو کیسه ببرم تهرون....
خودم: نه....وقت که هست.میندازم برات تو ماشین....درشون بیار....
خودش : نه نمیخواد....اصلا جلو خواهرات حس خوبی نداره....
میخندم : اونا عادت دارن.....خوب داشتی واسه درختکاری زمین اماده میکردی....کشاورزی پچل....
خودش: چیچیه؟
خودم: پ چل ....یعنی شلختس کثیف....
خودش : اهان.....
از دیدن عضلاتش حس خوبی بهم دست داد دوباره....انگار نه انگار 2 شب کامل ور دل همین عضلات لمیده استراحت میکردم....با لذت نگاهش کردم....
صداش : کفشام ولی خیلی فاجعه شده....اصلا بندازش دور....فقط نمیدونم چی بپوشم....
خودم : میشورمشون....
رفت زیر دوش....منم کل لباسها رو ریختم تو ماشین....و کفشو شروع کردم به تمیز کردن....خوبو ملوس وار که شد گذاشتم کنار بخاری....خشک بشه زودتر....خودم: کفش کوهستان ...اب توش نرفت....بیرونشم زود خشک میشه....
صدای شر شر اب .... در زدم ...
صداش: جانم؟
خودم: چیزی نمیخوای؟
خودش : چرا ..بیا تو....
درو باز کردم و یواشکی سرک کشیدم....
صداش :وانو پر کنیم؟؟؟؟ الانی خیلی بدنم درد میکنه....
مثل بچه ها دلش میخواست بره تو وان.....داشت ملتماسنه نگاهم میکرد....
خندم گرفت ....شروع کردم به اماده کردن وان....سعی کردم به بدنش نگاه نکنم....
اومد پشت سرم بهم چسبید.....خیس خیس....
خودم: کوفت....نکبت خیس شد لباسام....
خودش: درشون میاری یا به تنت پارشون کنم؟؟؟؟
نفسم به شماره افتاد ....
خودم: خواهرام پایین منتظرن....دیوونه شدی؟؟؟؟
صداش : میتونن یکم دیگه صبر کنن.....زود باش.....
گوشمو دوباره گاز گرفت.....
دارم از خودم میپرسم : آدم عاقل به خاطر یک زن بیل نمیزنه؟؟؟؟؟ پس تو چرا بیل زدی؟ مگه مجبورت کرده بودن؟؟؟؟